اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | شماره جدید |
بایگانی |
این حال و روز یک زندانی عادی به جرم نکرده سرقت کبوتر است، وای بر حال زندانیان سیاسی وحید رشادی جوانی به نام ناصر در سال 1380 توسط ماموران حکومتی در رامهرمز دستگیر شده و به شکل وحشیانه ای مورد شکنجه قرار می گیرد. وی در گفتگو با خبرگزاری ایسنا در مورد اعمال شكنجه در بازداشتگاه آگاهي رامهرمز ميگويد: ساعت 8 صبح دوم دي ماه سال 80، در مقابل منزل مسكونيام بودم كه دو مامور پليس آگاهي شهرستان رامهرمز به هويت «حسين ــ پ» به همراه دو تن ديگر به مقابل درب منزلم آمده و از من خواستند به عنوان فرد مطلع از جريان سرقت كبوترها با آنها به آگاهي مراجعه كنم، من نيز از آنجا كه تعدادي كبوتر داشتم و چيزهايي درباره سرقت كبوترها شنيده بودم به اتفاق برادرم راهي اداره آگاهي شدم.
ناصر در خصوص ادامه ماوقع در پليس آگاهي ميگويد: بعد از گذشت 5 سال هنوز هم حادثه در مقابل چشمانم چنان زنده است كه گويا همين ديروز اتفاق افتاده است، به طوري كه بلافاصله پس از ورودم به آگاهي، مرا به زيرزمين بردند و پس از گذشت ساعتي با چشم بسته و دست دستبند زده به اتاقي انتقال يافتم كه يكي از ماموران آگاهي به هويت «ك» به همراه فردي كه بعدها فهميدم يكي از شكات پرونده سرقت كبوترها بوده است به هويت «ر» نشسته بودند. مامور آگاهي از من سوالاتي در خصوص انگيزه ارتكاب سرقت مطرح كرد و من زماني كه پي بردم تحت عنوان متهم مورد بازجويي قرار گرفتهام، نظرم را در اين باره ابراز و اظهار كردم: «من هيچ ربطي به اين سرقت ندارم»، اما مامور آگاهي شروع به زدن سيلي به صورتم كرد. در حالي كه چشمانم بسته بود، ناگهان درد زيادي را در صورتم احساس كردم. مامور آگاهي با دست سبيلهايم را ميكند و در همين حال چشمانم را باز كرد و محاسن كنده شده از صورتم را نشانم داد. به خاطر درد زيادي كه متحمل شده بودم، حرفها و داد و فريادهاي مامور آگاهي را نميفهميدم. اين جوان در خصوص ادامه شكنجههاي اعمال شده به ايسنا ميگويد: در حالي كه از درد شديد بيحال شده بودم، مامور آگاهي چند ضربه كابل به سرم زد و دستور داد به ارتكاب سرقت كبوترها اعتراف كنم، اما من اين كار را نكردم و به اين ترتيب با امتناع من از اقرار، مامور مرا به اتاق ديگر برد. اين حادثه تلخ كه همچون يك كابوس باور آن به سختي ميسر است، با وجود آنكه در سال 80 رخ داده، جزئيات دردناك آن به خوبي در خاطر آقاي ... مانده است. وي ميگويد:كفش و جورابها را از پايم درآوردند و كمربند و كيف پولم را تحويل گرفتند و به اين ترتيب نيم ساعت به اين شكل و بدون اتفاق خاصي گذشت...، اما نميدانستم بعد از اين مدت قرار است شكنجه وحشتناك تري را تحمل كنم: «دو شصت پايم با نخ باريكي به هم بسته شد، بعد از آن روي زمين نشاندنم و در حالي كه به دستهايم دستبند زده بودند، متوجه وزن سنگيني بر روي گردنم شدم، كسي بر روي گردنم نشسته بود و آنقدر سرم را به سمت پايين فشار ميداد كه احساس كردم هر آن مهرههاي گردنم ميشكند، مچاله شده بودم، در حالي كه سر و دستم روي زانوهايم بود، چوبي استوانهاي شكل بلندي آوردند، چوب را از روي آرنج راستم عبور دادند و به زير پاي راستم بردند و در حالي كه چوب بر روي آرنج دست چپم قرار گرفت، مرا بلند كردند و دو طرف چوب را بر روي ميز قرار دادند و بدين ترتيب در هوا معلق ماندم...» «جاذبه زمين مرا ميكشاند، گردنم از درد در حال شكستن بود، دستهايم از آرنج و مچ در حال قطع شدن بود، فقط درد و تالم شديد را ميفهميدم. باور اين كابوس سخت بود، اما در جهنم گرفتار شده بودم. در اين فاصله يكي از آن ماموران پليس به پشت سرم رفت و نخ بسته شده به پاهايم را كشيد، به طوري كه پاهايم رو به هوا قرار گرفته بود و نميدانستم به كدامين گناه نابخشودني، اين بار با كابل كف پاهايم را آماج تلخترين ضربات قرار دادند، پاهايم ميسوخت انگار حرارت از آنها زبانه ميزد، اين زجركشي نيم ساعت در حالي ادامه داشت كه بر روي محل ضرب و شتم، آب ميپاشيدند و با چوبي به پشت پايم ميزدند». «سرانجام مرا پايين آوردند و به سربازي تحويل دادند تا طبق دستور در مجاورت دستوشويي مرا راه ببرد تا به گفته خودشان سر حال بيايم، اما من نميتوانستم راه بروم، به طوري كه سرانجام مرا به زير زمين بردند». «آنقدر وضعيت جسميام بد بود كه تا بعد از ظهر هيچ چيز نفهميدم و حتي اشهدم را هم خواندم، اما عصر دوباره براي بازجويي از زيرزمين خارجم كردند و دوباره به زيرزمين بردند و باز هم بازجوييهاي شكنجهگر شبانه آغاز شد...» «صداي مامور «...» كه پيش از اين مرا شكنجه كرده بود را شنيدم كه به سربازي دستور داد طناب بياورد و بدين ترتيب با اجراي فرمان دستهايم از پشت سر بسته شد، مامور ميگفت: با اين طناب قاتلي را اعدام و متهمي را آويزان كرديم و طناب پاره شد و به حرف آمد، تو هم حرف ميزني، بدنت را خراب نكن، تو حرف ميزني...» «بعد طناب را از لوله ايرانتي رد كرده و به من دستور دادند پاهايم را روي صندلي بگذارم و با انجام اين فرمان يك نفر مرا بلند كرد و روي صندلي گذاشت و بدين ترتيب در حالي كه به سمت بالا كشيده شدم، طناب را گره زدند و به ميله بستند. فكر ميكردم ديگر خانوادهام را نميبينم و براي هميشه بايد در زيرزمين بمانم». «طناب كوتاه شده بود، مرا از همان بالا رها كردند، به طوري كه دستهايم از پشت، بالا رفته و تقريبا نيم متري با زمين فاصله داشتم، ناگهان شروع به ضرب و شتم پاهايم كردند. مثل كابوس بود، نه، خود كابوس بود؛ هنوز هم بعضي شبها بعد از مدتها مصرف داروهاي اعصاب و آرامبخش خوابش را ميبينم، تمام وجودم را وحشت فرا ميگيرد». «در واقع مرا اعدام كرده بودند با اين تفاوت كه طناب دار در گردنم نبود، وحشتناك بود، كتفها و قفسه سينهام در حال جدا شدن از بدنم بود. فكر ميكردم 20 تا 30 دقيقه ديگر بيشتر طول نميكشد، فقط از خدا كمك ميخواستم وقتي چشمانم را باز كردند، آقاي ... مامور از من خواست كه برگهاي را انگشت بزنم، ولي من دستي نداشتم، آنها خودشان انگشتم را گرفتند و انگشت زدند و بدين ترتيب من به جرم ناكرده كبوتر دزدي كه متهم شده بودم، اعتراف كردم». سرانجام پس از سه روز مقارن 5 دي ماه حضور در دادگاه و پرسش قاضي در خصوص اين كه آيا مشكلي داري؟ و پاسخ مامور كه هيچ چيزي نيست حاج آقا! تصادفي بوده، آب نخاعي است و باز هم بدون هيچ تعيين تكليفي پرونده تحويل آگاهي شد. بعد از آزادي و نجات از دوران نقاهت طولاني، در جريان تحقيقات اعضاء خانوادهام پي بردم كه تحت شكنجهاي شوم بنام «جوجه» قرار گرفتهام. |