اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات |
بایگانی |
رفقای او كه عدهای سابقهدار و معتاد و خلافکار بودند. موضوع زبان به زبان گشت... مادر اين جوان شوهر قبلیاش را از دست داده بود و به فرد معتاد ديگری شوهر کرده و زن و شوهر با نوشابهفروشی امرار معاش میکردند، جريان آتشسوزی را به نقل از فرزندش برای زنی که به ننه نمکی معروف بود و در روزهای محرم و صفر برای زنان ديگر روضه خوانی میکرد و به منبر میرفت، تعريف میکند. زن روضهخوان پيش زنان ديگر نقش حجتالاسلام جمی، امام جمعهء وقت آبادان، را در اين کار تعريف میکند. موضوع کمکم به صورت جسته و گريخته پخش میشود...» (همانجا). «شاهد نزديک» مینويسد: «مدتها پس از انقلاب، يک فرد معتاد به نام ناصر ابراهيمزاده به جرم در دست داشتن مقدار ناچيزی هروئين به توسط مأمورين شهربانی آبادان دستگير و به دادسرای آبادان اعزام میشود. در دادسرا هنگام بازجويی به بازپرس، صرافی، میگويد: «من اگر مسبب آتشسوزی سينما رکس را معرفی کنم مرا آزاد میکنيد؟» بازپرس قول میدهد و ابراهيمزاده هم اعتراف میکند و بازپرس هم «دستور جلب و دستگيری حسين تکبعلیزاده را... صادر میکند... حسين تکبعلیزاده در بازپرسی نحوهء ارتکاب جرم را توضيح میدهد و با اقرار و اعتراف صريح اسامی دو نفر ديگر از همدستانش را میگويد: فرجالـله بذرکار و حيات» (پيشين،ص، ۹ـ ۸). تکبعلی زاده کيست؟ او در دادگاه ويژه خود را معرفی میکند: «من معتاد به هروئين و حشيش و کارگر جوشکار بودم و دوافروشی میکردم. در محلهء ما با اصغر نوروزی آشنا شدم و توسط وی کمکم به جلسات درس قرآن که در مسجد تشکيل میشد راه پيدا کردم. بچهها و دوستانم میگفتند که بايد اعتياد را ترک کنم». میپذيرد. به اصفهان میفرستندش. ترک اعتياد میکند و به آبادان باز میگردد و فعاليت از سر میگيرد. با چهار نفر به نامهای محمود (يا محمد معروف به ممد زاغی) و برادرش يدالـله و فلاح و فرج يعنی فرجالـله بذرکار (که صاحب دکهای بوده است در بازار جمشيديه آبادان و چه بسا حريق اين بازار هم از همانجا شروع شده. شايد هم برای از ميان بردن دلايل جرم!) «کتاب و نوار را به آبادان میآورديم و تکثير میکرديم». پس از مدتی به «برادران» میگويد اين کارها بيفايده است و خود را کنار میکشد: «اين عمل من به دنبال کشتار... قم... صورت گرفت» (۱۹ دی ۱۳۵۶). «مجدداً به اصفهان بازگشتم و کار موادفروشی را دنبال کردم»... پس از چند روز [احتمالاً با توجه به قرائن چند ماه صحيحتر باشد] فلاح و يدالـله به اصفهان آمدند» که بايد ترک اعتياد کنی و به آبادان بازگردی. «در بيمارستان توانبخشی اصفهان بستری شدم و اعتياد را ترک کردم. بعداً چند کتاب و چند جزوه از دکتر شريعتی تهيه کردم و با اتوبوس عازم آبادان شدم... وقتی به محل رسيدم... رفتم خانه و بچه ها آمدند و گفتند: میخواهيم يک سينما را آتش بزنيم». ۲۸ مرداد ۱۳۵۶ است. چهار شيشهء کوچک تهيه میکنند و تينر در آنها میريزند و به سينما سهيلا میروند و تينر را روی زمين در سالن انتظار میريزند که چند نفر سر میرسند. «من صبر کردم تا آنها از آنجا خارج شوند، بعد کبريت زدم اما آتش نگرفت». جريان را به «بچهها» میگويد که «چون تينر فوری بود خشک شد و اثر نکرد». میآيند بيرون. میخواهند فردا شب، ۲۹ مرداد، دوباره آغاز کنند و اين بار تينر را با روغن مخلوط کنند. فرجالـله میرود و حدود ساعت هشت شب میآيد با يک شيشه تينر که همين امشب «برويم و سينما را آتش بزنيم. من گفتم: باشد فردا. آنها تصميم گرفتند که... کار را همان شب انجام دهند. من رفتم جگرکی محلهمان شام بخورم...» پس از صرف شام، فرج به هر کدام يک شيشه میدهد و چهار نفری تاکسی سوار میشوند و به سينما سهيلا میروند. گيشه بسته است و نمیتوانند وارد شوند... در خيابان به راه میافتند. «خواستيم به طرف مرکز شهر برويم که فرج چشمش به سينما رکس افتاد...» (خلاصهء اعترافات تکبعلیزاده در جلسهء ششم شهريور ۱۳۵۹ در دادگاه ويژه، اطلاعات، شماره ۱۶۲۲۵، به نقل از نيمروز، شمارهء ۲۷۸، ۲۸ مرداد ۱۳۷۳). پس ازپايان «کار» تکبعلیزاده تا روز هفتم درآبادان است. بعد میرود اصفهان و دو سه روز بعد به آبادان باز میگردد. «ضمن يک دعوا به بازداشتگاه» میافتد و از آنجا فرار میکند «چند روزی به بندعباس» میرود. «قبل از صدمين روز فاجعه» (يعنی در اوايل آذر و چه بسا حدود اوايل محرم آن سال که از ۲۱ آذر آغاز شد) به آبادان میآيد. «در خانه نشسته بودم که مأموران آمدند و مرا دستگير کردند [به نوشتهء انقلاب اسلامی، شمارهء ۱۰۹، قرار بازداشت او در چهارم دی ماه ۱۳۵۷ صادر شده است] و به زندان انداختند. در زندان بودم تا اينکه انقلاب پيروز شد و زندانها باز شدند (۲۳ بهمن) من هم آزاد شدم و به اصفهان رفتم. چند روز بعد به تهران آمدم و امام در مدرسهء علوی بود. به آنجا رفتم تا خود را معرفی کنم. اما شلوغ بود و نتوانستم. دوباره برگشتم به اصفهان و خواستم بيايم آبادان و خودم را معرفی کنم. در انديمشک اتوبوس توقف کرد و من يک مجلهء جوانان خريدم. وقتی مجله را ورق زدم عکسم را ديدم که چاپ شده و زيرش نوشته بود جنايتکار ساواک از زندان گريخت و ما عکس قاتل فراری را چاپ میکنيم که هر کس او را ديد معرفی کند» (اطلاعات، به نقل از نيمروز، ياد شده). در آبادان به خانهء آقای رشيديان که «الان نمايندهء مجلس شورای اسلامی است» میرود و خود را معرفی میکند. رشيديان با اشاره به خشم مردم، از او میخواهد که مدتی در منزل مادرش بماند تا چارهای بينديشند و بالاخره او را به کميتهء ۴۸ میخواهند که کياوش، فرماندار وقت آبادن و نمايندهء فعلی مجلس شورای اسلامی و جمعی ديگر هم هستند. ساعت ده شب او را تحويل کميته میدهند و پس از مدتی با هواپيما به تهران میفرستند و در کاخ نخست وزيری با صباغيان ملاقات میکند و جريان را به او میگويد. صباغيان اول میگويد که با بازرگان صحبت میکنم و بعد هم میآيد و میگويد که «فعلاً بروم تا در وقت مناسب از طريق راديو و تلويزيون احضارم کنند. به اصفهان بازگشتم... سه بار به صباغيان تلگراف زدم كه جوابی نيامد». به منزل آيتاللـه طاهری میرود و از او کمک میخواهد و بعد هم به منزل آيتاللـه خادمی میرود. اين يک هم میگويد کاری از من ساخته نيست. به قم میرود تا با امام ملاقات کند. نامهای به دفتر او مینويسد و: «جواب داده شد که به شهرم برگردم.اما من ايستادم و بالاخره جلوی آقای داوردوست را گرفتم و خودم را معرفی کردم و گفتم يا مرا به زندان بفرستيد يا با يک گلوله خلاصم کنيد...» و داوردوست شرحی زير نامهء او می نويسد و او را راهی آبادان میکند. به خانهء مادرش که میرسد «مأموران به اتفاق چند تن از خانوادههای شهدا به خانه آمدند و مرا دستگير کردند» (همانجا). اين شرح صاف و صوف شدهء اظهارات تکبعلیزاده است. به اين ترتيب است که هيچ معلوم نيست چرا او مرتب به اصفهان رفته و در اصفهان چه میکرده؟ اين چرايی را توضيحات انقلاب اسلامی روشن میکند: در واقع رشيديان او را به اصفهان میفرستاد تا «با علیاکبر پرورش و گروهی که در اطراف او فعاليت مخفی» میکردهاند تماس بگيرد و سپس به قصد ايجاد آتشسوزی در شهرهای خوزستان به اهواز و سپس به آبادان بازمیگردد. او نه تنها با علیاکبر پرورش، که به خانهء آيتاللـه خادمی هم رفت و آمد داشته است و از جملهء گروه تحصنکنندگان در منزل او هم بوده است. تکبعلیزاده که پس از پيروزی انقلاب «دوباره معتاد شده بود» همه جا، چه در اصفهان و چه در آبادان از نقش خود در آتشسوزی سخن میگفت، و هم در ستاد دفاع شهری اصفهان که زير نظر علیاکبر پرورش کار میکرد و هم در کميتهء آبادان بسياری از اين امر مطلع بودند (انقلاب اسلامی، ۱۰۹، ص. ۸). در آن زمان تکعبلیزاده هم به مجلهء اطلاعات جوانان نامهء اعتراضی مینويسد و هم، چنان که میگويد، به آيتاللـه خمينی در قم (يعنی در زمستان ۱۳۵۸). اين دو نامه را خانوادههای شهدا در يکی از مصاحبههايی که هنگام تحصن خود در ادارهء دارايی آبادان برگزار کردند منتشر نمودند (نگ: پيکار، ويژه نامهء سالگرد فاجعهء سينما رکس، ۲۵ مرداد ۱۳۵۹). وی در پايان نامهء خود به مجلهء اطلاعات جوانان به اعتراض مینويسد: «بايد در آخر يادآوری کنم که من با |