اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | بایگانی |
شماره جدید |
|
شرمی و بی رحمی بر پیکرم فرود آوردند. بخشهای بزرگی از ناحیه پشتم بشدت کبود و دچار خون مردگی شدید شده بود. البته داخل سلول بچه ها و از جمله حمید با استفاده از حوله نمدار و مخصوصآ محبت بیدریغشان سعی میکردند تسکین جسمی و روحی برای من باشند... تا مدتها نمیتوانستم بصورت طاقباز و روی پشتم بخوابم و معمولآ نیمه های شب حمید بالای سرم میامد و ضمن چک وضعیتم حوله پشتم را نمدار و تعویض میکرد.... یکی دو بار بیتاب شد و با احساس همدردی و تآسف گفت: "کاشکی مرا هم میبردند شلاق میزدند..." واقعآ جدی میگفت، چرا که شاهد شکنجه دوستان و یاران بودن معمولآ سخت تر از تحمل شکنجه برای خود فرد زندانی است. بخصوص که حمید بیشتر از سه ماه بود دستگیر شده بود و همچنان بلاتکلیف و بدون بازجویی در وضعیت نامعلومی قرارداشت و هنوز نمیدانست که در موج دستگیریهای اخیر آیا اطلاعاتی از او لو رفته یا نه... قصدم از یاداوری و شرح برخی جزئیات بازجویی و شیوه های نه چندان حرفه ای شکنجه در ان ایام، لااقل در حیطه تجربیات فردی خودم، بیشتر به این خاطر است که ضمن بیان برخی موارد و رخدادها در آن ایام، در عین حال پروسه و روند سریع رشد و تکامل سیستم شکنجه و کشتار در زندانهای اصفهان را تا حدودی به تصویر کشیده باشم. بخصوص در قیاس با مدت کوتاهی بعد یعنی اوایل شهریورماه همان سال که بازجویی ها و انواع شکنجه ها، شکل وحشیانه تر و بیرحمانه ای بخود گرفت چرا که بطور فزاینده ای، خطوط آموزشی و دستورالعملهای اجرایی و فتواهای مذهبی و تمامآ ضد انسانی رژیم در رابطه با شیوه و نحوه بازجویی و اعتراف گیریی و شکنجه زندانیان، از دادستانی انقلاب مرکز و اطلاعات سپاه در تهران، بطور سیستماتیک به نهادهای قضایی و امنیتی مرتبط در اصفهان منتقل شده و به اجرا درمیامد. مرحله جدیدی که بربریت و بیرحمی بازجوها و شکجه گران اوج تازه ای میگرفت و همزمان اتاق های مخصوص "تعزیر" در بازداشتگاه سپاه و زندان کمیته صحرایی "هتل اموات" برپا میشود و تخت شکنجه و میله "صلیب" برای بستن بدن و پاهای زندانی در هنگام تعزیر نصب و تعبیه میشود و البته انواع کابلهای برق برای زدن و همینطور چنگک و داربست برای آویزان کردن زندانی مورد استفاده قرار میگیرد... در این میان، زندانیان دربند بطور حیرت آوری شاهد این واقعیت دردناک بودند که چطور و با چه سرعتی مسئولین و پاسداران و دیگر عناصر دست اندرکار نهادهای سرکوب رژیم که عمدتآ همشهری و هم محلی آنان بودند، از خصائل و عواطف انسانی تهی میشوند و مرزهای جنایت را در می نوردند و تا چه درجه ای از سبعیت و درندگی پیش میروند. بطور مثال در همان بازداشتگاه سپاه، پاسدار نگهبانی که اهل یکی از نواحی حاشیه شهر اصفهان بود و بقول خودش قبلآ با مشاهده سربریدن یک مرغ در محل زندگیش دلش ریش و حالش پریشان میشد حال با دیدن پاهای شرحه شرحه و بدنهای کوبیده و کبود زندانیان تعزیر شده به راحتی و بدون هیچ دغدغه خاطری میگفت: "مسئله ی نیست این چیزها برای ما حل شد ِس..." براستی ابعاد و ظرفیت تخریبی و ماهیت ضد بشری و سبعیت بی مانند فاشیسم مذهبی و پدیده پلید خمینیسم را بیشتر از همه کسانی تجربه و لمس و درک میکردند که در زیر چرخ دنده های ماشین سرکوب رژیم له میشدند. به کدامین گناه کشته شد؟ معمولآ توی سلول به جز چند کتاب مطهری و یک قران هیچ چیز دیگری برای خواندن نبود. با اینکه اعتقاد چندانی به استخاره نداشتیم ولی بعضی مواقع و در شرایط خاص بعد از نماز، تفعلی هم به قران میزدیم؛ به این صورت که نیتی میکردیم و بعد بطور غیر گزینشی قران را باز میکردیم و آیات آن صفحه را میخواندیم. در شرایط زیر بازجویی و فشار روزافزونی که متحمل میشدم بخصوص در رابطه با اطلاعات لو نرفته ای که فقط یکی دو سرنخش را بازجو داشت، مدام نگران و مضطرب بودم و البته با خودم عهد کرده بودم که تحت هیچ شرایطی باعث گرفتاری هیچکس نشوم... یکی از آن روزهای اواسط مردادماه که شرایط جسمی خوبی هم نداشتم بعد از نماز به نیت اینکه سرانجام و عاقبت کارم چه میشود قران را گشودم. سوره یوسف آمد که در همان اول صفحه آیه " رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ ..." قرار داشت. معنای آیه اینست که: "پروردگارا زندان برایم دوست داشتنی ترست از آنچه مرا بدان میخوانند". با خواندن آن ایات یک احساس اطمینان و آرامش عمیق قلبی در وجودم دمید...طبق معمول با حمید که همرازم بود ودر کنارم نشسته بود مطرح کردم و قران را به دستش دادم. وقتی سرش را از روی قران بلند کرد چشم در چشم هم شدیم، برق نگاهش را دیدم و لحظاتی بعد حلقه ای اشک در چشمانش نمایان شد... اواخر مرداد ماه بخاطر موج دستگیریهای جدید و طی جابجایی هایی، از حمید و سلول او دور افتادم...موقع خداحافظی همدیگر را در آغوش گرفتیم، میدانستیم چه بسا دیگر دیداری نخواهیم داشت. در حالیکه در چشمان هر دو ما اشک حلقه زده بود و بر لبهای مان لبخند تلخی نقش بسته بود به آرامی گفت: "ما همه رفتنی هستیم، به امید نابودی ارتجاع و آزادی مردم..." مدت کوتاهی بعد از طریق دیگر همبندان شنیدم که وقتی بازجویان سپاه در پی ضربات متعددی که به تشکیلات بچه های اصفهان وارد شده بود متوجه موقعییت قبلی حمید در بخش اجتماعی تشکیلات مجاهدین میشوند، به سراغ او میروند و خواهان کسب اطلاعات گسترده او میشوند. ولی حمید حتی اطلاعات سوخته هم به آنها نمیدهد. به همین خاطر در اواسط شهریور ماه در یک بیدادگاه اسلامی محکوم به مرگ میشود در حالیکه اساسآ ماهها قبل و در فاز سیاسی دستگیر شده بود و هیچ اطلاع و نقشی در مقاومت مسلحانه نداشت. مجاهد خلق حمید دلاور قبل از تیرباران در شانزدهم شهریور سال شصت بر روی دیوار سلول انفرادی بازداشتگاه سپاه اصفهان نوشته بود: حمید جهانیان ۱۳۶۰/۶/۱۶ ادامه دارد.... پانویس: 1- قسمت اول این مجموعه خاطرات که قبلآ منتشر گردیده در لینک زیر قابل دسترس میباشد. http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=32593 2- از همه دوستان و عزیزانی که اطلاعات تکمیلی در مورد رویدادهای مورد اشاره در این مجموعه خاطرات و یادمانده های زندان دارند و بخصوص اگر هرگونه عکس و خاطره ای از شهدا و جانفشانان آزادی در زندان اصفهان و دهه خونین شصت در اختیار دارند، تقاضا میکنم با ارسال یک کپی از آن، مرا یاری نمائید. 3- ویدئو کوتاهی از زندگی شهید سرفراز "نجف بنی مهدی" در سه قسمت: http://www.youtube.com/watch?v=3vdfnN9THjU&playnext=1&list=PL215C0C13F3EDC18A |