اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | بایگانی |
شماره چدید |
نان آور کوچک انسیه حنیف نژاد شب سال نو است ودر این هوای سرد مردم در کوچه و بازار سرگرم خریدند . حاجی فیروزها با صورتکهای سیاه و با لباسی اندک در جای جای شهر دیده می شوند و با شادی ظاهری می خوانند : حاجی فیروزه سالی یک روزه دسته دسته مردم با کیسه های پر و خالی از کنار بوتیک ها و مغازه ها رد می شوند . بعضی می خندند و بعضی نگران به قیمتها نظر دارند . بچه ها دست در دست پدر و مادر از این ور به آن ور میروند و نوک قرمز و سرما زده بینی اشان را با دستکش می پوشانند . صدای آرام زنی را می شنوم که به همسرش می گوید : اینقدر جلوی بچه نگو ندارم . و مرد شرمنده جواب می دهد پس تو ساکتش کن تو که خبر از جیبم داری ! کمی آنطرف تر شیشه ماشین مدل بالایی کمی پایین آمده و کودکی به پدرش میگوید من که از اینجا خرید نمی کنم . و پدر در جواب فرزندش میگوید پدر سوخته بابات هم اهل همین محله است ها ! وکودک با ناسپاسی شانه هایش را بالا می اندازد . برف آرام آرام شروع شده است و تا چند روز دیگر زمستان بارو بنه خود را جمع خواهد کرد . سوز سرما باعث شد تا زیپ کاپشنم را بالاتر بیاورم . مشغول قدم زدن بودم و ویترین های رنگی حسابی حواسم را پرت کرده بود ساعت حدود 11 شب بود و خیابان سلسبیل کم کم داشت خلوت میشد که ناگهان پایم به چیزی خورد و نزدیک بود به زمین بیافتم سرم را پاپپن آورده و پسرک 7 یا 8 ساله ای را دیدم که روی زمین نشسته است و خودش را مانند گلوله ای توپ جمع کرده بود خم شدم تا مرا دید گفت : خانم آدامس میخری ؟ وقتی نگاهش کردم دیدم که صورتش از سرما کبود شده است . پرسیدم چند ؟ سریع جواب داد : 5 تا هزار . و من 5 عدد آدامس از او خریدم . و به راهم ادامه دادم . به سمت ماشین رفتم خیابان تقریبا" خلوت شده بود به آن دست خیابان نگاه کردم و دیدم که پسرک هنوز هما نجا نشسته است وزانوهایش را در بغل گرفته ماشین را روشن کردم و درجه بخاری را زیاد . گرمای مطبوعی در فضا پیچید به ناگاه دوباره به او نگاه کردم هنوز نشسته بود نتوانستم راه بیافتم پیاده شده و به سمتش رفتم حتی سرش را بلند نکرد انگار خوابش برده بود . به یاد داستان دخترک کبریت فروش افتادم و یکباره دلم گرفت تکانش دادم سرش را بلند کرد و گفت : چیزی شده ! گفتم : خیلی دیر است چرا به خانه نمی روی ؟ گفت : نمی توانم هنوز آدامسها و بادکنک هایم را نفروختم . به او گفتم : دیگر کسی در خیابان نیست . خنده تلخی کرد و گفت : اگر این ها را نفروشم پدرم مرا کتک میزند. پرسیدم : همه اینها چند ؟ برقی در چشمانش دیدم و فوری گفت : 12 هزار تومان . پول را به او دادم و آدامسها و بادکنک را گرفتم . لبخندی زد و گفت : خدا به شما برکت بدهد . من هم خندیدم و پرسیدم : اسمت چیست ؟ مجید خانم برایش دست تکان داده وباز به سمت ماشین راه افتادم ولی انگار هرقدمی که برمی داشتم دوباره مرا به سوی او هدایت می کرد . دیگر نتوانستم به راهم ادامه دهم و باز به سمت او برگشتم مرا که دید خندید و دندانهای افتاده اش نمایان شد . به او گفتم : چرا حالا نمی روی ! لبخندی زد و گفت : خانه مان دور است و الان دیگر اتوبوسی نیست . تا صبح اینجا می مانم تا پدر یا خواهرم بیایند و برایم آدامس و بادکنک بیاورند . وحشتی غیرقابل وصف سراپایم را فرا گرفت مگر او تا صبح در این سرما با این لباس کم دوام می آورد؟ به راستی چه کسی پاسخگوی چنین جنایتی است ؟ از او پرسیدم : منزلتان کجاست ؟ جواب داد : قلعه حسن خان ، خانم . به او گفتم که زود باش من تورا به آنجا می برم . خندیدو گفت : شوخی ! جواب دادم : نه به هیچ وجه . و او آرام برخاست و به دنبال من روانه شد . سوار ماشین شدیم دستانش را گرفتم کوچک و سرد بودند .بخاری ماشین را زیاد کردم صدای آرام نفسهایش را می شنیدم که از گرما لذت می برد . پرسیدم : شام خورده ای ؟ ــــ نه خانم . وارد خیابان آزادی شدیم جلوی یک ساندویچی که مشغول بستن بود ایستادم و برایش یک ساندویچ خریدم با خوشحالی آن را از دستم قاپید و شروع به خوردن کرد مثل اینکه از صبح چیزی نخورده بود . در دلم غوغای عجیبی برپابود به تمام باعث و بانی های این جنایت لعنت میفرستادم به چهره معصومش نگاه کردم و دیدم که نصف ساندویچ را داخل بقچه اش گذاشت. پرسیدم : سیر شدی ! گفت: خواهرم خیلی ساندویچ دوست دارد بقیه را برای او میبرم. درچنین شرایطی واقعا" درمانده شده بودم به دوروبرم نگاه می کردم هیج مغازه ای باز نبود تا بتوانم ساندویچ دیگری بخرم .به ناچار به راهمان ادامه دادم . در فکر بودم و صدای موزیک را نیز کم کرده بودم دوباره نگاهش کردم خوابش برده بود . آرام و زیبا داشتیم به قلعه حسن خان نزدیک میشدیم که بیدارش کردم چشمانش را باز مرد و با تعجب به من نگاه کرد . گفتم : نترس رسیدیم حالا بگو آدرست کجاست ؟ با صدایی خواب آلود مرا راهنمایی کرد از کوچه پس کوچه هایی گذشتیم و سریک کوچه باریک گفت : همینجا . ومن نیز توقف کردم به من نگاه کرد و من به وضوح نگاه قدردانی را درچشمانش خواندم . بعد ناگهان در را باز کرد و گفت :دستتون درد نکنه خدا به شما برکت بده . و من فقط توانستم بدون کلمه ای دور شدنش را ببینم و اینکه اینبار من ، دفعه بعد که به دادش خواهد رسید ! او رفت و در سرم هزاران سؤال بی پاسخ و حس درماندگی که چگونه کشوری با این چنین سرمایه و معادن و منابع در تمام این سالها نتوانسته مشکلات مردم خویش را حل کند ؟ چرا کودکان به این کوچکی وارد کار می شوند بدون اینکه دوران کودکی خود را با بازی و شادی بگذرانند ؟ چگونه سران مملکتی ادعا می کنند که ریشه بی سوادی در جامعه خشکانده شده در حالیکه کودکان زیادی در خیابانها مشغول کارند ونان آور خانه اند ؟ و هزاران سؤال دیگر که نمی توان راه حل و چاره ای برایشان اندیشید . وهر روز از کنار این چیزها میگذری و تاسف میخوری وکاری از دستت برنمی آید . باید به آینده امیدوار بود به روزی که هر ایرانی به حقوق خود آگاه شود و برای احقاق حق از دست رفته خود به پاخیزد. روزیکه امثال مجید همه چیز را بدانندوبخواهند و بگیرند .... به امید آن روز
|