اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | شماره جدید |
بایگانی |
|
مردی که رگ گردن اش برآماسیده بود، به چند تا موضوع اشاره کرد که به من مربوط می شد. می فهمیدم که داشت کد می داد و مثلا می خواست وانمود کند که از تماس ها و رابطه های من آگاه است. او می دانست که در شب ِ عاشورا در جلو ساختمان حشینیه ارشاد با آقای موسوی خوئینی و چند نفر از بچه های سازمان ادوار تحکیم وحدت دیدار کرده بودم، به منزل ... رفته بودم، با بهزاد و دکتر حسام فیروزی قرار ملاقات گذاشته بودم، و البته به قول او، این ها زیاد مهم نبود، بلکه می خواست بداند چرا با آقای مک داوال، خبرنگار روزنامه ی ایندیپندنت در تهران دیدار کرده بودم. نمی دانم چه طوری، اما او درست فهمیده بود. من با آقای مک داوال دیدار داشتم. با او از طریق یکی از دوستانم در یکی از سازمان های بین المللی مدافع حقوق بشر آشنا شده بودم. آقای مک داوال به من ایمیل زد و از من دعوت کرد که در یکی از کافی شاپ های شمال تهران همدیگر را ببینم. من البته پس از 10 روز، بعد از اینکه تلفن زدن های بازجوی وزارت اطلاعات قطع شد، به او ایمیل زدم و درخواستش را پذیرفتم و با کمال میل هم پذیرفتم. چرا که می خواستم همه ی پیشامدهای ناگواری که در زندان های جمهوری اسلامی برایم رخ داده بود را بیان کنم. متوجه شدم که بازجو از جزئیات این دیدار چیزی نمی دانست. پاسخ من این بود که بله، من با او دیدار کردم اما چون او فارسی بلد نبود، حرف زیادی رد و بدل نشد؛ چای خوردیم و به همدیگر نگاه کردیم! در میانه ی گفتگومان (گفتگو که نه، بلکه بازجویی، یا بازخواست یا هر چیزی شبیه به این) یک نفر وارد اتاق شد و زیر گوش مردی که رگ گردن اش برآماسیده بود خیلی آهسته گفت آقای زعیم آمده. (همان شب در سایت های اینترنتی خواندم که "کوروش زعیم، عضو شورای مرکزی جبهه ملی ایران به وزارت اطلاعات احضار شد و به مدت سه ساعت مورد بازجویی قرار گرفت.") در پایان به من هشدار دادند که نباید مانند بار گذشته پیرامون فراخوانده شدنم به اداره پیگیری وزارت اطلاعات مطلبی بنویسم و یا خبری منتشر کنم. - منتظر تلفن باش. اما من منتظر نماندم.
مسعود بهنود انسان تلاش می کند که آزاد شود. اين مقدس ترين تلاش انسان در همه زمين و همه زمان بوده است. هر کس آزادی را در جائی و به تعريفی می بيند، يکی در نوشتن، يکی در ساختن، يکی در گفتن، يکی در جمع ثروت، يکی در ميان محرومان، يکی... اما چندان که در اين کار به اوج رسيد. آن وقت است که در حسرت انسان ساده و صميمی به جست و جو برمی آيد. و می خواند دلدار همين جاست بيائيد بيائيد در آستانه آغاز قرن بيست و يکم وقتی نطق نويس کاخ سفيد برای کلينتون نوشت قرنی که از اين لحظه آغاز می شود قرن خبر[اطلاع رسانی] است که آزادی انسان بدان وابسته است، نه نويسنده و نه گوينده آن تصوری نداشتند که آن چه راجر فرادی از آن اطلاعی به دست آورده همه ماجرا نيست. همه ماجرا برای کسانی در يک سال قبل هم قابل تصور نبود. اما اينک شمائی از آن در برابر چشم هاست. انسان که از ابتدای خلقت در طلب آزادی خود بود، ده سال بعد از انقلاب انفورماتيک، دريافته است که آن چه را ايدولوژی ها، اقتصاد، سياست، جنگ ها و صلح ها، ادبيات و فلسفه به او ندادند – يا چنانش ندادند که بتوان گفت ازاد شده است – اينک از گذر وسايل تازه که به هر انسان امکان داده که جهان را از خود باخبر کند، در دسترس است. علی خورشيد آزاد شد در نوزده سالگی و از همان شهر خودشان در اطراف کراچی. او با دوربين يک بار مصرفی که پدرش ده سال قبل برايش خريده بود خودش را به جهان رساند. رفت نشست کنار دريا و از جذر عکس گرفت و گذاشت در سايت فليکر و شد علی خورشيد. سايت فليکر درست شده است برای آن که هر کس عکسی دارد بگذارد آن جا. و تا به حال ۳۲۰ ميليون عکس آن جاست که دويست تايش مال علی است. ليلا دختر پانزده ساله کسی نمی داند کجا زندگی می کند. گفته اند مريلند آمريکا. گفته اند و ثابت نشده که نيمه لبنانی است. به هر حال مسلمان است. نشست جلو دوربين کوچکش و همه آن چه را در طول اعصار و قرون جوانان و به خصوص دختران از عالم پنهان می دارند و گاه به دردها و گرفتاری و بيماری هائی مبتلايشان کرده گفت. گفت. گفت. تا سرانجام آن را در يوتيوب گذاشت و هزاران نفر آن را ديدند. فردايش آنان هزاران بودند. همه همديگر را پيدا کردند. ديگر رازی نمانده است. حالا ليلا برای دختران جوان پيروش همان جائی نشسته که کرتا اسکات کينگ بيوه مارتين لوتر کينگ که هم امسال مرد. خانم کينگ سی سال پيش از نزديک ديد رويائی را که همسرش در سر داشت و چون آن را با يک ميليون نفر که در واشنگتن گرد آمده بودند در ميان گذاشت، قربانی آزادی حقوق سياهان شد. ابرانسان همان است که گفته بودند تئوری تاريخ برای او نوشته شده و فيلسوف اسکاتلندی توماس کارلايل نوشت تاريخ جهان چيزی نيست جز بيوگرافی او، بيوگرافی آدم های بزرگ. اما ليو گروسمن در بررسی احوال سال ۲۰۰۶ نوشت اين تئوری آسيبی جدی ديد با آن چه در اين سال رخ داد. آدم های بزرگ، ابرانسان ها نه، بلکه انسان های عادی دارند تاريخ جهان را می سازند، از وقتی که ازادی اطلاعات به سراغشان رفته است. تاريخ بدون انسان های بزرگ، با همين آدميان که ما هستيم اما با خبر. وقتی از ديگران خبر می گيريم و زمانی که به عالم از خود خبر می رسانيم. و وقتی بقچه دلمان را باز می کنيم کسی از آن سوی آن سوی دنيا جواب می دهد و دستی دراز می شود به سويمان . فرد مانسون می گويد من که نمی توانستم روی صندلی چرخدار بتهوون بشوم، من که نمی توانستم به کسی بگويم که شکل موسيقی ديگری در سرم دارد دنگ دنگ می کند. اما همين که در وب لاگم نوشتم و صداهائی که در ذهنم بود را درآوردم و هی بام بام بام کردم، و آن را گذاشتم روی يکی از سايت های عمومی، در يک روز پنجاه هزار صدا برايم آمد که مانند صدای خودم بود. امروز همه اين ها با منند و داريم يک موسيقی خلق می کنيم. به هيچ کدامشان نگفته بودم که من روی صندلی چرخدارم. وقتی هم گفتم فرقی نمی کرد ديگر. مردان سال مجله معتبر تايم دو ماه پيش که می خواست بنابه سنت آدم سال را انتخاب کند، مثل همه سال های معاصر ده ها گروه تخصصی را به خدمت گرفت که انتخاب خود را بفرستند. انتخاب ها گشت و گشت تا سرانجام نه رامزفيلد انتخاب شد و نه پاپ، نه احمدی نژاد و نه هيچ شخصيت مثبت و منفی ديگری. حتی انتخاب يک شهر [ مثل نيويورک يا سويل اسپانيا هر کدام به دليلی] قانع کننده نبود. پيشنهاد شد که مانند خيلی از سال ها که يک گروه و يا اعضای يک حرفه – مانند ورزشکاران و يا ماموران نجات نيويورک - مردان سال شدند، امسال هم روزنامه نگاران انتخاب شوند. هيچ کدام آنی نبود که ذهن نوگرای مديران تايم را جواب بدهد تا زمانی که يکی پيشنهاد کرد "مردم جهان" . عجب پيشنهاد عجيبی. هميشه يکی از مردم جهان بوده است. يعنی چی. پيشنهاد دهنده توضيح داد، يعنی انسان را انسان آزاد کرد. انسان وقتی در آئينه رسانه ها خود را ديد، به شرافت انسان پی برد. انگار يکی به او گفت که نگاه کن پشت هر پنجره، زير هر چراغی که روشن است يکی مانند تو نشسته . و چنين بود که تايم صفحه شفافی مانند آيئنه روی جلد شماره اول سال ۲۰۰۷ خود چاپ کرد و نوشت انسان سال: تو" يعنی همان که خود را در آيينه نگاه می کند. يعنی سالی که مردم قدرت گرفتند. قدرت از افسانه و ابرانسان گرفته شد و داده شد به زمينی، به احمد از بغداد که در وبلاگش نوشت و بلاگر کلی از افسران نيروی زمينی آمريکا که در خط اول جبهه هم لب تابش را برده و بلاگری می کند. برای اول بار در تاريخ دو طرف يک جنگ با هم
|