اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | بایگانی |
شماره جدید |
قطعه ای از بهشت زهرا سبز شده استافشای دفن مخفیانه ده ها شهید بی نام و نشان در بهشت زهرا، گزارش های سايت نوروزتنظیم: نگین پوردلیر بيست و يکم و بيست چهارم تيرماه در بهشت زهرای تهران چه خبر بوده است؟ پيکر دهها نفر از شهروندان تهرانی در تاريخ های ۲۱ و ۲۴ تيرماه بدون اسم و مشخصات فردی در قطعه ۳۰۲ بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شده است. نوروز:يکی از پرسنل زحمت کش بهشت زهرای تهران به خبرنگار نوروز گفت:"در روزهای ۲۱ و ۲۴ تيرماه جنازه هايی بدون نام و مشخصات و تحت تدابير شديد امنيتی، به اين قبرستان آورده شده و با صدور اجباری جواز دفن برای آنها در قطعه ۳۰۲ به خاک سپرده شده است. با پيگيرهای خبرنگار نوروز از بهشت زهرای تهران، روز بيست و يکم تيرماه از بين جوازهای دفن صادر شده در آن قبرستان، ۲۸ جواز بدون ذکر نام و نام خانوادگی صادر شده و همگی در قطعه ۳۰۲ به خاک سپرده شده اند. ۲۴ تيرماه نيز ۱۶ جواز دفن با شرايط فوق صادر شده است. گفتنی است سايت نوروز در تاريخ ۲۴ تيرماه نيز به نقل از خانواده يکی از شهدای حوادث اخير، از وجود دهها جنازه در سردخانه ای در جموب غربی تهران خبر داده بود، که با تحويل جنازه های منجمد به خانواده ها در روزهای بعدی اين خبر تا حدودی مورد تائيد قرار گرفت. لازم به ذکر است، اجساد در سردخانه های پزشکی منجمد نمی شود اما به دليل اينکه اين جنازه های در سردخانه های صنعتی نگهداری شده بودند، اجساد منجمد شده و به فرم خود را از دست داده بودند. به نظر می رسد پس از ديده شدن جنازه های شهدا در سردخانه های صنعتی و وحشت از انتشار اخبار آن توسط خانواده ها، جنازه ها بدون شناسائی به بهشت زهرا برده شده و به خاک سپرده شده اند. پی گيری خبرنگار سايت نوروز از مسئولين بهشت زهرا در روزهای اخير بی نتيجه بوده است و هيچکدام از آنها حاضر به پاسخگويی در مورد اين اجساد نبوده اند. با اينحال با همکاری برخی از پرسنل آ سازمان با خبرنگار نوروز، شماره جواز دفن شهدايی که بدون نام در قطعه ۳۰۲ به خاک سپرده شده اند در اختيار سايت نوروز قرار گرفته است که در صورت لزوم منتشر خواهد شد. متن کامل خبر مربوط به پيکر دهها شهيد در سردخانه صنعتی را در زير بخوانيد: پيکر پاک صدها شهيد اعتراضات مردمی يک ماه اخير در سردخانه ای در جنوب غربی تهران نگهداری می شود در حالی که بسياری از خانواده های زندانيان در بند همچنان نگران عزيزانشان از اين نهاد به آن سازمان و از اين زندان به آن دادگاه سرگردان و حيران بازی داده می شوند و هيچ مقام مسئول و غير مسئولی در کشور حاضر به پاسخگويی به اين خانواده های نگران نيست، برخی از خانواده ها را به محل نامعلومی دعوت می کنند و بعد از توجيه و تهديد آنها به آسيب ديدن ديگر اعضای خانواده و همچنين گرفتن تعهد مبنی بر عدم اطلاع رسانی در مورد مرگ فرزندانشان و امضاء اوراقی با اينمضمون که تائيد می کنند عزيزانشان بر اثر تصادف و يا ديگر حوادث طبيعی جان سپرده اند جنازه های آنها را تحويل خانواده های داغدار می دهند. به گزارش خبرنگار نوروز به نقل از يکی از اين خانواده ها که نخواست نامش فاش شود، وی را به سردخانه ای در جنوب غربی تهران که مخصوص نگهداری ميوه و محصولات لبنی بوده است برده اند و آلبومی در اختيارش گذاشته اند که تصوير صدها کشته در آن بوده است تا جنازه فرزندش را از بين آنها پيدا کند. به گفته وی ديدن تصاوير کشته سدها نزديک به نيم ساعت به طول انجاميده است. وی افزود در زمان خروج از اين سردخانه پيکر صدها شهيد را ديده است که در آنجا روی هم گذاشته شده بودند. اين مادر داغدار می گويد با آنکه جنازه فرزندم را پيدا نکردم اما با ديدن آنهمه جنازه که رو هم دپو شده بود از هوش رفته ام و وقتی به هوش آمدم که در بيرون سرخانه و در ماشين بوده ام. همه اينها در حاليست که تمامی مقامات نظامی کشور در هفته های اخير استفاده از سلاح گرم را در درگيری های تهران رد کرده اند و مشخص نيست اين همه شهيد و کشته که هر روز تنها نام برخی از آنها منتشر می شود به چه صورت کشته و شهيد شده اند. چگونگی شهادت بهزاد مهاجر:
پيکر پاک يک شهيد ديگر پس از
۵۰
روز تحويل
خانواده اش شد نيما نامداری: تنش سخت مثل سنگ شده نتيجه ۵۰ روز حبس در سردخانه است (سردخانه همان زندان مردگان است؟). غسالها به سختی برش میگرداندند بدن يخزدهاش در گودی سنگ غسل جا نمیشود. بدنش باد کرده و متورم است، سرتاسر سينه زير گردن تا ناف، از اين شانه تا آن شانه، صليبوار شکافته شده انگار کالبد شکافیاش کردهاند شايد هم دنبال گلوله بودهاند. يک دايره کوچک روی سينه چپ، همانجا که روزی قلبی میتپيده جای گلوله را نشان میدهد. سوراخ روی سفيدی سينه، بد جور به چشم میآيد برعکس آن سوراخ کوچک ديگر که پشت بازوی راست جا خوش کرده و کسی نمیبيندش. بیدليل هم نيست وقتی جنازه را برمیگردانند آنقدر پشت خونين و پاره پارهاش چشم آدم را سوزن میزند که ديگر حواست به سوراخ کوچک پشت بازو نباشد. چند گلوله خورده؟ دو تا، شايد هم يکی، شايد دستش را هنگام تيراندازی سپر کرده اما گلوله از بازويش عبور کرده و به سينه نشسته اما جای خروج گلوله از آن طرف بازو کجا است؟ نمیدانم. غسالها، کماکان میشورندش. معلوم است قبل از مرگ بيمارستان بوده، چسبها و سوزنها و چيزهای ديگری که اسمشان را نمیدانم اما در بيمارستان به تن و بدن آدم آويزان میکنند هنوز بر پيکر سنگ شدهاش آويزان است. غسال با دست همه را میکند. در جوی پائين سنگ، خونابه چسبها و سوزنها و ... را با خود میبرد. پنبههای سفيد، پيکره پاره پارهاش را در برمیگيرند. کتان را میبرند و کفن میکنند. تعدادمان کم است. بيست سی نفری میشويم. گرمای ظهر مرداد آدم را داغ میکند. اما خوبیاش اين است که اشک را همان روی صورت بخار میکند. مامان تقريبا از حال رفته، نالههای نامفهوم میکند. خاله مثل هميشه در سکوت گريه میکند. از شدت تکان شانههايش میتوان شدت گريه را فهميد. خانواده پسردار خوبیاش اين است که برای بر دست گرفت جنازه، آدم کم نمیآوری. من و دو برادرم، سه پسرخاله و سه پسردائی، گردانی هستيم بی خواهر. میبريمش قطعه ۲۰۸ خودش قبلا قبر کنار عزيز را برای خودش خريده بود. میخواست کنار مادرش دفن شود. در قبر گذاشتيمش. ماشين پليس کنار ايستاده، مامورها فقط نگاه میکنند، بدبختها بهانه ندارند ما کاری نمیکنيم گريه داغ مرداد و خاک گرم بهشت زهرا و جنازه زير خاک مگر میگذارد؟ عجب! چه راحت مینويسم، هيچ وقت فکر نمیکردم بتوانم به اين راحتی بنويسم دائی بهزاد را در قبر گذاشتيمش، دائی کوچک را، دائی شوخ و شاد را، مدتی بود نديده بودمش هم تنبلی من هم ... ديروز که با مامان خانهاش رفتيم دنبال شناسنامه و سند قبرش، چه کشيديم. به تنهائی عادت کرده بود. خانه کوچک و تميزش، لباسهای نوئی که تازگيها خريده بود. دو دست کت شلوار آويزان در کمد، کاغذ کنار تلفن: قند، روغن سرخ کردنی، آلو و ... گويا فهرست خريد بوده. بربریهای با دقت تکه شده در يخچال، بادمجان سرخ شده در فريزر، ظرفهای مرتب چيده شده در آبچکان، خانه کوچکش چقدر منظم و مرتب است. چه کسی میگويد خانه بی زن، بیسامان است. مسواک جلوی آينه، عکس من و نسرين و عزيز کنار تلفن، جزئيات است که آدم را آتش میزند. هيچ وقت فکر میکردی کسی با ديدن حوله و مسواکت آتش بگيرد؟ من و مامان گرفتيم. حالا اين زندگی ساده کوچک معمولی و زيبا به زير خاک رفته، آخ ... چه ساده مینويسم «زير خاک رفته»، دائی بهزاد را من، اشکان، سينا، ارسلان، علی، البرز و بابک دفنش کرديم (بهتر که رهام نبود از همه غصه خورتر است)، گذاشتيمش زير خاک، کنار عزيز، با تن سخت و پارهپارهاش، با جای گلوله (گلولهها؟)، با همه سختی و مشقتی که در اين چهل و هفت سال کشيده بود. او را راحت گذاشتيم زير خاک همان قبرستانی که چهل سال پيش پدرش در قطعه ۲ آن دفن |