ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات شماره جدید

ملا حسنی

مسئله ملی  و فدرالیسم

بایگانی

 

دانشجو

حقوق بشر

 

شراره های شصت وهفت!

اولین نام در شبانگاه قتل عام: "مریم گل"

مینا انتظاری  mina.entezari@yahoo.com     (بخش - دوم)

وقتی هر از چند گاهی در ِ بند معروف ۸ زندان قزلحصار باز میشد و یک سری ِ جدید زندانی، باصطلاح برای تنبیه بیشتر به این بند منتقل میشدند، "حاج داوود رحمانی" رئیس لومپن قزلحصار دم در می ایستاد و با لات بازی و لودگی خاص خودش به صف بچه های تازه وارد تیکه میانداخت و میگفت: " نیروهای بالنده به پیش! اینجا منطقۀ آزاد شدَس، همه منافق و سر موضعند، برید به پیوندین به تاریخ!"... بچه های تنبیهی معمولآ از بندهای دیگر زنان در قزلحصار و یا مستقیمآ از اوین راهی این بند میشدند.

  

 "مریم گلزاده غفوری" جزو یکی از همین سریها بود که اوایل سال ۶۲ به جمع ما در بند ۸ پیوست. او در سال ۶۱ بهمراه همسرش "علیرضا حاج صمدی" در ارتباط با مجاهدین خلق دستگیر شده و به حبس سنگین محکوم گردیده بود. در همان اولین برخورد توجهم را جلب کرد، شاید بخاطر نام خانوادگیش بود چون همه ما میدانستیم که دو برادر دلیرش، صادق و کاظم، در سال ۶۰ بفاصله دو هفته تیرباران شده بودند. مریم همچنین فرزند دکتر علی گلزاده غفوری (دارای دکترای حقوق قضایی از دانشگاه سوربن فرانسه)، از روحانیون مترقی بود که در اولین انتخابات نمایندگی بعد از انقلاب، علیرغم تقلبات گسترده دزدان انقلاب، بعد از پدر طالقانی بالاترین رأی تهران را آورده بود ولی خیلی زود در اعتراض به سیاستهای ارتجاعی باند حاکم از آنان تبری جست و خانه نشین و منزوی گردید.

مریم جوانی آرام و متین با لبخندی دوست داشتنی بود. از آنجائیکه هم در سلول و هم در بند چند تا مریم داشتیم، برای انکه بتوانیم بچه ها را راحتتر صدا کنیم و مشکل مشترک بودن نام آنان را حل کرده باشیم در اینجور موارد فی البداهه با اضافه کردن یک پسوند، اسامی آنان را از هم تفکیک میکردیم. بنابراین وقتی مریم گلزاده وارد سلول شد بی اختیار با بچه های سلولمان مثل مهین قربانی، فریده رازبان، زهرا شب زنده دار... گفتیم "مریم گل!"، که او هم با لبخند زیبایش به علامت رضایت سر فرود آورد و از آن پس مریم گل صدایش میکردیم. همچنان که در اوین "مریم توانائیان فرد" را "مریم توانا" صدا میکردیم. همینطور "مریم - ش" از دیگر بچه های بند ۸  را هم "مریم شین" صدا میزدیم، گاهی اوقات هم که سر به سرش میگذاشتیم "شین جون" خطابش میکردیم! در ضمن "مریم شین" دانشجوی سالهای آخر دندانپزشکی هم بود، به همین دلیل گاهی اوقات برامون "چک آپ" مجانی دندان هم راه میانداخت! ابزار کارش هم فقط یک سنجاق قفلی بود که از وسط بازش کرده بود و با آن دندانهامون را چک میکرد به اضافه رهنمودهای لازم برای سلامتی دهان و دندان...چون در آن دوران دکتر بردن بچه های بند خودش مکافاتی بود و تا به حال ِ مرگ نمی افتادیم خبری از بهداری زندان نبود.

بندی داشتیم با حداقل امکانات، دائم تنبیه و زیر فشار مداوم... تازه اگر خوش شانس بودیم و به مکان و شرایط بدتری منتقل نمیشدیم، همانطور که مدتی بعد "مریم شین" بهمراه تعداد زیادی دیگر از بچه ها مثل مهدخت محمدیزاده، شهین جلغازی، دکتر شورانگیز کریمیان، ناهید تحصیلی، اعظم حاج حیدری، فریده صدقی، مریم(سارا) پاکباز، مریم محمدی، سپیده زرگر، مادر منصوره  و... به شکنجه گاه "قبر و قیامت" منتقل شدند و ماهها در جایی به اندازه قبر در بین تخته های چوبی با چشم بند و در سکوت مطلق مثل میخ به زمین چسبیده شده بودند.

سرانجام بعد از تغییراتی که در چهارچوب تضادهای درونی رژیم و در کادر سرپرستی زندانهای مرکزی ایجاد شد (رفتن باند لاجوردی و استقرار نمایندگان منتظری در زندان)، از اواسط سال ۶۳ بتدریج تمامی بچه ها از"قبرها" و بندهای تنبیهی و همینطور انفرادیهای گوهردشت به بندهای عمومی منتقل شدند و بدنبال آن رفرم و اصلاحات محدود و کوتاه مدتی در فضای عمومی زندانها شکل گرفت. مثلآ تعدادی از کتب علمی،تاریخی، فلسفی و.. و همینطور کتابهای درسی و تحصیلی دوره دبیرستان اجازه ورود به زندان گرفت. بچه ها هم که تشنه خواندن و تحصیل و مطالعه بودند.

از آنجائیکه تعداد زیادی محصل توی هر بندی داشتیم و طفلکیها امید داشتند که روزی در بیرون زندان شاید بتوانند ادامه تحصیل بدهند، برنامه فشرده درسی-آموزشی بوسیله خود بچه ها در دستور کار روزانۀ بند قرار گرفت و کلاسهای مربوطه نیز به ابتکار بچه ها در اتاقها، راهروها و هواخوری بندها براه افتاد. هرکس هرچه میدانست به دیگران آموزش میداد.

"مریم گل" دانشجوی رشته ریاضی بود، بهمین دلیل روزانه چندین کلاس آموزش جبر و مثلثات و هندسه و ریاضیات جدید داشت. او علیرغم گردن درد و کمر درد شدید ناشی از آرتروز حاد گردن،  که حاصل فشار و آزارهای مستمر دوران بازجویی و شرایط تنبیهی بود، با بستن گردنبند طبی و گذاشتن یک تخته چوبی در پشت کمرش، روزانه چندین کلاس کنار دیوار هواخوری و یا در سلول برای بچه های دانش آموز برگزار میکرد. وقتی میدیدم با آن سختی نشسته و داره برای شاگردان کلاسش با حوصله و با جدیت تدریس میکنه، توی حیاط بند ۴ که از جلوش رد میشدم، برای اینکه بخندانمش سر به سرش میگذاشتم و بهش میگفتم "آخه تو با اون گردن شکسته ات روزی چندتا قضیه هندسه و فرمول جبر باید ثابت کنی!؟" میخندید و میگفت "بچه برو کلاس رو بهم نریز!"...

کلاسهای مختلفی توی بند دائر شده بود و هر کدام از یکنفر تا چند نفر شاگرد داشت. "ناهید زرگانی" که دانشجوی شیمی و "شیرین حیدری" که دانشجوی داروسازی بودند هردو شیمی درس میدادند. "زهرا شب زنده دار" که دانشجوی پزشکی بود زیست شناسی درس میداد و "فرح" که دانشجوی مهندسی مکانیک بود فیزیک تدریس میکرد. "فریده رازبان" که فوق لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی بود زبان انگلیسی آموزش میداد و "شهرنوش پارسی پور" نویسنده مترقی و "ژینوس" که هردو تحصیلکرده کشور فرانسه بودند زبان فرانسه تدریس میکردند و الی آخر... خلاصه همگی هم درس میدادیم و هم درس میگرفتیم، همه هم معلم بودیم و هم شاگرد، روزانه ۱۰ ـ ۱۲ ساعت برنامه مطالعاتی داشتیم چون میدانستیم که این فرصت و فرجه کوتاه خواهد بود و البته غنیمت، پس باید سریعآ تجدید قوا میکردیم!

آقای گلزاده غفوری پدر مریم به عنوان اعتراض به شرایط موجود هیچگاه به پشت در زندان برای ملاقات فرزندانش نیامد و تنها مادر آنان میامد. بهمین دلیل در همان ایام باصطلاح "رفرم"، پاسدارها یکبار مریم و برادر بزرگترش را که در بند مردان بود برای دیدن پدر، تحت الحفظ به یک مرخصی یکی دو ساعته بردند. وقتی مریم بازگشت بدورش حلقه زدیم و حال خانواده را پرسیدیم، در جواب گفت پدرش غمگینانه در اتاق خود در کنار طاقچه ای نشسته بود که روی آن عکسهای دو فرزندش (که درسال ۶۰ اعدام شده بودند) قرار داشت... حال سال ۶۴ بود، مریم و همسرش علیرضا حاج صمدی که محکوم به حبس ابد بود و برادر بزرگتر مریم هر سه در زندان بودند... ایکاش داغ و فِراق این خانواده به همین جا ختم میشد...

حدس ما درست بود و رفرم محدود زندان بسیار کوتاه. از اواخر سال ۶۴ سری به سری برای تنبیه مجدد روانه اوین شدیم، در آنجا نیز بارها و بارها در بندهای مختلف تنبیهی جابجا میشدیم و "مریم گل"
 

قبلی

برگشت

بعدی