اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | شماره جدید |
بایگانی |
|
این قصه نیست، حقیقت است. در بند 209 زندان اوین بر من چه گذشت؟ کیانوش سنجری برگرفته از کیهان لندن: در اين نوشتار مي خواهم براي تان تعريف كنم كه چگونه بازداشت شدم، چگونه به دست گارد پليس و سپس بازجوي وزارت اطلاعات كتك خوردم و در بازداشتگاه امنيتي 209 بر من چه گذشت و در آن جا چه ديدم و چه شنيدم. و در پايان براي تان تعريف مي كنم كه بازجوي وزارت اطلاعات – كه خود را حيدريان معرفي مي كرد - پس از آزادي ام از زندان چگونه مي خواست مرا به سكوت وادارد و در دفتر پيگيري وزارت اطلاعات (كه من 2 بار به آن جا احضار شده ام) چه هشدارهايي شنيدم. نمي دانم به ياد داريد يا نه؟ كه من در تحصن يك گروه مذهبي در تهران بازداشت شدم. نه به آن گروه وابسته بودم و نه مدافع شان هستم. به آن جا رفته بودم تا از نقض حقوق انساني شان توسط حكومت گزارشي بنويسم. بگذاريد اول براي تان تعريف كنم كه چه پيشامدي رخ داد: بامداد روز یکشنبه 16 مهر بود. ساعت از سه گذشته بود. کم کم داشتم برمي گشتم به خانه. گزارشم کامل شده بود. درگیری ها و ضد و خوردها را دیده بودم. با چند نفر از متحصنین گفتگو کرده بودم. اسامی بازداشت شدگان شان را یادداشت کرده بودم. مقداری هم عکس گرفته بودم. به خيال خودم مطالب جالبی تهیه کرده بودم برای منتشر کردن در وبلاگم. مذاکره کننده ی ارشد پلیس امنیت تهران، بچه بسیجی هایی که در بازداشت متحصنین بودند را تحویل گرفت و با خود برد. یک آن رویم را برگرداندم و دیدم که ماشین تخریب گر ِ غول پیکر ِ پلیس وارد کوچه شد و نورافکن هایش را روشن کرد. کوچه غرق در نور شد. گارد ضد شورش پلیس امنیت وارد کوچه شدند. در یک چشم بر هم زدن، شیشه های اتومبیل هایی که توی کوچه پارک شده بود را شکستند. عجیب بود و دهشتبار. داشتند در و پنجره های خانه ها را هم می شکستند. آب فشار قوی را باز کردند و شيشه ي پنجره هاي طبقات بالایی خانه ها را شکستند. فرقی نمی کرد کدام خانه. همه ی پنجره های همه ی خانه ها. هر کس به طرفی می دوید. زن ها جبغ می کشیدند. بچه ها گریه می کردند. گارد به صف متحصنین رسیده بود. جنایت. جنایت در برابر دیدگانم رخ می داد؛ صدای خرد شدن استخوان ها را می شنیدم. باتون استخوان ها را می شکست. گوشت تن له می شد. گوشت تن شکاف بر می داشت. خون از شکاف ها بیرون می جهید. خون می پاشید به سر و صورت ها. گاز اشک آور نشت کرده بود در فضا. غبار گاز با آبی که از لوله ها مي پاشيد، می ماسید روی صورت ها. احساس می کردم پوست صورتم داشت آب می شد و ورمی آمد. چشم هایم می سوخت. ریه ها پر شده بود از گاز. داشتیم خفه می شدیم. توی راه رو ساختمانی که درش شکسته شده بود، پناه گرفته بودیم. ترس پنجه انداخته بود به دور گلوها. نه راه پیش داشتیم نه راه پس. گاردی ها به همه جا رخنه کرده بودند؛ پایین، توی پارکینگ، روی پشت بام. صدای شکلیک تیر می آمد.صدای فریاد زن ها و مرد ها را می شنیدیم. پنجره ی پشت بام شکسته شد. مقاومت بی معنا بود. رفتیم پایین، توی پارکینگ.توی تاریکی معلوم نمی شد باتون به کجای بدن ِ آدم ها کوبیده می شد. شاید به همین خاطر بود که احساس کردم چند نفر، نفس های آخر را کشیدند و مردند. - رحم کنید، نزنید، توروبخدا نزنید! اما این باتون بود که پاسخ لابه ی زیر دست و پا مانده ها را می داد. گوشت تن له می شد و استخوان ها می شکست.پشت اتومبيل پاترولی که پنجره اش را درب و داغان كرده بودند، پنهان شده بودم. دو راه وجود داشت. یا باید مانند سایرین، در تاریکی ِ پارکینگ روی زمین کشیده می شدم و معلوم نمی شد ضربات باتون، کدام قسمت ِ بدنم را داغان می کرد، و یا باید از پنجره ی شکسته شده ی اتومبیل تو می رفتم و سوراخ سمبه ای پیدا می کردم برای پنهان شدن. راه دوم را انتخاب کردم. سوار شدم و زیر صندلی پنهان شدم. صداي زجه و ناله ي زن ها و مردها را مي شنيدم. نفس ام بند آمده بود. وجودم پر شده بود از ترس. می دانستم که دیر یا زود پیدایم می کردند، کتک ام می زدند، له ام می کردند. - بیاین بیرون، بیاین بیرون ... با باتون می کوبیدند روی بدنه ی اتومبیل و فحش مي دادند. اتومبیل مثل گهواره تکان تکان می خورد. خرده شیشه ها می پاشید روی بدنم. از لای شیشه ی شکسته شده – از همان جا که وارد شده بودم – پریدم پایین. قسمتی از پهلویم پاره شد. چشم تان روز بد نبیند. چند نفری افتادند به جانم. بی رحمانه کتکم زدند. تا می خوردم زدند. دیگر چیزی نفهمیدم. بی هوش شده بودم. وقتی به هوش آمدم، داشتم کشیده می شدم روی زمین. سر کوچه، مشت ِ مردی که پیراهنش را روی شلوارش انداخته بود، به چانه ام نشست و مرا نقش بر زمین کرد. شنیدم که گفت این بود، خودش بود، اين بود که بچه هامان را مي زد. اما او راست نمی گفت. من به هیچ کس آسیب نرسانده بودم. من با هیچ کس گلاویز نشده بودم. من فقط نظاره گر ماجرا بودم. اما لگد مردی که پیراهنش را روی شلوارش انداخته بود، پهلوی مجروحم را نشانه رفت. از درد به خودم پیچیدم. در زندان اتوبوس پشت در زندان ایستاد. نمی دانم روی چه حسابی بود که چند نفر را از اتوبوس پیاده کردند و با چوب افتادند به جان شان. سپس دروازه ی زندان باز شد و اتوبوس وارد محوطه ی زندان شد و کنار ساختمان اداری ایستاد. اسم ها را یادداشت کردند. پیر مردی که به اغماء فرو رفته بود و پسری که پای چپ اش تیر خورده بود را از اتوبوس پیاده کردند. آمبولانس ِ زندان از راه رسید و آن ها را برد. اتوبوس دوباره به راه افتاد. مسیر برایم آشنا بود. ساختمان ها، دروازه ها، سربازها، پرسنل زندان، همه و همه برایم آشنا بودند. اتوبوس از سینه کش جاده بالا رفت، از پیچ تندی گذشت و جلو بند 240 ایستاد. از اتوبوس پیاده شدیم. جلو در ورودی، به هر کدام مان یک ضربه ی باتون کوبیدند. نوبت به من که رسید، باتون به شانه ی راست ام کوبیده شد. دردناک بود. وسایل مان را تحویل دادیم، به صف شدیم و به راه افتادیم. دالان های تنگ، پله ها، طبقه ی اول، طبقه ی دوم. هر شش نفر یک سلول، هر سلول یک پتو، لای هر پتو چند تا سوسک مرده. همان دیوار ها. همان روشویی ِ فلزی. همان توالت فرنگی ِ جرم گرفته با بوي تعفن اش، بدون سرپوش، و سوسک هایی که به دور جداره اش چسبیده بودند. نور کم. پنجره ی محصور. خسته بودیم. گرسنه بودیم. بدن ها کوفته و مجروح بود. جا برای دراز کشیدن ِ همه مان نبود. سه نفر خوابیدند و بقیه نشستیم. 8 ساعت گذشت. در ِ سلول باز شد. - مهدی سنجری باف، کیانوش؟ مسئول اجرای احکام بازداشتگاه 209 بود که صدایم می زد. از سلول آمدم بیرون. از همان مسیری که صبح بالا آمده بودم، پایین رفتم. جلو بند، سوار اتومبیل شدم. اتومبیل از شیب جاده پایین رفت. در میانه ی راه، راننده سرعت را کند کرد. - سرت رو بنداز پایین! سرم را کمی پایین آوردم. اما کافی نبود. پیرمرد ریزه میزه ی بدذاتی که چشم هایش باباقوری داشت، با پشت دست کوبید توی صورتم. هنوز که هنوز است از به خاطر آوردن چهره اش چندش ام می شود. جلو ساختمان 209 چشم بند زدم. نباید کسی را می دیدم. این قانون بازداشتگاه بود. با این قانون آشنا بودم. همراه نگهبان از پله ها بالا رفتم. از زیر چشم بند پله ها را می شمردم؛ یک طبقه، دو طبقه، ایستادیم، پيچيدیم به راس و دوباره به راه افتادیم؛ بند یک، بند دو، بند
|