روی جلد شماره 279 آزادگی | پشت جلد شماره 279 آزادگی |
در هر 10 دقیقه حداقل یک مورد نقض حقوق بشر در ایران اتفاق می افتد
در شماره 279 آزادگی، میخوانید
مدیر مسئول و صاحب امتیاز:
منوچهر شفائی
Manoochehr Shafaei
همکاران در این شماره:
معصومه نژاد محجوب
Masomeh Nejad Mahjob
لیلا باقری
Leila Bagheri
مهین ایدر
Mahin Ider
سمیه علیمرادی
Somayeh Alimoradi
طرح روی جلد:
محمد رضا چنگیزی
MohammadReza Changizi
امورفنی و اینترنتی :
رسول عباسی زمان آبادی
Rasoul Abbasi Zamanabadi
چاپ و پخش:
مهدی عطری
Mahdi Atri
یادآوری:
- آزادگی کاملاً مستقل و زیر نظر مدیر مسئول منتشر میشود.
- نشر آثار، سخنرانیها و اطلاعیهها به معنی تائید آنها نبوده و فقط به دلیل اعتقاد و ایمان به آزادی اندیشه و بیان میباشد.
- با اعتقاد به گسترش افکار، استفاده و انتشار آثار چاپ شده در این نشریه بدون هیچ محدودیتی کاملاً آزاد است.
- مسئولیت هر اثری بر عهده نویسنده آن اثر است و آزادگی صرفاً ناشر افکار میباشد.
آزادگی
آدرس:
Azadegy _ M. Shafaei
Postfach 52 42
30052 Hannover – Deutschland
Tel: +49 163 261 12 57
Email: shafaei@azadegy.de
زندگی پناهجویان ایرانی در ترکیه: ما را از این باتلاق نجات دهید
شیوا نظرآهاری
با تغییر روند پذیرش پناهجویان ایرانی در آمریکا، در ماههای پایانی دولت باراک اوباما و پس از آن، دونالد ترامپ، شمار زیادی از ایرانیان پناهجو در ترکیه که پروندهشان از طرف سازمان ملل پذیرفته شده و منتظر سفر نهایی به آمریکا بودند، با قوانین جدید مهاجرتی، چندسالی است که در ترکیه گیر کردهاند. نه راه پس دارند و نه راه پیش.قبل از بسته شدن درهای ورود به آمریکا، دول اروپایی و کانادا نیز پذیرش پناهجویان از کشور ترکیه را کاهش داده بودند و آمریکا تنها گزینهای بود که پیش روی پناهجویان ایرانی قرار داشت. حالا اما چندسالی است که پذیرش پناهجو متوقف شده است و ایرانیان دیگر در اولویت پذیرش قرار ندارند. پناهجویان یا باید خودشان را به کشورهای مقصد برسانند و در آنجا اعلام پناهندگی کنند یا این که همچنان در ترکیه منتظر بمانند، جایی که به گفتهی خودشان کار به سختی پیدا میشود و برخوردهای مردم با آنان چندان خوشایند نیست. پس از ورود سیل عظیم پناهجویان سوری هم وضع بدتر از قبل شده است.
طبق آمار ادارهی مهاجرت ترکیه بین سالهای ۲۰۱۱ تا ۲۰۱۹، بیش از ۳.۶ میلیون پناهجو تنها از سوریه وارد ترکیه شدهاند. هرچند که منابع غیررسمی، جمعیت سوریهای حاضر در ترکیه را نزدیک به ۵ میلیون نفر برآورد میکنند. شمار پناهجویان ایرانی در ترکیه هر سال بیشتر میشود. براساس آمار ادارهی مهاجرت ترکیه، در سال ۲۰۱۸، بیش از پنجهزار ایرانی خود را به عنوان پناهنده در ترکیه معرفی کردهاند و از این کشور خواستار حفاظت بینالمللی شدهاند. از سپتامبر ۲۰۱۸ نیز دفتر سازمان ملل در ترکیه دیگر به امور پناهجویان رسیدگی نمیکند و تمام کارها به پلیس مهاجرت ترکیه واگذار شده است، پلیسی که به گفتهی پناهجویان نه با نگاهی انساندوستانه بلکه در روندی خشک و اداری، پروندههای افراد را مورد بررسی قرار میدهد و بیشتر پروندهها را نیز رد میکند. برای مثال، میتوان به عادل بهرامی و ۳۲ پناهجوی دیگر اشاره کرد که در آخرین روزهای سال ۲۰۱۹، خبر دیپورت آنان به ایران منتشر شد، و وبسایت بولتننیوز نزدیک به سپاه پاسداران هم با تأیید این خبر نوشت: «هم اکنون این افراد در کشور حضور دارند و تحویل مسئولان مرزبانی کشور شدهاند». این وبسایت همچنین به نقل از پلیس ترکیه از دیپورت شمار دیگری در آیندهای نزدیک خبر داد. این موضوع حالا پناهجویان ایرانی در ترکیه را، بیش از قبل نگران کرده است.
ماجرای نوشتن این گزارش از آخرین تماسم با مادر «میثم لطفی» شروع شد. اگر پیگیر اخبار ایران باشید، حتماً به یاد میآورید طرحی را که در سال ۸۵ با عنوان «امنیت اجتماعی» اجرا شد و روش اجرای آن صدای اعتراض بسیاری را بلند کرد. گرداندن برخی از متهمان در خیابان، انداختن آفتابه به گردن آنان و ضرب و شتم آنها در مقابل چشم خبرنگاران و عکاسان و بعد راهی کردنشان به کهریزک، شکنجههای شدید متهمان در زندان کهریزک و صدور حکم اعدام برای چندتن از بازداشتشدگان که از آنان به عنوان اشرار سطح اول تهران یاد شده بود.میثم لطفی یکی از بازداشتیهای این طرح بود. من همان موقع با او آشنا شدم و پیگیری پروندهی او و ارتباط با مادرش در همهی این سالها باقی ماند. میثم پیش از آن از دستگیرشدگان ۱۸ تیرماه ۷۸ ــ واقعه کوی دانشگاه ــ هم بود که در جریان طرح جدید راهی کهریزک شد و در آنجا شاهد فجایعی بود که یادآوری آنها هم برایش دلخراش است. از شکنجهها و تحقیرها و گرسنگی دادن به زندانیان گرفته، تا حتی مرگ کسانی که به علت عدم رسیدگی پزشکی و ضرب و زور زندانبانان در همان بازداشتگاه جان میدادند. میثم حالا نزدیک به هفتسال است در ترکیه مانده و تغییر قوانین پذیرش پناهجویان ایرانی در آمریکا، باعث شد تمام امیدهایش برای ساختن یک زندگی جدید، بار دیگر نقش بر آب شود. وقتی به مادرش گفتم که تنها کاری که از دستم برمیآید نوشتن گزارشی از وضعیت او و دیگرانی مانند او است و اگر کسان دیگری را میشناسد به من معرفی کند، پیامهای زیادی به دستم رسید. از پناهجویانی که صدایی ندارند و ناگزیر از هرکسی طلب یاری دارند. حالا هرچند که نوشتن یک گزارش نمیتواند گرهای از کار آنان باز کند اما تلاشی کوچک است برای مردمانی که در چند روز گذشته با امید و آرزو برای من پیغام فرستادند تا صدایشان در این گزارش منعکس شود.
روایت اول: میثم لطفی ما اینجا گیر کردهایم. انگار توی باتلاقی هستیم که هرچه دست و پا میزنیم بیشتر فرو میرویم.
میثم لطفی در سال 2013 بعد از بارها دستگیری و بازداشت و شکنجه از ایران خارج شد و خودش را به دفتر سازمان ملل در ترکیه معرفی کرد. یک سال و نیم بعد او توسط سازمان ملل به عنوان پناهجو پذیرفته شد و بعد از این که در سال ۲۰۱۵ قبولی آیسیامسی دو را هم گرفت و منتظر بود تا آزمایشهای پزشکیِ پیش از پرواز را انجام دهد و راهی آمریکا شود ایمیلی دریافت کرد که نشان میداد پروندهاش به حالت تعلیق درآمده و باید فعلاً صبر کند. صبرکردنی که حالا سه سال و چند ماه طول کشیده است و هفت سال از ورود او به ترکیه میگذرد.
مادرش هربار میپرسد که آیا نهادهای حقوق بشری نمیتوانند کاری کنند؟ او میگوید که شرایط زندگی و وضعیت روحی میثم خوب نیست. کار به سختی پیدا میشود و برای کسانی مانند او فقط کارهای سخت در ترکیه وجود دارد، با حقوقی کمتر از نصف کارگران. میثم ۱۱ سال در ایران شکنجه شد و حالا هفتسال است اینجا دارد شکنجه میشود.
دوم: شهرام شهرام یکی دیگر از پناهجویانی است که در ترکیه گرفتار شده است. او سال 2014 وارد ترکیه شده و در کمتر از دو سال پروندهاش مورد قبول سازمان ملل قرار گرفته اما هنوز بعد از چهار سال کشور مقصدش مشخص نشده است. او میگوید: «روی کار آمدن دونالد ترامپ در آمریکا، کودتا در ترکیه، ورود پناهجویان سوری و اتفاقات دیگر باعث شد که روند پروندهها کند شود و بدتر از آن این که سازمان ملل کلاً در ترکیه جمعآوری شد و پروندهها را به پلیس اداره مهاجرت هر شهر در ترکیه فرستادند و آنها هم فقط سلیقهای عمل میکنند و به راحتی حکم دیپورت میدهند که ظرف ۲۰ روز باید از ترکیه خارج شوند.»
شهرام دربارهی شرایط ترکیه میگوید: «خیلی اسفناک است. مردم با ما که اقلیت مذهبی (مسیحی) هستیم بدرفتاری میکنند و هیچ امیدی هم نداریم. امثال من اینجا خیلی زیادند، در این مدت فقط دو سه نفر که چهرههای شناختهشده بودند یا اقلیت جنسی، توانستهاند از ترکیه خارج شوند و بقیه همه در ترکیه ماندهاند. ما شش سال است که زندگیمان اینجا راکد شده و واقعاً دیگر فرصتی برای جبران نداریم.»
شهرام میگوید افرادی مانند او زیاد هستند که در مرحلهی پیش مصاحبهی سازمان ملل، پذیرفته شدهاند و پناهجو بودنشان محرز شده اما هنوز کشور مقصدی ندارند و حالا هم که کار به دست پلیس اداره مهاجرت افتاده، همه چیز پیچیدهتر شده است. او که از محل کارش برایم پیام صوتی فرستاده با اشاره به سر و صداهای اطراف میگوید: «همان طور که میشنوید در شرایط بسیار اسفناکی دارم کار میکنم روزی ۱۲ ساعت در یک کارخانه کار میکنم، کارم پرسکاری است و یکسوم ترکها، حقوق میگیرم. ما همه چیز را باید نقد خرید کنیم، اجاره خانهای که میپردازیم خیلی بیشتر از چیزی است که ترکها میپردازند. همه چیز برای ما گرانتر است. اما چارهای نیست و مجبوریم تحمل کنیم.»
او میگوید که به تازگی شنیده، امسال قرار است ۳۰ هزار پناهجو در اروپا پذیرش شوند و ادامه میدهد: «ما پناهجویان موجودات فراموششده هستیم. خدا کند همهی گرفتارها، راحت شوند».
سوم : ک …. زن پناهجوی ۵۰ سالهای است که به همراه پسر ۱۱ سالهاش که اوتیسم دارد چهارسالونیم است در ترکیه به سر میبرد. پسرش به سختی قادر به برقراری ارتباط با دیگران است، امکان رفتن به مدرسه را هم نداشته و از هرگونه امکاناتی محروم است. او میگوید آمریکا چهار سال پیش آنها را پذیرفته است. سال ۲۰۱۷ او آزمایشهای پرشکی را هم انجام داده تا بعد از آن پرواز به سمت مقصد داشته باشد اما حالا دوسال گذشته است و هر بار میگویند که در مرحلهی بررسی امنیتی هستید و هنوز خبری نیست. او سال گذشته هم برای بار دوم آزمایشهای پزشکی را انجام داده اما باز هم خبری از تاریخ پرواز نشده و همچنان در بلاتکلیفی به سر میبرد.
او میگوید: «اگر خودم تنها بودم هیچ مشکلی نبود اما بچهای دارم که نیاز به آموزش مخصوص دارد، و باید رژیم غذایی خاص داشته باشد که من توانایی فراهم کردن هیچکدام را ندارم. در شهر کوچکی هم که ما هستیم امکاناتی نداریم. نه دکتر داریم نه چیز دیگری. من خودم کمکم دارم تعادل روانیام را از دست میدهم. مستأصل شدهام. هیچکس نیست به فریاد ما برسد. ما اینجا گیر کردهایم. انگار توی باتلاقی هستیم که هرچه دست و پا میزنیم بیشتر فرو میرویم.»
او در پایان پیامش میگوید: «واقعاً تکلیف ما چه میشود؟ اینهمه وقت و عمر و انرژی که گذاشتیم و با سختی و غربت سر کردیم، در نهایت قرار است چه بشود. کسی صدای ما را میشنود؟»
چهارم: بهاء بهاء پناهجوی دیگری است که پیام میدهد و مینویسد که چهار سال است در ترکیه گیر کرده. او ژانویهی ۲۰۱۴ به ترکیه رفته و بعد از ۱۶ ماه قبولی سازمان ملل را گرفته و هفت ماه بعد هم به او کشور آمریکا را به عنوان مقصد دادهاند. میگوید: «مصاحبهی دوم را همزمان با انتخاب ترامپ انجام داده و بعد از آن در سال 2017، برایش نامهای ارسال شده که کارش به حالت تعلیق درآمده است.»اما حالا سه سال میشود که منتظر آزمایش پزشکی است و حالا هم میگویند باید منتظر کنترلهای امنیتی باشد. به اعتقاد بهاء اینها همه بیشتر شبیه یک بازی است: «در این چند سال فقط ما را بازی دادهاند و هر بار یک چیزی میگویند و به قولی ما را سر میدوانند.»
او در مورد وضعیت زندگی و کار در ترکیه میگوید: «کار کردن اینجا خیلی مشکل است. ساعاتِ کاری زیاد است و دستمزد، حداقل؛ بسیاری از اوقات هم دستمزدها داده نمیشود. آنها هم میدانند که ما پناهجوییم و دستمان به جایی بند نیست.» او میگوید قبلاً شرایط کمی بهتر بود. حداقل برای کار از ما در مورد ملیت یا دینمان نمیپرسیدند. اما حالا همان اول میپرسند که کردی، ترکی، فارسی؟ دینت چیست؟
او که خودش از کردهای ایرانی است، ادامه میدهد: «من خودم کرد هستم. اینجا انواع و اقسام توهینها را شنیدم. حتی در محل کار هم دیگران فکر میکنند مثلاً ما جای آنها را گرفتهایم، مخصوصاً اگر در حوزهای تخصصی داشته باشید. کتکم هم زدهاند. دستمزدمان هم نصف حقوقی است که ترکها دریافت میکنند.»او میگوید کسانی هستند که شرایط بدتری را میگذرانند. چند خانواده در همین شهر هستند که چندبار آزمایش پزشکی رفتند اما پرواز ندادند. یا پرواز دادند و بعد به هم خورد. اینها آدم را دچار مشکلات روحی و روانی میکند.»
بهاء در آخر پیامش میگوید: «ما از دست جمهوری اسلامی فراری هستیم. دلمان میخواست در وطن خودمان بمانیم ولی هرکدام به نوعی ناچار به ترک کشورمان شدیم و حالا ببینید که وضعیتمان چیست.»
پنجم: پیمان پیمان به همراه همسرش نزدیک به هشت سال است در ترکیه هستند. او میگوید که پروندهی سیاسی مرتبط با وقایع سال 88 دارد و تمام دوستانی که با او در زندان بودهاند بعد از ۱۸ ماه یا دو سال اجازهی پرواز گرفتند و رفتند اما پروندهی او به دلایل نامشخص در ابتدا رد شد و پس از آن با اعلام این که اشتباهی صورت گرفته، مورد قبول قرار گرفت و کشور آمریکا به عنوان مقصد نهاییاش انتخاب شد. او در حالی که در انتظار تاریخ پرواز بود، با قوانین جدید مهاجرتی آمریکا، در ترکیه ماندگار شد.
پیمان میگوید حدود سه سال است که در انتظار تاریخ پرواز هستند: «هربار که تماس میگیریم تا وضعیتمان را پیگیری کنیم، برخوردهای بسیار تند و توهینآمیزی را شاهدیم. میگویند که کشور سوم حق شما نیست و اگر ناراضی هستید پروندهتان را از آمریکا بگیرید!»
او در مورد شرایط زندگی و کار در ترکیه میگوید: «هشت سال است که قاچاقی کار میکنم، چون ما اینجا اجازهی کار نداریم. با همهجور مشکلی دست و پنجه نرم میکنیم به امید این که بالاخره به کشوری برویم که دارای حقوق شهروندی باشیم.»از نظر او طرز برخورد مردم ترکیه یکی از بزرگترین مشکلات پناهجویان است: «نگاه آنها بسیار توهینآمیز است، همهجور توهین و بیاحترامیای به ما میکنند و میگویند که تمام مشکلات کشورشان به خاطر وجود ماست.»
پناهجویان در ترکیه باید در شهرهای کوچکی که برایشان مقرر شده است، سکونت داشته باشند. پیمان در این خصوص میگوید: «ما را جدا کردهاند تا از هیچ امکاناتی برخوردار نباشیم. ما اینجا دو برابر کرایه خانه میدهیم، اینترنت را به ما گرانتر میفروشند. میترسیم خارج از خانه فارسی حرف بزنیم که کسی صدایمان را نشنود.» او میگوید که وضعیت پناهجویان در ترکیه اسفناک است و اکثر آنها ناچارند برای گذران زندگی، کارهای سنگین و خطرناک انجام دهند و حقوقی بسیار کم دریافت کنند که آن هم در مواقع زیادی یا پرداخت نمیشود یا همان مقدار اندک نیز، نصف میشود و حق اعتراض هم ندارند.به گفتهی پیمان، آنها یک گروه تلگرامی ۵۰۰ نفره دارند که همگی مسافر آمریکا هستند و پروندهی همه در حالت تعلیق است: «هیچ کس صدای ما را نمیشنود. درخواست میکنم صدای ما باشید و کمک کنید تا از باتلاق ترکیه بیرون بیاییم.»
ششم: دیاکو من و همسرم با روزی ۱۰ ساعت سوزن زدن، حدود ۴۰ لیر در روز یعنی چیزی حدود ۷ دلار، درآمد داریم
دیاکو که از سال ۲۰۱۳ به همراه همسر و دو دختر کوچکش وارد ترکیه شده، وضعیتی مشابه سایرین را تجربه میکند. پروندهی او در سال ۲۰۱۵ از طرف سازمان پذیرفته شده و با گذشت چهار سال از مصاحبهی دومش هنوز هیچ پاسخی دریافت نکرده است. میگوید هر بار که سؤال میکنیم جواب میدهند که فعلاً در تعلیق هستید.
دیاکو با دو دختر کوچک شرایط سختی را در ترکیه تجربه میکند: «ما اینجا حق کار نداریم، بنابراین کارمان نیمبها است، تازه اگر پولمان را بدهند. من قبلاً کارهای ساختمانی میکردم، مانند کاشیکاری، گچکاری و این قبیل کارها اما به خاطر کمردرد شدید و درد کلیه دیگر نمیتوانم و حالا در خانه با همسرم بالندوزی میکنیم که درآمد خیلی کمی دارد. این کار هم همیشگی نیست و به خصوص در فصل سرما، فروش آن کم است. او در مورد درآمد روزانهاش از این کار میگوید: «من و همسرم با روزی ۱۰ ساعت سوزن زدن، حدود ۴۰ لیر در روز یعنی چیزی حدود 7 دلار، درآمد داریم.» دیاکو در مورد وضعیت دو دخترش میگوید: «یکیشان ۱۲ ساله و یکی ۷ ساله است و درس میخوانند، کلی تقدیرنامه از مدرسه گرفتهاند، اما آیندهی نامعلوم آنها بیشتر از هرچیزی برای ما عذابآور و ترسناک است. این زمان طولانی که ما را معلق نگهداشتهاند دارد ذرهذره نابودمان میکند.»
این گزارش تنها گوشهای از رنج پناهجویانی است که روزی به امید یافتن زندگی بهتر ایران را ترک کردند و هر چند تمام آنها از طرف سازمان ملل پذیرفته شدهاند اما در ترکیه جا ماندهاند. جا ماندنی که حالا دارد به چند سال میرسد. معلق بودن میان زمین و آسمان، انگار در برزخ گیر افتاده باشند. بهرغم این شرایط سخت، میگویند اوضاع برای زنان و یا دختران تنهایی که در ترکیه هستند، به مراتب بدتر است. آنها به سختی میتوانند کار پیدا کنند و زندگیشان را بگذرانند، نه میتوانند به ایران برگردند و نه امکان رفتن به جای دیگر را دارند و ناچارند به خیلی کارها تن بدهند. این تعلیق طولانی، این ماندن میان امیدواری و ناامیدی، این انتظار چندین ساله برای رفتن از ترکیه و رسیدن به کشوری که بتوانند زندگیشان را آنجا بنا کنند، اکثر این پناهجویان را با مشکلات روحی و روانی مواجه کرده است. در حالی که همه چشم انتظار یک اتفاق بودند تا پروندههایشان به جریان بیفتد، حالا با تیرگی بیشتر در روابط ایران و آمریکا، رسیدن به آمریکا برایشان دورتر از همیشه به نظر میرسد.ساشا برایم مینویسد: «واقعاً اگر کاری از دستتان بر میآید صدای ما را به گوش دنیا برسانید». از دست من اما این روزها دیگر کاری برنمیآید، مگر نوشتن همین گزارش برای خوانندگانی که از دست آنها هم کاری ساخته نیست.
آیسیامسی سازمانی است که تمام مصاحبههای اداره مهاجرت آمریکا را انجام میدهد. جریان کار به این صورت است که پس از پذیرفته شدن افراد از سوی سازمان ملل، دو مصاحبه انجام میشود که در مصاحبه دوم، پناهجویان با سفیر هم ملاقات میکنند. این مصاحبهها که گاه تا چندین ساعت طول میکشد، به نوعی راستیآزمایی ادعاهای پناهجویان است. بعد از آن مرحله آزمایشهای پزشکی و آشنایی با فرهنگ آمریکااست و بعد پرواز. بسیاری از پناهجویان ایرانی در ترکیه در همین مراحل سوم و چهارم هستند، آنهایی هم که آزمایشهای پزشکی را انجام دادهاند، از آنجا که تاریخی برای پروازشان مشخص نمیشود، بعد از ششماه آزمایشهایشان منقضی میشود و میبایست دوباره این مراحل را طی کنند.
علم و دین
تام مکلیش برگردان: افسانه دادگر
اگر ترجیعبند سطورآغازین کتاب استیون شاپین انقلاب علمی (1996) را به کار گیریم: چیزی به عنوان ستیزهی علم و دین وجود ندارد، و مقالهی حاضر در این باره است. با این همه، این به معنای استدلال دیگری در ردّ «روایت ستیزه» نیست ــ پیش از این نوشتههای خوب بسیاری از این نوع از جانب مورخان، جامعهشناسان و فیلسوفان و نیز خود دانشمندان منتشر شده است. خوانندگانی که هنوز دچار این بدفهمیاند که تاریخ علم را میتوان دقیقاً به منزلهی مبارزهی مداومی توصیف کرد برای گریختن از قیدوبندهای جهالتِ سرکوب مذهبی و نیل به اعلا مراتبِ اندیشهی آزاد در ساحتی صمیمانه و سکولار (که تعدادی از دانشمندان اما نه مورخان به طور زنندهای بیان کردهاند) میتوانند. به کتاب استادانهی پیترهریسون قلمروهای علم و دین 2015، یا به مجلد دلپسندی که رونال نامبرز تدوین و ویرایش کرده است به نام گالیله به زندان میرود و افسانههای دیگر دربارهی علم و دین (2009) مراجعه کنند.
به همین قیاس، این فرضها که روششناسیهای الهیاتی و علمی و دعاویِ از حیث تجربی هنوز اثباتنشده ضرورتاً در ستیزهی فلسفی یا عقلانی هستند ممکن است در کتاب مکگراث قلمروهای عقل انسانی (2019) یا در کتاب شناخت آفرینش (2018) که اندرو تورِنس و تامس مککال تدوین و ویرایش کردهاند به چالش کشیده شود. منشأ «تاریخ بدیلِ» ستیزهی اجتنابناپذیر در اواخر عصر ویکتوریا به جای خود جذاب است اما از این حیث نیز زیانبار است که به واسطهی گفتارهای عمومی و تربیتی در قرن بیستم در جوامع سکولار و نیز مذهبی چند برابر شده است. این عنوان تحقیقی نو و جذاب از جیمز آنگورینویِ مورخ، علم، دین و سنت پروتستان (2019) است. سرانجام، این فرضِ مقارن که دانشمندان باید، با زور منطق، جهانبینیهای غیرالهیاتی را اختیار کنند در علم اجتماعی معاصر در سراسر جهان صریحاً رد میشود، از جمله در یک بررسی مهم از اِلِین اکلوند، که همچنین در کتاب جدید سکولاریته و علم (2019) چاپ شده است.
همهی اینها خوب و درست ــ بنابراین تاریخ، فلسفه و جامعهشناسی علم و دین غنیتر و جالبتر از قصههای رسانهها و داستانهای دبیرستانی ضدیتِ دین و علم است که ما با آنها بزرگ شدهایم. با این همه، گویا حالا وقت آن است بپرسیم «خب که چه؟» مخصوصاً چون آثار کمتری با این سمت و سو وجود داشته است. اگر الهیات اسلامی، یهودی و مسیحی در ساخت روششناسیهای علمیِ کنونی ما آشکارا مهم و اساسی بوده است، پس چنین ارزیابی دوبارهای چه معنایی ممکن است برای رشد و تحول ثمربخشِ نقش علم در جهان مدرن داشته باشد؟ جوامع مذهبی به چه طریقی میتوانند به حمایت از علم، بهویژه در ظل یک نظم سیاسی «پساحقیقت»، برخیزند؟ بازاندیشی علم و دین چه معانی ضمنی و چه چارهای برای بحث نگرانکنندهی آموزش علم در دو سوی اقیانوس اطلس، و برای بحثهای بینالمللی نوپدید دربارهی «سواد علمی»، میتواند ارائه دهد؟
در اینجا میخواهم بررسی کنم که این مسائل مهم را در چه جهاتی میتوان مطرح کرد. سه منظر وجود دارد که مسیرهایی را برای سرچشمههای جدید تفکر نشان میدهد: ابزاری انتقادی که خود رشتهی الهیات (حتی در زمینهای کاملاً سکولار) عرضه میکند، بازنگری در متون باستانی و پیشامدرن، و شیوهی جدید نگاه کردن به پرسشهای پاسخدادهنشده و مخمصهی نوعی جامعه شناسی و فلسفهی پستمدرن. در پایان نشان خواهم داد که اینها نیز چگونه به ترکیببندیهای جدید اجتماعات دینی نسبت به علم و فناوری اشاره خواهند کرد.
حرف ربط «و» که حرفی معمولی است بسیار بیشتر از آنچه ظاهراً به نظر میرسد در بنای بحثهای «الهیات و علم» کارساز است. این حرف به طور ضمنی بر این فرض استوار است که مرجعهایش به مقولهای واحد («قرمز» و «آبی») تعلق دارند، که حاکی از تلاقی محدودی میان آنها («شمال» و «جنوب») است، و چه بسا که پیشاپیش بحث را به طرزی متضاد («لیبرال» و «محافظهکار») تحت تأثیر قرار داده باشد. با این همه، هم علم و هم الهیات در برابر حد و مرز مقاومت میکنند ــ هر کدام دربارهی هر چیزی نظر میدهند. دیگر حروف ربط هم ممکن است وجود داشته باشند که در تاریخ و فلسفهی علم، و نیز در روایتهای فرهنگیِ الهیات، حق بسیار بیشتری را به جا میآورند. یکی از این حروفِ ممکنِ قدرتمند «یای مالکیت (ِ)» است، که در پرسشِ بجای «الهیاتِ علم چیست؟» و مکمل آن «علمِ الهیات چیست؟» رخ مینماید.
«الهیاتِ …» روایتی از غایتشناسی، داستانِ غایت، را به بار میآورد. «الهیاتِ علم»، درونروایتی دینی از یک یا چند سنت، توضیح خواهد داد که کار علم برای چیست. تاکنون مثالهایی از ژانر «الهیاتِ …» پدید آمده است که، برای مثال، به موسیقی ــ به الهیات، موسیقی و زمان (2000) اثر جیمز بگبی نگاه کنید ــ و هنر ــ به هنر در عمل (1997) اثر نیکلاس والترستُرف نگاه کنید ــ پرداخته است. توجه داشته باشید که پرداختن به غایتشناسیِ یک هنر فرهنگی با سر زدن به منابع الهیاتی دالّ بر تعهدی شخصی به آن الهیات نیست ــ چه بسا آن صرفاً پاسخ به نیازی برای تفکر نظری دربارهی غایت باشد. برای مثال، بگبی به بررسی نقشی میپردازد که موسیقی در تطبیق دادن تجربهی انسانی با زمان ایفا میکند، در حالی که والترسترف به یافتن مسئولیتی نسبت به زیباییشناسی بصریِ فضاهای عمومی میپردازد. در هر دو مورد، درمییابیم که الهیات یک مجموعه ابزار انتقادی را حفظ کرده است که به تجربهی ذاتی انسانی از غایت، ارزش و اخلاق با توجه به یکی از قابلیتهای انسان یا کوشش او میپردازد.
به طرز حیرتآوری، به نظر میرسد برخی از ناکامیهای اجتماعی که امروزه علم آنها را تجربه میکند ناشی از گم کردن روایتهای فرهنگی علم، نامناسب بودن یا حتی صدمه رساندن به روایتهای فرهنگی علم است. غیبت روایتی که شرح بدهد علم برای چیست عرصه را برای آن خالی میگذارد تا علایق فرقهایِ شخصی یا جمعی، از قبیل طرحریزیهای کاملاً اقتصادیِ بخش اعظم سیاست حکومتی به ناحق جای آن را پر کنند. این غیبت همچنین آب را در حوزهی آموزش و تربیت گلآلود میکند، و به رویکردی بیش از حد ابزاری به شکلگیری و ساخت علم میانجامد. تلاش من در جاهای دیگری آن بوده است که استدلالی طولانیتر در دفاع از آنچه «الهیات علم» ممکن است به آن شکل به نظر رسد ارائه دهم اما حتی یک چکیده باید با مثالهایی از منابع امروزی (هر چند باستانی)ای آغاز شود که چنین طرح الهیاتیِ مدرن متأخری نیازمند آن است.
سرنخ اولین منبع مادهی خام را سوزان نایمان فیلسوف نوکانتی برلینی به دست داده است. او در مقالهای مهم تأکید میکند که فلسفهی غرب، به دلایلی، به منبع بنیادی دیگری در کنار افلاطون اعتراف میکند ــ و آن کتاب ایوب در کتاب مقدس است. این متن سامی باستانی سرآغازی بینظیر برای نوعی روایتشناسی از رابطهی انسانی ذهن، و تجربهی رنج انسانی، با جهان مادی عرضه میکند. کتاب ایوب که مدتها به عنوان شاهکار ادبیات باستان شناخته میشد عالِمان و پژوهشگران را هم جذب و هم گیج کرده است، و هنوز هم حوزهی پرشوری برای تحقیق است. دیوید کلاینز، پژوهشگر برجستهای که تمام عمرش را به این متن اختصاص داده است، کتاب ایوب را «جدیترین کتاب عهد عتیق از حیث الهیاتی و عقلی» مینامد. «پاسخ پروردگار» به شکایتهای شعرگونهی ایوب در اواخر کتاب ربط این کتاب، که قرنها الهامبخش مفسران گوناگون، از بازیل قیصریه تا امانوئل لویناس، بوده، به الهیات علم را به روشنی نشان میدهد:
وقتی که زمین را بنا میکردم کجا بودی؟
بگو به من، اگر شهود میکنی.
چه کسی ابعادش را معین کرد؟ تو حتماً میدانی!
…
هیچگاه وارد مخازن برف شدهای؟
یا زرادخانههای تگرگ را دیدهای؟
نویسنده محتوایی از روایت اصلی آفرینش را در اشعار حکمتآمیز عبری ــ آنگونه که در مزامیر داود، امثال سلیمان و کتابهای انبیاء (بنی اسرائیل) یافت میشود ــ بسط میدهد که از رهگذر «نظم دادن»، و نیز محدود کردن و بنیاد نهادن دربارهی آفرینش سخن میگوید. نگاه کاوشگرانهی بعدی به قلمرو حیوانی روی میکند، سپس با متن معروف «مرکزیتزدایی» تمام میکند که آدمیان را در پیرامون جهان قرار میدهد، به طوری که با حیرت و وحشت به «دیگری» ــ جانوران بزرگ وحشی بِهیموث و لویاتان ــ مینگرند.
برونو لاتور ما را به ارزیابی مجدد ارتباط میان سلطه، فناوری و الهیات به مثابهی مسیری برای خروج از بنبست محیط زیست فرامیخواند.
این متن تصدیق باستانی وجوه پیشبینیناپذیر جهان است: گردباد، زلزله، سیل، جانوران بزرگ ناشناختهی وحشی. به اصطلاح امروزی، ما در پاسخ پروردگار به ایوب طرح و قالب بنیادی برای پرسشهای اولیه در حوزههایی مییابیم که امروزه کیهانشناسی، زمینشناسی، هواشناسی، ستارهشناسی، جانورشناسی … مینامیم. میتوانیم منظری باستانی و پرسشگرانه را دربارهی طبیعت بیابیم که از حیث توجه موشکافانهاش به جزئیات و حساسیت نسبت به تنشهای آدمی در رویارویی با جهان مادی بیهمتاست. دعوت به رابطهی پرسشگرانهی ذهن از این منبع باستانی و مرموز باعث پروردن پرسشهایی دربارهی غایت در مواجههی انسانی با طبیعت از ژرفایی فرهنگی میشود که محدودیتی که در گفتار معاصر وجود دارد به آن دست نمییابد.
استفاده از منابع تاریخی به شیوهای دیگر نیز سودمند است. فلسفهی هر عصری شامل فرضهای ضمنیای است که چون بدیهی فرض میشوند به نحو انتقادی بررسی نمیشوند. طرحی دربارهی غایت انسانی برای علم که از اندیشهی الهیاتی گرتهبرداری میکند چه بسا، از این منظر، از نوشتههای دورههایی استفاده کند که چنین چیزی موضوعِ بسطیافتهای از حیث نظری بود، از قبیل نوزایی علمی سدههای سیزدهم و هفدهم. در هر دو سده شاهد پیشرفت علمی چشمگیری (از جمله پیشرفت نورشناسی هندسی برای تبیین پدیدهی رنگینکمان در سدهی سیزدهم، و اثبات نظریهی خورشیدمرکزی در قرن هفدهم) هستیم. علاوه بر این، در هر دو سده، هر چند «فلسفهی طبیعی» از الهیات کاملاً متمایز بود، جوّ فکریای وجود داشت که سیالیت میان آنها را تشویق میکرد.
اندیشمند بصیر و فرهیختهی سدهی سیزدهم رابرت گروسِتست علامهی دهر بود. گروستست که مدیر فرانسیسیهای آکسفورد در دههی 1220، و از سال 1235 تا هنگام مرگش در سال 1253 اسقف لینکلن بود، به شکلی بسیار ریاضیوار دربارهی نور، رنگ، صوت و آسمان نوشته است. او با تکیه بر متون انتقالی اولیهی عربی و تفاسیری بر ارسطو به بسط موضوعاتی فراتر از میراث فیلسوف باستانی پرداخت (برای مثال او نخستین کسی بود که معلوم کرد پدیدهی شکست نور عامل ایجادکنندهی رنگینکمان است). او همچنین فلسفهی مسیحی پیشرفتهای را با خود آورد که بر بیداری مجدد فلسفهی طبیعی در اروپا تأثیر گذاشت، و برنامههای ستارهشناسی، مکانیک و بالاتر از همه نورشناسیاش به علم مدرن اولیه منتهی شد.
گروستست در شرح تحلیلهای پساتجربیاش (که مفصلترین توضیح ارسطو دربارهی روش علمیاش است) فلسفهی علم الهیاتی پیچیدهای را درون روایت مسیحی فراگیری از آفرینش، هبوط و رستگاری جای میدهد. او با به کار گرفتن استعارهای باستانی در مورد تأثیر هبوط بر قوای فکری عالیتر به مثابهی «لالایی گفتن برای خواب» بر آن است که قوای پستتر، که به نحوی انتقادی حواس را شامل میشود، کمتر تحت تأثیر سرشت هبوطیافتهی انسانیاند تا قوای عالیتر. بنابراین، روشنگری مجدد باید از آنجا آغاز شود:
چون ادراک حسی، که در میان قوای انسانی از همه ضعیفتر است، و فقط چیزهای فردیِ فسادپذیر را میشناسد، باقی میماند، تخیل پا میگیرد، حافظه پا میگیرد، و سرانجام فاهمه، که عالیترین قوای انسانی است و قادر بر درک ذوات کلی فسادناپذیرِ نخستین، پا میگیرد!
درگیری مجدد انسانی با جهان خارج از طریق حواس، کشف کردنِ شناختی بالقوه از آن، مشارکت در این طرح الهیاتیِ شفابخش میشود. علاوه بر آن، از آن رو این امر امکانپذیر است که این رابطه با جهان مخلوق در عین حال رشتهی پیوندی است که جستجوی انسانی را با روشنگری الهی مواجه میکند.
این تصور قدیمی که چیزی ناقص، مخدوش یا «از جای خود دررفته» در رابطهی انسانی با جهان مادی وجود دارد (که خود از سنتهایی مثل سنت کتاب ایوب گرفته شده است)، و اینکه قابلیت انسانی برای دخالت در بررسیای مسئلهبنیاد و عقلانی از جهان فیزیکی قدمی به سوی وارونه کردن آن است، رشتهی تسلسلی را میان تفکر قرون وسطایی و تفکر مدرن اولیه نشان میدهد. قالببندی فرانسیس بیکن از «فلسفهی مبتنی بر آزمایش و تجربهی» جدید در قرن هفدهم که با انگیزهی الهیاتی همراه بوده است سرآغازش را قالببندی گروستست (گرچه نه آشکارا) در نظر میگیرد. همانطور که در ارغنون جدیدِ او قالببندی شده است، این سنت انجیلی و قرون وسطایی که دادههای حسی قابلاعتمادتر از دادههایی از عقل یا تخیل هستند مبنای «روش آزمایشی یا تجربی» او را میسازد.
ظهور آزمایش در علم آنگونه که امروزه آن را میشناسیم خود نوعی چرخش پادشهودی است، به رغم انتقادِ نیروگرفته از بازنگری از فیلسوفان طبیعی عصر باستان، رنسانس و قرون وسطی به خاطر عدم توفیقشان در اختیار کردن آن. اما این تصور که میتوان هر چیز کلی را دربارهی طرز کار طبیعت به وسیلهی اعمالی یاد گرفت که به اندازهی اعمالی که آزمایشی را تشکیل میدهند خاص و ساختگی باشد ابداً، حتی پس از بنیاد رویال سوسایتی لندن، بدیهی نبود. مارگارت کاوندیش، فیلسوف قرن هفدهم، از جمله روشنترین منتقدان در اثرش مشاهدات در فلسفهی مبتنی بر آزمایش (1668) بود:
همانقدر که یک انسان طبیعی با یک تندیس مصنوعی یا تصویر یک انسان فرق دارد، همانقدر هم یک معلول طبیعی با یک معلول مصنوعی فرق دارد …
شاید به طرز معماگونهای، تخیلی که با الهیات شکل گرفته بود در غایتشناسیِ قرون وسطایی و غایتشناسی مدرن اولیهی علم موجب گام پادشهودیای شد که بر انتقاد کاوندیش چیره شد.
به نظر میرسد که بخش اعظم تفکر فلسفی «پستمدرن» و پیشینیانش در طول قرن بیستم در بهترین حالت اصلاً هیچ ارتباطی با علم ندارد، و در بدترین حالت خودِ فرضهای بنیادینی را نشانه میگیرد که علم طبیعی بر آنها متکی است، از قبیل وجود یک جهان واقعی، و قابلیت انسانی برای سخن گفتن از آن به نحو تصوری. کشمکشهای آشکارِ گاه و بیگاه در «جنگهای علم» در دههی 1990 میان فلاسفه و دانشمندان (مانند «ماجرای سوکال» و رنجش علنی متعاقب آن میان آلن سوکال فیزیکدان و ژاک دریدای فیلسوف) حاکی از ستیزهای حلنشدنی بود. از یک ارزیابی سطحی چه بسا نتیجه شود که تهمتهای «شیادیِ فکری» و «سادهلوحیِ غیرانتقادی» که از هر دو طرف زده شد صرفاً نشانهی هزارسالهی تضاد «دو فرهنگ» قبلی متعلق به اف آر لوئیس و سی پی اسنو، میان جهان فکری تقسیمشدهی مدرن اولیهی علوم طبیعی و علوم انسانی باشد. با این همه در پرتو چشمانداز ما نسبت به این داستان که الهیات طی سالها به آن شکل داده است و ما کلیات آن را طرح کردیم، رابطهی علم با مضامین فلسفی اصلی پستمدرن به نظر متفاوت میرسد.
سورن کییرکهگار و آلبر کامو دربارهی «امر بیمعنا» ــ شکافی میان جستجوی انسانی برای معنا و غیبت معنا در جهان ــ مطالبی نوشتهاند. لویناس و ژان پل سارتر دربارهی «تهوع» که از رویارویی انسانی با هستی اصیل محض ناشی میشود مطالبی نوشتهاند. دریدا و فردینان دو سوسور مخمصهی میل انسانی را طوری طراحی کردند که امر تصورناپذیر را به مثابهی تفاوط [différance] تصویر کند [در فلسفهی دریدا که در آن معنای هر نشانهای نشانهی دیگری است و این فرایند مرتباً تکرار میشود و هیچ وقت به معنای نشانه نمیرسیم، به عبارتی معنا همیشه به تعویق میافتد]. هانا آرنت وضعیت انسانی (1958) را با تأمل دربارهی ارزش نمادینِ پرواز فضایی انسان شرح میدهد، و نتیجه میگیرد که تاریخ مدرنیسم رویگردانی از جهانی بوده است که مهمانستیزیاش را افزایش داده است، به طوری که ما دچار «بیگانگی از جهان» شدهایم. نخستین بیان مدرن آنچه این متفکران مشترکاً دارند، یعنی جنبهای آشتیناپذیر از وضعیت انسانی در رابطه با جهان، از نقد قوهی حکم (1790) امانوئل کانت میآید:
میان قلمرو مفهوم طبیعی، به مثابهی امر محسوس، و قلمرو مفهوم آزادی، به مثابهی امر فرامحسوس، شکاف بزرگی تثبیت شده است، به طوری که ممکن نیست با کار نظریِ عقل از اولی به دومی رسید.
این تصدیق و تأیید کانت را که بیش از عقلِ تنها لازم است تا انسان بتواند با جهان از نو درگیر شود جورج اشتاینر تکرار میکند. اثر او حضور واقعی (1989)، که سوگواری کوتاه اما حزنانگیزی به خاطر جدا شدن ادبیات مدرن اخیر از ارجاع و معناست، از مخمصه به دنبال راهحل ممکنی میگردد:
فقط هنر میتواند تا حدی به سوی دستیافتنی کردنِ ماده به مثابهی یک دیگریِ ناانسانیِ محض، به سوی پی بردن به حدی از ارتباطپذیری، قدم بردارد …
زبان اشتاینر، زبانِ نسبتها، آکنده از طنین مذهبی است ــ زیرا re-ligio در زبان مبدأ به معنای پیوند مجددِ امرِ گسسته است. با این همه، هنگامی که آماده شدیم که علم را درون همان رابطهای با ادبیات (و علوم انسانی) بگذاریم که هنرها با ادبیات (و علوم انسانی) دارند، در آن حال علم نیز به طرزی کم و بیش راحت در قالببندی «فهمپذیر کردنِ ماده به مثابهی یک دیگریِ ناانسانیِ محض» جای میگیرد. به هنگام تفکر، علم چه کار دیگری انجام میدهد؟
هر چند هم به الهیات و هم به فلسفه غالباً اتهام بیربطی زده میشود، در این موردِ گسستگی و سردرگمی در رابطهی آدمیان با جهان، مباحثهی عمومی جاری دربارهی فناوری و علمِ تعیینکننده حاکی از این است که هر دو رشتهی اندیشه دقیق و صحیحاند. تغییرات اقلیمی، تلقیح واکسن، هوش مصنوعی ــ اینها و عناوین دیگر فقط به واسطهی ارزشهای روشنگری در کیفیت گفتار عمومی و سیاسی مشخص میشوند. ژان-پییر دوپویِ فیلسوف، که در سال 2010 دربارهی یک طرح فراگیر در اروپا با استفاده از تحلیل روایی مباحثات عمومی در خصوص نانوتکنولوژی نظر میدهد، نشان میدهد که آن مباحثات در عوض از هر دو «روایت یأس» باستانی و مدرن کمک میگیرند، و احساس نهفتهای را در هر مباحثهای دربارهی «فناوریهای مناقشهانگیز» برمیانگیزند که، اگر شناخته نشود، مشورت عمومی مؤثر را غیرممکن میکند.
گروه تحقیق برچسبهایی را به روایتها زدند: (1) در مورد آنچه میخواهی دقت داشته باش ــ روایت میل؛ (2) جعبهی پاندورا ــ روایت شرّ و امید؛ (3) مداخله در طبیعت ــ روایت امر مقدس؛ (4) در تاریکی مانده ــ روایت بیگانگی؛ و (5) غنی غنیتر میشود و فقیر فقیرتر ــ روایت بهرهکشی. این داستانهای تاریک و بیگانهشده بارها و بارها در زیر سطح قالببندیهای عمومی علم ظاهر میشوند، با این همه، عقیدهی عمومی و سیاست را پیش میرانند. قضیهی همیشه پیچیدهی محصولاتِ تراریخته مثال دیگری است. هیچ یک از این داستانهای نهفته و قالبدهنده بر منابع الهیاتیِ درون تاریخِ خودِ علم تکیه ندارند بلکه همگی امر پوچ، امر بیگانه و امر آشتیناپذیرِ تفکر پستمدرن را تصویر میکنند.
شاید عجیب نباشد که برونو لاتور، که در سال 2007 دربارهی محیط زیست مطالبی مینوشت، در روایت جعبهی پاندورا بازنگری میکند، و نشان میدهد که امیدِ مدرنیستی به نظارت بر طبیعت از طریق فناوری به صخرههایی برمیخورد که دارای همان گیر و گرهِ مسئلهبرانگیز و به نحوی فزاینده ژرف با جهان است که مانع عقبنشینی ما از آن میشود. اما لاتور سپس حرکتی شگفتآور میکند: او ما را به ارزیابی مجدد ارتباط میان سلطه، فناوری و الهیات به مثابهی مسیری برای خروج از بنبست محیط زیست فرامیخواند.
پاسخ به فراخوان لاتور چه اَشکالی میتواند به خود بگیرد؟ یکی صرفاً تکرار قوی اما آرامِ حقیقتِ معطوف به قدرت است که سخنِ اعتقادی میتواند برای علم، و تفکر مبتنی بر شواهد، داشته باشد هنگامی که متکی بر بنیادهای ژرف نوعی الهیات باشد که علم را همچون هدیهای و نه تهدیدی میداند. یکی از دلایلی که کاترین هیهوء، دانشمند هواشناسی در تگزاس، یکی از مدافعان پرشور آمریکاییِ جدی گرفتن تغییرات اقلیمی است این است که او میتواند آشکارا به نحو موفقیتآمیز به بحثی الهیاتی در دفاع از مراقبت از محیط زیست با کسانی بپردازد که با مراقبت از محیط زیست همصدا هستند اما تعهدات اعتقادیِشان بیاعتنا به اظهارات و افکار سکولار است.
مثالهای بیشتری در سطح تودهی مردم وجود دارد که نشان میدهد چگونه جوامع دینی میتوانند از اشتغال سالم افراد عادی به علم حمایت کنند. جنبشهای محلی میتوانند تا حدی بیگانگی و ترسی را که بسیاری از مردم از علم دارند از بین ببرند. در سال 2010، گروهی از کلیساهای محلی در لیدز در بریتانیا، تصمیم گرفتند که جشن علم عمومی را برپا کنند تا مردم را تشویق کنند که داستانهای خود و خانوادههای خود را به اشتراک بگذارند، به همراه اشیایی که در آنها بوده است (از تلسکوپی قدیمی تا مدار یک دستگاه تلویزیون رنگی ابتدایی که پدربزرگ یکی از سکنهی محل ساخته بود). جنبش متفاوتی تحت عنوان کلی «تجهیز رهبری مسیحی در عصر علم» در بریتانیا در میان کلیساهای محلی به یگانگی و همدلی طبیعی با علم به مثابهی هدیهای خلاق، و نه تهدیدی برای باورها، دست یافته است (برای مثالهایی در این زمینه به اینجا نگاه کنید).
در سطحی ملی، در پنج سال گذشته شاهد طرح چشمگیری بودهایم که عالیرتبهترین رهبران مسیحی را در بریتانیا با مسائل علمی جاری و پژوهشگران آن مسائل مشغول ساخته است. در کشوری با کلیسای رسمی، لازم است که صداهایش در فرایند سیاسی ملی از حیث علمی شکل بگیرد و پیوند یابد. مشارکتکنندگان در کارگروهها، از جمله دانشمندانی بدون پیشینه یا مناسک مذهبی، دریافتهاند که ترکیب علم، الهیات و رهبری جامعه در پیشبرد مباحثات با شیوههای اخلاقی، در مسائلی از استخراج گاز از طریق شکست هیدرولیکی گرفته تا هوش مصنوعی، به طور منحصربهفردی مؤثر است.
روایتی رابطهگرایانه برای علم که مطابق با نیاز آشتی دادن امر انسانی با امر مادی است، و از حکمت باستان مدد میگیرد، سهیم در ساختن مسیرهای جدید برای گفتار عمومی سالمتر، و سهیم در یک طرح آموزشی میانرشتهای است که به داستان مشغولیت انسان با مادیتِ طبیعت، که امری ناانسانی و ظاهراً بینظم است، وفادار است اما طبیعتی که دربارهی آیندهاش باید به موازات آیندهی خودمان به بحث و گفتگو بنشینیم. بدون تفکری جدید دربارهی «علم و دین»، بیم آن میرود که منبعی ذاتی و مهم برای حکمت و عقل را از دست بدهیم.
حدس و گمان تا واقعیت
محمد علی قدیمی
آنهایی که از ایران رفته اند همانطور که دارند یک غذای سردستی درست میکنند تا تنهایی بخورند، فکر میکنند آنهایی که مانده اند الان دارند دور هم قرمه سبزی با برنج زعفرانی میخورنند و جمعشان جمع است و میگویند و میخندند.
آنهایی که در ایران مانده اند همانطور که دارند یک غذای سردستی درست میکنند فکر میکند آنهایی که رفتند الان دارند با دوستان جدیدشان گل میگویند و گل میشوند و از آن غذاهایی میخورند که در کتاب آشپزی عکسش هست.
آنهایی که رفته اند فکر میکنند آنهایی که مانده اند همش با هم بیرونند، کافی شاپ، لواسان، بام تهران میروند. با هم کیف دنیا میکنند و آنها که آن گوشه دنیا تک افتاده اند را فراموش میکنند. آنهایی که مانده اند فکر میکنن آنهایی که رفته اند بار و دیسکو میروند و خیلی بهشان خوش میگذرند و آنهایی که در این جهنم گیر افتاده اند را فراموش کرده اند. آنهایی که رفته اند میفهمند که هیچ مشروبی باب طبعشان نیست و دلشان میخواهد یک چای دم کرده حسابی بخورند.
آنهایی که ماندند دلشان میخواهد یک بار هم که شده بروند یک مغازه که سر تا تهش مشروب باشد و بتوانند هر چیزی میخواهند انتخاب کنند. آنهایی که رفتند همانطور که توی صف اداره پلیس برای کارت اقامت ایستادهاند و میبینند که پلیس با باتوم خارجیها را هل میدهند و فکر میکنند که آن جهنمی که بودند حداقل کشور خودشان بود.
آنهایی که مانده اند همانطور که گشت ارشاد با باتوم دخترها را سوار ماشین میکنند فکر میکنند آنهایی که رفتند الان مثل آدمهای محترم میروند به اداره و کارت اقامت را تحویل میگیرند.
آنهایی که رفتند پای شبکه ۳ و فوتبال با گزارش عادل و سریالهای ایرانی هستند.
آنهایی که مانده اند در حسرت کانالهای ماهواره بدون پارازیت کلافه میشوند و دائم پای دیش هستند.
آنهایی که رفتند میخواهند برگردند.
آنهایی مانده اند میخواهند بروند.
آنهایی که رفته اند با حسرت به کشور فکر میکنند.
آنهایی که مانده اند از آنطرف دنیای رویایی میسازند.
اما آنهایی که رفته اند و آنهایی که مانده اند در یک چیز مشترک هستند: آنهایی که رفته اند احساس تنهایی میکنند آنهایی که مانده اند هم احساس تنهایی میکنند.
آنهایی که رفته اند وطن فروش نیستند. آنهایی که مانده اند عقب مانده نیستند. آنهایی که میروند نمیروند آنطرف که مشروب بخورند. آنهایی که میمانند نمانده اند که دینشان را حفظ کنند. همه آنهایی که میروند سبز نیستند. همه آنهایی که میمانند پرچم به دست ندارند. آنها که میروند یک ماه مانده به رفتنشان غمگین میشوند، یک هفته میگریند و یک روز مانده به این فکر میکنند که ای کاش وطن جایی برای ماندن بود. به امید روزی که خدا یک دل خوش به همه ما ایرانیان بدهد و به امید روزی که کشورمان از زیر بار فشار دنیا و نااهلان داخلی خارج شود…
مسیح در شرق
ایان جانسون برگردان: پیام یزدانجو
عیسی در آسیا، نویسنده: آر. اس. سوگیرتاراجا، انتشارات: دانشگاه هارواد، ۲۰۱۸
در چند سال گذشته، مقامهای چین به مسئولان کلیساها در نقاط مختلف کشور دستور دادهاند که دینشان را «چینی» کنند. بنا به برنامههای پنج سالهی مشروحی که نهادهای هردو کلیسای کاتولیک و پروتستان تنظیم کردهاند، بخش عمدهی این فرآیند شامل حرافیهای قابل پیشبینی در تأیید نظارت حکومتی است: «مشارکت فعالانه در عمل به ارزشهای اساسی سوسیالیسم، عشق ورزیدن به مام میهن، پشتیبانی از رهبریِ حزب کمونیست، اطاعت از قوانین، و خدمت به جامعه.»
با این حال، مقامهای چینی به دنبال چیزی فراتر از صِرف نظارت سیاسیاند؛ آنها میخواهند در مورد روح مسیحیت هم حق مداخله داشته باشند. بنا به یکی از مدارک منتشرشده، «سبکهای چینی» باید هرچه بیشتر در «معماری، نقاشی، موسیقی، و هنر» این مذهب و همچنین در آداب و الاهیات مسیحی متبلور شوند. مدارک دیگر از انعکاس دادن «سنتهای چینی» سخن میگویند، اما معنی این عبارت دقیقاً مشخص نمیشود ــ شاید منظور از آن احترام به بزرگان خانواده، حرمت گذاشتن به نیاکان، و طرد صریح تأثیرپذیری از بیگانگان باشد.
این مقررات جدید اگرچه بر سایر مذاهب کشور هم اثر میگذارند، هریک از آنها را به شیوهی متفاوتی تحت تأثیر قرار میدهند. چنین مقرراتی احتمالاً کمتر از همه در کردوکار آیینهای دائویی و بودایی مداخله میکنند: اولی دین بومی چینیها است، و دومی یک دین جهانی است که سدههای متمادی در این کشور حضور داشته و مکتبها و عرفهای محلی متفاوتی در این خاک پرورده است. اما این قوانین برای دو دین اصلی دیگر در چین، اسلام و مسیحیت، نگرانیهای جدی ایجاد میکنند. در مورد اسلام، به نظر میرسد هدف حکومت عمدتاً نظارت سیاسی بر مناطق حساس مرزی باشد، به دلیل رواج این دین در میان چندین اقلیت قومی، به ویژه هوئیها و اویغورها، که در سرحدات غربی کشور زندگی میکنند.
مسیحیت چالش ظریفتر و احتمالاً عمیقتری ایجاد میکند، نه فقط به دلیل رواج این دین در میان اکثریت قومی چین (هانها، که ۹۲ درصد جمعیت کشور را تشکیل میدهند) بلکه همچنین به این دلیل که بیشترین رشد و شکوفایی آن نه در مناطق دورافتادهی مرزی بلکه در بطن فرهنگی کشور و در میان کارکنان نهادهای مدیریتی بوده است، افرادی که قرار است که هدایتکنندهی روند نوسازی چین باشند. به این ترتیب، مسیحیت نخستین دینِ بیگانهای شده است که، از زمان ورود آیین بودایی به چنین در دو هزار سال پیش، به جایگاه محوری و مهمی در این کشور دست مییابد. ناخشنودی مقامها و مسئولان چینی و اشتیاق پرابهام آنان برای بدل کردن مسیحیت به چیزی چینی و بیخطر از همین رو است.
این دغدغهها و نگرانیها از پیش وجود داشتهاند. مسیحیت چهارصد سال است که در چین حضور دارد. مبلغان مسیحی مانند ماتئو ریچیِ یسوعی با رفتار کردن به شیوهی صاحبمنصبان کنفوسیوسی جای پایی در این کشور پیدا کرده بودند ــ آنها مثل کنفوسیوسیها ردا به تن میکردند، زبان رسمی چین باستان را فرا میگرفتند، و اختلافات بین مسیحیت و تفکر چینی را کماهمیت جلوه میدادند. یسوعیان خدا را «تیانژو» (سرور آسمان) خطاب میکردند که تعبیر موجهی در ازای «پدر آسمانی» و البته عنوان یک خداوندگار چین باستان هم بود ــ این معادلگذاری تصادفی نبود. در دهههای متعاقب، مسیحیت از راه سازگار کردن خود با رسوم دینی رایج در میان عامهی مردم در شمال چین نفوذ پیدا کرد: با عرضه کردن پنداشتهای اخلاقیای شبیه به اصول کنفوسیوسی یا با پرستش قدیس باکرهای که شباهت زیادی به ایزدبانوان محلی داشت. مبلغان مسیحی در این دوران، پیش از این که امپریالیسم آنها را خودبرتربین کند، ایدههای نامأنوس یا نگرانکننده، مانند تصلیب و رستاخیز عیسی، را به شکلهای ملایمتری عرضه میکردند.
تلاش تازه برای چینی کردن مسیحیت اما وجه متفاوتی دارد ــ و احتمالاً از جهت مواجههی آسیا با مسیحیت هم بیبدیل به شمار میرود. در گذشته، حکومت چین و سایر دولتهای آسیایی در موضع ضعف به سر میبردند، و اگر مسیحیت پیروانی در این کشورها مییافت، متعاقباً از این جهت مورد سوءظن قرار میگرفت که مبلغان مسیحی با کشتیهای جنگی غربیها به آن سرزمینها پا گذاشته بودند. اما حال با حکومت پرقدرتی در پکن مواجهایم که واقعیت حضور مسیحیت را میپذیرد اما انتظار دارد این دین خودش را با سیاستهای خارجی و داخلی حکومت هماهنگ کند. چنین برخوردی در تاریخ مسیحیت بیسابقه نیست (نگاه کنید به انبوه کلیساهای بریتانیایی با تابوها و لوحههایی که از امپریالیسم بریتانیایی تجلیل میکنند)، اما عزم راسخ حکومت چین برای چنین برخوردی در آسیا سابقه نداشته است.
آر. اس. سوگیرتاراجا، در کتاب عیسی در آسیا، به شرح نخستین تلاشها در آسیا برای مفهوم ساختن مسیحیت و گسستن پیوند آن با امپریالیسم میپردازد. سوگیرتاراجا، از برجستهترین پژوهشگران در دنیای مسیحیت، اهل سریلانکا و استاد بازنشستهی مطالعات کتاب مقدس در دانشگاه بیرمنگام، به تفصیل در باب اثرگذاری مسیحیت در کشورهای در حال توسعه نوشته است. در این کتاب، سوگیرتاراجا نشان میدهد که عیسی چگونه در آسیا تبلیغ یا تحقیر شده و مورد بهرهبرداری قرار گرفته است. او پژوهش خود را از چینِ حوالی سدهی هفتم آغاز میکند و در کرهی جنوبی و ژاپنِ سدهی بیستم به پایان میبرد، اما عمدتاً به متفکران شبهقارهی هند میپردازد.
در همین مبحث است که سوگیرتاراجا میدرخشد. او روشنفکرانی (بعضاً دیندار، و بسیاری نه) را به ما معرفی میکند که با عیسی به عنوان یک چهرهی تاریخی و کسی که جایگاهی در ادیان آسیایی دارد برخورد کردهاند. بسیاری از آنان به تحقیقات آکادمیک در خصوص عیسای تاریخی ــ به عبارت دیگر، به تحلیلهای متنی برای اثبات یا انکار موجودیت او، یا احتمال انجام برخی اقدامات از جانب او ــ علاقه نداشتند. در عوض، خود او و پیغاماش را مورد کاوش قرار میدادند و او را با دیگر چهرههای دینی، نظیر زرتشت و بودا و کریشنا، مقایسه میکردند.
حال با حکومت پرقدرتی در پکن مواجهایم که واقعیت حضور مسیحیت را میپذیرد اما انتظار دارد این دین خودش را با سیاستهای خارجی و داخلی حکومت هماهنگ کند.
سوگیرتاراجا از بسیاری از اشخاص بهیادماندنی بحث میکند، مانند متفکر سریلانکایی هندو، پونامبالام راماناتان (۱۹۳۰-۱۸۵۱)، که همانند بسیاری از دیگر اشخاص مورد بحث در کتاب، بیشتر به روحانیتِ عیسی علاقه داشت تا به واقعیت جسمانی او. راماناتان کودکانگیِ عیسی و توان او برای آشکارسازی سیمای خدا را میستود؛ او نوشته بود: «عیسی مسیح را در وجود خود یافت و، از طریق مسیح درون خود، به خدا دست یافت.» در همین حال، راماناتان از روایتهای کتاب مقدس که تبار عیسی را به داوودِ پیامبر میرساندند ناخشنود بود، و آنها را انحرافات غیرضروری برای راضی نگه داشتن مخاطبان یهودی میدید. در مورد رستاخیر عیسی، راماناتان آن را به عنوان یک «آموزهی مبتذل» رد میکرد؛ بحث او این بود که این پدیده را باید به شکل نمادین، و نه در معنای لفظی آن، فهمید. راماناتان دو کتاب دربارهی عیسی نوشت و سلسله سخنرانیهایی در نقاط مختلف آمریکا برگزار کرد؛ در این سخنرانیها، حرف او برای شنوندگان این بود که عقاید مسیحی، مانند حضور ملکوت خداوند در وجود خود ما یا مهرورزی به همسایگان، اصالتاً مسیحی نیستند بلکه از «آموزههای کهن هندو» به شمار میروند که «آموزگار دینی شما، عیسی مسیح، همانها را برای شما به ارمغان آورده است.»
این ماجرا تصویرگر یکی از نکتههای اصلی در نظر سوگیرتاراجا است: آسیاییها وجههی استعماریِ عیسی را میزدودند، اغلب با بدل کردن او به یک عارف شرقی که تعالیم عمیقی داشته اما این تعالیم تازگی نداشته و در واقع اغلب کممایهتر از سنتهای آسیایی بودند. چنین برداشتی نه از طریق تحقیقات دقیق آکادمیک بلکه به اتکای خوانشی گزینشی و گاه مجادلهانگیز از کتاب مقدس عرضه میشد، به این معنا که بخشهای قابل استفاده مورد پذیرش قرار میگرفت و بخشهای دیگر مردود شناخته یا نادیده گرفته میشد. همینها روشهای مورد استفادهی سی. تی. آلاهاسوندرام (۱۹۴۱-۱۸۷۳) بود که نام پدربزرگ پدریاش، فرانسیس کینگزبری، را برای خود برگزید. کینگزبری هم کتابی دربارهی عیسی نوشت که در آن وقایعی را که تصور میکرد برای اهالی شبهقارهی بیفایده یا باورناپذیر به نظر میرسند قاطعانه حذف کرد. در نتیجه، داستان تولد عیسی، پیوندهای تبارشناختی او با داوود پیامبر، و ماجرای وسوسهی مسیح کنار گذاشته شده بودند. در عوض، کینگزبری اهمیت اصلی عیسی را در عقاید اخلاقیاش میدید، و عقاید او را با عقاید بودا همتراز میشمرد.
طرح این همترازیها بین عیسی و چهرههای مذهبی محلی روش مورد استفادهی مانیلال پارِک (۱۹۶۷-۱۸۸۵) هم بود، یکی دیگر از برجستهترین چهرهها در کتاب سوگیرتاراجا، که از آیین جینی به دین مسیحیت گرویده بود و عیسی را همانند یک «تیرتانکارا» (منجی و مربی معنوی در آیین جینی) میدید. تلاش پارک این بود که، برای مثال، با رد اختلافات بین فرقههای مسیحی به عنوان میراث مبلغان مسیحی، مسیحیت را از امپریالیسم و فرهنگ اروپایی پاک کند. به تعبیر سوگیرتاراجا، «او وظیفهی خود میدانست که عیسی را با معنویت هندی همساز و همگام کند.» از همین رو، پارک در کتاب تصویر یک هندو از عیسی مسیح (۱۹۵۳) ایدههای تولد عیسی از مریم باکره (رخداد غریبی که به نظر او ارتباطی به اهمیت عیسی نداشت) و یکتایی او به عنوان یگانه فرزند خداوند (ادعایی از دید او مبالغهآمیز) را کنار گذاشت. پارک همچنین بخش عمدهی زندگی عیسی را فاقد جاذبه میدید، و او را به عنوان آدمی روستایی از اهالی فلسطین معرفی میکرد که جهانبینی محدودی داشت و به نظر میرسید از این خبر ندارد که کشورش در تصرف امپراتوری رُم بوده است. به عقیدهی پارک، به نظر میرسد «افق ذهنی او کلاً محدود به دنیای یهودی بود.»در مورد معجزات، عقیدهی پارک این بود که چنین پدیدههایی در میان شفابخشان هندو و مسلمان در شبهقاره رواج داشته و بنابراین از نظر هندیها «ذرهای به عظمت اخلاقی و معنوی [عیسی] در چشم آنان» نخواهد افزود. پارک، به عنوان کسی که پیشینهی جینی داشته، به گوشت خوردن عیسی، ماهی دادناش به پیروان گرسنهی خود، و خالی کردن دق دلیاش سر یک درخت اشکال میگرفت و به گفتهی او اینها نشان میداد که عیسی آدمی «غیرمنطقی و به شکل غیرضروری کجخلق» بوده است.
اینگونه ارزیابی عیسی برحسب مبانی مذهبی بومی به شدیدترین شکل خود در نوشتههای ساروپالی راداکریشنان (۱۹۷۵-۱۸۸۵) متبلور میشود، فیلسوف-دولتمردی که از تحقیر آیین هندو از جانب مبلغان مسیحی به شدت ناخشنود بود. او مینویسد که عیسی قویاً تحت تأثیر افکار شرقی، به ویژه بودایی، بوده ــ ادعایی که غیرمنطقی به نظر نمیرسد، با توجه به این که تألیفات بودا پیش از پیدایش مسیحیت در دسترس قرار گرفته بود و احتمال دارد که در روزگار عیسی در خاورمیانه نشر یافته باشند. راداکریشنان به همسوییهای بسیاری بین عیسی و بودا اشاره میکند، از جمله تولد معجزآسا، انتخاب مریدانی که بعداً رهسپار تبلیغ میشوند، روابط نزدیک با زنان، بازگشت ظفرمندانه به زادگاه خود، و زمینلرزه به هنگام درگذشتشان. او مینویسد: «بودا و عیسی هردو به یک انجمن تعلق دارند.»
عیسی در آسیا همچنان کتاب مهیج و برانگیزانندهای است که نشان میدهد چگونه اهالی آسیا ــ مانند مردمان دیگر در گوشه و کنار دنیا ــ سدهها تلاش کردهاند تا آن مرد اهل شهر جلیل را از آنِ خود سازند.
اینها تعدادی از برانگیزانندهترین فصلهای کتاب سوگیرتاراجا به شمار میروند، و من نمیتوانم با اکثر این متفکران موافقت یا دست کم همدلی نکنم. تأکیدگذاری بر رسیدن نسب عیسی به داوودِ پیامبر همیشه در نظر من تلاش مذبوحانهای از سوی نویسندگان انجیل برای همگام کردن او با پیشگوییهای عهد عتیق در باب ظهور مسیح جلوه کرده است، و داستان رستاخیز جسمانی عیسی (این که چگونه مریم را با گور خالی خود شگفتزده میکند و یا زخمهای خود را به حواریون نشان میدهد) به نظرم موضوعی نامربوط و یک داستانسرایی نازل میآمد. همچنان که این نویسندگان بارهای بار خاطرنشان کردهاند، مطمئناً آنچه اهمیت دارد تجدید حیات و جاودانگی معنوی است، نه به پا خاستن یک جسد، آنچنان که انگار عیسی یکی از فراعنهی مصر بوده است. با این حال، باید به دو ضعف اصلی کتاب هم صراحتاً اشاره کنم. یکی از ضعفها لحنِ بهغایت مدافعانهی سوگیرتاراجا در سخن گفتن از چهرههای مورد بحث است. او اذعان میکند که هیچیک از آنها معیارهای پژوهشگریِ مدرن، مانند مقایسهی متون مختلف به جهت ایجاد انسجام، مستندسازی دعویات، و یا دسترسی به شواهد متعدد، را رعایت نمیکردند. با این حال، او به گونهای نابایسته این معیارها را معیارهایی میخواند که «محققان غربی به طور مرسوم به کار میبرند»، حال آن که اینها به واقع ابزارهای مشترکی در اختیار محققان متعلق به فرهنگهای مختلفاند. سوگیرتاراجا میگوید که مؤلفان مورد بحث او از «خودمرجعیت اقلیمی» بهره میگرفتند: اصطلاحی که تعریفی از آن ارائه نمیکند اما من توانستهام با مراجعه به دیگر آثارش متوجه منظور او شوم. این اصطلاح به این معنی است که آن اشخاص عیسی را از طریق تطبیق دادن او با قدیسان بومی و تعالیمشان فهم میکردند. اینگونه تعابیر نامأنوس، که در بخشهای متعددی از کتاب به چشم میخورند، استدلالهای مؤلفان مورد بحث را تضعیف میکنند: روشهای آنان در برخورد انتقادی با عیسی بدون توسل به زبان تخصصی مطالعات پسااستعماری هم کاملاً معتبر و قابل فهم است.
ضعفِ مهمتر اشکالاتی است که در بحث سوگیرتاراجا از مناطقی سوای جنوب آسیا خودنمایی میکنند. البته، او فصل درخشانی دربارهی مسیحیتِ مینجونگ نوشته است که جنبشی در کرهی جنوبی به رهبری «آهن بیونگ مو» (۱۹۹۶-۱۹۲۲) بود. برای بیونگ مو، بیرغبتی الاهیات مدرن غربی به جستوجوی مستندات تاریخی در مورد عیسی و رضایت دادناش به در نظر گرفتن او به عنوان یک چهرهی تمثیلی قابل قبول نبود. بیونگ مو خواهان آن بود که داستانهای زندگی عیسی، به عنوان رخدادهای واقعی، جدی گرفته شوند. او که از مخالفان دیکتاتوری نظامی در کرهی جنوبی بود، بر همبستگی عیسی با تودهها (مینجونگ، به زبان کرهای) و دلگرم بودن او به حمایت مردم عادی در شهر جلیل تأکید میگذاشت.
با این حال، سوگیرتاراجا در دو فصلی که دربارهی چین نوشته کمتر موفق عمل میکند. فصل اول به شرح ماجرای کسانی اختصاص دارد که به عنوان نخستین مسیحیانِ پاگذاشته به چین شناخته میشوند، یعنی نسطوریها، یا نمایندگان کلیسای مشرق. این افراد از مناطقی واقع در سوریه و ایرانِ امروزی آمده بودند، جایی که در میانهی سدهی پنجم میلادی اعتقاداتشان ارتدادآمیز اعلام شده بود. نسطوریها در سدهی هفتم و در دوران حکومت سلسلهی تانگ به چین پا گذاشتند، که عمدتاً به عنوان پذیراترین و بزرگترین سلسلهی سلطنتی چین شناخته میشود، و در آنجا از حق عمل به آداب دینی خود برخوردار شدند.
متأسفانه، سوگیرتاراجا به شدت به کتاب سوتراهای عیسی (۲۰۰۱)، نوشتهی مارتین پالمر، اتکا کرده است که یک کتاب پرخواننده اما غیرقابلاتکا است و ترجمهای کاملاً آزاد و غیردقیق از یک لوح سنگی نسطوری و هشت سند یافتشده در رشتهغارهای دونهوانگ در شمال غرب چین ارائه میکند. پالمر در کتاب خود این نوشتهها را در هم آمیخته و ادعا میکند که همهی آنها گرایش مسیحی دارند، حال آن که این برداشتی بیش از حد علاقهمندانه و سخاوتمندانه است. به علاوه، به نظر میرسد مطلع نبوده که دو متن از متونی که ترجمه کرده عمدتاً مجعول شمرده میشوند.
از آنجا که سوگیرتاراجا به شدت بر این منابع دست دوم اتکا کرده، دشوار میشود به نتیجهگیریهای او دربارهی جامعهی مسیحیان اولیه اعتماد کرد. من بارها به یادداشتهای پایانی کتاب مراجعه کردم تا متوجه شوم کدامیک از دعویات نویسنده را نباید جدی بگیرم. آنچه این سردرگمی را تشدید میکند نقل قولهای مبهم است، به گونهای که دشوار میشود متوجه شد نویسنده دارد از پالمر نقل قول میکند یا از منابع دیگر. به علاوه، اشتباه فاحشی است که، چنان که سوگیرتاراجا گفته، بگوییم ورود مبلغان نسطوری «احتمالاً آخرین باری بود که [نمایندگان] مسیحیت و ادیان شرقی به شکل برابر با هم مواجه شدند»، در حالی که حضور و فعالیت یسوعیها در چین، هزار سال پس از ورود نسطوریها، دقیقاً منعکسکنندهی چنان وضعیتی است. به همین منوال، از فصل مربوط به «شورش تایپینگ»، که برخوردی سرسری با استفادهی محدود از منابع دست دوم بوده، سرخورده شدم. این نکته و همچنین ناآشنایی کلی نویسنده با تاریخ چین به اشتباهات متعددی منجر شده، از جمله این که «شورش تایپینگ از اولین قیامهای الهامگرفته از مذهب در آسیا بود»، در حالی که تاریخ چین پر از شورشهای دینی است. اختصاص دادن فصلی به مسیحیت در اوایل سدهی بیستم در چین بسیار جالب توجهتر میبود. این دورانِ «نگهبان نی» و «وانگ مینگدائو» بود، خطیبانی که علناً برداشت مبلغان مسیحی از این دین را رد میکردند، و شالودهی رشد شدید و ناگهانیِ مسیحیت در زمان حال را پی ریختند. همانند متفکران متعلق به شبهقاره که سوگیرتاراجا از آنان یاد میکند، این مسیحیان چینی نیز اختلافات بین فرقههای مختلف مسیحیت را که مبلغان به همراه آورده بودند رد میکردند، و به جنبههایی از سنت مسیحی توجه نشان میدادند که بیش از همه برای مؤمنان بومی قابل درک بود. آن دو خطیب مسیحیت را در میان مردم عادی چین رواج دادند، به گونهای که پس از به قدرت رسیدن کمونیستها در سال ۱۹۴۹ و اخراج مبلغان مذهبی خارجی نیز دین مسیحیت پایگاه بومیِ مستحکم و توان شکوفایی داشت. چنین فصلی میتوانست مکمل مناسبی برای فصل مربوط به کرهی جنوبی باشد و با علاقهی سوگیرتاراجا به بحث استعمارزدایی از مسیحیت نیز همخوانی کامل داشت.البته، مشکلی که در تلاش برای پوشش دادن کل این قارهی وسیع و متنوع بروز میکند این است که امکان ندارد یک محقق بتواند به همهی زبانهای بسیار متفاوت آن تسلط پیدا کند، و بنابراین شاید این ضعفها اجتنابناپذیر بوده باشند. عیسی در آسیا همچنان کتاب مهیج و برانگیزانندهای است که نشان میدهد چگونه اهالی آسیا ــ مانند مردمان دیگر در گوشه و کنار دنیا ــ سدهها تلاش کردهاند تا آن مرد اهل شهر جلیل را از آنِ خود سازند.
تداوم مقوله شهادت و شهیدپروری در جمهوری اسلامی
محمدحسن حسن زاده مهرآبادی
مقوله ی “شهادت و شهیدپروری” یکی از پایه های حکومت تئوکراسیِ* (Theocracy) جمهوری اسلامی ایران بوده و همچنان باید پایدار بماند. این مبحث با کشته شدگان قبل از انقلاب سال پنجاه و هفت (1979) در حکومت های پادشاهی معاصر آغاز شد و با اقتباس از شهدای صدر اسلام ، قوّت گرفت و به گونه ای جدّی و اساسی می بایست توسعه می یافت. ترورهای بعد از انقلاب ، فارغ از اینکه توسط چه فرقه ای یا با چه ایده و هدفی انجام شد ، بزرگنمایی خاصی را در قهرمان جلوه دادن مهره های مزاحم سیاست های بعدی نظام دربرداشت. به عنوان نمونه امیر عباس هویدا (نخست وزیر) ، فرّخ رو پارسا (اولین وزیر زن) ، خسرو قشقایی (نماینده مجلس) ، نادر جهانبانی (فرمانده نیروی هوایی) و دیگر مقام های کشوری و لشکری حکومت پادشاهی پهلوی بدون دلیل محکمه پسندی محکوم به اعدام و از آنان به عنوان معاند با خدا و کلام خدا یاد می شود. از سوی دیگر رجائی ، باهنر ، بهشتی ، مطهری ، چمران ، فکوری ، صیّاد شیرازی و دانشمندان هسته ای به عنوان قهرمانان و اسطوره های حکومت جمهوری اسلامی شناخته می شوند.
امّا فقط یاد کردن از شهیدان یا ایثار آنها (اشاره به واقعه ی کربلا) ، کمکی به نفوذ فرهنگ ایثار و شهادت در ذهن عموم مردم ایران نبود و لذا خود مردم باید آن را به عینه لمس می کردند. پس جنگ ایران و عراق ، فرصت مغتنمی برای نهادینه کردن این مبحث در جامعه و افکار عمومی بود.
بنابراین لزوم وجود یک اورگان یا سازمان دولتی صرفا برای تبلیغ و گسترش فرهنگ ایثار و شهادت به چشم می خورد. بدین سان تأسیس بنیاد شهید انقلاب اسلامی قبل از شروع جنگ ایران و عراق در اواخر سال پنجاه و هشت (1980) صورت گرفت. بعدها نام بنیاد شهید انقلاب اسلامی به بنیاد شهید و امور ایثارگران تغییر یافت.
بودجه بنیاد شهید در سالهای اولیّه تأسیس، از محل وجوهات شرعی و بودجه دولت تأمین میشد.
در سال شصت و چهار (1986) با درخواست سرپرست وقت بنیاد شهید و موافقت روحالله خمینی، بخشی از اموال مصادرهای** برای تأمین هزینههای مالی در اختیار بنیاد قرار گرفت. پس از تصویب اساسنامه بنیاد، منابع مالی آن از محل کمکهای مالی رهبر جمهوری اسلامی، کمکها و اعتبارات مصوّب شده در بودجه عمومی دولت و درآمدهای ناشی از فعالیتهای اقتصادی شرکتهای زیرمجموعه این مؤسسه، تشکیل میشود. برای تأمین اهداف بنیاد، واحدهای مختلفی در این مؤسسه ایجاد شدهاست. مهمترین واحدهایی که تحت سرپرستی بنیاد شهید انقلاب اسلامی فعالیت میکنند شامل: واحدهای فرهنگی، واحد مسکن، دایره ازدواج، مراکز پزشکی و سازمان اقتصادی میباشند، که با تحول در ساختار سازمانی و تجمیع نهادهای مختلف ایثارگری در این سازمان در سال هشتادوسه (2005) تغییراتی در واحدها و سازمانهای وابسته به آن ایجاد گردید و سازمان اقتصادی بنیاد شهید انقلاب اسلامی عهدهدار بیش از یکصد و هشتاد شرکت و کارخانه در زمینههای صنعتی، تجاری، ساختمانی و کشاورزی شد.
دولت دوازدهم جمهوری اسلامی برای بنیاد شهید و امور ایثارگران همچون سالهای گذشته، رقم بودجه پیشنهادی را افزایش داده است. دولت در بودجه پیشنهادی خود برای بنیاد شهید و امور ایثارگران در سال نود و هشت (2019) با افزایش دوهزار میلیاد تومنی ، بودجه ی این اَبَرماشین تبلیغاتی جمهوری اسلامی را به حدود چهارده هزار میلیارد تومن (1 billion US Dollar) رسانده است. با مقایسه ای ساده می توان فهمید که این هزینه با هزینه ی “مسکن خانواده” ی ایالت متّحده آمریکا (Family Housing) برابری می کند.
بانک ایران زمین، شرکت سرمایهگذاری شاهد، سازمان اقتصادی کوثر، سازمان پزشکی شفا، سازمان اموال و املاک بنیاد شهید ، مدارس شاهد، طرح شاهد و دانشگاه شاهد بخشی از سازمانها و برنامه هایی است که بنیاد شهید و امور ایثارگران انقلاب اسلامی در ایران پیاده کرده اند. با گریز به شرح اولیه ی این مقاله، به جز جنگ ایران و عراق که طولانی شدن آن تا حدّ زیادی به تثبیت نظام حاکم کمک کرد، بستر مورد استفاده ی دیگری می بایست نه تنها برای جوانان و مردم ایران بلکه برای دیگر کشورها بوجود می آمد تا فرهنگ ایثار و شهادت همچنان برای نسل های بعدی زنده بماند.
در زمان صلح، تبعیض های اجتماعی نسبت به عموم مردم، بها دادن و بالا بردن عَلَم بازماندگان جنگ و خانواده های ایثارگران سرلوحه ی عملکرد نظام جمهوری اسلامی و بنیاد شهید برای اشائه این فرهنگ بود. به موازات و همزمان، سیاست های خارجی نظام جمهوری اسلامی برای ترویج مکتب تشیّع، با صرف هزینه های بسیار هنگفت، بکارگیری و مسلّح کردن نیروهای بومی هر یک از کشورهای منطقه مانند فلسطین، لبنان، عراق، سوریه، افغانستان، پاکستان، یمن و حتّی تاثیر منفی در کشورهای خارج از منطقه همچون نیجریه، آرژانتین و …، دوباره به گسترش شهادت و شهیدپروری نیرو بخشید.
عناوینی که تا کنون در طول عمر نظام جمهوری اسلامی به شهدا داده شده است بدین گونه اند :
– شهدای قیام
– شهدای انقلاب
– شهدای ترور
– شهدای جنگ تحمیلی
– شهدای امر به معروف و نهی از منکر
– شهدای هسته ای
– شهدای مدافع حَرَم
– و به تازگی شهدای امنیّت ملی و مدافع ملّت
حال آنکه بر همگان روشن است که لقب شهید به کسانی اعطاء می شود که در راستای تحقّق بخشیدن به سیاست های نظام جان خود را از دست داده و یا توسط خود رژیم حاکم حذف شده اند و این القاب تنها برای ایجاد تقدّس در اذهان عمومی و سوء استفاده از احساسات عوام اعطا می شود و زمینه ی تبلیغات اسلامی و توجیه نمودن تخصیص بودجه های عظیم سالیانه فراهم می آید.
حکومتی که ادعّای برتری نزد خدا دارد ، حکومتی که سعی به حذف تاریخ و تمدّن ایران زمین می کند ، منابع کشور را صرف باج دهی و تأمین منافع دوستان ظاهری (روسیه – چین) و دشمنان ظاهری خود (آمریکا – اروپا – اسرائیل) می کند ، بستر ایجاد سرمایه داران نامشروع است، حکومتی که دروغ ، فقر ، فساد ، بی سوادی ، اعتیاد و فحشا را گسترش داده و مردم را در برابر مردم قرار می دهد ، به چشم وطن به ایران نگاه نمی کند و به وضوح در امور و آینده ی مردم کشورهای دیگر دخالت می کند ، چگونه می تواند به دنبال محبوبیّت و بقای خود باشد ؟این شیوه ی حکومت جمهوری اسلامی ایران ، شنا کردن در خلاف جهت انسانیّت ، صلح و در کل مصداق تضاد با حقوق بشر است و دیری نخواهد پائید که به سقوط و عدم دچار شود.
*تئوكراسی – Theocracy : حكومتی را گویند كه رؤسا و فرماندهان درجه اول آن پیشوایان روحانی و ارباب دین باشند. بعبارت دیگر حكومت مذهبی است.
** اموال و دارایی های متعلّق به مقام های کشوری و لشکری اعدامی نظام پادشاهی پهلوی
مذهب رسمی، مانعی در برابر دموکراسی و آزادی
مهرانگیز کار
چگونه «مذهب رسمی» به عنوان هویت ایرانی، به قانون اساسی در دوران مشروطه، وارد شد در حالیکه مفاد آن قانون با نگاه به قوانین اروپایی و با هدف ایجاد جامعهای دموکراتیک نوشته شده بود؟ آیا مذهب رسمی مبناییست برای اعطای امتیاز بیشتر به پیروان آن مذهب و یا حذف و نفی حقوق دیگران؟ آیا یک نظام سیاسی با قبول اصلِ «مذهب رسمی»، میتواند خود را ملزم به بنای «حکومت دینی» نداند؟
پس از گذشت بیش از یک قرن از تثبیت «مذهب رسمی» به عنوان یک اصل غیر قابل تغییر در قانون اساسی ایران، آسو بر آن شده تا با طرح سؤالاتی از صاحبنظران در زمینههای تاریخی، حقوقی، شرعی و اجتماعی به بازنگری کارکرد این اصل در تعاملات جامعهی امروزِ ایران بپردازد. در چهارمین گفتگو پرسشهایمان را با مهرانگیز کار، حقوقدان، پژوهشگر و فعال حقوقزنان ، در میان گذاشتهایم.
مذهب رسمی؟ (۱) الهیات سیاسی و سیاست الهی فرجامش کشتار است
مذهب رسمی؟ (۲) روح نظام اخلاقی قرآن با نظام تبعیض به هیچ عنوان سازگار نیست
مذهب رسمی؟ (۳) در حکومت دینی-فقهی نابرابریهای حقوقی بین شهروندان گریزناپذیر خواهد بود
آسو: طبق اصل دوازدهم قانون اساسی ایران «دین رسمی ایران، اسلام و مذهب جعفری اثنیعشری است و این اصل الی الابد غیرقابل تغییر است». با توجه به ویژگیهای فرهنگی-مذهبی جامعهی ایران، در صورت امکان اصلاح قانون اساسی در یک فرایند دموکراتیک و آزاد، آیا همچنان ضرورتی برای تعیین «مذهب رسمی» وجود خواهد داشت؟
مهرانگیز کار: تعیین مذهب رسمی در قانون اساسی، راه را بر دموکراسی و حقوق بشر میبندد. هر مذهبی در قانون اساسی به نام مذهب رسمی اعلام بشود، نظام سیاسی همیشه دست و پایش در پوست گردوست؛ به این معنا که در قانونگذاری و سیاستگذاری باید در چارچوبهای آن مذهب عمل کند. در این صورت به خودی خود «آزادی ادیان» و «آزادی عقیده و وجدان» منتفی است و رفع تبعیض نسبت به کسانی که پیرو مذهب رسمی نیستند، ممکن نیست. بهعلاوه، هر فردی که از مذهب رسمی خارج شود امنیت شهروندیاش به مخاطره میافتد و بحث مراعات حقوق بشر در قانونگذاری، بلاموضوع میشود. تعیین مذهب رسمی در قانون اساسی، درهای «برابری» را که یک اصل بنیادی و حقوق بشری است میبندد و رفتار حکومت با گروههای گوناگون مردم که پیرو مذاهب دیگری هستند یا اساساً بیخدایی و لامذهبی را انتخاب کردهاند، میتواند نه تنها تبعیضآمیز بلکه خشونتبار نیز باشد.
در هر مذهبی تفاسیر رادیکال از آن مذهب، قاتل همهگونه آزادی است و تفاسیر معتدل از آن مذهب، هرچند بهتر است، اما «برابری» شهروندان را تحمل نمیکند. در کشوری که قانون اساسیاش، مذهب رسمی تعیین کرده است، حتی اگر دولت بر اعلامیهی جهانی حقوق بشر صحه گذاشته باشد، مادهی اول این اعلامیه نمیتواند اجرایی شود، چرا که تعیین مذهب رسمی در قانون اساسی، به نابرابریها مشروعیت میبخشد. مادهی یک اعلامیهی جهانی حقوق بشر میگوید: «تمام افراد بشر آزاد زاده میشوند و از لحاظ حیثیت و کرامت و حقوق با هم برابرند. همگی دارای عقل و وجدان هستند و باید با یکدیگر با روحیهای برادرانه رفتار کنند.» تأکید بر مذهب رسمی در قانون اساسی، به خودی خود، راه را بر الفاظ مندرج در این اعلامیه میبندد. چرا که پیروان مذهب رسمی ــ مادام که وارد نقد و مخالفت با حکومت نشدهاند ــ شهروندان ممتاز بوده و در امنیت کامل به سر میبرند.
از سوی دیگر، نظام سیاسی در عمل نمیتواند هنجارها و فرامین آن مذهب را در سیاستگذاری نادیده بگیرد. هرگاه چنین کند، از سوی نمایندگان زورمند همان مذهب نقد میشود و ممکن است سرانجامی مانند نظام سیاسی پهلویها گریبانش را بگیرد. یک آخوندی پرچم مخالفت با آن را به بهانهی نقضِ احکام مذهب رسمیِ اعلام شده در قانون اساسی بالا ببرد و جمعیتی را همراه خود کند.
همچنین، با وجود تصریح به مذهب رسمی در قانون اساسی، تأکید بر «آزادی بیان» و «آزادی مطبوعات و انتشارات» و رفع سانسور از تولیدهای ادبی و هنری بهکلی بیفایده است. این تأکید حتی بر سیاست خارجی آثار منفی بر جا میگذارد. بنابراین هر گامی که ایرانیان بخواهند به سوی دموکراسی بردارند موکول به این است که «مذهب رسمی» در قانون اساسیشان تعیین نشود.
آیا محدودیتهای امروز ایران برای دگراندیشان و اقلیتها، نتیجهی وجود مذهب رسمی در قانون اساسی کشور است؟
این اصل چه موانعی را برای احترام به حقوق انسانی ایرانیان، فارغ از تفکیکهای موجود در شرع و احکامش، ایجاد کرده است؟
با تعیین و تأکید بر یک مذهب رسمی، سرکوب مخالفان بسیار آسان میشود. اگر کسی که مخالف و منتقد است، پیرو مذهب رسمی باشد، به عنوان کسی که بر ضد مذهب خود قیام کرده مجازات میشود. کسانی هم که پیرو مذهب رسمی نیستند، اگر «کافر ذمی» یعنی از اهل کتاب (زرتشتی، کلیمی، مسیحی) باشند، امنیتشان در کشورهایی با اکثریت مسلمان به شدت آسیبپذیراست و باید همیشه به وفاداری زیاده از حد نسبت به حکومت تظاهر کنند. اگر هم «کافر حربی» باشند و همچون بهائیان و برخی دیگر از اقلیتهای مذهبی در قانون اساسی از آنها به نام اقلیت اهل کتاب یاد نشده باشد، همواره از نظر جانی و مالی و شرافتی، در خطرند و نمیتوانند به سهولت آئین و آداب دینیشان را بهجا آورند.
در هر مذهبی تفاسیر رادیکال از آن مذهب، قاتل همهگونه آزادی است و تفاسیر معتدل از آن مذهب، هرچند بهتر است، اما «برابری» شهروندان را تحمل نمیکند.
از طرف دیگر تصمیمگیریهای حکومتی به سهولت علیه حقوق شهروندی اقلیتهایی که قانون اساسی آنها را به رسمیت نشناخته، اتخاذ و اجرائی میشود و مواردی همچون محرومیت از حقوق مالکانه، ورود به دانشگاهها و استخدام دولتی، ورود به نهادهای تصمیمگیری و بسیاری دیگر از محرومیتها و ممنوعیتها به جرم این که پیرو مذهب رسمی نیستند و اهل کتاب هم شناخته نمیشوند بر آنها تحمیل میشود.
چگونه «مذهب رسمی» به عنوان هویت ایرانی، به قانون اساسی در دوران مشروطه، وارد شد در حالیکه مفاد آن قانون با نگاه به قوانین اروپایی و با هدف ایجاد جامعهای دموکراتیک نوشته شده بود؟
در دورانی که قانون اساسی مشروطه نوشته میشد، نزدیک به ۹۹ در صد ایرانیان بیسواد بودند و ارتباط با جهان بسیار محدود بود. درست است که درسخواندههای غرب و نهضت ترجمه که توسط آنها راه افتاد و ورود ماشین چاپ به ایران، اطلاعاتی در اختیار مردم میگذاشتند، ولی همان درسخواندههای غرب که جامعه را میشناختند، میتوانستند درک کنند که اگر شیعهی اثنیعشری را به عنوان مذهب رسمی در قانون اساسی نیاورند، آخوندهایی از شجرهی شیخ فضلالله نوری، مردم را تحریک میکنند تا ریشهی انقلاب مشروطه و قانون اساسی را بزنند. از طرفی مردانی که در نوشتن قانون اساسی مشروطه دست داشتند، خودشان به شدت مذهبی بودند و طرفدار دینسالاری و مردسالاری. این است که تبعیض جنسیتی نیز به شدت در این قانون اساسی پررنگ است.
برخورداری از قانون اساسی و چارچوب و فرم قانون، البته از اروپا تقلید شده، اما محتوا را متناسب با پذیرش اجتماعی دوران انقلاب مشروطه انتخاب کردند. آن مردانِ برنشسته در نخستین مجلس هم از حیث دینداری، مثل مردم عادی کشور فکر میکردند و در همین حد هم که کار کردهاند، راه را برای ورود به جهان متمدن هموار ساختهاند. آنها تجددگرایی سیاسی را با شکلدادن به مجالسی بر پایهی انتخابات و ایجاد پارلمان برای قانونگذاری و محدود کردن قدرت مطلقهی شاه وارد تاریخ سیاسی-اجتماعی ایران کردند. پس از تحولات وسیع اجتماعی در ایران مقتضی بود که این قانون اساسی اصلاح بشود، اما نشد و سیاستگذاری را در بنبستهایی مانند «مذهب رسمی» گرفتار کرد.
مذهب رسمی مندرج در قانون اساسی، پیش از انقلاب ۵۷ هم اسلام جعفری اثنی عشری عنوان شده بود. کارکرد و استنادها به این اصل، در زمان حکومت پهلوی و جمهوری اسلامی چه تفاوتهایی کرده است؟
پهلویها البته «آزادیهای سیاسی» و دموکراتیزه کردن ایران را تاب نیاوردند و حتی اگر میخواستند هم نمیتوانستند. در دوران جنگ سرد، ایران عضو کشورهای درگیر با شوروی بود و هرگونه آزادی بیان که به کار دستجات چپ و مارکسیستی ایران میآمد، در تقابل با تعهدات ناشی از جنگ سرد بود.
پهلویها هر یک در شرایط خاصی حکمرانی میکردند و هر یک در لحظهای که احساس میکردند قانون اساسی مشروطه سد راهشان است، آن را مراعات نمیکردند. کپیبرداری از قوانین کلیدی اروپا مانند اصول محاکمات یا قانون مجازات عمومی یا قانون تجارت، تفویض حق رأی، شناخت حق ورود زنان به دو مجلس شورای ملی و سنا، شناخت حق زنان بر انتخاب آزادانهی پوشش، ورود زنان به مدارس و دانشگاهها و حوزههای گوناگون اشتغال و وزارت و مدیریت در سطوح میانی و بالائی و حضور زنان روی صحنههای نمایشی و هنری بدون پایبندی به قیود مذهب رسمی، از ویژگیهای سیاست گذاری دوران پهلویها بود. مدارا با اقلیت دینی بهائی در زمینهی اشتغال، بهخصوص در دورهی پهلویِ دوم، از ویژگیهای این دوره بود و اصلاحات در قانون حمایت خانواده فصل روشنی از حکومت پهلوی دوم قلمداد میشود. اگر آنها هم میخواستند قانون اساسی و احکام «مذهب رسمی» را مراعات کنند، نمیتوانستند معاشرت افراد دو جنس را در دانشگاهها و مدارس و مراکز اشتغال اجازه دهند و چنین تغییراتی ممکن نمیشد. ایرانیان برخورداری از آزادیهای اجتماعی را که زمینهساز آزادیهای سیاسی است مدیون پهلویها هستند. درک پهلویها برای ضرورت پذیرش تحولات اجتماعی و تن سپردن به خواستههای زمانه اقتضا میکرد تا قانون اساسی مشروطه را دور بزنند یا آشکارا نقض کنند. فقط وقتی خواست قانون اساسی بر اینکه «شاه باید سلطنت کند، نه حکومت» را شکستند، به مقبولیت خود بسیار صدمه زدند. به همان اندازه که تعیین مذهب رسمی در قانون اساسی مانع پیشرفت تجددگرائی میشد، تأکید قانون اساسی بر این که «شاه باید سلطنت کند، نه حکومت» برای دموکراسی زمینهسازی میکرد.ایرانیان برخورداری از آزادیهای اجتماعی را که زمینهساز آزادیهای سیاسی است مدیون پهلویها هستند. درک پهلویها برای ضرورت پذیرش تحولات اجتماعی و تن سپردن به خواستههای زمانه اقتضا میکرد تا قانون اساسی مشروطه را دور بزنند یا آشکارا نقض کنند.
اما رویکرد حکومت ولایت فقیه رویکرد متفاوتی است. «مذهب رسمی» در قانون اساسی جمهوری اسلامی، با توجه به این که حکومتی دینی و مبتنی بر تئوری «ولایت فقیه» است در تمام زمینهها به صورت شداد و غلاظ فهمیده و اجرا میشود و راه را بهکلی بر آزادیهای اجتماعی و قانونگذاری مدرن به شیوهی غربی میبندد. اقلیتهای به رسمیت شناختهشده را آسیبپذیرتر میکند و امنیت اجتماعی و قضایی را از اقلیتهای به رسمیت شناختهنشده به کلی یا به میزان زیادی سلب میکند. چون دلیل ورود طبقهی روحانیون به رهبری انقلاب و سپس حکومت این بوده که آن چه را تصور میکنند در تعارض با مذهب رسمی است و پهلویها به آن رسمیت بخشیدهاند به کلی بیاعتبار کنند. تحقق این بینش در گرو این است که عموم مردم حتی اقلیتهای مذهبی قبول کنند که ایران کشور «امام زمان» است و ایرانیان حقی بر نقض خواستههای شجرهی او ندارند.
چنین رویکردی ابعاد سیاسی پیدا کرده است. هم درون ساختار سیاسی کشور در برخوردهای جناحی برجسته شده و هم در نظام امنیتی، سربازان امام زمان که همان امنیتیهای ناشناس هستند به نام مذهب رسمی اقدام به حذف و هدم غیرخودیها میکنند. رویکردی که سیاست خارجی ایران را هم تحت تأثیر قرار داده است.
پس از انقلاب چه تغییرات قانونی با توجه به اهمیت دادن به مذهب رسمی وضع و اجرا شدند؟
پس از انقلاب ۱۳۵۷ بسیاری از تحولات معکوس و ارتجاعی با استناد به مذهب رسمی اجرائی شده است. قلع و قمع بهائیان، سختگیری نسبت به بخش تجددگرای جامعه که به آزادیهای اجتماعی دوران ۳۷ سالهی پهلوی دوم عادت کرده بود، از جمله زنان بیحجاب و تحصیلکرده و شاغل و زنان دارای مسندهای سیاسی مثل فرخرو پارسا، پاکسازی های اداری، تفکیک جنسیتی، اعلام لغو قوانین نزدیک به برابری جنسیتی، الغای قانون مجازات عمومی پیش از انقلاب که نزدیک به قوانین جزائی کشورهای اروپایی بود، نمونههایی از این تحولات معکوس هستند.
بر اساس تحقیقات مؤسسهی پیو، ۴۳ کشور در جهان از جمله ایران مذهب رسمی دارند. آیا نمونههایی میشناسید که در این کشورها قدرتمندانِ مذهبی (مثل ایرانِ فعلی)، با استناد به قانون مبتنی بر مذهب رسمی، آزادیهای فردی را محدود کنند؟
در بیشتر کشورهای با اکثریت مسلمان مانند عربستان سعودی، افغانستان، مراکش، و… این اتفاق افتاده و مهمترین تأثیر را بر زندگی زنان و نامسلمانان بر جا گذاشته است. در این نوع کشورها هرگاه دولت حاکم ضرورتهای ملی و بینالمللی را درک کند و بخواهد قوانین و سیاستگذاریها را بهروز کند، گرفتار تندروهای مسلمان داخلی میشود. برخی از آنها غیرمسلح و دارای اقتدار دینی هستند و برخی مسلحاند و قدرت نظامی بر قدرت نفوذ دینی آنها در جامعه افزوده است. به عنوان نمونه شبهنظامیان تندرو اسلامی «طالبان» در افغانستان مانع عمدهای بر سر راه تحولات اجتماعی و رشد زنان شدهاند. در مصر همواره نهاد «الازهر» و فتاوی صادره از آن تعیین کنندهی سیاستهای خاص اجتماعی است. در سومالی و سودان نیز تندروهای مسلح اسلامی مانع هر تحول اجتماعی شدهاند.
در یک کلام وقتی هم که نظام سیاسی در کشورهای با اکثریت مسلمان، با پسوند اسلامی تعریف نمیشود، مجبور است محافظهکارانه به گونهای عمل کند تا از سوی نهادها و دستجات زورمند اسلامی، متهم به زیر پا گذاشتن ارزشهای مذهب رسمی نشود. در این صورت دستجات یا نهادهای ذینفوذ دینی چندان به سویاش حملهور میشوند که ممکن است آن را ساقط کنند.
سندروم استکهلم چیست؟ (Stockholm Syndrome)
محمد فرشیدیان
پیوند عاطفی نزدیک با خشونتگر یک داستان آشنا برای روانشناسان است. رفتارهایی چون حمایتی قربانی در بسیاری از گروگانگیریها، آزارهای جسمی و جنسی، کودک آزاری و خشونتهای خانگی و یا رابطه میان اعضای سازمانها و گروه های افراتی بارها مورد مطالعه و بررسی قرار گرفته است. در این بررسی ها دیده شده که در مواقعی گروگان یا قربانی حس یکدلی و همدردی و وابستگی عاطفی نسبت به گروگان گیر یا خشونتگر پیدا میکند و حتی درمواقعی این حس به وفاداری تبدیل میشود تا حدی که قربانی مدافع خشونتگر میشود و به صورت اختیاری و با علاقه، خود را تسلیم در برابر خشونتگر میبیند. این عارضه روانشناختی که عموما یک نوع مکانیزم دفاعی است با بروز یک استرس حاد در برخی از افراد شکل میگیرد، اما تنها در گروگانها بروز پیدا نمیکند و به طور کلی همه کسانی که قربانی خشونت و آزار جسمی یا فشارهای روحی هستند ممکن است دچار این حالت بشوند. در این اختلال قربانیان با وجود آزاری که میبینند توان فاصله گرفتن از منبع خشونت و کمک گرفتن از دیگران برای رهایی از آن را ندارند. این پیوند و رابطه پیچیده عاطفی میان گروگان و گروگان گیر یا قربانی و خشونتگر در روانشناسی «سندروم استکهلم» می نامند. بروز استرس شدید و تلاش برای فرار از یک پریشانی که یک مکانیزم دفاعی تلقی میشود را میتوانیم اصلیترین عامل پیدایش این سندروم بنامیم.
تاریخچه
سندروم استکهلم ، اصطلاحیست که برای اولین بار در جریان سرقت یک بانک در استکهلم سوئد در سال ۱۹۷۳ توسط روانشناسی که از ابتدا تا انتها به پلیس مشاوره میداد مورد استفاده قرار گرفت و بعدها رسما به این اسم نامگذاری شد. در این سرقت چهار کارمند به مدت ۶ روز گروگان گرفته شدند و دریک اقدام هنگام درگیری فیزیکی با پلیس، سارقین از گروگانها برای حفاظت از خودشان یک سد انسانی ساختند ولی با این حال نهایتا در پایان این چهار روز قربانیان چنان وابستگی عاطفی با گروگانگیرها پیدا کردند که از همکاری با پلیس سرباز میزدند و حتی پس از آزادی از این مصیبت شش روزه در دفاع و همدردی از گروگان گیران خود برآمدند.گروگانها به صورت عجیب و فعالانه ای نمیخواستند نجات پیدا کنند و حتی بعد از آزادی از شکایت امتناع میکردند. این داستان تا آنجا ادامه یافت که درنهایت یکی از گروگانها به نامزدی یکی از گروگانگیرها در آمد و حتی یکی دیگر از گروگانها شروع به جمعآوری کمک های مالی برای گروگان گیرها کرد.
شرایط لازم برای توسعه سندروم استکهلم : کنترل و تهدید مستمر فیزیکی و روانی افراد یک جامعه یا یک خانواده یا یک گروه و سازمان یا یک محیط کاری، سابقه خشونت و جرمی که آزارگر داشته، تبلیغات و پاراپاگاندا، سانسور و محدود کردن دسترسی به آگاهی و خبر و اینکه قربانی فقط حق داشته باشد نظرگاه و دیدگاه آزارگر را بشنود یا در محیط خانواده فرد مورد آزار حق نداشته باشد با دوستان خود در مورد خشونتی که در خانه وجود دارد صحبت کند واستفاده از خشونت برای القاء وضعیت ناتوانی برای قربانی و به این اعتقاد رساندن که راه فراری وجود ندارد، و موارد این چنینی شروط لازم برای برای توسعه سندروم استکهلم است.
سندروم استکهلم و خشونت خانگی علاقه مند شدن و حمایت از همسر آزار یا کودک آزار در خانواده یا حمایت مردم جامعه نسبت به حاکمان ظالم و دیکتاتور آن جامعه یا حمایت و علاقه مندی یک زندانی نسبت به زندان بان خود موضوعات تعجب بر انگیز مورد بحث در این عملکرد روحی روانی است. سندروم استکهلم ممکن است در خانواده، در یک رابطه عاشقانه و حتی روابط بین افراد دیده شود. خشونتگر ممکن است پدر یا مادر، شوهر یا زن، دوست پسر یا دوست دختر، خواهر یا برادر باشند و یا حتی حاکم در مقابل مردم و یا هر نقش دیگری که در آن خشونتگر در موقعیت کنترل و اقتدار قرار میگیرد. به راحتی با نگاهی به دور و برمان به اشخاص بسیاری برمی خورید که با وجود خشونتهای آشکاری که از طرف شریک زندگیشان متحمل شدهاند، باز هم به آنان وابستگی عمیقی دارند و میل و ارادهای برای تغییر شرایطشان ندارند.آنان قادر به ترک آزار رسانشان نیستند و سالهای متمادی به همزیستی با خشونتگر و خوگرفتن با او ادامه میدهند. بر اساس تحقیقات زنان طلاق گرفته در مقابل زنان متأهل نه برابر بیشتر و کسانی که جدایی عاطفی دارند بیست و پنج برابر بیشتر در معرض خطر این سندروم قرار دارند. سندورم استکلهم میتواند هم در مردان و هم در زنان توسعه یابد.گاهی رفتار آدمها بر گرفته از مشکلات روحی روانی آنهاست و گاهی این عملکردها برای خود فرد هم شگفتآور و تعجب برانگیز است، مخصوصاً وقتی که به تحلیل رفتارشان بعد از گذشت زمان میپردازند. یکی از گروههایی که رفتارشان بیشتر از همه شوک برانگیز است کسانی هستند که در رابطه عاطفی نزدیک و پیوند عاطفی عمیق با خشونتگرخود بوده اند و سالها تهدید، آزار، اذیت و خشونت دیدهاند، اما همچنان به خشونتگر به لحاظ عاطفی وفادارند. رفتار آنها، اطرافیان و نزدیکانشان را بیشتر حیرت زده میکند، مخصوصاً وقتی میبینند که آنها بارها و بارها به خشونتگر خود بر میگردند. غالبا کسانی که به شدت نیازمند محبت هستند و مهرطلبند یا افرادی که به طور شخصیتی وابستگی دارند قربانی این عملکرد میشوند.
این قربانیان شدیدا احساس ضعف و ناتوانی میکنند و از تنها ماندن و رها شدن و تمام کردن رابطه میترسد و در بسیاری از موارد این فرد به خود تلقین میکند که در پروسه خشونت، بیتقصیر نیستند.
نمونه جملات زیر را ممکن است شنیده باشید:
_«رابطه پرتنشی داریم و میخواهیم این رابطه را به پایان برسانیم اما هنوز دوستش دارم و دلم نمیخواهد این رابطه تمام شود ».
_« با اینکه میدانم با تمام اتفاقات بدی که بین ما افتاده و کتکهایی که خورده ام دیوانگی به نظر می آید ولی دلم برایش تنگ شده و میخواهم دوباره ببینمش و برگردم»
_«از آنجا که نمیخواهم شرایطم بدتر از این شود مجبور هستم به این شرایط تن بدهم و راه دیگری ندارم »
_«با وجود اینکه به من خیانت میکند و به نظر غیر منطقی میآید ولی من نمیتوان او را ترک کنم و حتما من اشکالاتی داشته ام ) و …
افرادی که دچار سندروم استکهلم هستند و رویکرد بیمارگونه حمایتی به منبع خشونت دارند نیازمند روان درمانی و واکاوی عمیق شخصیت سرکوب شده خود هستند و باید تلاش شود که احساسات ناکارآمد و باورهای نادرست نسبت به خشونتگر را تغییر دهند تا افرد بتواند درک درست و روشنی نسبت به شرایطی که تجربه کرده اند داشته باشند. معمولا اگر به افرادی که چنین دیدگاهی دارند کمک نشود این افراد در نقش یک قربانی مطیع به قربانگاه قبلی خود بازمیگردند تا دیگر بار خشونت را تجربه کنند. خشونت، ایجاد رابطه نابرابر مبتنی بر ترس، وحشت، کنترل، تحقیر و سلطهٔ یک فرد بر فرد دیگر است.
اغلب افراد خشونت دیده بعد از تکرار مدوام و تدریجی خشونت به آن خو کرده و راه سکوت و مدارا در پیش میگیرند. نتایج تحقیقات نشان داده افرادی که در زمان طولانی و مستمر در معرض خشونت قرار دارند به ندرت دنبال راه حلی برای رهایی از آن موقعیت هستند.
ایجاد وابستگی بین خشونت دیده و خشونتگر و وابسته شدن فرد قربانی به مهاجمش یک تراژدیست. در این شرایط هم خشونتگر و هم قربانی به چرخه اعمال خشونتگرانه وابسته میشوند و فرد قربانی با خوگرفتن و پذیرفتن نقش قربانی دائمی، تلاشی برای رهایی از این وضعیت نمیکند، در چنین شرایطی است که کارشناسان علوم رفتاری میگویند کمک به افرادی که در زمان طولانی در معرض خشونت بوده کار بسیار دشوار و زمانبری است.
سندروم استکهلم سازمانی : نوع پیچیده دیگر این بیماری روحی روانی سندروم استکهلم سازمانی میباشد که آن را میتوان در محیط کار یا در ساختار سازمانهای سیاسی یا مذهبی و … مشاهده کرد. هر چند کارمندان یا کارفرمایان یا اعضاء یک ساختار سیاسی و یا مذهبی لزوما از داشتن چنین عارضه ای آگاه نباشند ولی این عارضه را میتوان به عنوان یکی از بزرگترین آسیبهای موجود در محیط کار و ساختارهای مختلف فعالیتی دانست.
یکی از محیطهایی که مورد برسی روانشناسان قرار گرفته است محیط های فعالیتی و کاریست. همه ما اگر برای مدتی طولانی در محیط کاری خاصی قرار بگیریم احتمال اینکه سندروم استکهلم را تجربه کنیم وجود دارد. سندروم استکهلم سازمانی زمانی اتفاق میافتد که افرادی برای مدتی طولانی در یک محیط فعالیت میکنند و به آن محیط یا سیستم وفادار میشوند. در این موقعیت دیده شده که از این وفاداری به خاطر منفعت طلبی مورد سوءاستفاده قرار بگیرد و رابطه فی ما بین به رابطه ای شبیه به گروگان و گروگانگیر تبدیل شود و سرنوشت افراد در اختیار ما فوق خود قرار گیرد. هر چند تفاوت بسیاری میان گروگانگیری در دنیای واقعی و گروگانگیری در چنین محیطی وجود دارد ولی به طور علمی عملکردها و فشارهای روحی روانی چنان میتواند مشابه باشد که وضعیت را میتوان به چنین شرایطی تشبیه کرد. طبق تحقیقات و بر پایه علم روانشناسی افرادی که از سندروم استکهلم سازمانی رنج میبرند میل عجیبی به نادیده گرفتن نیازها وحق و حقوق خود و برقراری رابطه احساسی و حمایتی نسبت به سیستمی که به وسیله آن تحت فشار قرار گرفته اند دارند. آزاردیدگان وابسته، به تدریج احساسات مثبت یا نوعی سمپاتی و تعلق خاطر نسبت به فرد یا سیستم شکنجه گر پیدا میکنند و حس حمایتی به آن میگیرند. این روابط معمولاً به سلامتی روحی و حتی به سلامتی جسمی این افراد آسیبهای بسیار شدیدی وارد میکند. این افراد معمولاً رفتار بد مافوق خود را برای “پیشرفت سیستم” توجیه کرده و کاملاً منطقی میپندارند؛ بطوری که اگر کسان دیگری این رفتارها را زیر سوال ببرند افراد مبتلا به این سندروم با عصبانیت از وفاداری خود دفاع میکنند.این بدرفتاریها میتواند بد رفتاری کلامی ، بی توجهی به حق و حقوق فرد و یا عدم توجه به سلامت افراد از طرف مافوق باشد.
سیستم هایی که در آن سندروم استکهلم سازمانی حاکم است، فرهنگ و ویژگیهای خاص خود را دارد. برای مثال در این ساختارها حس وفاداری به سیستم به عنوان یک اصل مهم با شیوه های مختلف به افراد تفهیم و تلقین میشود. این در حالی است که آن سیستم هیچگونه تعهد و وفاداری نسبت به افراد و سلامتی آنها و آینده شان ندارد.
نکته اصلی که در پیشرفت سندروم استکهلم سازمانی تاثیر دارد این است که طرفِ قدرتمند یک منبع تهدید و در عین حال منبع مهربانی برای مبتلایان به این بیماریست و این افراد به آن سیستم یا فرد حس نیاز پیدا میکنند. در این حالت آسایش روانی فرد به راحتی تحت کنترل قرار میگیرد و افرادی که این علائم را تجربه میکنند در معرض اختلالهای بزرگ روحی و روانی قرار دارند. گفته میشود گذر ایام با این میزان فشار روحی روانی در چنین محیطی هر چند هم به عادت تبدیل شود و از طرف فرد احساس نشود ولی شدیداً به سلامت افرد در دراز مدت آسیب جدی وارد خواهد کرد.
حاصل یک سیستم کنترل گر، منزوی کردن افراد است. چنین سیستمهایی خواهان کنترل کوچکترین افکار و اعمال افراد و مدیریت آنها هستند بنابر این در چنین سیستمهایی اجازه رسانه های آزاد و محیط های فکری آزاد داده نمیشود و اتحاد بین افراد در چنین ساختارهایی به شیوه های مختلف محدود میشود. در چنین شرایطی سکوت بدترین عمل است.
بر هم زدن این شرایط بسیار مشکل است به خصوص در جامعهای که وفاداری عمومی بر سلامت روانی فرد فرد آن جامعه ترجیح داده شود و تبلیغ شود. آن چیزی که قابل توجه است این است که سیستم سوء استفاده گر مطلقاً مستحق وفاداری نیستند زیرا آسایش و آزادی افراد یک جامعه از هر چیز دیگری با ارزشتر است.
تلاش برای پذیرفتن و منطبق شدن با شرایط ظالمانه یک جامعه یا یک محیط کار یا … و همدردی و همسویی و وفاداری به آن باعث تائید رفتارهای کنترل کننده و ظالمانه آن سیستم میشود و شما را دقیقاً در مسیر سندروم استکهلم سازمانی قرار خواهد داد. بنابراین نباید بیمارگونه رفتارهای چنین ساختارهایی را توجیه و تایید کرد.
سندروم استکهلم سازمانی تجربهای ناخوشایندیست که بسیاری از افراد با بیاطلاعی آن را پذیرفته و بسیاری هم در برابر آن مواضع دفاعی میگیرند. اما نکته مهم این است که آگاهی داشتن بر عملکرد دقیق و جزئی رفتارهای احساسی و وفادارانه برای سیستمهای که هویت و آزادی افراد را به گروگان میگیرند میتواند تا حد زیادی مانع از سندروم استکهلم سازمانی در یک جامعه یا یک محیط کار یا یک محیط سازمانی یا در محیط خانواده شود. هرچند استراتژی مقابله و اعتراض و عدم سکوت و … بدون ریسک نیستند اما اگر قربانیان اتحاد و حمایت کافی از جانب همدیگر داشته باشند قطعاً و بدون شک از شرایط خشونت و گروگان بودن رهایی پیدا میکنند.
از آنجا که همه ما ممکن است به این عارضه دچار باشیم، آموزش و بالابردن آگاهی عمومی در خصوص خونکردن و سکوت نکردن و مدارا نکردن با خشونتگر و سرکوبگر، در نهایت باعث خواهد شد که جامعه و افراد قربانی سیستم یا اشخاص ظالم نشوند.
عدم امنیت،زندگی ترس و نگرانی
مهین ایدر
عباس عبدی روزنامهنگار در روزنامه شهروند نوشت: چندی پیش در متنی توضیح دادم که تحمل این حد از تنش روانی برای مردم عادی که سهل است، برای فعالان سیاسی نیز قابل تصور نیست. پیشتر نیز با کمکگرفتن از یک مفهوم در فیزیک و مکانیک؛ یادداشتی را با عنوان «خستگی اجتماعی» در شرح همین نکته مهم نوشته بودم. اکنون میبینیم که تعدادی از کارشناسان این حوزه بیانیهای را امضا کردهاند که نسبت به وضع تنشآمیز جامعه از حیث روحی و روانی هشدار دادهاند؛ و این هشداری جدی است.
میزان مراجعات مردم به مشاورههای روحی و روانی طی دوماه گذشته افزایش یافته است. بخشی از این افراد دچار عوارض روحی و روانی شدهاند. ممکن است پرخاشگر یا گوشهگیر شوند. عوارض روانی در روابط خانوادگی و شخصی ایجاد اختلال میکند و دیگران را نیز دچار مشکل خواهد کرد. اخیرا یکی از نزدیکان با من صحبت میکرد که توان تحمل این حد از تنش را نداریم. هر آن منتظر واقعهای هستیم. صبحها با ترس و نگرانی بیدار میشویم. دخترم با ترس و لرز تلفنهمراهش را روشن و گریه میکند.
گزارشها نشان میدهد در مناطقی که در آبانماه اعتراضات زیاد بود، مراجعه به مشاور برای رسیدن به تعادل روحی و روانی زیاد شده است. مردم با اینگونه مسائل فقط در یک جبهه مواجهه ندارند، بلکه نگاه آنان به آیندهای است که همراه با امیدواری نیست؛ مسأله تورم و مشکل تأمین معاش و نیازهای روزمره از خوراک و بهداشت گرفته تا مسکن و حملونقل، مسأله ناامنی و افزایش مشکلات رفتاری در عرصه اجتماعی نیز موجب خراش روحی و روانی آنان شده است.
اخیرا فیلم کوتاهی دیدم که بهظاهر مربوط به شهر شهریار در نزدیکی تهران بود. در این فیلم وسط خیابان و روز روشن و با وجود ترافیک، حدود ۱۰ جوان با شمشیر و چماق به جان یکدیگر افتاده بودند و بیرحمانه یکدیگر را میزدند و مردم نیز درحال فرار از معرکه بودند. چنین تصاویری چنان آزاردهنده است که حد و اندازه آن قابل تصور نیست.
۴۰درصد جامعه ایران درگیر مشکلات روانی است
عضو کمیسیون اجتماعی مجلس شورای اعلام کرد که «بیش از 40 درصد جامعه درگیر مشکلات روحی روانیاند». او همچنین گفت که مشکلات «سلامت روان، ناامیدی و یأس و به بنبست رسیدن، موجب افزایش خودکشی» در ایران شده است.
رسول خضری سن خودکشی در ایران را هم رو به کاهش خواند و گفت قبلاً در استانهای کرمانشاه، تهران و ایلام شاهد خودکشی بودیم، اما در حال حاضر در کل استانها به صورت متوسط خودکشی رو به افزایش میرود.
او با بیان این که ایران کشور پر استرسی است و از نظر مصرف مواد مخدر رتبه اول دنیا را دارد، این عوامل را از جمله دلایل افزایش خودکشی در ایران عنوان کرد.
چرا ایران یکی از ۱۰ کشور افسرده دنیاست؟
گزارشی از دلایل افسردگی در بین نوجوانان ایرانی و مسائلشان در مراجعه به روانشناسان
براساس گفتههای این روانشناس، پس از بحران بلوغ، نوبت به بحران هویت در نوجوانان میرسد: «در این سن آنها نه بچه اند و نه جوان و از هر گروهی خارج میشوند. بحران هویت که از ۱۳ تا ۱۸ سالگی شروع میشود؛ من کی هستم، چی هستم، قویام، خوشگلام، دوستداشتیام؟ و در این سن به سمت الگوها میروند و الگوی لباس و سبک زندگی دیگران را تقلید میکنند.
تا پایان سال اول متوسطه دوم، شاگرد اول کلاس بود، اما در این سال و تابستان پیش از شروع سال دوم، شرایط آرامآرام تغییر کرد و «امیرعلی» دیگر آن آدم سابق نبود. میگوید مدام فکرهایی به سرش میزد «که چی؟ درس و دانشگاه و اصلا زندگی کنیم که چه شود؟»
به گزارش شهروند، سال دوم متوسطه برای دانشآموزی که پیش از این صدمبهصدم نمرههایش حسابوکتاب داشت، با میز آخرنشینی و هدفون در گوش و گهگاهی هم چند نخ سیگار و معدلی بیسابقه به پایان رسید و این آغاز دوران تازهای بود: «روزگار بیرغبتی به هر موضوعی که پیش از این مهم بود و نصیحتهای مشابه و اعصابخردکن خانواده و معلمان.»
تغییرات روحی و روانی در سنین نوجوانی البته به امیرعلی و چندین مورد خاص خلاصه نمیشود و به نظر میآید رفتهرفته افسردگی نوجوانان ایرانی افزایش یافته و حالا به مشکلی عمومی تبدیل شده است.
«زمان میگذرد، اما آثار پریشانی میماند»
امیرعلی همین چندماه پیش در کنکور سراسری شرکت کرد، اما زمان چندانی را به درسخواندن برای شرکت در این ماراتن نفسگیر اختصاص نداد: «یک ماه درس خواندم و انتظار زیادی هم ندارم. برای من که حتی نمیدانم چه رشتهای و دانشگاهی خوب است همان بهتر که قبول نشوم.»
او میگوید که حتی نمیداند این بیرغبتی و پریشانحالی از کجا آمده است: «من غیر از چندسالی که تهران درس خواندم، دیگر سالها را دانشآموز مدرسه نمونه زاهدان بودم. یعنی شرایط معلم و مدرسه متفاوت یا حداقل نسبت به دیگر مدارس بهتر بود. این دوسال یک اضطرابی سراغم آمد. انگار که مسائل دیگری برای مهم شده باشد یا اصلا هیچ مسألهای مهم نباشد. الان شرایط جور دیگری است؛ یک حالتی که انگار زمان میگذرد، اما آثار پریشانی میماند.»
آنطور که امیرعلی میگوید، در همین مدرسه آنها چندین دانشآموز دیگر هم شرایطی مشابه او پیدا کردند: «تغییر که وجود داشت. مثلا بچههایی سیگاری میشدند یا گل میکشیدند که هیچوقت فکرش را نمیکردیم. اصلا خودشان هم فکر نمیکردند روزی سیگار دستشان بگیرند. بعضی البته برگشتند و دوباره سراغ درس رفتند، اما بعضی نه.»
روایت مشابه توضیحات امیرعلی را «یاسین» هم دارد. او دانشآموزی درسخوان در یکی از مدارس یاسوج بود و حالا دانشجوی دانشگاه پیامنور است. خودش میگوید علاقهای به درس و دانشگاه ندارد، اما روانشناسی پیامنور را انتخاب کرده تا بیکار مطلق نباشد و شاید هم نکتهای در کتابها پیدا کند: «از سال آخر راهنمایی حسهای عجیبی سراغم میآمد، اما سعی میکردم جدی نگیرم. بعد از یک مدت سراغ روانشناس رفتم. چند جلسه البته؛ و برایم جالب بود. مرحله بعد روانپزشک بود و یکسری قرص که خودم جستوجو کردم و فهمیدم خیلی ضرر ندارند. خیلی شدید نبودند.» او البته به قرصهایی با دوز و اثر بالاتر هم رسید و یک مرحله هم شوکدرمانی: «شوک حس بدی داشت. انگار که بخشی از خاطرات و حافظه از بین برود. چندبار هم قرصها را کنار گذاشتم، ولی سرخود که اشتباه بود. الان هم دقیقا نمیدانم باید چه کاری انجام دهم. اصلیترین مشکلم هم بیحالی و بیحسی نسبت به هر چیزی است.»
تغییر حالت روحی البته به دانشآموزان مستعد و درسخوان محدود نمیشود و در بین نوجوانان با هر نوع روحیه و سبک زندگی ممکن است رخ دهد. «ماهان» دانشآموزی در غرب تهران است که میگوید «هیچگاه درسخوان و بچهمثبت» نبود، ولی با اضطراب و افسردگی سالها دستوپنجه نرم کرده است: «من دوست نداشتم بگویم افسردهام. گفتنش بین دوستانم خندهدار میشد، ولی خیلی وقتها حسهای بدی بیدلیل سراغم میآمد. خانواده هم متوجه شده بود. انگار مدرسه چیزی به خانواده گفته بود. چندجلسهای مشاوره رفتم، ولی بعد از جلسات مشاوره حسم خیلی بد میشد. مخصوصا همان لحظات اول بعد از جلسه مشاوره خیلی خشمگین و خیلی عصبی میشدم.»
ماهان میگوید که دوران مشاوره را خودخواسته قطع کرده است: «یکبار گفتم من دیگر نمیآیم، اما مشاورم میگفت: جلسه بعد با هم دربارهاش حرف بزنیم. میخواست راضیام کند که دوباره پیش او بروم، اما من نمیخواستم برگردم. پولش هم زیاد بود و باید هر هفته پول میدادم.»
او میگوید بعد از آن پیش یک روانپزشک رفته و مقداری دارو گرفته و از آن به بعد و در یکسال گذشته هم خودش برای روح و روانش تصمیم میگیرد: «میدانم به هر کسی بگویم، میگوید این کار اشتباه است، اما احساس میکنم اینطوری بهتر است. بالاخره شرایط خوب نیست، اما میسازیم. بقیه دوستانم هم همینجوریاند. اکیپ ما کلا دمدمی هستیم، هر روزی یکی دپرس است.»
در شیوه ماهان برای مقابله با افسردگی، اما زمانی برای کار یا همنشینی با خانواده تعریف نشده است: «میآیم همین پارک و با بچههاییم معمولا. برای دانشگاه و سربازی فعلا برنامهای ندارم و سعی میکنم کنار خانواده هم نباشم. برای خواب فقط خانه میروم.» مشابه این روایتها یا قصههای متفاوتی را میتوان از زبان نوجوانان بیشتری هم شنید که میگویند راه حلهایی برای کوتاهمدت دارند، اما این روشها معمولا در درازمدت جواب نمیدهد.
افسردگی، شایعترین بیماری در میان نوجوانان؟
اگرچه آمار دقیق و معتبری درباره میزان افسردگی یا اختلالات روانی در بین کودکان و نوجوانان ایرانی وجود ندارد، اما چندین پژوهش تاکنون در این زمینه انجام شده که نتایجی به نسبت مشابه داشته است.
پیش از این «محمدرضا محمدی» فوق تخصص روانپزشکی کودک و نوجوان از اختلال رفتاری ۲۲درصد از کودکان و نوجوانان ایرانی سخن گفته بود. او در اینباره گفته بود که «میزان اختلالات کودکان و نوجوانان ۶ تا ١٨سال در مجموع بین پسرها ٢۴درصد و دخترها ٢٠درصد است، همچنین این اختلالات در گروه سنی ۶ تا ٩سال ٢٢درصد و در گروه سنی ١٠ تا ١۴سال ٢٣درصد برآورد شده است.»
او این آمار را مربوط به سال ۹۶ و نتیجه یک بررسی از سراسر کشور دانسته بود. این آمار درحالی است که بعضی روانشناسان معتقدند که این اختلالات روان منجر به افسردگی در جوانی خواهد شد و البته آمارها در این زمینه هم میگوید که افسردگی شایعترین بیماری در بین جوانان ایرانی است. پیش از این رئیس مرکز مطالعات وزارت ورزش و جوانان از نتایج یک تحقیق گفته بود که نشان میداد افسردگی شایعترین اختلال روانی میان نسل جوان کشور است و سهم جوانان در این بیماری ١/٣درصد است.
«محمدتقی حسنزاده» درباره این پژوهش گفته بود: «در تحقیقات انجامشده میان دوهزار و ۵٠۶ جوان بهعنوان جامعه آماری که ۶٠۶ نفر از این افراد در مقطع پیشدانشگاهی و مابقی دانشجو بودهاند، عوامل مختلف اختلال روانی در میان نسل جوان بررسی شد. عوامل اختلال روانی جوانان شامل ترس از بیماری، افسردگی، وسواس اجباری، اضطراب، خصومت و پرخاشگری، شکایت جسمانی، روانپریشی و حساسیت در روابط متقابل است که در این تحقیق از جوانان جامعه آماری سوال شد. نتایج تحقیقات نشان میداد که افسردگی شایعترین اختلال روانی در میان نسل جوان کشور است.»
این آمار و اطلاعات به این دلیل میتواند مهم باشد که اهمیت توجه به مشکلات روانی کودکان و نوجوانان را به خوبی آشکار میکند و از ضرورت مواجهه جدی و کارشناسانه با آنها پرده برمیدارد.
آمار موسسههای معتبر دنیا مانند گالوپ درباره میزان افسردگی، خشم، عصبانیت و… از نامناسببودن حال عمومی جامعه ایران حکایت دارد. مسئولان هم البته پیش از این، درباره این آمار افسردگی و اختلالات روانی چندینبار هشدار دادند. «حسن قاضی زاده هاشمی»، وزیر پیشین وزارت بهداشت پیش از این و در دوران وزارتش از دوبرابر شدن میزان شیوع افسردگی طی ۲۶سال گذشته در ایران خبر داده بود. او همان موقع گفته بود: «از نظر بار بیماریها، افسردگی رتبه چهارم را دارد و براساس پیشبینیها در سال ۲۰۳۰ بیماری افسردگی در رتبه دوم بیماریها قرار خواهد گرفت.
ارتقای سلامت روان میتواند از اهداف مهم کشور باشد و علاوه بر عوامل ژنتیکی عوامل محیطی زیادی مثل بیکاری، از دست دادن عزیزان، حوادث ترافیکی و عوامل طبیعی میتواند در ابتلا به افسردگی تاثیرگذار باشد.» این اطلاعات اگرچه درباره کلیت جامعه ایران است، اما به خوبی شرایط کودکان و نوجوانان و همچنین میزان توجه به مشکلات روانی آنها را هم نشان میدهد. درباره دلایل این بیماریهای روحی هم موارد فراوانی از سوی روانشناسان و جامعهشناسان مطرح میشود که در یک مورد، «فرید براتی»، سرپرست گروه کارشناسان ستاد ساماندهی بیماران روانی در سال ۱۳۸۶ گفته بود که ۶۵درصد افسردگیها در ایران ناشی از مسائل اجتماعی است و نه جسمی/روانی یا زیستشناختی. این اطلاعات از آن جهت مهم است که برخی از مشاوران و روانشناسان معمولا در جلسات خود با بیماران کمتر به این موضوع میپردازند و دلیل بیماری و همچنین راه مقابله را شخصی یا خانوادگی عنوان میکنند.
چرا ایران یکی از ۱۰ کشور افسرده دنیاست؟
بحران بلوغ، بحران هویت و والدینی که دوست فرزندان نیستند
گفتوگوی شهروند با چند روانشناس حوزه کودک و نوجوان و همچنین روانپزشکان، افزایش میزان مراجعه نوجوانان ایرانی نسبت به دهههای گذشته را تأیید میکند که البته میتواند دلایل متفاوتی داشته باشد.
«عطاءالله محمدی» روانشناس که اینروزها با مرکز مشاوره تلفنی دانشگاه تهران هم همکاری دارد، در اینباره میگوید: «تجربه شخصی من هم نشان میدهد که مراجعه نوجوانان به روانشناسان بیشتر شده است که البته دلایل متفاوتی دارد و این اتفاقات تکعاملی نیست.»
او درباره موضوع اصلی مراجعه نوجوانان هم میگوید: «جمعیتی که من با آنها کار میکنم، دانشجو هستند و ازدواج و رابطه عاشقی زیاد است. مشکلات و استرس کاری هم زیاد است، چون بخش زیادی از مراجعهکنندگان من را دانشجویان تشکیل میدهند و این افراد بهصورت پارهوقت کار میکنند یا تلاشهایی در این زمینه دارند.»
«اصغر کیهاننیا»، روانشناس هم در اینباره میگوید: «میشود درباره افسردگی حرف زد، اما آنچه من الان با نوجوانان سروکار دارم بیشتر خشم فروخورده است.» او درباره دلایل اصلی این افسردگی که به دوران نوجوانی هم برمیگردد، میگوید:
«افسردگی بیشتر در جوانهاست. درباره دلایل آن هم باید گفت: عامل اول بیآیندگی است و این احساس ناشی از نداشتن شغل و ازدواج است. جوانان نیازهای روحی و جنسی دارند که با ازدواج و کار میتوانند به این موارد برسند. این جوان نیاز به حمایت دارد و نیاز دارد که مسئولان و دستاندرکاران و ازجمله اولیا او را حمایت کنند. اگر یک جوان احساس بیپناهی و قربانیبودن کند، خودبهخود احساس افسردگی بیشتر میشود و خشمی ایجاد میکند.»
کیهاننیا درباره عوامل سازنده این احساس خشم و عصبیت هم از اخبار فراوان فساد و همچنین ایجاد حس تبعیض میگوید: «وقتی اخبار زیادی درباره فساد، آقازادهها و تبعیض منتشر میشود (کاری ندارم که تا چه اندازه درست یا نادرست باشد) این اخبار یک خشمفروخورده ایجاد میکند که زمینهساز افسردگی میشود.»
او درباره شرایط روحی و روانی نوجوانان مورد مراجعه خود هم میگوید: «برمیگردیم به نوجوانان. نوجوان یک دوران بلوغ دارد که از ۱۰ تا ۱۳ سالگی و بسته به جسم شروع میشود. دوران بلوغ که تمام میشود، خود این دوران بلوغ او را سرگردان و گیج میکند. دلیل این مسأله هم تغییرات فیزیکی است که در جسم به وجود میآید. این را میگوییم بحران بلوغ که فرد هنوز با جسم جدید خود کنار نیامده و نمیتواند آن را درک کند. اینها دوران بدی بهویژه در برخورد با مردم، داییجان و خالهجان خواهند داشت. گفتن این موارد از طرف اطرافیان هم میتواند تأثیر منفی بگذارد.»
براساس گفتههای این روانشناس، پس از بحران بلوغ، نوبت به بحران هویت در نوجوانان میرسد: «در این سن آنها نه بچه اند و نه جوان و از هر گروهی خارج میشوند.
بحران هویت که از ۱۳ تا ۱۸ سالگی شروع میشود؛ من کی هستم، چی هستم، قویام، خوشگلام، دوستداشتیام؟
و در این سن به سمت الگوها میروند و الگوی لباس و سبک زندگی دیگران را تقلید میکنند. در این سن اگر والدین مشغول باشند و نتوانند کمک کنند، زمینهساز افسردگی میشود. بحران هویت ممکن است به خشم منجر شود که عوارضی مانند عزلتطلبی، استقلالطلبی، نه بگو، غیرمعاشرتی، کمغذایی و خواب زیاد و بیشتر گرایش به سمت موبایل و بازیهای سرگرمکننده ایجاد میکند. این موبایل و بازی هم به منزویشدن نوجوان کمک میکند چرا که با سرگرمی از معاشرت بازمیماند. منزوی شدن هم میتواند به افسردگی منجر شود. شعار هیچکس تنها نیست، خودش افراد را منزوی میکند. این بازیها که بچه را سرگرم میکند منجر به تنهایی میشود و، چون تنها میشوند، زبان اجتماع را کمتر متوجه میشوند.»، اما این بحران بلوغ و بحران هویت، مربوط به تمام نوجوانان در همه کشورهای دنیاست. چرا در ایران آمار مشکلات روانی و افسردگی نوجوانان بیشتر از بسیاری کشورهای دنیاست؟
کیهاننیا در پاسخ به این پرسش میگوید: «من در آمریکا تحصیل کردهام و میدانم سیستم خانواده و آموزش و پرورش کشورهای توسعهیافته دنیا به چه صورت است. تفاوت اصلی ما با بقیه به اینصورت است که آنجا شیوه مدارس پرورشی و تربیتی است و مشاوره به وفور وجود دارد. یعنی بچه امکان صحبتکردن و درد دل با راهنما را دارد و میداند از این درد دل بعدا علیه او استفاده نمیشود. مرحله و مورد بعد هم والدین است. من به والدین توصیه میکنم که دوست بچهها باشند، نه خبرچین آنها. وقتی مشاوره مدرسه و حمایت والدین باشد، بچه احساس قربانیبودن نخواهد داشت و میداند حمایت و گوش شنوایی دارد.»
او درباره تجربه کاری خود از مراجعه نوجوانان و اصلیترین مسائل مطرحشده توسط آنها هم توضیح میدهد: «اصل اول که مطرح میشود اختلاف پدر و مادر است که بچهها را بشدت اذیت میکند. دوم سختگیری برخی والدین که کمالطلباند و سخت میگیرند.
سوم هم بحث اوقات فراغت و تصمیمی که خانواده سراغ آنها میرود. کمتر شکایتی درباره شرایط مالی و مادی است و کمتر افرادی با مشکل مالی به ما مراجعه میکنند. مشکلات ناشی از کمفرزندی و فرزندسالاری هم الان شدید شده است.»
منتشرشده در اخبار | دیدگاهها برای ایران؛ صبحها با ترس و نگرانی بیدار می شویمبسته هستند
دوچرخه، سندرم باکستر، ترافیک و طرحهای انتقال آب!
محمد درویش
1⃣ #باکستر، نام اسبی وظیفه شناس در کتاب #قلعه_حیوانات است: حیوانات دست به دستِ هم میدهند، ارباب ظالم و خانوادهاش را از مزرعه بیرون کرده و خود، مدیریت مزرعه را به دست میگیرند. آنها عهد نامهای را تنظیم کرده که طبق آن همهی حیوانات باهم برابرند. اما به تدریج خوکی که مدیریت مزرعه را بدست گرفته، عهدنامه را تغییر داده و برای خود و اطرافیانش حقوق وامتیازات ویژهای وضع میکند؛ در این میان، اسبی در مزرعه زندگی میکند به نام “باکستر” که به لحاظ خوش خلقی، صبوری و پشتکار، مورد احترام همهی حیوانات بوده و به نوعی، سرمایه اجتماعی محسوب میشود. حیوانات از او میخواهند کمکشان کند تا در مورد شرایط جدید تصمیم بگیرند؛ اما باکستر، سخت مشغول کار است و به اطرافش توجهای ندارد. شُعار او این است: “من کار میکنم!” و احساس میکند که باید کار خود را به بهترین شکل انجام دهد و کاری به چیز دیگری نداشته باشد! غافل از اینکه عملکرد او سرانجام به فاجعه ای بزرگ ختم شد که هم خودش و هم دیگر حیوانات را قربانی نظامی #خوک_محور کرد!
2⃣ هم اکنون اعلام شده که تعداد خودروهای موجود در سطح معابر عمومی تهران، شش برابر ظرفیت خیابانهای پایتخت است. نتیجه اینکه بیش از ۲۰ میلیون ساعت از عمر تهرانیها روزانه در ترافیک تلف میشود معادل ۱۰ هزارمیلیارد تومان در سال. از سوی دیگر، ترافیک به تشدید آلودگی هوا، آلودگی صوتی، کم تحرکی و #کم_تحملی شهروندان منجر شده که خود هزاران میلیارد تومان دیگر خسارت به بارآورده، بر شمار پرونده های قضایی افزوده و از کارایی فردی به شدت میکاهد، رخدادی که قربانی نخستش، اُفت رشد اقتصادی است.
3⃣ حال فرض کنیم همه خودروهای شهر برقی یا #هیبرید بود؛ آیا تفاوتی در ترافیک ایجاد میکرد؟! فرض کنیم #ایران_خودرو و #سایپا در جهشی خیره کننده توانسته باشند خودروهایی به مراتب مدرن تر، راحت تر و کم آلوده تر از #تویوتا تولید کنند، آیا دیگر نگران هدررفتِ سالانه آن ده هزارمیلیاردتومان و تشدید کم تحرکی شهروندان نمی بودیم؟!
4⃣ اصرار به رعایت #معاینه_فنی و سوخت استاندارد در شهری که دچار ازدحام خودروست، نوعی دیگر از #سندرم_باکستر است! و دلیلی بر اینکه چرا ۸۰ میلیون ایرانی روزانه ۸۸ میلیون لیتر بنزین مصرف میکنند و ۸۰ میلیون از شهروندان ترکیه کمتر از ۸ میلیون لیتر بنزین! حرکت با خودرو استاندارد در حالیکه کمربند ایمنی را بسته و باد لاستیکها و ایربکها را هم کنترل کرده ایم، هرگز ما را به #نوشهر نمیرساند، وقتی پیوسته تابلوها دارند نزدیک تر شدن ما به قم، اصفهان و بوشهر را اعلام میکنند! باید شجاعتِ دورزدن را در خود تقویت کنیم.
5⃣ اینکه در بسیاری از کشورهای جهان اینک دریافته اند راه مهار ترافیک و آلودگی هوا از ایجاد مسیرهای ایمن برای #دوچرخه سواری، #پیاده_روی و گسترش وسایل حمل و نقل عمومی می گذرد، آشکارا نشانه آن است که باید نهضت بزرگراه سازی، تونل سازی، پل سازی و پارکینگ طبقاتی سازی را متوقف کرده و هزینه های گزاف این عملیات سازه ای را اختصاص به آفرینش و طراحی شهری با مبلمانی #زیست_محور دهیم.
6⃣ آن مدیری که ۱۶ ساعت در روز کار میکند، تابلو اطلاع رسانی برای پایان پروژه صدر نصب کرده، از همه ابزارها استفاده میکند تا پول لازم برای ساخت بزرگراههای بیشتر تامین شود و در نهایت پس از ۱۲ سال که پایتخت را واگذار میکند، ظرفیت معابر شهرش از یک سوم خودروهای موجود به یک ششم کاهش یافته، دچار سندرم باکستر است! آن مدیری که همه تلاش خود را میکند تا به رغم تحریمها، چاههای آب بیشتری حفر شده، موتورپمپهای قوی تری وارد کشور شده، طرحهای انتقال آب گسترده تری طراحی شده و سدهای مرتفع تری بنا شوند؛ دچار سندرم باکستر است؛ آن مدیری که هدررفت ۳۵ میلیون تن مواد غذایی را در سال می بیند و میداند که سالی ۲۶.۷ میلیاردمتر مکعب از آبی که در اختیار بخش کشاورزی قرار میگیرد، به دلیل ضایعات نابود میشود و آنگاه نشانی غلط داده و برای حل بحران کمبود غذا و آب از تولید محصولات تراریخته دفاع میکند، در بهترین حالت دچار سندرم باکستر است! آن پزشکی که برای حل بحران کمبود #ویتامین_D در دانش آموزان ایرانی، مکملهای غذایی را توصیه کرده و هرگز نمی پرسد چرا در کشوری که بیش از ۳۰۰ روز آفتابی دارد، باید نوجوانانش دچار کمبود چنین ویتامینی شوند؟ و راهش در فراهم کردن بستر برای حضور بیشتر دانش آموزان در طبیعت و خروج از کلاسها است، دچار سندرم باکستر است. چقدر از این سندرم ها میتوان مثال زد؟ چقدر …
7⃣ در یک تحلیل خوشبینانه، ما کشور را قربانی مدیریتی کردیم که دچار سندرم باکستر است!برای همین است که برپایی گسترده ترِ روزجهانی دوچرخه فقط یک هم آوایی نمادین نیست؛ نوعی کنش هوشمندانه مدنی در مواجهه با باکسترمحوری در چیدمان توسعه ملی است.
بعد از ۴۱ سال
شاهین علیلی
طی چهل و یک سال نظام سیاسی بی صلاحیت فعلی در برخورد با جامعه روش های نا بخردانه ای در پیش گرفت ومیهن مان را با خطر فروپاشی اجتماعی روبرو ساخت، به این معنا که :
*نظام دشمن پندار و دروغ گو با از بین بردن مطبوعات، احزاب، سندیکاها، اتحادیه ها، صنوف و….هر گونه «نهاد واسط میان خود و جامعه » را از بین برد ، بطوریکه مردمان گرفتار جز از طریق «شورش خیابانی » نمیتوانند مخالفت خود را آنهم با پرداخت هزینه فراوان حتی جانی ،ابراز دارند
* اعلام دیدگاه ها و اعتراض به عملکر دها با آرامش و در پناه قانون اصلی شناخته شده و اولین شرط پیشرفت جوامع ، تقویت میهن دوستی وبهزیستی بوده و در نبود آن مخرب ترین حالت جای گزین میشود
*سیستم رانتی خودی پرور- فاقد شعورو بینش مردمی – اجتماعی ، بدون توجه به شرایط احراز و اصل سپردن کار به کاردان ،با از بین بردن آزادی بیان و تک صدائی :
پیروان آتش به اخیار همراه راخشن ، تک رو،فرصت طلب،بی وطن، ناتوان از گفتگوبه مصداق « مکن دراین چمنم سرزنش به خود روئی /چنانکه پرورشم داده اندمیرویم »
برآمده از عدم بینش مدیریت جوامع ،ًضررتها و قطع ارتباطات اصولی بین المللی بوجود آورد و بتبع آن توده عادی گرفتارمعاش را به رفتاری دوراز شیونات انسانی مبتلی نمود
*سیستم جاهل فاسد با اعلام دایمی وجود “وضعیت اضطراری”، قانون را در جامعه تعلیق و باعث خلق “حیات برهنه” شد یعنی نوعی از زندگی که در آن شهروندان تبدیل به “قربانیان بی دفاع” می شوند و در معرض خطر مرگ و نابودی ارزشها قرار میگیرند .
*مدیران منصوب فاقد حداقل صلاحیت علمی – تجربی و فرصت طلب با اعمال سیاست سرکوب – میزان لطافت روانی جامعه را به صفر رساند بطوریکه دیگر قادر به تحمل بار روانی و انتقال اصل «تامل ،تحمل ، دقت و مطالعه قبل از تصمیم » به دیگران نیستند و به روز مره گی فاجعه باری دچارشده ا ند .
* نبودآزادی بیان، نبودن شرایط روانی مطلوب،احیاء نکردن نهادهای واسط اجتماعی ، از بین نبردن وضعیت اضطراری ،نسپردن کار به افراد دارای صلاحیت و شایستگی، بنیان ننهادن مدیریت بر مبنای پندا ر، گفتار و کردارنیک ، دورنشدن از نفاق و اختلاف ، پرهیز نداشتن از کشاندن فرزندان بی پناه همین مردم در پوشش نیروی سر کوب ، دورنماندن از ادامه چپاول این سرزمین اهورائی و ….
سقوط بانیان این شرایط را که از فرصت های اعطائی و همه امکاناتی که جامعه طی 41 سال با تفویض اختیارات کامل بر مبنای اصل «وحدت فر ماندهی » برای خدمت به کشورمان گذارده بود…
و با نالایقی مفرط نخواستند(برعکس شعارهای مستمر)استفاده نمایند را خواهی نخواهی تسریع مینماید .
که امید میرود تحول در پیش بر مبنای انتخاب بهترین ها وشایسته سالاری استوار، عقب نشینی تدریجی نظام ،با حداقل تلفات اجتناب ناپذیرانسانی ونابودی زیر ساختها و سر مایه های ملی همراه باشد .
روز جهانی؛ وضعیت فلاکت بار آموزش در ایران
شکوه میرزادگی
«روز جهانی آموزش» و وضعیت فلاکت بار آموزش در ایران
امسال دومین سالی ست که کشورهای عضو سازمان ملل متحد بیست و چهارم ژانویه را به عنوان «روز جهانی آموزش» گرامی می دارند.
نام گذاری چنین روزی به وسیله ی سازمان یونسکو (بخش آموزشی ـ فرهنگی سازمان ملل) و با هدف «بوجود آوردن امکان فراگیری و آموزش، برای همه ی مردمان سیاره ی زمین»، انجام شده است.
البته تاکید برحق برخورداری از آموزش، هم در اعلامیه ی جهانی حقوق بشر (ماده 26) وجود دارد و هم در کنوانسیون حقوق کودک، که خواستار آموزش اجباری رایگان برای دوران ابتدایی کودکان است. اما «روز جهانی آموزش» هدفی فراتر را در نظر دارد و به دنبال «گسترش آموزش، با کیفیت عادلانه و در دسترس همه ی مردمان جهان قرار گرفتن» می باشد.
سال گذشته سازمان یونسکو به مناسبت روز جهانی آموزش اعلام کرد که هنوز 617 میلیون کودک در جهان خواندن و حساب کردن را نمی دانند. و امسال آقای «آنتونیو گوترس»، دبیر کل سازمان ملل متحد به همین مناسبت گفت: «ما باید از کیفیت آموزشی فراگیر و عادلانه اطمینان حاصل کنیم و فرصت های یادگیری مادام العمر را برای همه بوجود آوریم»
اما متاسفانه من ندیده ام که در اعلامیه های موجود و اسناد مربوط به «روز جهانی آموزش» سخنی درباره ی «آموزش آزاد و بدون سانسور برای همه ی مردمان جهان» نیز گفته شود.
آیا هنوز یونسکو و سازمان ملل نمی دانند کودکان و جوانانی هستند که به دلیل تسلط مذهب رسمی در کشورشان اجازه آموختن دانش ها و مهارت هایی را ندارند که مذهب حاکم آن ها را انکار می کند؟
دانش هایی که در کشورهای پیشرفته اهمیت شان سال هاست ثابت شده است.
البته در بند دو ماده ی 26 اعلامیه حقوق بشر (که در سال 1948 نوشته شده) تاکید بر این است که «هدف آموزش و پرورش باید شکوفایی همه جانبه ی شخصیت انسان و تقویت رعایت حقوق بشر و آزادی های اساسی باشد» اما در اسناد روز جهانی آموزش (نوشته شده در سال 2019) حتی به این مهم توجه نشده که کشورهایی چون ایران با ممنوع کردن برخی از رشته های آموزشی، به طور مستقیم یا غیرمستقیم حقوق بشری را نقض می کنند؟
هنوز به این مهم توجه نشده است که در دانشگاه های برخی از کشورها چون ایران، دانشجویان از خواندن نظریه های اساسی اساتید مهم رشته هایی چون روانشناسی و جامعه شناسی محروم اند؟ و تازه حکومت های این کشورها علاوه بر بستن مدارس و آموزشگاه هایی که علوم انسانی را با معیارهای امروز جهانی تدریس می کردند، مدارسی بنا کرده اند که در آن به شتشوی مغزی کودکان و نوجوانان مشغولند. در این مدارس آن ها مغز جوانان را از مسایل علمی و شناخته شده ی امروز جهانی پاک کرده و آن را انباشته از چیزهایی می کنند که در قرون وسطا تدریس می شد.
برخی از این مدارسِ «ضد علم» در ده سال گذشته زیر نام «مدارس فرهنگ» در ایران دایر شده اند و دانش آموزانی را به آنجا برده و به آن ها ارزش های دینی، جهادی، و دشمنی با غرب، و یا چیزهای دیگری را تعلیم می دهند که خودشان به آن باور دارند.
این مدارس که در سال 1371 و به پیشنهاد «حداد عادل» رییس مجلس وقت شروع به کار کرده اند، اکنون تعدادشان به 12 تا رسیده است.
در یکی از گزارش هایی که چند سال پیش از این مدارس منتشر شده،(*) به نکات حیرت انگیری برمی خوریم که واقعا باعث تاسف است. این مدارس شاگردان با هوش و درسخوانی را که نمره های بالایی دارند و می توانند آزمون های دینی ـ شیعی را بگذرانند به این مدارس می برند.
و آن ها را به قول خودشان «با مفاهیم جدید دینی و اسلامی آشنا می کنند». معلمین این مدارس به لحاظ علمی و عقیدتی بررسی می شوند و به قول یکی از مسئولین: «معلم دینی دانش آموزان بسیار مهم اند. چون این معلم است که می تواند دانش آموز را لائیک کند یا خدا پرست.»
در این گزارش گفته می شود که:
«پسران این مدارس مدعی اند با خواندن علوم انسانی می خواهند کشور را تغییر دهند.» یکی از این پسرها می گوید: «اصلاً علاقهای به مباحث دنیوی ندارم.
دلم میخواهد بیشتر درباره علوم معرفتی بخوانم و بدانم.» از او میپرسم آیا دوستانی هم داری که علاقهمند به دروس حوزوی باشند؟
می گوید: «بله ما چند نفر هستیم که تصمیم داریم وارد حوزه شویم.»
در این گزارش همچنین می خوانیم که: «آن ها نه نویسنده نامداری را میشناسند و نه علاقهای به خواندن کتاب دارند. شاید توقع ما این باشد که دانش آموزان مدرسه فرهنگ کمی متفاوت تر از دیگر دانش آموزان باشند. کتابها و روزنامههای جور واجور بخوانند. اهل فیلم و موسیقی باشند و تحلیلهای متفاوتی از شرایط پیرامون خود داشته باشند».
خانم گزارشگر می نویسد: از مریم دانش آموز سال سوم متوسطه میپرسم آخرین کتابی که خوانده چه بود؟
میگوید: «اهل کتاب نیستم بیشتر کتابهای درسی میخوانم. اصلاً هم کتاب دوست ندارم.» ریحانه هم نظر مریم را دارد و فقط کتابهای درسی اش را میشناسد. از ابوالفضل میپرسم نویسنده مورد علاقه ات کیست؟
میگوید: «کتابهای بزرگان اهل دین را میخوانم و به آیتالله مطهری علاقهمندم.» مهدی هم میگوید: «نویسنده خاصی مد نظرم نیست. درس هایمان خیلی سخت است و فقط باید کتاب درسی بخوانیم.» از فرهاد میپرسم موسیقی دوست داری؟
میگوید: «زیاد علاقهای به موسیقی ندارم.» مرتضی هم موسیقی را دستهبندی میکند:
«حلال،خانم فقط موسیقی حلال گوش میدهم».
دبیرکل سازمان ملل امسال همچنین بر این واقعیت تاکید کرده است که: «همه گیر شدن آموزش برای بهزیستی بشریت ضروری ست» و من به عنوان کسی که سالهایی از عمرش را به تدریس گذرانده با خود می گویم:
آیا همه گیر شدن هر نوع آموزشی می تواند برای بهزیستی بشریت ضروری باشد و یا درست برعکس، برخی از آموزش ها هستند که برای بشریت مضر و حتی خطرناک هستند.
سرکوب خونین آبان وآینده جمهوری اسلامی
سید اسماعیل هاشمی
اعتراضات آبان ماه و سرکوب خونین آن را شاید بتوان نقطه عطفی در تاریخ جمهوری اسلامی دانست و سومین رویداد مهم، پس از انقلاب ۵۷ و گروگانگیری نامید. چون رویدادهای آبان ماه بسیاری از ساختار موجود اجتماعی و سیاسی جمهوری اسلامی را درهم نوردید وگسلهای موجود میان حکومت و شهروندان را عملا به پایان نهایی خود نزدیک کرد.این رویدادها هم حکومت پنهان را آشکارا به میدان آورد، وهم ابعاد غیر قابل تصور، اگر نگوییم ناشناخته ای، از توان سبعیت و خشونت حکومت را به نمایش گذاشت.شاید در تاریخ معاصر در هیچ کشوری چنین اتفاقی نیافتاده باشد که نیروهای انتظامی و نظامی یک حکومت، با سلاح جنگی و به قصد کشتن بر روی معترضین غیر مسلح، آتش گشوده باشد و حاضر به هیچ پاسخ گویی و انتشار آمار کشته شدگان هم نباشد.وحشت حکومت از انتشار آمار کشته شدگان، مجروحان و بازداشت شد گان باید حکایت از جنایتی فجیع داشته باشد، که گستره آن هنوز قابل پیش بینی نیست. با توجه به این که اعتراض ها دست کم در صد شهر بوده است و تنها در شهریار، که شهر نسبتا کوچکی است، خبر از کشته شدن صد نفرمی دهند، اگر در هر شهر ده نفر هم کشته شده باشد، باید شمار کشته شد گان احتمالا و دست کم بیش از هزار نفر باشد.حال می شود گفت که به رغم آگاهی به واکنش، حکومت چنین اعتراض های گسترده ای را پیش بینی نمی کرده است. این تصور با این پرسش روبرو می شود که اگر چنین تصوری نمی رفت، دلیل این همه آمادگی نیروهای سرکوب چه بوده است. برای پاسخ به این پرسش باید سراغ دا ده های دیگر رفت. شاید بتوان از همه این اما و اگرها به این نتیجه رسید که رهبر جمهوری اسلامی از یک سو با آگاهی به این که گرانی بنزین واکنش هایی را بر می انگیزد، با آماده کردن نیروهای سرکوب، تصمیم به گرانی بنزین می گیرد تا هم گستره واکنش و اعتراض های مردم، و هم توان نیروهای سرکوب در مهار واکنش ها را آزمایش کند. از سوی دیگر و از آنجا که رهبر جمهوری اسلامی مرتب از محاصره و جنگ اقتصادی و تلاش «دشمنان» برای ایجاد نا آرامی در ایران می گوید، می خواسته این ناآرامی را «مدیریت» شده تحریک کند. ادعای آقای خامنه ای که طراحی این ناآرامی ها از دوسال پیش آغاز شده بود، این گمانه زنی را تقویت می کند. اما بر خلاف پیش بینی های رهبر جمهوری اسلامی، ظاهرا گستردگی اعتراض ها او راغافلگیر کرد، بنابراین دستور سرکوب اعتراض ها به هر قیمت، حتی کشتار بی رحمانه صدها و یا شاید هزارها نفر بی گناه، را داد.این اعتراض ها و واکنش حکومت به آن، همه و همه نتیجه سیاست های دودهه گذشته رهبر جمهوری اسلامی است. علی خامنه ای از یک سوایران را به مقابله با جهان و به ویژه آمریکا برده است و با لجبازی و خودپرستی و با توهم به این که، گویا او رسالت استقرار دنیای اسلام در سراسر جهان را دارد، می خواهد این توهم خود را به هر قیمتی که شده واقعی جلوه دهد. از سوی دیگرآیت اله خامنه ای سال هاست که خود را در گیر جنگ با آمریکا می داند و از این نظریه پیروی می کند که برای پیش گیری این حمله بایستی دست به حمله در حوزه نفوذ آمریکا زد. او مدام از محاصره جمهوری اسلامی از طرف دشمن می گوید وبارها اعلام کرده است که باید آماده جنگ بود. بنابراین تشدید تحریم های آمریکا را اعلان جنگ اقتصادی می داند، همزمان اما و به رغم تاثیرهای کمر شکن این تحریم ها بر اقتصاد ایران، آن را بی اثر می خواند .بنابراین رهبر جمهوری اسلامی با سیاست های غرب ستیزی و آمریکا ستیزی ناشی ازتوهم های خود، عملا سرنوشت بیش از ۸۰ میلیون ایرانی و آینده ایران را، بدون درک هیچ مسئولیتی، بازیچه امیال ایدئولوژیک خود کرده است. ظاهرا رهبر جمهوری اسلامی ایران وایرانی ها راتنها درچند هزار و یا صد هزارنفری میبیند، که به عنوان دانشجو، بسیجی، شاعر، قاری، مداح و یا شرکت کنندگان در راه پیمایی هایی فرمایشی، مانند اربعین میبیند.آقای خامنه ای دغدغه ها و نیاز های سیاسی و معیشتی و اجتماعی شهروندان را به رسمیت نمی شناسد و به همین دلیل، حل این مشکلات را جزو وظایف روز نظام خود نمی داند. گذشته از آن، رهبر جمهوری اسلامی دچار چند توهم خطرناک دیگر هم هست: خود را رهبر دنیای اسلام می داند و برای خود رسالت آزادی مستضعفان از «سلطه مستکبران» را قایل است، که میدان تحقق آن گسترش نفوذ درخاور میانه و کمک به جبهه مقاومت است، آن هم به هر قیمتی. به همین دلیل در سوریه عراق لبنان و عراق و فلسطین، نقش «روبین هود مسلمان» را بخود اعطا کرده است. توهم دیگر علی خامنه ای خود بزرگ بینی و بزرگ دیدن توان نظامی جمهوری اسلامی است. او جدا خیال می کند که از نظر نظامی توان هماوردی با ارتش تنها ابرقدرت جهان، آمریکا، را دارد. کشوری که تنها بودجه نظامی سالانه اش دوبرابر تمام تولید ناخالص داخلی ایران است. رهبران جمهوری اسلامی، با علی خامنه ای در راس آن، گزینه های زیادی ندارند. کمر اقتصاد ایران زیر بار تحریم های آمریکا شکسته است. به گفته اسحاق جهانگیری، معاون رییس جمهور «به معنای واقعی، تمام گلوگاههای اصلی کار و فعالیت اقتصادی کشور از سوی آمریکاییها بسته شده است». بودجه دولت دوسوم کسری دارد. پرداخت حقوق و دستمزدهای کارکنان دولت، بازنشستگان و یارانه های ماهانه در ماه های آینده نا معلوم است. حتی این احتمال هم غیر قابل تصور نیست که کشورهای اروپایی هم به تحریم ها بپیوندند و فشار برجمهوری اسلامی بیشتر شود.بنابراین یک گزینه این است که آیت اله خامنه ای از گفته های خود پیرامون ممنوعیت مذاکره عقب نشینی کند و تن به مذاکره بدهد. هرچند تصور چنین رفتاری از رهبر جمهوری اسلامی تقریبا دور از انتظار است، جنب و جوش های دیپلماتیک اخیرمی تواند نشانی از قبول خامنه ای به «نرمشی قهرمانانه» دیگر باشد.تن دادن به مذاکره برای آیت اله خامنه ای بسیار گران خواهد بود، چون درصورت مذاکره، هم اعتبار ناچیز مانده خود در داخل را ازدست می دهد و هم بزرگترین برگ برنده ای که، به خیال خود، تا به حال در دست داشت، و بر سر همه منتقدین ومخالفین خود می کوبید، یعنی آمریکا ستیزی، را هم از دست می دهد. پس از سرکوب اعتراضات آبان، حتی اگر با مذاکره تحریم ها هم برداشته شوند، کمکی به بازیابی اعتبار پیشینش نخواهد کرد.گزینه دوم حفظ وضع موجود و ادامه استفاده از سرکوب برای حفظ حکومت است. انتخاب این گزینه نه تنها تضمینی برای ادامه حکومت نیست که برعکس فرایند فروپاشی را سرعت می بخشد. به این دلیل که ادامه وضع اقتصادی موجود به نارضایتی ها بیش از پیش دامن می زند و جوانان بیشتری را با اشکال تازه ای از مقاومت به خیابان ها می کشاند. اگرآقای خامنه ای به دلیل در اختیار داشتن تجهیزات و صد هاهزار نیروی سرکوبگر بتواند یک بار و یا بارهای دیگر شهروندان معترض را قتل عام کند، باز هم تضمینی برای ادامه حکومت غیرمردمی خود نخواهد داشت.گزینه سوم رهبران جمهوری اسلامی دست زدن به برخی اصلاحات صوری است. اما هر رفورم، حتی صوری، هم نیاز به پول دارد. اگر نظام با آمریکا کنار نیاید، منابع لازم برای هیچ گونه اصلاحاتی را ندارد. بنابراین هرگونه تصمیم به ظاهر اصلاح طلبانه هم نیازمند حل مشکل نظام با آمریکاست. چهارمین گزینه که احتمال آن بیش ازدیگر گزینه ها است، دست زدن به خودکشی و راه اندازی یک جنگ در منطقه است. این خطرناک ترین «راه حل» است که می تواند ایران را دچار یک جنگ غیرقابل مهاردر منطقه و جنگ داخلی کند و به، به خطر افتادن تمامیت ارضی ایران بیانجامد.بهترین و کم هزینه ترین گزینه اما، کنار آمدن نظام جمهوری اسلامی با شهروندان است، که تنها زمانی قابل قبول از سوی شهروندان خواهد بود که خواست های سیاسی شهروندان را در بر گیرد. اعلام عفو عمومی و آزادی بی قید وشرط زندانیان سیاسی، آزادی احزاب و رسانه ها، قبول انتخابات آزاد برای انتخاب مجلس موسسان به منظورتهیه پیش نویس یک قانون اساسی جدید و چشم پوشی از الگوی سترون جمهوری اسلامی است. این که آیا علی خامنه ای و مجموعه نظام جمهوری اسلامی ظرفیت چنین گزینه ای را دارد، پرسشی است که پاسخ به آن با داده های دردست کنونی بسیار دشواراست.
چه گروه هایی با اعلامیه جهانی حقوق بشر مخالف هستند ؟
محمد چهرازی
اعلامیه جهانی حقوق بشر محصول دوران و تفکر مدرن است . این دوران خصوصیات منحصر به فرد خود را داراست . در جهان مدرن ، آنچه مورد توجه قرار گرفته است، بی شک باور به عقل و عقل گرایی است و دیالوگها در این دوران با ترازوی عقلانیت سنجیده میشوند . وحدت گرایی حول عقلانیتی واحد از آرمانهای این دوران است . متفکران این دوران در آرزوی آن بودند و هستند و کوشیدند تا بتوانند با تعریف یک عقلانیت واحد ، پایانی به جدلهای ممتد تاریخی در عرصه های گوناگون بدهند . میل به وحدت ، جهانی شدن ، شکل گیری فرهنگ و دیالوگهای واحد که جامعه جهانی را در زیر چتر خود به گونه ای وحدت ببخشد از آرمانهای این دوره است .
اما غیر از آنچه ذکر شد ، آنچه در باب حقوق بشر محل توجه در این عصر است ، تمرکز نگاه بر انسان است . به عبارتی در این عصر، محور و موضوع بسیاری از سوالها و پاسخ ها ، انسان است . شناخت انسان از هر جنبه ای ، درک نیازهای اساسی آن ، کشف لایه های پنهان درون آدمی ، بازتعریف روابط انسان با اجتماع اطرافش ودریافت پاسخ هایی شایسته برای پرسشهایی با موضوع انسان از جمله زمزمه هایی است که در تمام کوچه و شهرهای عصر مدرنیته بوضوح قابل شنیدن است .
آنچه در نظاره دقیق به آدمی در این عصر اتفاق افتاد ، این بود که آدمی موجودی محق است . یعنی دارای حقوقی است . در دیالوگهای رایج دوران پیش مدرنیته یا پری مدرن ، آدمی موجودی مکلّف دیده میشد. تمام نظامهای سلطنتی به نوعی مردم را مکلف به تبعیت از سلطان میدانستند و ادیان شالوده ای بر تجویز تکلیف بر آدمی داشتند.
این بدان معنی نیست که دوران مدرن تهی از تکلیف و دوران پری مدرن تهی از مفهوم حق بود ، آنچه محل اختلاف است چربش و بالادستی گفتمان حق و تکلیف است
که میتوان گفت در دوران مدرن ، محق بودن آدمی و حق مداری محل پافشاری است ولی در دوران پری مدرن مکلّف بودن انسان و تکلیف مداری .
شما هم تایید خواهید کرد که انسان برای انجام هر فعلی یا تصمیمی نیازمند تایید گرفتن از مرجعی است که آن فعل را مشروع بداند . مثلا من اگر کسی قصد حمله به خانه ام را داشته باشد ، برای جلوگیری از آن ، ممکن است حتی او را بکشم .
اما چه چیزی من را قانع به انجام این عمل میکند ؟ چه چیزی به من میگوید: کارت درست است؟
خب عده ای میگوییند ، این حق طبیعی ماست که از خانه و خانواده مان در مقابل تجاوز بیگانه ای محافظت کنیم و هر عقل سلیمی تایید میکند ، یعنی شما از حق طبیعی و عقلانیت به کارتان مشروعیت میدهید ، این پاسخ تار و پودش بر دار عصر مدرنیته بافته شده است .
ولی آیا این تنها جواب است ؟ نه
اگر به عصر پری مدرن یا پیش مدرنیته برگردیم ، جواب این سوال یکی از این شکلهاست : خدا گفته ، سلطان گفته ، تکلیف شرعیمه ، پدرم گفته باید دفاع کنم از خونه .آنچه به وضوح دیده میشود، این است که دیالوگ غالب در عصر پیش مدرن ، دیالوگ تکلیف مدارانه است ، یعنی شما مشروعیت عمل خود را بنا به تکلیفی از جانب خدا ، دین ، سلطان ، پدر وووو تبیین و شفاف میکنید، کاملا جوابی متفاوت با دیالوگ عصر مدرنیته که میگوید حق طبیعی من این است .
در پاسخی که برای عصر مدرن بیان شد ، به مفهومی به نام حق طبیعی اشاره شد ، این مفهوم از کشفیات بزرگ دوران مدرن و پایه و اساس اعلامیه جهانی حقوق بشر است .
حق طبیعی یعنی چه ؟
حق طبیعی ،این مفهوم ، یک مفهوم مرکب از دو مفهوم مجزا است :
حق و طبیعت .
مفهوم حق ، مفهومی است که همه ما با آن آشناییم و در مراودات روزمره بارها به آن استناد میکنیم و میتوان گفت که همه ما ، درکی شهودی و حضوری از این مفهوم در درون خود داریم . اگر چه ممکن است در تشخیص مصادیق آن و قضاوتهای خود ، دچار اشتباه شویم ولی درک مناسبی از این واژه داریم . پس بنده در باب حق ، شما را ارجاع میدهم به همان درک درونی که از حق دارید حتی اگر قادر به تعریف و توصیفش نباشید .
مفهوم حق زمانی قابلیت آن را پیدا میکند که با الفاظی آشکار تر شود که از نظر گاه خاصی به آن نگاه شود. که در این بحث ، آن را در کنار مفهوم طبیعت در جلوی چشمانمان قرار میدهیم .
اما طبیعت به چه معناست ؟ این مفهوم در تاریخ اندیشه و فلسفه و کلام در معانی مختلفی به کار رفته است.
طبیعی گاهی معنای ارزشی پیدا کرده . فلان چیز طبیعی است ، یعنی فلان چیز خوب است.
گاهی در مقابل مصنوعی به کار رفته است.
گاهی بیانگر علیت بوده . مثلا چون تو تلاش نکردی ، طبیعیه که موفق نشوی. ولی آنچه در اینجا محل بحث ماست ، کاربرد طبیعت در معنای اقتضای ذات است . یعنی یک موجود بواسطه ذات خود و مشخصه های وجودی خود گویی متاثر از جبری درونی و ذاتی در مسیری خاص حرکت میکند .
مثلا میگوییم طبیعت آتش ، سوزاندن را اقتضا میکند .
یعنی آتش ، بواسطه یکسری مشخصات درونی خود ، لاجرم و ذاتا میسوزاند . در این تعریف معنای طبیعت یا طبیعی ، قرابت زیادی به مفهوم غریزه دارد .
با این توضیحات ، حالا میشود یک بار دیگر به مفهوم حق طبیعی نظر کرد ولی همیشه برای درک یک مفهوم علاوه بر تحلیل مفهومی صرف باید نگاهی به تاریخ این مفهوم نیز داشت . این معنا کی و کجا متولد شده است و چه حوادثی را تا به امروز پشت سر گذاشته است .
در قرن یازدهم و دوازدهم در جریان جنگهای صلیبی ، از پاپ پرسیدند که آیا اموال کافران محترم است؟ پاپ پاسخ داد که بله و ما نمیتوانیم حق مالکیت را با وجود کفرشان از آنان سلب کنیم .
در قرن چهاردهم ، شخصی به نام ویلیام آکام ، که از فیلسوفان دوره خود محسوب میشد ، ناظر بر نزاعی بین پاپ و فرقه فرانسیسکانها یا همان زاهدان مسیحی بود ، در جریان این نزاع ، زاهدان مسیحی کاملا ترک دنیا کرده و منکر هر گونه حقی برای خود بودند ، بویژه حق مالکیت . در این میان پاپ اظهار کرد که این کاری که شما میکنید ، حضرت عیسی هم نکرد و آنها را مورد سرزنش قرار داد .
آکام بعد از نظاره این نزاع ، به این نتیجه میرسد که برخی از حقوق ، غیر قابل سلب یا تفویض هستند ، یعنی نه میشود آنها را از کسی گرفت ، نه میشود آنها را به کسی داد ، آدمی به ذات آدمیت خود صاحب این حقوق است و اولین بار از مفهوم حق طبیعی استفاده کرد .
در زمان کشف آمریکا ، پس از برخورد اسپانیایی ها با بومیان آمریکایی که غیرمتمدن و به توصیف خودشان نیمه وحشی بودند ، این سوال شکل گرفت که آیا این ساکنین بومی نیز دارای حقوقی برابر با ما هستند ؟ و دایره تعریف انسان شامل انسانهای غیرمتمدن نیزمیشود ؟ و گفتگوهای متعددی در این زمینه شکل گرفت .
و خیلی اتفاقات دیگر ، ولی از این سه بند تاریخ میتوان دو وجهه عمیق و دقیق را از مفهوم حقوق طبیعی دریافت . یک اینکه ، به صرف انسان بودن ، این حقوق شامل هر فرد انسانی میشود و دو اینکه ، این حقوق غیر قابل سلب هستند و اینکه حتی خود شخص هم میتواند این حق را از خودش سلب کند یا نه ، محل سوالی عظیم است !
حالا میتوانیم تعریف جان لاک ، بیانگذار دموکراسی را هم از این مفهوم بیان کنیم .آدمیان قبل از ورود به جامعه یک حقوقی دارند و این حقوق را با خود حمل میکنند و وارد جامعه میشوند و همه ارکان جامعه از دیگر شهروندان تا حاکم و حتی قانون باید این حقوق را مشروع بدانند و محترم بشمارند.
در این تعریف ، لاک علاوه بر اشاره به ذاتی بودن این حقوق و غیرقابل سلب بودنشان و عمومیت داشتن آنها در نام انسان ، به وظیفه شهروندان و قانون و حکام در برابر این مفهوم میپردازد.
این شاید آغاز رسمی عصری به نام مدرنیته باشد که پارادایم یا الگوی ذهنی حاکم در این عصر درک و کنکاش و عمق بخشیدن و مصداق یابی و پدیدارشناسی مفهوم حق طبیعی است .این تبیین وظیفه توسط لاک ، بذر آرمان دموکراسی و قانون اساسی فرانسه و بعد از آن آمریکا را در حدود دویست تا دویست و پنجاه سال پیش شد و نهایتا به شکل گیری اعلامیه جهانی حقوق بشر در سال چهل و هشت میلادی و بعد از جنگ جهانی دوم انجامید .
و بسیاری از مفاهیم انسانی و اجتماعی یکی پس از دیگری ، در دریای مفهوم حق طبیعی گویی جامه عوض کرده و جلوه دیگری را هم از خود نشان دادند .
با این توضیحات تا حد قابل قبولی با بنیانهای فکری و فلسفی جهان مدرن و آرمانهای آن و کشف عظیم این دوره یعنی حق طبیعی آشنا شدیم و اشاره کردیم که یکی از محصولات کشف حق طبیعی در جهان مدرن ، اعلامیه جهانی حقوق بشر است . حال میتوان این سوال را دوباره پرسید : چه گروه هایی با اعلامیه جهانی حقوق بشر و یا با جنبه هایی از آن مخالفند ؟
اولین گروه برخی از فلاسفه هستند ، دسته ای از فلاسفه مثل ژان ژاک روسو ، حقوق را امری قراردادی و غیر ذاتی میداند و مدعی آن است که چیزی به نام حق طبیعی وجود ندارد و تمام حقوق با توافقی پیدا و پنهان بوجود آمده اند و رواج یافته اند و نظریه حقوق قراردادی نه طبیعی ایشان طرفداران بسیاری نیز دارد .
در میان فلاسفه ، دسته دیگری نیز وجود دارند که با قاعده منطقی معروفی با این شرح که : باید از است برنمیخیزد. به غیر منطقی بودن یا غیر الزام آور بودن حقوق طبیعی اشاره میکنند . به عنوان مثال ، در گفتمان حق مدارانه گفته میشود : چون انسان از عقل و قدرت تشخیص برخوردار است پس باید در انتخابهای خود آزاد گذاشته شود .
این دسته فلاسفه میگویند از انتساب عقل به آدمی نمیتوان به صورت منطقی به بایستی در آزاد گذاشتن آن رسید .
دسته دوم ، مجریان ادیان هستند. شالوده ادیان تکلیف گرایی است و میتوان گفت ادیان به زبان دیگری صحبت میکنند که گاها با گفتمان حق طبیعی سازگار و گاها ناسازگار است .
مثلا در مورد مالکیت خصوصی ، تقریبا تمام ادیان متفق قول بر این نکته اشاره میکنند که خداوند تبارک و تعالی بر ما تکلیف کرده که مالکیت خصوصی افراد را محترم بشماریم ، نتیجه ای کاملا سازگار با اعلامیه جهانی حقوق بشراما با زبانی دیگر. ولی در مسعله آزادی عقیده باز تمامی ادیان موضعی سرسختانه در مقابل خروج افراد از دین دارند و در تقابل کامل با اعلامیه جهانی حقوق بشر قرار میگیرند .
دسته سوم ، چپ ها ، به عبارتی کمونیستها .
این دسته اعلامیه جهانی حقوق بشر را ، نسخه ای برای تحقق اهداف نظام سرمایه داری میدانند و با تحقیر و استهزا میگویند بورژواها ، یعنی سرمایه داران و تازه به دوران رسیده ها ، این اعلامیه را نوشته اند و به خصوص به حق مالکیت خصوصی میتازند .
دسته چهارم پست مدرن ها هستند .
در مکتب پست مدرنیسم ،مفهوم حق طبیعی تا حد زیادی یک مفهوم محترم است ولی جهانی بودن آن و عدم تاثر از تاریخ و فرهنگ و سنتها منطقه ای را رد میکند . تکثر و چند فرهنگی و حتی چند عقلی از ویژگیهای این مکتب پست مدرنیسم است برخلاف شعارهای مدرنیته که بر جهانی شدن و وحدت و لزوم گفتمانی واحد تاکید داشته اند . پست مدرن ها ، فریاد ضد سلطه گری سر میدهند و جهانی بودن موارد حقوق بشر را کاملا با استدلال نفی سلطه فرهنگی واحد بر کل جهان به چالش میکشد . آنها خواستار آنند که هر فرهنگی ، حقوق بشری متناسب با خود را تدوین و رعایت کند .
دسته پنجم : علمای اخلاق . اخلاق دیالوگ سومی است غیر از تکلیف و حق . زبان سومی که به زبان ارزشی مشهور است که مانند گفتمان تکلیف مدار گاها به نتایجی موافق با گفتمان حق مدار میرسد و در مواردی هم به نتایجی کاملا متقابل ، در بحث مالکیت خصوصی ، اخلاق هم با تبیین ارزش سنجی خود ، تعدی به دارایی دیگری را امری فاقد ارزش اخلاقی میداند و مالکیت افراد را محترم میشمارد .
ولی تقابلهایی هم وجود دارد
به عنوان مثال در عصر حاضر ، بحثی به نام خودکشی خود خواسته مطرح است یا در اصطلاح اتانازی ، این یک مطالبه حق محور است . یعنی کسی که دچار درد و آلام روحی و جسمی است که به شدت او را می آزارد ، طبیعتا حق دارد که به استقبال مرگ برود .
ولی اخلاق گاردی میگیرد و میگوید این کار از نظر اخلاقی فاقد ارزش میباشد و مذموم است .
دسته ششم ، غرب گریزها هستند ، غرب گریز شاید اصطلاحی در تقابل با غرب زده باشد . این دسته به تمام محصولات فرهنگ و تمدن غرب ، با دیده ای آمیخته با توطعه و سلطه جویی و بدبینی نگاه میکنند و از آنجایی که اعلامیه جهانی حقوق بشر توسط دولتهای و قدرتهای جهانی نوشته شده و بدون حضور نمایندگان تمام کشور و نمایندگان ادیان و قومیتهای مختلف ، آن را سند یک سویه ای تلقی میکنند که تامین کننده نظام سلطه است و از ریشه و بن و با تعصب از آن تبری میجویند .
نتیجه :
اگر بخواهیم مومن به مذهب تاریخی هگل به قضیه نگاه کنیم ، یعنی جهانی بودن اعلامیه جهانی حقوق بشر در عصر مدرن را به عنوان تز در نظر بگیریم ، آنتی تز آن اعلامیه های منطقه ای حقوق بشرهستند نه جهانی در عصر پست مدرن خواهند بود و در فرآیند سنتز ، محصول نهایی احتمالا ، اعلامیه های حقوق بشری است که قالبی دو وجهی دارند ، که بخشی از آن جهانی است و بخشی دیگر منطقه ای ، به گونه ای که در تناقض با هم نباشند و این مستلزم کار و فعالیت و مداقه فکری و فلسفی عمیق و همچنین تعدیل بسیاری از مواضع است .که باید کیفیت و چگونه گی آن را نشست و نظاره کرد.
و یا گفتمان دیگری در جهان بوجود خواهد آمد که بتواند چالشهای دو گفتمان حق مدار و تکلیف مدار و اخلاق مدار را در خود حل کند .
نتیجه این نزاع ها هر چه هست ، باعث پوست اندازی و تکامل فلسفه ، فکر ، ادیان ، اخلاق ، ارزش ، مفهوم حقوق ، قانون ، سیاست و… شده و خواهد شد و در حال حاضر آنچه حائز اهمیت است رسیدن به نقطه تعادل بین حق و تکلیف و اخلاق است بدور از هرگونه تعصب و یا افراط ، مخصوصا در سرزمین زیبایمان ایران .
از کیمیا علیزاده تا دیگران؛ دخترانی که بال پرواز دارند
شیوا نظرآهاری
زن بودن در ایران زندگی کردن همراه با تبعیضی دائمی است. حق برخورداری از آزادیهای اندک اجتماعیِ موجود در جامعه، برای مردان است. امکاناتی اگر باشد اول برای مردهاست. دختران اگر توانستند از هزار محدودیت و سانسورِ جامعه و خانواده گذر کنند و پیش از آنکه دختر خوب بودن در خانواده جایش را به همسر خوب بودن بدهد، هویتی مستقل پیدا کنند و بخواهند علایقشان را دنبال کنند، تازه با دیوار بلندی از تبعیضهای گوناگون مواجه میشوند که آنها را در مقایسه با همتایان مردشان در موقعیتی به شدت پایینتر و آسیبپذیرتر قرار میدهد. در چنین شرایطی تلاش و همتی دوچندان لازم است که یک زن بتواند در ایران در هر زمینهای به مدارج بالا دست پیدا کند. تازه در آن صورت هم که بیش از پنجاه درصد صندلیهای دانشگاه را با تلاشی شبانهروزی از آن خود میکنند، در بازار کار، اگر شغل و موقعیتی باشد اول برای مردهاست و زنان معمولاً در جایگاههای پایینتر و سادهتر قرار میگیرند، کارمند ساده، کارشناس ساده، مهندس ساده و … .
در ایرانِ پس از انقلاب زنان به مدت بیش از یک دهه، از عرصهی ورزش کشور حذف شدند. در این زمان البته ورزش در سطح داخلی وجود داشت. اما زنان ورزشکاری که نه جایی دیده میشدند، نه در صورت قهرمانی میتوانستند به مسابقات برونمرزی اعزام شوند، نه تماشاگر داشتند و نه جراید و روزنامهها آنها را میدیدند، آرام آرام از دنیای قهرمانی دور شدند و برای نسل جدیدتر هم در سالهای جنگ و سرکوب، نه امکانی برای ورزش کردن مانده بود، نه جامعه رغبتی به ورزش زنان نشان میداد و نه حتی حکومت میخواست که زن ورزشکار را به الگویی برای دیگر زنان تبدیل کند. ورزشِ حرفهای برای زنان تقبیح میشد و ورزش تنها در حد سلامت و بهداشت برای زنان مورد تأیید قرار میگرفت.
نمونهی زن مسلمان انقلابی، زنی بود که فرزندان بیشتری برای انقلاب به دنیا بیاورد. در خانه بماند و فرزندانش را با آموزههای اسلامی بزرگ کند.
در چنین جامعهای که اساساً ورزشِ زنان تا یک دهه پس از انقلاب نالازم تشخیص داده میشد واضح است که زنان ورزشکار تحت فشار و تبعیضی مضاعف قرار دارند. امکانات بسیار محدود در سطح کشور برای زنان، سنگاندازیهای مدام در مقابل پیشرفت ورزش زنان، عدم اختصاص بودجهی مناسب و نبودن زنان در مناصب مدیریتی ورزش عواملی هستند که جلوی رشد ورزش زنان را گرفتهاند و با اینکه به نظر میرسد این حوزه در مسیر توجه و پیشرفت قرار گرفته اما واقعیت این است که سرعت تغییرات در ورزش زنان حتی در مقایسه با دههی ۷۰، یعنی سالهای ابتدایی توجه به این حوزه در جمهوری اسلامی، بسیار کندتر است.
حجابِ اجباری ورزشکارانِ زن ورود به بسیاری از رشتههای ورزشی را عملاً برای آنها ناممکن کرده چرا که امکان شرکت در مسابقات جهانی را ندارند. از طرف دیگر ورزشکاران اعزامی زن به مسابقات برونمرزی پیوسته تحت نظارتاند و با سختگیریهای شدیدی روبرو هستند، بهطوریکه در میانهی مسابقه و درحالی که میبایست تمام تمرکزشان را بر شکست حریف بگذارند، بیوقفه نگران بیرون بودن چند تارِ مویشان هستند. این مشکلات و البته محدودیتهای پرشمار در زندگی خصوصی زنان ورزشکار، تنها گوشهی کوچکی از رنجی است که آنان میکشند. زنان فعال در عرصهی ورزش بسته به اینکه چه میزان شهرت داشته باشند، از طرف فدراسیونها و جامعه در کنترلی دائمی هستند، نحوهی پوشش، شیوهی رفتار، روابط و سبک زندگیشان به شدت کنترل شده و دخالت حراست فدراسیونها گاهی تا اتاق خواب ورزشکاران نیز کشیده میشود.
در چهاردههی گذشته ورزشکاران زیادی بودهاند که عطای حضور در ایران را به لقایش بخشیده و راهیِ کشورهای دیگر شدهاند، در میان آنان چند زن هم حضور داشتند اما از آنجایی که بهطور کلی امکانات پیشرفته و حرفهای در سطح قهرمانی برای زنان بسیار کمتر از مردان است، در این سالها به ندرت چهرههایی بودهاند که بتوانند مقامی جهانی کسب کنند. شمار زنان ورزشکار ایران در میادین جهانی بسیار کمتر از مردان است، موفقیت آنها بیشتر برای پیشبرد اهداف حکومت در بوق و کرنا میشود و بیشتر ناچار به گرفتن مواضعِ همسو با حکومت میشوند. تلاش میشود تا آنان را نمونهی زنان مسلمانی معرفی کنند که با حجاب و رعایت شئون اسلامی موفق به کسب مقام شدهاند. با همهی این سوءاستفادهها اما در مراحل آمادهسازی سهم کوچکی از امکانات و توجه را به خود اختصاص میدهند.
کیمیا علیزاده نمونهی اخیرِ یکی از این زنان است. مورد او از آن نظر مهم است که او تنها زنِ مدالآور ایران در المپیک است و باتوجه به سن و سال کماش امید زیادی میرفت که بتواند حتی به مدال طلای المپیک هم دست پیدا کند، هرچند در چندسال گذشته پس از المپیک با مصدومیتهای مختلفی مواجه بود، اما همانطور که خودش در نامهای خطاب به مردم نوشته، بیش از مصدومیتها، فشارها و محدودیتهای روزافزونی که بر او وجود داشت، او را ناگزیر از رفتن کرد. نگاهی به نامهی کیمیا علیزاده، میتواند وضعیت ورزشکاران زن را به خوبی بازگو کند؛ «من یکی از میلیونها زن سرکوبشده در ایرانام که سالهاست هر طور خواستند بازیام دادند. هر کجا خواستند بردند. هر چه گفتند پوشیدم.
هر جملهای دستور دادند تکرار کردم. هر زمان صلاح دیدند، مصادرهام کردند. مدالهایم را پای حجاب اجباری گذاشتند و به مدیریت و درایت خودشان نسبت دادند.»
کیمیا علیزاده، دختر جوانی که خیلیهایمان در المپیک قبلی انگار شانه به شانهاش جنگیدیم، به حریف لگد زدیم، گریه کردیم، تا دمدمای طلوع آفتاب بیدار نشستیم تا شاهد مدال گرفتناش باشیم و وقتی مدال برنز المپیک را گرفت برایش هلهلهی شادی سردادیم، شاید تنها ورزشکار زنی باشد که اینطور آشکار از سرکوب زنان در ایران حرف زده است. او که در چندسال گذشته پس از المپیک، بارها در برنامههای مختلف تلویزیونی حاضر شد، حرفهایی زد که با وجود آنکه میدانستیم از سرِ ناچاری است اما روحمان را آزرد، حالا همهی آن برنامهها و شوهای تبلیغاتی را به چالش کشیده است.
رسانههای وابسته به حکومت که در چندسال گذشته او را نمونهی زن ایرانیِ مسلمان معرفی کرده و موفقیتش را مصادره و ادعا کرده بودند که پس میشود با پوشش اجباری و امکانات محدود و روحی سرکوب شده به مدال المپیک رسید، حالا شمشیرهایشان را برای او از رو بستهاند. آنها او را به بیصداقتی متهم کرده و با برشمردن پاداشهایی که دریافت کرده و همچنین پرچمداریاش در المپیک، او را قدرنشناس دانستهاند که به طمع وعدههای پوشالی از زیر پرچم ایران خارج شده است. کیمیا اما مینویسد: «من یک انسانام و میخواهم بر مدار انسانیت باقی بمانم. در ذهنهای مردسالار و زنستیزتان، همیشه فکر میکردید کیمیا زن است و زبان ندارد!
روح آزردهی من در کانالهای آلودهی اقتصادی و لابیهای تنگ سیاسی شما نمیگنجد. من جز تکواندو، امنیت و زندگی شاد و سالم درخواست دیگری از دنیا ندارم.»تنها چند روز پیش از عصیان کیمیا، میترا حجازیپور، قهرمان شطرنج ایران در مسابقات شطرنج سریع و برقآسای قهرمانی جهان که به میزبانی کشور روسیه برگزار میشد، هم بدون حجاب بازی کرد و بلافاصله از تیم ملی اخراج شد. رئیس فدراسیون شطرنج ایران در مصاحبهای گفت که حجازیپور به طور آزاد در مسابقات شرکت کرده و زیر پرچم ایران نبوده است و در این مسابقات سارا خادم الشریعه و آتوسا پورکاشیان تنها نمایندههای ایران بودند. اما سارا خادم الشریعه هم چند روز بعد در اینستاگرامش نوشت که دیگر برای تیم ملی شطرنج ایران بازی نخواهد کرد.
سارا خادم الشریعه بعدتر توضیح داد: «من میخواهم در فضایی آرام، بدون فشار و استرس و تهدید، فقط و فقط روی کارم تمرکز کنم. نمیگذارند، نمیفهمند و نخواهند فهمید.
دلایل تصمیمام برای کسانی که باید ببینند روشن است، شاید نمیخواهند ببینند و این تصمیم آنهاست نه من! من فعلاً قصد مهاجرت ندارم و کسی هم حق ندارد من را وادار به ماندن یا رفتن کند.»
پس از چهاردهه سکوت و سرکوب و برچیده شدن بسیاری از رشتههای قهرمانی به این دلیل که مغایر با ارزشهای اسلامی تشخیص داده میشد، حالا انگار زمان عصیانگریِ زنان ورزشکار رسیده است. عصیانی که رسانههای حکومتی و مسئولان فدراسیونها تلاش دارند تا آن را کماهمیت جلوه دهند و این مقاومت در برابر تمام آموزههای این سالها را به فریبخوردگی تقلیل دهند.
مسئله اما مهمتر از این حرفهاست، ندیمههای جمهوری گیلیاد با آن همه تلاشی که شده تا نشان دهند که از سرنوشتشان راضیاند، که به انتخاب خود با حجاب ورزش میکنند و مدالشان را تقدیم به مدافعان حرم میکنند، با برداشتن حجابشان به عنوان یکی از نمادهای زن بودن در جمهوری اسلامی، ساختگی بودن آن تصویر و رنج روزمرهی زنان را نشان میدهند.
دختران جوانی که گویی هر روز زیرلب این شعر شاعر نیجریهای را زمزمه میکنند:
هیچکس به شما هشدار نداده بود
زنانی که پای دویدنشان را بریدهاید
دخترانی به دنیا میآورند که بال پرواز دارند
آه از …
زهره حق باعلی
آه از این جمهوری ننگین اسلامی
آه از این بیداد و وای از ظلم و ویرانی
آه از دانشجوی آزاده ی بیدار زندانی
صدفغان از فقر ، از تبعیض ، بی نانی
نوجوان کوله بر را جان به لب آمد
نِی زسرمای زمستان بلکه از طاغوت اسلامی
گَشته اَموال وطن مایملک یک عدّه ی جانی
آتش افروزان بیگانه زِهَر آیینِ انسانی
گَشت دنیا غرق اَفسوس و پریشانی و حیرانی
از هزاران کُشته ی آبان ، به جرمی که نمی دانی
هر ندای حق طلب ، باشد زِ اَشرارِ خیابانی
از خزر تا تنگه ی هرمز به چنگالش گروگانی
می زند بر طبل جنگ این لشگر مَلعونِ عُدوانی
مفتخر امّا به نا اهلیِ سردارش ، سلیمانی
خون ایرانی مباح و حافظ سوری و لبنانی
آسمان و خاک ایران نیست ایمن بهر ایرانی
واژگون کردند با موشک هواپیمای اوکراینی
ناجوانمردانه نامیدند آن را خبط انسانی
کودکان سیستان غرقه به سیل و نابسامانی
او به زور و زَرخریده عدّه ای ، بهر سخنرانی
می کشد تاریخ بر رویت به زودی خط بُطلانی
ای نه جمهوری ، نه اسلامی ، نه ایرانی !
زهره حق باعلی – ژانویه 2020
دو راهی سپاه
زیتون ـ محمدرضا سرداری:
حسن عباسی؛ جاسوس اسرائیل یا تخریبچی قرارگاه عمار
حسن عباسی که از او به عنوان «مؤسس بررسیهای دکترینال امنیت بدون مرز» یاد میشود؛ اخیراً در اظهاراتی مدعی شده که سپاه پاسداران از طریق بازداشت اتباع کشورهای غربی به اتهام جاسوسی درآمدزایی میکند. وی همچنین مدعی شده که سپاه پاسداران ۳ میلیارد دلار نیز از قطر بابت خون بهای قاسم سلیمانی اخذ کرده است.
این اظهارات برای نخستین بار واکنش رسمی سپاه را به دنبال داشته. رمضان شریف، سخنگوی سپاه در واکنش به این اظهارات گفته است که این گفتهها برداشت شخصی حسن عباسی است: «اعلام میکنیم این فرد در برخی محافل دیدگاهها و برداشتهای شخصی و بی پایه و اساس را مطرح کرده – که در مواردی از جمله آنچه اخیراً مطرح شده توسط بدخواهان دستاویز قرار گرفته و هجمه به سپاه را سبب شده است- در حالی که صحت و واقعیت نداشته است .»
حسن عباسی که چندین بار به خاطر اظهارات جنجالی علیه ارتش و وزارت اطلاعات، پس از شکایت این دو نهاد به زندان محکوم شده، در حاشیه مراسم تشییع قاسم سلیمانی در تهران اصلاح طلبان را به «تکهتکه» شدن از سوی مردم در صورت حضور دوباره در رقابتهای انتخاباتی تهدید کرد.
اما آیا حسن عباسی همانطور که سخنگوی سپاه گفته یک شخص است یا سخنگوی یک نهاد قدرتمند. وی با کدام پشتوانه یک تنه به دولت، ارتش، وزارت اطلاعات و اصلاح طلبان میتازد، هر از گاهی حبسی کوتاه مدت میکشد و دوباره همان رویه را تکرار میکند؟ حسن عباسی سخنگوی کیست؟ سخنگوی موسسه بررسیهای دکترینال امنیت بدون مرز یا سخنگوی ستاد انتخاباتی عماریون در مجلس یازدهم؟ جاسوس اسرائیل یا تخریب چی قرارگاه عمار؟
حسن عباسی و قرارگاه عمار
حسن عباسی همه جا خود را رئیس موسسه بررسیهای دکترینال بدون مرز یا همان «اندیشکده یقین» معرفی میکند. موسسهای که به نظر میرسد «اتاق فکر» قرارگاه عمار است. هرچند که هیچ ارتباط شفافی میان این موسسه با قرارگاه عمار وجود ندارد. عباسی همچنین از اعضای مؤسس قرارگاه عمار است.
پیگیری مطالبات رهبر، هماهنگ ساختن نیروهای فعال انقلاب، نظارت و نقد عملکرد نهادها، رصد فعالیتهای جبهه معارض انقلاب، شناسایی دستهای پیدا و پنهان دشمنان و عامل داخلی آنها و بصیرتافزایی در صحنه عمل تحولات داخلی از جمله اهداف و وظایف این قرارگاه برشمرده شده.
علاوه بر حسن عباسی، نامهای آشنای دیگری نیز در قرارگاه عمار به چشم میخورند، علیرضا پناهیان ؛ مهدی طائب (برادر رئیس اطلاعات سپاه)؛ حمید رسایی، نادر طالب زاده، سعید حدادیان، روانبخش (سردبیر نشریه مصباح یزدی) و حسین الله کرم.
علاوه بر حسن عباسی، نامهای آشنای دیگری نیز در قرارگاه عمار به چشم میخورند از جمله علیرضا پناهیان (نماینده نهاد رهبر در دانشگاهها)؛ مهدی طائب (برادر رئیس اطلاعات سپاه)؛ حمید رسایی، نادر طالب زاده، سعید حدادیان، روانبخش (سردبیر نشریه مصباح یزدی) و بالاخره حسین الله کرم (انصار حزب الله). برخی از این نامها در انتخابات آتی مجلس نیز دیده خواهند شد. نامهایی که قرار است ذیل نام محمد باقر قالیباف قرار گیرند.
حسن عباسی و سپاه
گفته میشود حسن عباسی اخراجی سپاه است اما شواهد نشان میدهد وی همچنان کادر سازمانی سپاه محسوب می شود. یکی از شواهد مهم در این زمینه صلاحیت دادگاه رسیدگی به اتهامات اوست. خبرگزاری ایسنا مرداد سال ۹۸ خبر داد که عباسی در پی شکایت معاون حقوقی وزارت اطلاعات با حکم سازمان قضایی نیروهای مسلح بازداشت شده است. وی بارها در دانشگاه امام حسین که وابسته به سپاه است سخنرانی کرده و حتی مدعی است که استاد راهنمای تعدادی از فارغالتحصیلان این دانشگاه بوده. اما معلوم نیست خودش کجا درس خوانده و چه مدرکی دارد. با این وجود سخنرانیهای وی بارها با پوشش قابل ملاحظه خبرگزاریهای منسوب به سپاه از جمله تسنیم و فارس قرار میگیرد.
آیا حسن عباسی جاسوس اسرائیل است؟
پس از اظهارات حسن عباسی درباره شیوه درآمدزایی سپاه، برخی از اصلاح طلبان رسانه های داخل کشور سخنان وی را مشابه اقدامات یک عامل و نفوذی اسرائیل مقایسه کردهاند. سردبیر یک سایت داخل کشور با طرح این پرسش که: «من نمیدانم حسن عباسی، نفوذی اسرائیل در ایران است یا خیر؟» نوشته است اگر یک مأمور اسرائیلی میتوانست سالهای سال در سیستم حکومتی ایران نفوذ کند و رفته رفته به تریبون دار و تئوریسینی برای جریان حاکم تبدیل شود، همان حرفهایی را میزد که حسن عباسی میزند.
مصطفی تاج زاده، فعال اصلاح طلب، نیز اظهاراتی مشابه با «عصر ایران» در خصوص حسن عباسی داشته. وی در صفحه اینستاگرامش نوشته که نمیتواند «عباسی» را به وابستگی به سرویسهای اطلاعاتی بیگانه متهم کند اما هیچ «مزدوری» نمیتوانسته به اندازه وی، جمهوری اسلامی را در معرض اتهام قرار دهد.
پس از اظهارات حسن عباسی درباره شیوه درآمدزایی سپاه، برخی از اصلاح طلبان رسانه های داخل کشور سخنان وی را مشابه اقدامات یک عامل و نفوذی اسرائیل مقایسه کردهاند.
اشاره تاج زاده به اظهارات اخیر عباسی در خصوص سپاه است که با واکنش سخنگوی آن نهاد نظامی نیز روبرو شد.
اما اگر اتهام جاسوسی به عباسی وارد باشد؛ تنها به شخص وی وارد نیست. پیشتر چند مداح وابسته به تشکیلات قرارگاه عمار نیز به جاسوسی برای اسرائیل متهم شدند. یکی از متهمان محمدحسین حدادیان، فرزند سعید حدادیان مداح معروف بیت رهبری است که این روزها اخباری از پلمپ شدن منزلش در شمال تهران نیز پخش شده. اخباری که تاکنون تأیید نشده است.
حسن عباسی و قرارگاه عمار
سوابق نشان داده که هر گاه انتخابات نزدیک میشود؛ سر و کله حسن عباسی نیز پیدا میشود. وی بیتردید سخنرانی بیپروا است. از این رو از وی همواره به عنوان «مین روب» و یا به تعبیری دیگر «تخریب چی» قرارگاه یاد میکنند. در انتخابات ریاست جمهوری سال ۹۶، وی همین نقش را در حمایت از نامزدی رییسی ایفا کرد. پیشتر نیز برای تخریب هاشمی رفسنجانی و حسن روحانی از وجود وی استفاده فراوان میشد.
اکنون نیز به نظر میرسد دولت پنهان قصد دارد تا از وی برای مقاصد آتی خویش در انتخابات استفاده کند؛ خصوصاً در شرایطی که سپاه پاسداران پس از سرنگون کردن هواپیمای اوکراینی از نظر وجهه اجتماعی و سیاسی بسیار لطمه خورده است.
با این وجود وی همچنان عضو موثری از هسته اصلی گرداننده سپاه یا همان قرارگاه عمار است. قرارگاهی که در دوره هشت ساله ریاست جمهوری روحانی تلاش کرد تا به ظاهر از منافع خامنهای و فرزندش مجتبی را در مقابل روحانی و اصلاح طلبان پاسداری کند. اما به نظر میرسد پس از فتح مجلس و پایان دولت روحانی، قرارگاه عمار نیز رسماً به فراکسیون عمار در مجلس تبدیل خواهد شد و حسن عباسی نیز از اندیشکده یقین به مرکز پژوهشهای مجلس کوچ خواهد کرد.
قرارگاه عمار و مدیریت حوزه فرهنگی کشور
یکی از دغدغههای اصلی برای تأسیس قرارگاه عمار، توجه به اندیشههای خامنهای در حوزه فرهنگ و هنر بوده است. در این میان میتوان گفت چهرههایی چون یامینپور، رائفیپور، طالبزاده و عباسی نقش مهمی در تأمین نظرات وی در حوزه فرهنگ بازی کردهاند. از این میتوان گفت قرارگاه عمار در واقع همان هسته اصلی ضلع فرهنگی سپاه و بسیج است که قرار است امسال جشنواره هنری دهه فجر را نیز اداره و داوری کنند.
بخشنامه اخیر رییس قوه قضاییه برای محدود کردن فعالیتهای صوتی و تصویری در فضای مجازی به مجوز صدا و سیما بخشی از تلاش قرارگاه عمار برای یکدست کردن تولید محصولات فرهنگی و تقویت نقش انحصاری صداوسیما در حوزه اطلاعرسانی و فرهنگی است.
این قرارگاه که با در اختیار داشتن مراکزی چون بسیج دانشجویی، نهادهای نمایندگی ولی فقیه در دانشگاهها، صدا و سیما، حوزه هنری و دیگر مراکز وابسته به حوزهها علمیه عملاً مجری سیاستهای فرهنگی بیت رهبری است و کلیه سیاستهای فرهنگی دولت را تحت شعاع خویش قرار داده؛ اکنون در تلاش است تا انحصار کامل فعالیتهای فرهنگی را بهدست آورد.
آنان برای این امر حتی تا بهدست گرفتن مجلس یازدهم و دولت سیزدهم نیز صبر نکردهاند و از هم کنون با یاری ابراهیم رئیسی رییس قوه قضاییه دست به کار شدهاند.
بخشنامه اخیر رییس قوه قضاییه برای محدود کردن فعالیتهای صوتی و تصویری در فضای مجازی به مجوز صدا و سیما بخشی از تلاش قرارگاه عمار برای یکدست کردن تولید محصولات فرهنگی و تقویت نقش انحصاری صداوسیما در حوزه اطلاع رسانی و فرهنگی است. امری که البته چالشهای این جریان با دولت را نیز دامن زده است.
حق حیات و امنیت زندگی
نیشتمان عبداللهی
وَلَكُمْ فِي الْقِصَاصِ حَيَاةٌ يَا أُولِي الْأَلْبَابِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ و برای شما در قصاص، حیات و زندگی است، ای صاحبان خِرد! شاید شما تقوا پیشه کنید.
حق زندگانی نه تنها برای انسان، بلکه برای همه موجودات حقی طبیعی ست و در اینکه هیچ موجودی مجاز به گرفتن این حق از دیگری نیست، شکی وجود ندارد.
ولی در صورتی که به هر دلیل غیر معقول، تصادفی، غیر عمد یا هرچیز دیگری این اتفاق افتاد، فرد خاطی باید با قصاص جریمه شود؟!
اعدام و قصاص یکی از غیر انسانی ترین احکام اسلام است که در کشورهای مسلمان و به خصوص ایران با آمار بالا اجرا میشود.
جالب است بدانیم که ۱۴۰ کشور جهان اعدام قاتل را لازمه تسلی خاطر بازماندگان نمیدانند!
اما به آیه ۱۷۹ از سوره بقره برگردیم.
قصاص، زندگی، صاحبان خرد، تقوا!
کدام صاحب خردی برای زندگی و به دست آوردن تقوا به قصاص راضی میشود؟!
این دستور خداوندی که در قرآن چندین بار تکرار شده است، چقدر از آمار جرم و جنایت کاسته است؟!
اگر بر این بنا بود با این آمار بالا از اعدام در ایران تا الان تیشه به ریشه جنایت زده شده بود.
ولی واقعیت این است که قصاص و اعدام در ملاعام چیزی جز خشونت پروری و ترویج بی رحمی در بر ندارد. کسی که برای تسکین دل خود راضی به کشتن یک آدم میشود، انسان مهردوستی نیست. کسی که با خونسردی و به همراه دست کودکی در دست به تماشای جان دادن یک انسان میپردازد و تخمه میشکند، انسان خطرناکی ست.
بله، درست است اسلام حکم دیه را توصیه میکند و میگوید با دریافت دیه از گناهکار بگذرید که خدا شما را دوست بدارد.
اتفافا مشکل اساسی همین جاست. اسلام دین پول است.
در اسلام همه دستورات با پول قابل خرید و فروش است.
دیه، فروختن حق حیات است. تو میبخشی، اما نه برای انسانیت، نه از سر مهر و بخشش، نه برای زندگانی، نه برای اصلاح جامعه!
یادت باشد اسلام دین خشونت و نفرت است.
محاکمه هفت تن دیگر مرتبط با پرونده “سحر تبر”
نازنین صادقی
هفت نفر از عناصر مرتبط با پرونده “سحر تبر” امروز در شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب تهران به ریاست قاضی مقیسه محاکمه شدند.
به گزارش تسنیم، در ادامه رسیدگی به پرونده سحر تبر، که بهواسطه عملهای متعدد زیبایی و گریمهای مشمئزکننده و هنجارشکن، اقدام به جذب مخاطب در صفحه اینستاگرام خود میکرد، تعدادی از افرادی که او را تشویق به این کار میکردند نیز تحت پیگرد قرار گرفتند.
صبح امروز نیز 7 نفر از افراد مرتبط با همین پرونده در شعبه 28 دادگاه انقلاب به ریاست قاضی مقیسه محاکمه شدند.سحر تبر به دلیل اتهاماتی مانند ترویج خشونت، تحصیل مال از طریق نامشروع، توهین به مقدسات، توهین به حجاب اسلامی، گسترش اباحه گری و تشویق جوانان به فساد در دادگاه انقلاب محاکمه شد.
جزئیات دادگاه سحر تبر با رؤیت چهره حقیقی اش
دادگاه رسیدگی به اتهامات «فاطمه خویشوند» که با نام «سحر تبر» در اینستاگرام فعالیت می کرد، امروز ۲۳ دی ماه در شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب اسلامی تهران به ریاست قاضی مقیسه برگزار شد. وی در مهرماه بازداشت شده بود.
به گزارش ایرنا، سعید دهقان وکیل فاطمه خویشوند هم با اشاره به جلسه دادگاه امروز گفت: با تشکیل جلسه دادرسی، امکان رؤیت چهره حقیقی و وضعیت روحی موکل توسط دادگاه میسر شد که نشاندهنده این است که تصاویر و کلیپهای منتشرشده توسط این نوجوان در اینستاگرام شباهتی با چهره حقیقی او ندارد. به عبارت بهتر «سحر تبر» مخلوق نرمافزار فتوشاپ، گریم و ابزار تدوین بوده و فاقد هرگونه شباهت به این مخلوق نرمافزاری است.
بنا بر این گزارش وکلای فاطمه خویشوند، پیشتر اتهامات او را معاونت در افساد فیالارض، تشویق به فساد از طریق تشویق جوانان به اباحهگری، توهین به مقدسات از طریق توهین به حجاب و تحصیل مال نامشروع اعلام کرده بودند.
فیلم؛ تازهترین قربانی پخش اعترافات اجباری
تلویزیون دولتی جمهوری اسلامی بار دیگر اعترافات یک شهروند پیشتر بازداشت شده را در حالیکه که هنوز خبری از محاکمه و محکومیت او منتشر نشده، پخش کرد.
در برنامه ای که سه شنبه شب ۳۰ مهر از شبکه دو صداوسیما پخش شد، فاطمه.خ که در اینستاگرام به «سحر تبر» معروف است پس از حدود ۱۷ روز بازداشت مقابل دوربین قرار گرفت.
در این برنامه اتهامات سحر تبر «ترویج خشونت، گسترش اباحهگری و تشویق جوانان به فساد و هنجارشکنی» اعلام شد. او در مقابل دوربین گفت که قصدش از تغییر چهره و انتشار عکسهایی با گریمهای متفاوت فقط شهرت بوده است.
بازداشت او در رسانه های غربی نیز بازتاب داشت و روزنامه گاردین، شبکه تلویزیونی فاکس نیوز و سایت خبری «نیوز دات کام» به فعالیتهای او و همچنین موج دستگیریهای کاربران اینستاگرم، به ویژه زنان، در ایران اشاره کرد.این چهره ۲۲ ساله اینستاگرامی در حالی با حکم دستور دادسرای ارشاد بازداشت شد که پیشتر نیز پلیس فتای نیروی انتظامی، از رصد و شناسایی «صفحههای پرطرفدار و شاخهای اینستاگرام» در حوزههای مختلف خبر داده بود.
به گزارش صدای آمریکا، طی سالهای اخیر سپاه پاسداران به بخشهای انتظامی و امنیتی که شبکههای مجازی را زیر نظر میگیرند اضافه شده و با برخی کاربران که از نظر آنها به ترویج بی حجابی و فرهنگ غربی دست میزنند، برخورد میکنند.
پیشتر دخترانی که تصاویر رقص خود را در اینستاگرام منتشر می کردند نیز توسط پلیس احضار شدند. پخش اعتراف های اجباری آنان از تلویزیون دولتی جمهوری اسلامی واکنش انتقادی بسیاری را برانگیخت.علاوه بر این، در روزهای در حالیکه انتقادات مختلفی به پخش اعترافات اجباری متهمان از تلویزیون مطرح شده بود، اعترافات اجباری سازندگان برنامه ویدئویی ژلوفن پس از بازداشت آنها، از تلویزیون پخش شد.
بهاییان ایران به دلیل راستگویی مجازات میشوند
لیلا باقری
جامعه جهانی بهاییان طی بیانیهای نسبت به اقدام اخیر دولت جمهوری اسلامی ایران مبنی بر حذف گزینه سایر ادیان در فرمهای کارت ملی اعتراض کرده است.
در این بیانیه آمده است: «با محدود کردن شماری از متقاضیان کارت ملی هوشمند جدید ایران [محدودکردن گزینههای انتخاب دین در فرمهای متقاضیان کارت ملی] که میتوانند فقط یکی از چهار دین شناخته شده یعنی اسلام، مسیحیت، یهودیت یا آیین زرتشت را انتخاب کنند- پیروان ادیان دیگر از جمله بهائیان، مجبور میشوند که یا در مورد دین خود دروغ بگویند یا از اساسیترین خدمات اجتماعی مانند درخواست وام، خدمات بانکی یا خرید و فروش املاک محروم بمانند.»
این در حالی است که پیروان آیین بهاییت تحت هیچ شرایطی مجاز به دروغگفتن نیستند و در نتیجه عملا از دریافت کارت ملی محروم میشوند.یکی از بزرگترین اقلیتهای دینی در ایران بهائیان هستند که از هنگام روی کار آمدن حکومت اسلامی از بسیاری حقوق محروم شدهاند، آزادیشان سلب شده و حتی برخی از آنها اعدام شدهاند. در حال حاضر دستکم ۷۵ شهروند بهایی به دلیل باورهای دینیشان زندانی هستند.وضعیت حقوق بشر در ایران در حال تبدیل به بحران
شیرین عبادی، برنده جایزه صلح نوبل و رئیس کانون مدافعان حقوق بشر، در نامهای به کمیسر عالی حقوق بشر سازمان ملل متحد نسبت به وضع مقررات تبعیضآمیز جدید در ایران علیه اقلیتهای مذهبی و خداناباوران هشدار داد.
در روزهای اخیر گزارشها از ایران خبر از حذف گزینه “سایر ادیان” در فرم درخواست کارت ملی ایران خبر دادهاند.
شیرین عبادی با بیان اینکه “در ایران تعدادی افراد خدا ناباور، بهائی، یارسان و ایزدی زندگی میکنند که بدین نحو از حق شهروندی محروم میشوند،” نوشت: «در بین افراد فوق بیشترین تعداد متعلق به جامعه بهائی است و حدود ۳۵۰ هزار بهائی در ایران زندگی میکنند. آنان پس از تأسیس جمهوری اسلامی از ابتداییترین حقوق بنیادین یک انسان محروم شدند و با این تصمیم جدید سایر حقوق خود را هم از دست میدهند.»
او به عنوان مثال اشاره کرد که “در ایران اخذ پاسپورت موکول به داشتن شناسنامه و کارت ملی است و بدینگونه حتی حق خروج از ایران نیز از آنان سلب میشود.”
او در این نامه تایید کرد که “وضعیت حقوق بشر در ایران روز به روز بدتر و در حال تبدیل به بحران است.” به گفته خانم عبادی در ایران “پاسخ هر اعتراض گلوله یا زندان است.”
او خواهان آن شد که مقام سازمان ملل متحد از همه امکانات قانونی برای بهبود وضعیت حقوق بشر در ایران استفاده کند.
بهائیان حاضر نیستند دینشان را پنهان کنند
حذف گزینه “سایر ادیان” از فرم درخواست کارت ملی حق شهروندی را از گروهی از ایرانیان میگیرد، بویژه بهائیان که دینشان برخلاف اسلام اجازه گفتن دروغ “مصلحتی” را به آنها نداده است و حاضر نیستند دینشان را پنهان کنند.
سخنگوی جامعه جهانی بهائیان، به دویچهوله فارسی میگوید: «این در حقیقت یک وجه جدید آزار و اذیت بهائیان در چهار دهه گذشته است. جمهوری اسلامی در این چهل سال از بهائیان خواسته یکی از اصول اصلی دینشان را که راستگویی است کنار بگذارند و آنها را در مقابل دو گزینه قرار داده است؛ بین دینشان یا حق داشتن کار، حق تحصیل، زندگی راحت و الان هم حق شهروندی یکی را انتخاب کنند و بهائیان همیشه گفتهاند که ما هرگز در مورد باورهای دینی مان دروغ نمیگوییم و به خاطر همین هم راستگویی از خیلی از حقوقشان گذشتهاند. در تمام این ۴۰ سال به بهائیان گفته شده است که اگر میخواهید وارد دانشگاه شوید در مورد دینتان دروغ بگویید اگر میخواهید کار بکنید دروغ بگویید. اگر میخواهید زندان نروید هم همینطور.»
“حذف گزینه دیگر ادیان از فرم درخواست کارت ملی”
فعالان حقوق اقلیتها در ایران و برخی کاربران در شبکههای اجتماعی از حذف گزینه “سایر ادیان” در فرم درخواست کارت ملی ایران خبر دادهاند. این موضوع در صورت تایید، شهروندان بهایی را برای درخواست کارت ملی با تبعیض و مشکل مواجه میکند.
در گزارش سال ۲۰۱۹ کمیسیون آزادی بینالمللی ادیان تبعیض علیه پیروان بهاییت در ایران و از جمله ممنوعیت اشتغال و تحصیل آنها را محکوم کرده است.
در این گزارش سالانه آمده است که در حال حاضر دستکم ۷۵ شهروند بهایی به دلیل باورهای دینیشان زندانی هستند.
یک کاربر ایرانی در این باره نوشت: …ظاهراً زندان، محرومیت از تحصیل، بستن محل کسب و… کافی نیست. جمهوری اسلامی با ممنوعیت صدور کارت ملی برای بهائیان، قصد دارد عملاً آنها را از شهروندی ساقط کند.
باید کاری کرد
کودک کار و فقر برنامه ریزی شده در ایران
وحید حسن زاده ابراهیمی
بچه تر بودم که صدای چرخ گاری «نمکی ها» غرق در لذتم می کرد. هربار که در سراشیبی سر کوچه به آنها نگاه می کردم که بی خیال و رهوار روی لاستیک چرخ دستی شان که به عنوان ترمز از آن استفاده می کردند می ایستادند و سراشیبی کوچه را با سرعت طی می کردند آرزو می کردم که در آینده حتماً «نون خشکی» شوم تا همین چند روز پیش که سروکارم به خیابان خاوران، محل جمع آوری نان خشک ها، پلاستیک و ضایعات شهری افتاد.
پسرک ده، دوازده ساله با نگاه خیره چشم در چشم من داشت و نگاهش فریاد می زد که «تو از جنس ما نیستی، اینجا چکار می کنی؟» که ناگهان سیلی پسرک دیگری روی گرده اش نشست و فریاد خنده فضا را پر کرد. وقتی کشتی کودکانه شان که در نگاه اول آنقدر خشن می نمود که به دعوای بزرگسالان شباهت داشت به پایان رسید، پسر اولی روی تل نان خشک ها افتاده بود و آنقدر مگس به پرواز درآمده بود که خط نگاه مان را تیره کرد.
انبارهای ضایعات و زباله های خشک شهری که دشت وسیع ورامین با همه سرسبزی اش میزبان آنها است جایی است که وقتی راه می روی روی کفش های واکس خورده ات خاک می نشیند و دماغت از بوی صدها کیسه زباله یی که آنجا جمع شده و گوشت از صدای مگس ها پر می شود.
«وکیل» دست هایش را بی محابا پیش می آورد و انگار نه انگار که دست هایش در کندوکاو زباله ها آنقدر سیاه شده که به تیرگی پلاستیک های سیاهی که کیلویی ۲۰۰ تومان می خواهد به من بفروشد درآمده است.ورود به جمع اینها که زباله های ما را کندوکاو می کنند و به درد بخورهایش را جمع می کنند تا لقمه نانی به کف آورند، فقط زمانی ممکن است که یکی از آنها شوی، حال به عنوان فروشنده یا خریدار.«وکیل» یک واسطه میانی است، آنکه زباله ها را از آدم هایش که برایش زباله جمع می کنند به قیمت بسیار پایینی می خرد تا واسطه اصلی آنها را به چند برابر قیمت به کارخانه های ذوب پلاستیک بفروشد.از کنار پارچه یی که در ورودی آلونک های کوچک و «کاهگلی» محل زندگی «وکیل» و دوستانش را در همان حیاط اصلی انباشت زباله ها پوشانده می توان گاهگداری سرک کشید و دید که پشت پنجره های کم نور اتاقک ها را زباله گرفته و گوشه اتاق چند تایی لحاف و تشک زهوار دررفته روی هم چیده شده است.
اینجا تقریباً همه با لهجه «افغانی» صحبت می کنند.
«پلاستیک بادی، تزریقی سفید کیلویی ۷۰۰، پلاستیک درهم کیلویی ۳۶۰، پلاستیک سیاه هم کیلویی ۲۰۰ تومن، هفته یی یîک تن بîرات میارم، اگه خوب بخری بیشتر هم می تونم بیارم.»
واسطه اصلی موبایل، ماشین و برو بیایی برای خود دارد ولی به ظاهرش که نگاه می کنی نمی توان حدس زد که در یک حساب سرانگشتی درآمد ماهانه اش نزدیک به ۲۰ میلیون تومان است. زباله های خشک که پلاستیک را هم شامل می شود توسط همان هایی که هر روز و هر شب سرکوچه ها می بینیم شان که سر در مخازن مکانیزه جمع آوری زباله کرده اند تا چیز درست و حسابی پیدا کنند جمع آوری می شود و کیلویی ۱۵۰ تا ۱۶۰ تومان به واسطه ها فروخته می شود.
«محمد» امروز خوب کار کرده، نزدیک ۱۰۰ کیلو پلاستیک جمع کرده است که اگر خوب بخرند ۱۰ هزار تومانی دستش را می گیرد و راضی است. ولی همین پلاستیک ها که جمع آوری می شود و در انبارهای کنار جاده خاوران، اشرف آباد، شهرری و دیگر مناطق دپو می شود، حداقل کیلویی ۳۵۰ تومان به کارخانه های پلاستیک خردکنی فروخته می شود. «وحید» واسطه اصلی است. در یکی از انبارهای بزرگ اشرف آباد، یکی از نواحی شهرری با هم قرار می گذاریم، ضایعات پلاستیکی خود را به خیلی از کارخانه های پلاستیک می فروشد که اسم های شان را به عنوان سابقه کاری خود می آورد. هفته یی ۱۰۰ تن پلاستیک را به راحتی می تواند تامین کند که خرج دررفته تا ماهی ۱۵ میلیون تومان سود می برد. هر چند معتقد است اگر بخواهد تا ۱۴۰ تن هم پلاستیک می تواند جمع آوری کند و بفروشد. خیلی ها برایش کار می کنند و با چند کارخانه قرارداد دارد و وقتی می پرسم چطور می توانی این همه پلاستیک جمع کنی می گوید:«کار من اینه، اگه نتونم که باید برم بمیرم.»
متولی اصلی جمع آوری و تفکیک ۷۵۰۰ تن زباله در تهران شهرداری است که در خوش بینانه ترین حالت تنها ۵ درصد زباله ها را تفکیک می کند و بقیه را به راحتی دفع می کند، زباله هایی که در حال حاضر هزاران نفر از آن نان می خورند و برخی هاشان سود سرشاری از آن می برند.
در این گاراژهایی که نه متروکند و نه خیلی دورافتاده و درست در میان یکی از بزرگ ترین مراکز تجاری جاده خاوران واقع شده اند، جز «افغانی » هایی که به کار خرید و فروش زباله مشغولند، نه از ماموران شهرداری خبری است، نه از گشت های پلیس.«وکیل» که روی پلاستیک های رنگارنگ راه می رود و قیمت هر کدام را توضیح می دهد، از شهرداری و ماموران آن که مسوول جلوگیری از «زباله دزدی» هستند هیچ هراسی ندارد و به راحتی و شیطنت می گوید: «به آنها حقوق می دیم، هیچ مشکلی پیش نمیاد، شما خیالتون راحت.» یکی از مسوولان شهرداری محل برخورد شهرداری با جمع آوری کنندگان زباله های شهری را برخوردی جدی نمی داند، چون «آموزش و به کارگیری کارگرانی که سال ها به صورت غیرقانونی مشغول این کار بوده اند کار سختی است.» همچنین «شهرداری باید برای این زباله ها سیستم جمع آوری تعریف کند و تا زمان سوددهی آنها سوبسیدهای فراوانی بپردازد که این موضوع باعث تعلل شهرداری می شود.» به نظر نمی رسد که هیچ کس به وضعیت بسیار بد افرادی که در محل های جمع آوری زباله کار و زندگی می کنند رسیدگی کند، هیچ کس به این محل سر نمی زند تا کودکانی را که در وضعیتی رقت بار میان کثافت و زباله کار می کنند و هم آنجا می خورند و می خوابند و بازی می کنند ببیند. در این انبارها هیچ قانونی جز همان قانون قدیمی «تلاش برای زنده ماندن» حکمفرما نیست و کودکان و حتی بزرگسالان با درآمدی ناچیز برای پر شدن جیب های دلالان اصلی از صبح تا شب میان آشغال های مردم شهرنشین می لولند.در تک وتوک مناطقی که شهرداری همتی کرده و پیمانکارانی را برای جمع آوری و تفکیک زباله های خشک به کار گرفته نیز پیمانکاران که اکثراً همان عوامل سنتی جمع آوری بوده اند بیشتر زباله های خود را دوباره به همان واسطه ها می فروشند و در این میان سود کلانی می برند در حالی که در این میان شهرداری و مردم شهر هستند که متضرر اصلی اند.
یکی از پیمانکاران مشکل اصلی را قراردادهای سازمان بازیافت با آنان می داند که «غالباً یک ساله است و پیمانکار از اینکه هزینه کند و پایان قرارداد عذرش را بخواهند می ترسد، در نتیجه سعی دارد تا در این مدت حداکثر سود را ببرد.»
«محمد» که سال هاست زباله جمع می کند ورود به این کار را در حد و اندازه دلالان اصلی بسیار سخت و پیچیده می داند زیرا «همه آدم های خودشان» را دارند و هر کس اجازه ورود به حریم شان را ندارد و اگر دست زیاد شود سودها هم کمتر می شود.«در شهرداری همه این مناطق را می شناسند و به تفکیک پلاک مشخص است که کجاها خرید و فروش زباله انجام می شود.» با این حال شهرداری از آنجا که «هیچ سیستم مشخصی برای جمع آوری ندارد، اجازه می دهد تا آنها به کارشان ادامه دهند.» ا
این استدلال شهرداری برای عدم برخورد با این مراکز است.این مراکز به خودی خود دارای اشکال نیستند بلکه رعایت نشدن مسائل بهداشتی در محیط کار و استفاده از این زباله ها برای ساخت لیوان و کیسه فریزر و از این قبیل لوازم و همچنین سرازیر شدن سود این کار به کیسه کسانی که هیچ صلاحیتی ندارند در حالی که این پول در اکثر کشورهای دنیا یکی از درآمدهای مهم شهرداری محسوب می شود، محل اشکال و ایراد است.شهردار تهران همین چندی پیش مدعی شد که تهران در چهار سال آینده قابل مقایسه با کلانشهرهای دنیا خواهد شد ولی وی توضیح نداد که این قیاس در آمار بی خانمان ها، متکدی ها و زباله گردها خواهد بود یا در قیاس توسعه، رفاه و بهبود زندگی شهری. آنچه که از این موضوع برمی آید این است که تهران بیش از آنکه نیازمند گرفتار شدن در سودای رقابت با دیگران باشد، نیازمند توجه به پایه یی ترین و پیش پاافتاده ترین امکانات شهری است که از بسیاری از ما دریغ شده است.این روزها که صدای جیرجیر چرخ گاری های دستی را می شنوم نه آن خاطره دور شیرین که صدای وزوز مگس ها، بوی زباله و دست های سیاه پینه بسته «وکیل» یادم می افتد.
مبارزه و مقابله با ناقص سازی زنان
علیرضا جهان بین
بر اساس تعاریف پزشکی ناقص سازی زنان، برداشتن تمام یا قسمتی از آلت تناسلی زنان است که معمولا در کودکی انجام می شود و عوارض آن همچون درد، خونریزی، عفونت و … تا آخر عمر با زن باقی می ماند.
آنتونیو گوترش، دبیر کل سازمان ملل متحد، در بیانیهای درباره «مثلهکردن جنسی زنان» در جهان، گفتهاست بیش از ۲۰۰ میلیون زن و دختر در سراسر جهان با پیامدهای «یک خشونت بزرگ» علیه حقوق انسانیشان دست بهگریبان هستند. کشورهایی مانند سومالی و گینه، در صدر کشورهایی که بیشترین درصد مثله کردن زنان بین ۱۵ تا ۴۹ سال را به خود اختصاص دادهاند، قرار دارند و کشورهایی مانند گامبیا، موریتانی و اندونزی در صدر کشورهایی که بیشترین درصد ناقصسازی جنسی زنان بین زمان تولد تا ۱۴ سالگی را بخود اختصاص دادهاند.
وضعیت در ایران چگونه است؟
عمل ناقص سازی جنسی در بین ایرانیان به اشتباه با نام ختنه زنان رواج پیدا کرده است. ناقص سازی زن با اهدافی مانند: کنترل مردان بر جسم زنان، کم کردن و از بین بردن میل جنسی در زنان در نتیجه حفظ باکرگی و عفاف انجام می شود. از این جهت درست تر است که به جای واژه ختنه کردن، از عمل ناقص سازی جنسی استفاده کنیم. همان طور که سازمان ملل متحد نیز عمل ناقص سازی اندام جنسی زن را مصداق بارز شکنجه می داند و انجام آن را تعرض به حقوق زنان و اختیار زنان بر بدنشان می داند.
در ایران قطع و از بین بردن تمام یا بخشی از آلت تناسلی زن از نظر قانونی ممنوع اعلام نشده است اما قوانینی وجود دارند که برای قطع هر بخش از اندام جنسی زن مجازات تعیین کرده اند. در ماده ۶۶۴ قانون مجازات اسلامی مصوب ۱۳۹۲ آمده است که: “قطع و از بین بردن هر یک از دو طرف اندام تناسلی زن، موجب نصف دیه کامل زن است و قطع و از بین بردن بخشی از آن، به همان نسبت دیه دارد. در این حکم فرقی میان باکره و غیر باکره، خردسال و بزرگسال سالم و معیوب از قبیل رتقاء و قرناء نیست. همچنین ماده ۷۰۶ نیز می گوید: “از بین بردن لذت مقاربت مرد یا زن، موجب ارش است. با این وجود، ما شاهد انکار و بی توجهی گسترده مسئولین و فعالان اجتماعی نسبت به وقوع این عمل در کشور هستیم. مثلا رییس انجمن علمی مددکاران اجتماعی ایران، در مصاحبه ای می گوید: ختنه دختران در ایران بسیار کم است و شاید بتوان گفت این عمل تنها در چند روستا با جمعیت زیر دو هزار نفر دیده می شود.
با این وجود اما بر اساس پژوهش های انجام شده، در بندر کنگ بر روی حدود هفتاد درصد زنان عمل ناقص سازی جنسی انجام شده است. همچنین بیش از ۸۳.۲ درصد زنان در قشم و ۷۰ درصد زنان در میناب ناقص سازی جنسی شده اند. و ۵۵.۷ درصد زنان مراجعه کننده به مراکز بهداشتی شهرستان روانسر کردستان، مورد عمل ناقص سازی جنسی قرار گرفته اند.
اعلامیه حذف خشونت علیه زنان ( قطعنامه ١٠۴/۴٨ مجمع عمومی سازمان ملل متحد مصوبه ٢٣ فوریه ١٩٩۴) با استناد به ماده 3 بند (ث) رسوم عملی که به زنان آسیب می رساند را محکوم کرده و خواستار حق بهره وری از بالاترین میزان ممکن سلامت جسمی و روانی زنان میباشد. همچنین در ماده 4 بند (پ)بیان میدارد که دولت ها باید خشونت علیه زنان را محکوم نموده و نباید هیچ رسم، سنت یا ملاحظات مذهبی را برای وظیفه خود در رابطه با حذف آن بهانه کنند و همه کوشش های لازم را برای پیشگیری، انجام تحقیقات مربوطه و مجازات اعمال خشونت علیه زنان بر اساس قانون کشور خود انجام دهند، چه این اعمال توسط دولت انجام شده باشد و یا توسط اشخاص خصوصی.
واکنش مقام حکومتی به گزارش تازه از فساد خامنه ای
سوسن ذاکری
فساد مثل موریانه به جان انقلاب افتاده است
جهانگیری، معاون روحانی در باره فساد سازمان یافته در جمهوری اسلامی گفته: امروز فساد مثل موریانه به جان انقلاب افتاده و در شرایطی که عدهای در کشور به نان شب محتاج هستند، عده ای دیگر در حال چپاول بیت المال هستند.
وی با اشاره به کاهش درآمدهای نفتی و تاثیر آن بر درآمدها و بودجه دولت گفت: امروز کشور (نظام) در شرایط سختی قرار دارد و باید گلایهها و انتظارات نادیده گرفته شود و همه برای برون رفت از این شرایط کمک کنند تا کشور (نظام) از این مرحله سخت عبور کند.
صعود ۸ پله ای ولایت فقیه از نردبام سرافکندگی
منصور امان: رژیم ج.ا رکورد تازه ای به جا گذاشته و از نردبام سرافکندگی که با هر دو پا بر آن ایستاده، ۸ پله بالاتر رفته است. این تعداد به طور دقیق میزان صُعود حاکمان کشور در رُتبه بندی جهانی فساد دولتی نسبت به سال گذشته است.
بنا به گزارش سالانه سازمان شفافیت بین المللی، رژیم ولایت فقیه نه تنها به گونه موفقیت آمیزی مکان ثابت خود در ردیف فاسد ترین دولتهای جهان را حفظ کرده است، بلکه توانسته بر سکوی بدنامی به دلیل چپاوُل و سوواستفاده از داراییها و ثروت مردُم ایران، جایگاه جدیدی برای خود دست و پا کند. این نهاد بین المللی که سال گذشته رُتبه ۱۳۸ را به ج.ا داده بود، اینک در یک مُحاسبه به روز شده، آن را بر مرتبه رُسواتر ۱۴۶ نشانده است.
نُکته مُهمی که در این رقمها خود نمایی می کند، تناسب تکان دهنده و انزجارآوری است که بین میزان وخامت شرایط زیست و کار مردُم ایران با رُشد فساد در ج.ا وجود دارد؛ بدین گونه که هر چه اکثریت جامعه از تامین نیازمندیهای روزمره و حیاتی خود ناتوان تر و دایره فلاکت، همگانی تر می گردد، حجم تاراج و غارت حاکمیت و اشتهای رهبران و پایورانش نیز افزون تر می شود.
یک گُواه زنده از این توازُن نکبت بار، افزایش سرسام آور رقم فسادهای مالی ای است که در جریان نزاع باندهای حُکومتی افشا می شود. بین دُزدی ۳ هزار میلیارد تومانی آقایان مه آفرید خسروی و محمود رضا خاوری در سال ۱۳۹۰ با اختلاس سه میلیارد دُلاری آقای بابک زنجانی و سپاه پاسداران دو سال بعد در سال ۱۳۹۲ بعد فاصله بعیدی وجود دارد که فقط یک جهش ۶ میلیارد و پانصد میلیون یورویی غارت در پتروشیمی در سال ۱۳۹۸ می تواند آن را کم اهمیت جلوه دهد
.این رُشد پلکانی در طول کمتر از یک دهه صورت گرفته، دُرُست در همان دوره ای که بُحران خارجی رژیم ولایت فقیه و فشارهای بین المللی ناشی از آن نیز به گونه پلکانی افزایش یافته و شرایط زندگی ده ها میلیون زن و مرد، کودک و جوان به گونه ثابت سخت تر و تحمُل ناپذیر تر شده است.
اما تنها رقمهای نُجومی چپاوُل در این دوره نیست که سنگین تر شدن کفه فساد “بیت رهبر”، بوروکراسی دولتی، “سرداران”، روحانیون و طیف ریزه خوار آنان در مُقابل فرو رفتن عمیق تر جامعه در فقر، بیکاری، گُرسنگی، تلخکامی و تیره روزی را مُستند می کند، گُستره کران تا کران فساد در ج.ا، خود شاهد دیگری از درجه افزایش حرص و اشتیاق غارت ثروت و داراییهای همگانی به مُوازات سرایت طاعون فلاکت به وسیع ترین بخشهای جامعه است.
هیچ بخشی از حاکمیت، ساختارها، دوایر و نهادهای آن را نمی توان سُراغ گرفت که تا چانه در گنداب فساد غوطه ور نشده باشد. به بیان دیگر، دستگاه کشوری و لشکری ج.ا. یک سازه فراگیر با شناسه های تبهکاری سازمانیافته است که در آن رهبران ارشد و پایوران رده بالا به صورت قبیله ای و خانوادگی و کارگزاران و ماموران جُزء به طور فردی دست به دُزدی و شبروی می زنند. از بیت آقای خامنه ای در راس سلسله مراتب تا – برای مثال- سازمان جنگلها و مراتع در انتهای آن، دسته های تبهکار حُکومتی در هر کُجا و هر رده، به خالی کردن خزانه و جیب مردم و پُر کردن کیسه خود مشغولند.
رژیم ولایت فقیه شتابان و آزمندانه در مسیر انحطاط پیش می رود و در به توبره کشیدن خاک کشور و غارت مردُم، مرزی را برای خود به رسمیت نمی شناسد. برخلاف آن، ظرفیت جامعه برای کشیدن بار این تاراج بی انتها نیست. کارد به اُستخوان توده غارت شده و محروم مانده رسیده و خیزش آبان به خوبی نشان داد که شمشیر آن برای قطع دست نابکاران و حرامیان در حال صیقل خوردن است.
بر سر غارنمکدان و ژئوپارک قشم چه آمده است؟
علیرضا حجتی
غار نمکدان، در کنار آثار طبیعی دیگری چون جزایر ناز در جزیره قشم جزو مناطقی هستند که بخشی از آنها در محدوده ژئوپارک قشم قرار گرفته است. ژئوپارک قشم ثبت جهانی است ولی خطر اخراج از فهرست یونسکو در کمین است.
قشم با جاذبههای گردشگری و طبیعی فراوان، یکی از دیدنیترین جزایر ایران است که در استان هرمزگان واقع شده است. یکی از شگفتیهای این جزیره، غار نمکدان است که با استناد به اطلاعات “سازمان زمینشناسی و اکتشافات معدنی ایران”، طولانیترین غار نمکی جهان به شمار میرود.
البته کاوشگران اسرائیلی میگویند، “به شمار میرفت”. در مارس ۲۰۱۹ کاوشگران اسرائیلی اعلام کردند که طولانیترین غارنمکی را در حاشیه دریای مرده کشف کردهاند که سه کیلومتر از غار ایرانی طولانیتر است. پژوهشها برای کشف شاخههای دیگر غار نمکی در ایران اما ادامه دارد.
اما سوای سه کیلومتر کمتر و بیشتر، عنوان “طولانیترین” را برای غار نمکدان بررسیهای صورت گرفته بر روی این غار در سال ۱۳۸۴ توسط بخش علوم زمینشنلسی دانشگاه شیراز و دانشگاه چارلز کشور چک به ارمغان آورد؛ غاری به طول بیش از ۶ کیلومتر و ارتفاع میانگین ۲۳۷ متر.
علاوه بر این عنوان، کارشناسان غار نمکدان را به دلیل داشتن بهترین نوع نمک و مصارف دارویی آن، محل مناسبی برای درمان بیماران مبتلا به آسم و ناراحتیهای تنفسی میدانند.
غار نمکدان، در کنار آثار تاریخی و طبیعی دیگری چون جزایر ناز، خربس، تالاب پرندگان دوکوهک در جزیره قشم جزو مناطقی هستند که بخشی از آنها در محدوده ژئوپارک قشم قرار گرفتهاند.
ژئوپارک قشم، واقع در جزیره قشم در استان هرمزگان در سال ۱۳۸۵ ثبت جهانی شد و به عضویت شبکه جهانی ژئوپارکهای تحت حمایت یونسکو درآمد. ۶ سال بعد در سال ۱۳۹۱ به دلیل آنچه “مشکلات مدیریتی” عنوان شد، این ژئوپارک از فهرست یونسکو خارج شد. سال ۹۶ پس از اصلاح ایرادها باردیگر به فهرست یونسکو بازگشت.
اکنون باردیگر خطر خط خوردن از فهرست یونسکو، این گنجینه ملی را تهدید میکند؛ دلیل: تعرض به حریم آثار طبیعی و تاریخی قشم با واگذاری اراضی.
“تخریب در سه محدوده اتفاق افتاده است”
خبرنگاران محلی از روزها قبل از واگذاری بیش از ۲۰۰ هکتار از زمینهای اطراف گنبد نمکی به پرورش میگو مینویسند و بر بادرفتن تمامی زحماتی که در این سالها برای جهانی شدن این گنجینه صورت گرفته است.
صدای مسئولان محلی هم درآمده است. مسئولانی که در گفتوگو با خبرگزاریهای داخلی، واگذاری اراضی بیشتر در محدوده غارنمکی با هدف احداث اقامتگاه و مرکز پرورش آبزیان و شهرکهای صنعتی، را تهدیدی بزرگ برای ژئوپارک قشم و اخراج دوباره آن از سوی یونسکو میدانند.
علیرضا امریکاظمی، مدیر ژئوپارک جهانی قشم و سرپرست مدیریت میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری قشم در گفتوگو با ایسنا با اشاره به انتشار خبر واگذاریها “حدود دو ماه قبل” میگوید: « به دلیل بیتوجهی مسؤولان ذیربط اکنون کار به جایی رسیده که تخریب گسترده در اصل اثر اتفاق افتاده است. با این وجود پروژه نه تنها متوقف نشد، بلکه با قوت ادامه پیدا کرد.»
به گفته این مقام مسئول، چندماه پیش مدیریت ژئوپارک جهانی قشم و میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع دستی جزیره، به طور رسمی از مجاری قانونی شکایت خود را به مقام قضایی شهرستان اعلام کرد و خواستار توقف سریع این پروژه و لغو مجوزهای آن شد.
مدیر ژئوپارک جهانی قشم میگوید تخریب در سه محدوده اتفاق افتاده است: «این پروژه در اراضیای در حال اجرا است که سه حریم مهم را شکسته است؛ نخست حریم ثبت جهانی ژئوپارک قشم که در پرونده یونسکو کامل مشخص شده، دو حریم دیگر به میراث طبیعی و ملی که در وزارت میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع دستی ثبت شده است با عنوان محدوده ژئوپارک و محدوده اختصاصی سایت “نمکدان” مربوط میشود.»
“هیچکس زورش نمیرسد؟”
امری کاظمی در گفتوگو با ایسنا با تأکید بر اینکه هنوز توقف عملیات صورت نگرفته میگوید: «نمیدانم غیر از پیگیریهای قانونی و رسمی که ما تا کنون انجام دادهایم، چه کار دیگری میتوانیم انجام دهیم. متاسفانه مردم وقتی دیدند پیگیری سازمان منطقه آزاد قشم و شکایاتهای ما به نتیجه نرسید و تخریب شروع شد و شدت هم گرفت، اعتراض خود را به فضای مجازی کشاندند. مردم از ما ناامید شدند که خودشان دست به کار شدهاند.»
یکی از کاربران توییتر که به تازگی از این منطقه دیدن کرده است، در مورد عملیاتهای در حال اجرا (در حال تخریب منطقه) مینویسد: “چطور هیچ کس زورش نمیرسد؟»
این عکسها رو چند روز قبل از غار نمکی قشم و اطرافش گرفتم. اگه میخواین بدونین اطراف چه فضایی داره تبدیل به سایت پرورش میگو میشه. سوال بعدی اینجاست چطور هیچ کس زورش نمیرسه؟
این سوال رو خبرنگاران حوزه باید دقیقتر از مقامات بپرسند غار_نمکی_قشم پرورش_میگو
طبق گفتههای مدیر ژئوپارک قشم، فهرستی تهیه شده که نشان میدهد ۱۵ مورد از واگذاریهای اراضی در محدوده ژئوسایتها قرار دارد. امری کاظمی پیشتر در مصاحبه با سایتهای داخلی گفته بود: «هر یک از این پروژهها با ژئوپارک تداخل پیدا کند، حکم اخطار و کارت زرد یونسکو را به همراه دارد.»
اوایل سال ۹۹ زمان ارزیابی دورهای بازرسان یونسکو پس از چهار سال فرا میرسد. باید دید که آیا بازرسان یونسکو اینبار چه کارتی نشان میدهند و آیا تا آغاز سال ۹۹ جلوی تخریبها و واگذاریها گرفته میشود یا خیر؟
ژئوپارک چیست؟
بر پایهی تعریف یونسکو، ژئوپارک منطقهای است با وسعت کافی و مرزهای به وضوح مشخص که چندین پدیده بارز زمینشناسی (میراث زمینشناسی) در محدوده آن قرار گرفته باشد. این محدوده بر طبق تعریف یونسکو باید بتواند نقش مؤثری در توسعه اقتصادی جوامع پیرامونی خود ایفا کند. ژئوپارکها گاهی علاوه بر پدیدههای زمینشناختی، آثار تاریخی، بومشناسی، میراث فرهنگی و دیگر میراث طبیعی را نیز در خود جا دادهاند.
شبکه بینالمللی ژئوپارکها (INoG) برنامهای از یونسکوست که در سال ۱۹۸۸ تأسیس شد. تاکنون در سراسر جهان ۱۴۷ ژئوپارک در ۴۱ کشور جهان در فهرست یونسکو جا گرفتهاند. چین با ۳۹ ژئوپارک ثبت شده در صدر این جدول است. اسپانیا با ۱۳ مورد و ایتالیا با ۱۰ ژئوپارک در سکویهای دوم و سوم ایستادهاند. در نزدیکی ایران نام ترکیه به عنوان کشوری که یک ژئوپارک ثبتشده در این لیست دارد، به چشم میخورد.…