اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | بایگانی |
شماره جدید |
بخش شعر و ادب اشعاری از دوست هنرمند: کیوان ارجمند شکفتن کدام گل در کدامین باغ بود خنده ی من برلبهای تو و آرامش پر هراس کدام، آهو در کدامین دشت دست های تو، در دست های من باران کدام اشتیاق در کدامین کویر سوخته اشک های تو بر گونه های من و ستارۀ کدام کهکشان در کدامین آسمان شادی من در چشم های تو اندوه من اما همیشه تنها بود ******** بعد از آن وادی عشق آید پدید غرق آتش شد کسی کآنجا رسید کس در این وادی به جز آتش مباد وآنکه آتش نیست عیشش خوش مباد عاشق آن باشد که چون آتش بود گرم رو سوزنده و سرکش بود ******** دریغا هیچ کس را نیست تاب دیده ها کور و جهان پر آفتاب ******* جان نهان در جسم و تو در جان نهان ای نهان اندر نهان، ای جان جان ****** چیست گردون؟ سرنگونی پایدار بی قراری دائما بر یک قرار ****** ذره ذره در دوگیتی فهم توست هر چه را گوئیخدا، آن وهم توست شروع خوب آزاده دواچی شروع خوبی دارد این موسیقی سمفونی باخ است یا بتهوون، تانگو یا سالسا، مهم نیست مهم دقیقه ای است بی نوسان که از عبور موسیقی می گذرد باید در این بند بی صدا، با حرکاتی که اصلا موزون نیست شروع کنی حتی اگر تک سلولی باشی بی سر که از تداوم روزها خسته باشد و یا ذهنی بی زندانبان که بوی شعار دهد شروع خوبی است، اگر دهانت سقف داشت و آرواره هایت، از حرکت با موسیقی خسته نمی شد گوانتانامو یا اوین، تنها کلماتند که از درک ناتمام شمعدانی ها می گذرند باید برقصی ، تا پرده آخر، تا وقتی که کسی بگوید کات و لی تو تمام نمی شوی با آخرین سمفونی با آجری رنگ پریده تانگو می رقصی بدرود نازنینم میترا درویشیان دوست دارم برایت حرفهای خوب و شیرین بزنم، اما هزاران حیف که نمیتوانم به چشمان زیبایت نگاه کنم و کلمات را در آنها دریابم. با تو بودن را وقتی تجربه کردم، فهمیدم که زندگی زیبائیهای مخصوص خود را نیز دارد؛ خندیدن، قدم زدن، سر هر چیز مشترکی صحبت کردن، عشق ورزیدن. مهربانم، وقتی با تو بودم چیزی از درونم فریاد میزد همه چیز داری! درست بود فریاد در عمق استخوانهایم ناخن میکشید، اما من فقط برای خودم و یا تو زندگی نمیکردم. من برای ما بودنها تلاش میکردم. بعضی اوقات متوجه میشدم، که بغضت را در گلو زندانی میکردی و میگفتی که دوست داری با هم غذا بخوریم، دوست داری با هم به خواب برویم، این حق مسلم تو بود. اما من به عمق حرفهایت فکر نمیکردم. پیش خود فکر نمیکردم گلدانی به منزل آوردهام و باید به آن رسیدگی کنم؛ آبش دهم، تقویتش کنم، یا آنقدر آنرا در جلوی گرما و یا در بیآبی بگذارم تا از بین برود یا آنقدر زیاد آبش دهم تا بگندد. همیشه در فکر پسران و دخترانی بودم که گرسنه سر به بالین میگذارند، به فکر پدری بودم که از شرم و خجالت سم درون غذای خود و دیگر اعضای خانوادهاش ریخت، به فکر زنی بودم که شب تا صبح خودفروشی میکرد تا بتواند خرج بچهها و شوهر معتادش را دربیآورد، در آن لحظهها آنها به چه فکر میکردند؟ تمامی اینها سئوالاتی بود که در تمامی مویرگهایم میچرخید. باید تلاش میکردم. میدانم تو از من ناراحتی. میدانم! اما لحظهای خودت را جای آن زن یا آن مرد بگذار؛ شاید چون ما، درد را نکشیدهایم درست درک نکنیم، اما فقط برای لحظهای پلکهایت را به روی هم بگذار و فکر کن باید در آغوش مردی که بوی تعفنش خفهات میکند بیآرامی! چه حالی پیدا میکنی؟ یا پیش خود خیال کن، باید برای بچههایت غذایی آماده کنی؛ چند روزیست پسر کوچکت بهانه قورمهسبزی گرفته و تو هیچ نداری، نه پولی و نه دیگر اسباب قابل فروشی بجز گلیم پارهای که نبودنش بهتر است! چه خواهی کرد؟ تمامی اینها چیزهایست که به قلبم فشار میآورد. عزیز دلم، مهربانم، هفته پیش وقتی به اداره میرفتم دختری نسبتاً جوان، شاید در حدود شانزده ساله، جلویم را گرفت و با خواهش و التماس میگفت خانم مرا به خانهات ببر! آری عزیزم، در چشمانش فقر بیداد میکرد، اما ظاهری رو به راه داشت. ان روز بود که فکر کردم اگر او خواهرم سوسن بود چه میکردم. از کنارمان خانم و آقایی شیک راه میرفتند و خانم سگ تر و تمیزی در بغل داشت. یعنی در یک لحظه و یک ثانیه دو تصویر گوناگون در کنارم بود. آری عزیز مهربانم، از من دلگیر نباش. نمیتوانستم خشک شدن سوسنها و نیلوفرها را ببینم. وقتی میدیدم مریم به چه زیبایی با رئیسمان به خاطر اینکه بیشتر کار کند چه میکند دوست داشتم بر |