اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | شماره جدید |
بایگانی |
نگاهى به تركيب طبقات زحمتكش شهرى در ۵۰ سال پيش، بعد از جنگ دوم جهانى، نشان مى دهد كه نسبت بخشهاى مختلف طبقات زحمتكش [در سطح جهانى] با آنچه امروز مشاهده مى كنيم، بسيار متفاوت بود. در آن موقع، سهم جهان سوم از طبقات زحمتكش شهرى بيش از ۵۰ درصد جهان نبود (حدود يك ميليارد نفر)، درحالى كه امروز دوسوم اين جمعيت را تشكيل مى دهند، شهرهاى غول آسا به شكلى كه امروز تقريباً در تمام كشورهاى جنوب مشاهده مى كنيم، وجود خارجى نداشت. فقط معدودى شهرهاى بزرگ بويژه در چين، هند و آمريكاى لاتين وجود داشت.در بخش مركزى، طبقات زحمتكش در دوران بعد از جنگ از موقعيت استثنايى برخوردار بودند، موقعيتى كه پايه در سازش تاريخى داشت كه توسط طبقه كارگرى به طبقه سرمايه دار تحميل شده بود. اين سازش تاريخى موجب تثبيت و پايدار شدن وضعيت بيشتر كارگران به صورت نوعى سازماندهى كار شد كه به سيستم كارخانه اى فورديسم شهرت يافت. در بخش محيطى نسبت گروه ناپايدار - كه مثل هميشه بزرگتر از بخش مركزى بود - بيش از نيمى از طبقات زحمتكش شهرى را تشكيل نمى داد (در مقايسه با امروز كه بيش از ۷۰ درصد را تشكيل مى دهد)، نيم ديگر هنوز يك بخش مزدبگيران پايدار در اشكال مختلف اقتصاد نو استعمارى و جامعه مدرنيزه شده را تشكيل مى داد و بخش ديگر در صنايع كارگاهى دوستى نوع قديم مشغول كار بودند. دگرگونى اجتماعى عمده اى را كه ويژگى نيمه دوم قرن بيستم با آن مشخص مى شود مى توان چنين خلاصه كرد: بخش ناپايدار طبقات زحمتكش، از كمتر از يك چهارم به بيش از نيمى از جمعيت شهرى جهان افزايش يافت و اين پديده به فقر نشستن در مقياس چشمگير، در بخش هاى مركزى و پيشرفته جهان سرمايه دارى دوباره ظاهر شد. اين جمعيت شهرى ناپايدار در عرض ۵۰ سال اخير از يك چهارم ميليارد نفر به بيش از ۱/۵ ميليارد افزايش يافته و اين نرخ رشد در شمار فقرا فراتر مى رود از آنچه كه مشخصه گسترش اقتصادى، رشد جمعيت و يا صرف فرايند شهرنشينى است.براى اين گرايش پيش رونده نيمه دوم قرن بيستم، هيچ اصطلاحى مناسبتر از به فقر نشستن نمى توان به كار برد. خود اين واقعيت (به فقر نشستن) در بحث هاى غالب كنونى در مجموع هم تشخيص داده شده و هم تأييد شده است. براى مثال، صحبت از كاهش ميزان فقر موضوع گفت وگوهاى مكرر در مورد اهداف سياست هايى شده است كه ادعا مى شود دولت ها دارند دنبال مى كنند، اما در بحث هاى غالب كنونى در مجموع هم تشخيص داده شد و هم تأييد شده است. براى مثال، صحبت از كاهش ميزان فقر موضوع گفت وگوهاى مكرر در مورد اهداف سياست هايى شده است كه ادعا مى شود دولت ها دارند دنبال مى كنند. اما در بحث هاى ايشان، فقر صرفاً به عنوان واقعيتى قابل سنجش و تجربى مطرح مى شود كه يا به طور ناپخته توسط توزيع ثروت تعيين مى شود (تعيين خط فقر) و يا از طريقى قدرى پخته تر، به وسيله ضريب هاى مركب (مانند ضريب توسعه انسانى كه از سوى برنامه توسعه سازمانى ملل متحد پيشنهاد شده است)، بى آنكه هيچگاه اين پرسش را مطرح كنند كه منطق و مكانيسمى كه فقر را به وجود مى آورد، چيست. شيوه ارائه همين داده ها و واقعيات توسط ما (مجمع جهان سوم) از اين فراتر مى رود، زيرا اين كار به ما اجازه مى دهد آغاز به توضيح دقيق اين پديده و روند گسترش آن كنيم. هم اقشار ميانى و پايدار طبقات زحمتكش و هم بخش هاى ناپايدار آن، همه در يك نظام توليدى ادغام شده اند، اما در درون اين نظام، هر يك وظيفه مشخصى را انجام مى دهد. بخشى به راستى، از مزاياى اين نظام محروم شده اند. اين محروم شدن، بخش جدايى ناپذيرى از نظام هستند و نمى توان آنها را به حاشيه رانده شده هاى نظام به اين مفهوم كه عملاً بخشى از نظام نيستند، خواند. به فقر نشستن، پديده اى مدرن است كه به هيچ رو نمى توان آن را به نداشتن درآمد كافى براى ادامه حيات خلاصه كرد. اين پديده، در واقع، مدرنيزه شدن فقر است كه اثرات نابودكننده اى بر تمام ابعاد زندگى اجتماعى مى گذارد. در ?دوران طلايى? سال هاى ۷۵-،۱۹۴۵ مهاجرين روستايى به شهرها نسبتاً راحت به بخش هاى پايدار طبقات زحمتكش جذب مى شدند، اما اكنون، آنها كه تازه از ده به شهر آمده اند و فرزندان آنها در حاشيه نظام توليدى اصلى قرار مى گيرند و بدين سان، شرايطى فراهم مى شود كه همبستگى اجتماعى جاى همبستگى طبقاتى را بگيرد. در اين شرايط، زنان، با شدتى بيشترا ز مردان قربانى چنين شرايط اقتصادى ناپايدارى مى شوند و درنتيجه، شرايط مادى و اجتماعى آنان باز هم بدتر مى شود. جنبش فمينيستى گرچه بى ترديد در قلمرو تئورى و عمل، دست آوردهاى پراهميتى داشته، اما سودبرندگان اين پيشرفت تقريباً منحصر به زنان طبقه متوسط بوده است و نه طبقات زحمتكش و به فقر نشسته تا آنجا كه به مسأله دموكراسى مربوط مى شود، چون در جلوگيرى از تباه شدن شرايط بخش هر چه وسيع ترى از طبقات زحمتكش ناتوان بوده است، اعتبار آن - و درنتيجه مشروعيت اش - هر روز كمتر مى شود. به فقر نشستن، پديده اى است كه از ايجاد شكاف و قطبى شدن در سطح جهانى جدا نيست. قطبى شدن جهان نيز محصول سرشتى گسترش سرمايه دارى موجود است كه به دليل همين ماهيت اش بايد آن را امپرياليسم بناميم. به فقر نشستن طبقات زحمتكش شهرى، پيوند نزديكى با تحولاتى دارد كه جوامع روستايى جهان سوم قربانى آن هستند. تابع ساختن اين جوامع روستايى به احكام گسترش بازار سرمايه دارى جهانى، به اشكال جديدى از شكاف اجتماعى كمك مى كند كه نتيجه اش محروم كردن بخش هرچه بزرگترى از دهقانان در استفاده از زمين مى شود. دهقانانى كه به اين ترتيب به فقر كشانده شده اند، به نان خوران بى زمينى تبديل شده اند كه به زاغه ها و گتوهاى شهرهاى بزرگ مهاجرت مى كنند و تا زمانى كه احكام جزمى ليبرالى به چالش گرفته نشوند، اين پديده لاجرم ادامه يافته و تشديد مى شود و هيچ سياست اصلاحى در چارچوب ليبرالى موجود از گسترش اين فاجعه نمى تواند جلوگيرى كند. پديده به فقرنشستن، كل تئورى اقتصادى و استراتژى هاى مبارزه اجتماعى را به چالش مى گيرد. تئورى هاى اقتصادى رسمى و مبتذل از طرح مسائل واقعى كه گسترش سرمايه دارى به وجود مى آورده احتراز مى كند. علت مسأله اين است كه جاى تحليل سرمايه دارى واقعاً موجود نوعى تئورى سرمايه دارى تخيلى عرضه مى كنند كه در آن، روابط مبادله ساده (بازار) به راحتى و به طور دائم به گسترش خود ادامه مى دهد. در حالى كه اين سيستم برپايه توليد و مبادله نوع سرمايه دارى (و نه روابط ساده بازار) عمل كرده و خود را باز توليد مى كند. اين جايگزين كردن سرمايه دارى تخيلى به جاى سرمايه دارى واقعاً موجود به راحتى با اين بينش از پيش پذيرفته شده تلفيق مى شود كه بازار خودگردان است و شرايط بهينه اجتماعى به وجود مى آورد - ادعايى كه نه تاريخ بر آن صحه گذاشته است و نه استدلال منطقى. طبق اين تئورى ها، فقر فقط با عللى مى تواند توضيح داده شود كه طبق حكم اينان بيرون از منطق اقتصاد بوده باشد و صرفاً بر اثر افزايش جمعيت يا سياست هاى اشتباه به وجود بيايد. تئورى اقتصادى رايج رابطه فقر با خود روند انباشت سرمايه را انكار مى كند. ويروس ليبرالى منتج از اين ديدگاه كه تفكر اجتماعى معاصر را آلوده كرده و توانايى درك جهان، چه رسد به تغيير آن را از ميان مى برد، در ميان نيروهاى چپ گرايى كه بعد از جنگ دوم جهانى به وجود آمده اند، عميقاً نفوذ كرده است. جنبشى كه هم اكنون درگير مبارزه اجتماعى براى جهانى ديگرى و بديل ديگرى از جهانى شدن است، تنها در صورتى مى تواند به پيشرفت هاى چشمگيرى دست يابد كه خود را از شر اين ويروس رها كند تا بتواند بحث تئوريك اصيل به وجود آورد. تا زمانى كه اين نيروها خود را از ويروس نامبرده رها نكنند، جنبش هاى اجتماعى حتى اگر بهترين مقاصد نيك را داشته باشند، در بند و زنجير شيوه تفكر رايج گرفتار مى مانند و بدين سان اسير راه حل هاى اصلاحى بى اثر - راه حل هايى كه خوراك گفتمان هاى مربوط به كاهش فقراند - باقى خواهند ماند.تحليلى كه خطوط كلى آن در بالا ارائه شد، بايد به عنوان اداى سهمى براى باز كردن اين بحث درنظر گرفته شود. چرا كه تحليلى بالا وجود پيوند ميان انباشت سرمايه و پديده به فقر نشستن اجتماعى را نشان مى دهد. ۱۵۰ سال پيش، كارل ماركس تحليلى را درباره مكانيسم موجود در پشت اين پيوند، آغاز كرد. اين تحليل از آن هنگام تا حال به ندرت پيگيرى شده است. در مورد پيوند انباشت سرمايه و فقر در سطح جهانى هم، اين تحليل تقريباً به هيچ رو دنبال نشده است. * سميرامين متفكر و اقتصاددان مصرى - فرانسوى مدير مجمع جهان سوم در داكار (پايتخت سنگال) است. او مؤلف كتاب هاى پرشمارى است كه آخرين آنها سرمايه دارى كهنه: سياست معاصر و بى نظمى جهان توسط نشر زد به زودى چاپ خواهد شد. |