اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | شماره جدید |
بایگانی |
امریکایی ها بر ضد ایران حرف زد. او گفت امریکایی ها دارند دفتر هایی را در اطراف ایران دایر می کنند. او گفت این اقدام امریکایی ها بر ضد ایران، شبیه اقدام شان بر ضد شوروی در زمان جنگ سر است. در زمان جنگ سرد، امریکا پایگاه "ریگا" را در لتونی دایر کرد و آن جا را مرکزی برای جمع آوری اطلاعات و عملیات روانی و امنیتی و اقدام های نظامی علیه شوروی کرد. پایگاه ریگا محل دیدبانی برای جمع آوری اطلاعات از تحرکات نظامی و امنیتی شوروی بود. امریکا قصد دارد همین سیاست را نسبت به ایران پیش ببرد. او از من پرسید آیا در این باره چیزی می دانم و آیا اطلاع دارم که بودجه ای که امریکا برای ترویج دمکراسی در ایران اختصاص داده است به چه افراد و گروه هایی پرداخت خواهد شد؟ من در پاسخ به او به گفته های خانم کاندولیزا رایس، وزیر خارجه امریکا و نیکلاس برنز، معاون اش اشاره کردم و گفتم آنچه که من می دانم، چیزهایی ست که در رسانه ها منتشر شده است و نه غیر از این. در تنهایی و باز تنهايي، يك تنهايي تمام نشدني و دنباله دار، موریانه ای که امکان دارد آدم را تا ته بجود؛ دو ماه تنها بودم. هواخوری ممنوع بود. تلفن ممنوع بود. یک ماه ِ اول بازداشت، اجازه نداشتم با مادرم دیدار کنم. مادرم در روزهای اول که از من بی خبر بود، خیال می کرد من را سر به نیست کرده بودند. به همه ی بیمارستان ها سر زده بود. همه جا را گشته بود. آمده بود جلو زندان اوین، اما پرسنل زندان به او گفته بودند پسرت اینجا نیست، دیگر نیا. اما او هر روز مي آمد جلو زندان و اسمم را می گفت و عکسم را نشان می داد. سماجت اش باعث شد بلاخره پی ببرد که پسرش در بازداشتگاه 209 زندانی شده بود. یک ماه که گذشت، به من اجازه دادند با مادرم دیدار کنم. قبل از رفتن به سالن ملاقات، یکی از بازجوها به من گفت نباید درباره ی مسایلی که در بازجویی ها مطرح شده بود به مادرم حرفی بزنم. گفت فقط اجازه دارم سلام و احوال پرسی کنم. موقع ملاقات خودش هم آمد و نشست کنار من و مادرم. مادرم 20 دقیقه گریست، وقت ملاقات تمام شد، پا شدیم و برگشتیم. همان شب بازجوها رفته بودند در ِ خانه مان و کیس کامپیوترم را توقیف کرده بودند. از روز بعد، باید می نشستم درباره ی پوشه هایی که در حافظه ی کامپیوترم ذخیره بود، توضیح می دادم. نامه ها، عکس ها، پوشه های صوتی و تصویری، ID ها، نشانه ها، علامت ها، آدرس ها، همه و همه، حتی نامه های خصوصی ام به آقا و خانم فلانی، عکس های خصوصی ام، همه را دیدند، به رابطه های خصوصی ام پی بردند، زندگی ام را زیر و رو کردند تا به اقدام های پنهان مانده شده بر علیه حکومت شان پی ببرند! آن ها حتی کنجکاو بودند بدانند که من همزمان به چند نفر ایمیل می فرستادم، با چه کسانی چت می کردم، چه تعداد آدرس ایمیل را ذخیره داشته ام؛ معلوم بود که از پهنای بی نهایت و دست نیافتنی ِ تماس ها و ارتباطات ِ اینترنتی ِ مخالفان شان در هراس بودند. در چندین جلسه ی بازجویی، بازجو شمار فراوانی از فعالین سیاسی و فعالین جنبش دانشجویی را نام می برد و از من می پرسید که آیا آن ها را می شناسم و یا با آن ها رابطه داشته ام یا نه؟ در میان این نام ها، نام آقای عیسی سحرخیز و آقای عماد الدین باقی هم بود. این بازجو می رفت، آن یکی می آمد. یکی شان می آمد و می گفت روزگارت را سیاه می کنیم، دیگری می آمد و می گفت تنها راه خلاصی ات از این جا این است که وقتی رفتی بیرون، یک مقاله بنویسی برای سایت ها و بنویسی که از فعالیت هایت بر علیه نظام پشیمان هستی و توبه می کنی. یکی دیگر می آمد و اول توپ و تشر می زد و مثلا می خواست ترس بیندازد به جونم و بعد می گفت یک راه بیشتر نمانده؛ باید بنشینی جلو دوربین و از فعالیت های "مضرره" ات اظهار پشیمانی کنی! از بازجویی که این را گفت، پرسیدم اگر این کار را نکنم چه می شود؟ گفت دست کم برای 10 سال می افتی توی زندان، زندان رجایی شهر، شاید هم قزل حصار، یا اینکه می توانیم تبعیدت کنیم به شهری دور افتاده. عصبانی بودم. گفتم همین حالا این حکم را بدهید، می خواهم بروم زندان عمومی. اما خب، کسی که تجربه ی این بازپرسی ها را داشته باشد می داند که این تهدید ها در بازداشتگاه امنیتی 209 يك جور فشار روحی و روانی است. اینجا... زندان! روزها به كندي مي گذشت. از دادگاه خبري نبود. سلول هاي كناري ام خالي و پر مي شد. من مانده بودم و سلول كوچك ام در كاريدور شماره ي 6. پنجره ی سلول با یک ورق فلزی پوشيده شده بود. روی ورق فلزی روزنه هایی وجود داشت که روشنايي روز را از خود عبور می داد. اما آسمان پیدا نبود. خورشید پیدا نبود. ماه پیدا نبود. ستاره ها پیدا نبودند. توی سلول دید ِ چشم ها به کار نمی آید، بلکه این قوه ی شنوایی ست که زندانی را از زنده بودن ِ خودش و زندگی ِ پیرامونش آگاه می سازد؛ صدای اذان، صدای بازجوها، صدای باز و بسته شدن درها، صدای گریه ی زن ها، صدای ناله ی مردهایی که کتک می خوردند، صدای نگهبان ها، که شب ها سر به سر هم می گذاشتند، صدای خفیف رادیو، صدای راه رفتن کسی روی پشت بام، صدای در زدن ِ زندانی ها، صدای سرفه هاشان، صدای کوبش باران به پنجره ها و صدای تپش قلبت، وقتی که از زور تنهایی از جا کنده می شود. و سكوت، اين ژرف ترين مفهومي كه زنداني را مسخ مي كند. در اين حالت مي توان بو کشید؛ بوی خون، بوی دوا، بوی گلاب که بعضی از نگهبان ها به پیراهن شان می زنند، بوی خمیر دندان، بوی لیموی خورش قرمه سبزی و بوی فصل پاییز، که آهسته آهسته جایش را می دهد به زمستان. زمستان با برف اش، و برف با سردی و سبکی و نرمی اش، می نشیند جلو پنجره ی سلول. انعکاس نور می پاشد روی دیوارها. سلول روشن می شود از برف. برف یک نشانه است از آسمان ها برای زندانی، برای من، که شب ها لای تنهایی ام فرو می رفتم و حرف های بازجوها را به خاطر می آوردم که می گفتند این فکر را از سرت بیاور بیرون که یک روز، حتی یک روز در تاریخی دور، از سلول ات بیایی بیرون و برگردی به خانه. اما بلاخره يك روز صبح خيلي زود، در سلولم باز شد و نگهبان لباس هايم را داد به دستم تا بپوشم. او گفت بايد بروي به دادگاه. لباس هايم را به تن كردم، از سلول بيرون آمدم، همراه با نگهبان از پله ها پايين آمديم. جلو در چشم بند را برداشتم و سوار اتومبيل شدم. مچ دست چپ ام با دست بند به دستگيره ي اتومبيل قفل شد. آن روز برف سنگيني مي باريد. هوا سوز داشت. مقصد نزديك بود؛ خيابان مقدس اردبيلي، دادگاه ويژه روحانيت. طبقه دوم، دادياري دوم. يكي دو ساعت منتظر ماندم. نوبت من شد. رفتم تو. قرار بازداشتم به قرار وثيقه تبديل شد. زير برگه اي را امضا كردم و بيرون آمدم و به زندان بازگشتم. با يك روز تاخير از بازداشتگاه 209 به بند قرنطينه منتقل شدم. در آن جا ديگر از ترياك و حشيش خبري نبود، اما براي اولين بار "كراك" و كراكي ها را از نزديك ديدم. آن هايي كه با خودشان مواد نياورده بودند، تا صبح مثل مار زخم خورده به خودشان پيچيدند. غروب روز بعد در حالي كه روي برگه ي پزشكي ام نوشته شده بود "زنداني بند 350" به صورت دستوري به بند 8 منتقل شدم. مي دانستم كه بند 8 تبعيدگاه زندان اوين است. در ابتدا سالن 10، جايي كه زنداني هايش با كراك به زندگي نكبت بارشان معنا و مفهوم مي دهند، و سپس سالن 7، كمي بهتر، اما پرجمعيت. شب، اتاق ها پر مي شد از كف خواب. توي كاريدور مي خوابيدم. خواب كه نه، فقط دراز مي كشيدم تا صبح شود تا اجازه داشته باشم تا دم غروب در حياط قدم بزنم. ضعيف و بيمار شده بودم. وزنم 6 كيلو كم شده بود. مرتب سرفه مي كردم. گلويم چرك كرده بود. رفتم پيش رابط بهداري و از او خواهش كردم مرا ببرد پيش پزشك. دو روز بعد همراه رابط بهداري به ساختمان (بند) 7 رفتم. مي دانستم كه احمد باطبي در آن ساختمان در سالن 3 زنداني بود. او را ديدم. مي گفت به او هم اجازه نداده بودند به بند 350 منتقل شود. يك هفته ي بعد براي بار دوم از زندان به دادگاه ويژه روحانيت احضار شدم. در آن روز آقاي بروجردي و يكي دو نفر ديگر از بازداشت شدگان تحصن 15 مهر را هم به دادگاه آورده بودند. در اتاق دادياري دوم روي صندلي نشسته بودم و به سوال هاي قاضي پاسخ مي دادم. |