اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | بایگانی |
شماره جدید |
تنظیم: مهناز خزائی فاخته ی دهان دوخته
به مناسبت سالگرد جان باختن فرخی يزدی نوک پرنده
را هرگز مبند نصرت رحمانی فرخی يزدی، با يک نثر بسيار شيوا و روان، اتوبيوگرافی از خود تهيه نمود که پس از قتل وی ناقص ماند؛ آنرا به هم می خوانيم. « هنگامی که من به دنيا آمدم ناصرالدين شاه بر ايران حکومت می کرد البته در اين کار دست تنها نبود 85 زن و معشوقه با صدها مادر زن و پدر زن به اضافه مقدار زيادی پسر و دختر و نوه و نتيجه او را دوره کرده بودند. اينان ايران را مثل گوشت قربانی بين خود تقسيم کرده بودند هر گوشه ای از مملکت در دست يکی از شاهزاده ها و نوه ها بود که خون مردم را توی شيشه می کردند. به هر حال از شرح حال خود بگويم، مخلص پس از چند سال خاکبازی در کوچه ها مثل همه بچه ها، رفتم ببخشيد اشتباه کردم همه بچه ها که نمی توانستند به مدرسه بروند، از همان کودکی به کاری مشغول می شدند تا تکه نانی به دست آورند، بله فقط تکه نانی و ديگر هيچ. بچه ها که کاری پيدا نمی کردند پولی هم نداشتند تا به مدرسه بروند. مدرسه ای که من رفتم مال انگليس ها بود. بيچاره انگليس ها خيلی زحمت می کشيدند آنها هم درس می دادند و هم برای دولت انگليس خبرکشی می کردند. اما انگليس ها در عوض اين زحمت هر کار می خواستند می کردند،هم پول مردم را بالا می کشيدند، هم به مردم گرسنگی می دادند؛ هم مثل سگ هار به جان مردم افتاده بودند، به مردم بد و بيراه می گفتند ، بازهم طلبکار بودند، فکر می کردند از کره مريخ آمده اند يا از دماغ فيل افتاده اند. انگليس ها همه کاری بلد بودند غير از معلمی، هر چه در کلاس می گفتند بايد بدون چون و چرا حفظ کنيم، سئوال و جواب ممنوع بود و معلم ها اصلا خوششان نمی آمد که از آنها سوال کنيم، می ترسيدند چشم و گوش ما باز شود. مثلا اگر دانش آموزی می پرسيد شما اينجا در ميهن ما، چه کار می کنيد؟ ترش می کردند و تکليف شاعر هم معلوم بود. اخراج. به نظر آنها چنين شاگردی که در کار آنها فضولی می کرد، حق درس خواندن نداشت و نمی توانست متمدن شود. من خيلی زود متوجه شدم که کاسه ای زير نيم کاسه است و اينها نمی خواهند کسی را باسواد کنند، مدرسه و کلاس، معلم و کتاب همه سرپوشی بود تا مردم نفهمند آنان در اين مملکت به چه جنايتی مشغولند . من که اين اوضاع را می ديدم، رغبتی به مدرسه رفتن نداشتم. آخر هر چه می گفتند دروغ بود. به ما سفارش می کردند دروغ نگوييم ولی خودشان مثل آب خوردن دروغ می گفتند؛ دزدی نکنيم، آنان خودشان بود و نبود ميليونها گرسنه و پابرهنه را در سرتاسر دنيا بالا می کشيدند و به روی مبارک هم نمی آوردند. کشيش های انگليسی به ما اندرز می دادند، با همه مهربان باشيم اما خودشان انواع شکنجه و خشونت را به کار می بردند هر کس را که صداي بلند می شد بيرحمانه می کشتند و برای شکم خود دنيا را به خاک و خون می کشيدند.انگليس ها با همه اين وحشيگری ها، ما ايرانی ها را هم داخل آدم نمی دانستند و رفتارشان با ما بسيار زننده بود. من که نمی توانستم رفتار توهين آميز آنها را تحمل کنم. در هر فرصتی به رفتار و کردار آنها اعتراض می کردم اشعاری می ساختم و در شعرهای خود چهره ی واقعی اين درندگان را برای مردم آشکار می کردم و مردم را هشدار می دادم تا گول ظاهر آراسته و فکل کراوات آنها را نخورند و بچه های خود را به دست آنان نسپارند، انگليس ها هم که می ترسيدند مردم آگاه شوند و در دکانشان تخته شود، مرا از اين مدرسه بيرون کردند و چه کار خوبی هم کردند، زيرا درسهای آنها به درد زندگی نمی خورد و فقط برای شستشوی مغزی بود. از 15 سالگی که مرا ترک تحصيل دادند به ناچار از مدرسه بيرون آمدم، درس زندگی را از کلاس اول شروع کردم و با زندگی واقعی آشنا شدم و پا را روی اولين پله نردبان زندگی گذاشتم. از ابتدا به کارگری مشغول شدم، مدتی پارچه می بافتم و چند سالی هم کارگر نانوايی بودم. در مدرسه اجتماع چه چيزها که نديدم، حتی آردی که به ما می دادند تا نان کنيم و به نام نان گندم به خورد خلق الله بدهيم پر بود از کاه و يونجه و خاک اره. ساعتی از روز را که کاری نداشتم با مردم بودم، در کارهای اجتماعی شرکت می کردم و کتاب و روزنامه می خواندم. گاهی هم شعر می ساختم و برای مردم می خواندم، با اينکه جوان بودم و کمتر از 20 سال داشتم از کار شاعران درباری و مداحی اصلا خوشم نمی آمد و از آنها بيزار بودم. بعضی از شاعران، انواع دروغ و چاخان سرهم می کردند و برای شاه يا حاکم شهر می خواندند تا حاکم چيزی به آنها بدهد اما من که از دسترنج خود زندگی می کردم مجبور نبودم با شعر گدايی کنم؛ تازه اگر بيکار هم بودم و گرسنگی می کشيدم باز هم حاضر نبودم خودم را به حاکم بفروشم برای او چاپلوسی کنم. با اين حال از شما چه پنهان من هم شعری در وصف حاکم شهر ساختم، شعر را برای حاکم نخواندم بلکه برای مردم خواندم زيرا برای مردم ساخته بودم اما سرانجام به گوش حاکم رسيد. حاکم شهر که از بام تا شام دروغ می گفت و دروغ می شنيد. مرا پيش حاکم بردند او هم دستور داد لبهای مرا با نخ و سوزن به هم دوختند و به زندان انداختند. حاکم فکر می کرد من از شکنجه و زندان می ترسم و دست از اين کارها بر می دارم. همشهری های يزدی من به اين کار وحشيانه ی حاکم اعتراض کردند و در انجمن شهر متحصن شدند تا فرياد اعتراض آنها به گوش مقامات رده بالا برسد؛ آخر به بهای خون هزاران شهيد، تازه رژيم مشروطه در کشور برقرارشده و قرار بود که حاکم و دست اندرکاران ديگر از اين خودسريها نکنند ولی بالاخره صدای اعتراض به مجلس شورا رسيد نمايندگان مجلس از وزير کشور توضيح خواستند. وزير کشور هم چند مامور خودمانی به يزد فرستاد اما حاکم سر آنها را شيره ماليد و با بی شرمی قسم خورد که اصلا چنين چيزی وجود ندارد و همه ی مردم دروغ می گويند. من هم که چشمم آب نمی خورد که مامورين دولتی به فکر آزادی من باشند خودم در زندان به پرونده ی خودم رسيدگی کردم و چون ديدم بی گناه هستم ورقه ی آزادی خودم را امضا کردم و از زندان فرار کردم و به تهران رفتم. در اين موقع جوانی 22 ساله شده بودم. در تهران هم شعر می گفتم و در آنها می گفتم مسئول همه ی بدبختيها، بيماريها و گرسنگی ها، شاهان و حاکمان ستمگری هستند که چون موم در دست دولتهای بيگانه می باشند و به هر سازی که بيگانگان می زنند اينها می رقصند. به مردم می گفتم تا وقتی که در خواب خرگوشی باشند و با ستمگران درنيفتند، شاهان بر جای مردم نشسته اند و بر تخت سلطنت جا خوش کرده اند. مردم بايد حق خودشانرا از دهن شير درآورند. تا آزادی را به زور نگيرند، از آزادی و آسايش خبری نيست وگرنه بازهم بايد سر بی شام به زمين بگذارند و مريضی و بی خانمانی بکشند، باز هم بايد شاهد مرگ بچه هايشان باشند. دولت غاصب ايران از حرفهای من خوشش نمی آمد می خواست مرا سر به نيست کند من هم به بغداد رفتم تا از مرگ |