ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات شماره جدید

مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

بایگانی

 

حقوق بشر

دانشجو

 

بزرگ کرد و زحمت منو کشید ولی حالا تنهاست و من نیستم پرستاری اش رو بکنم. لابد دیگه نه یه غذا درست میکنه بخوره نه دروپنجره ها رو باز میکنه هواش عوض شه، من همیشه خونه رو مثل دسته گل نگه میداشتم. حتما الان همه خونه و لباساش بوی سیگار گرفته! اگه اونجا بودم که نمی گذاشتم.

وقتی مردانی که با آنها رابطه داری در مورد ملیت ات سوال میکنند چه میگویی؟

نمیدونم هرچی به فکرم برسد میگویم غیر از اینکه ایرانی هستم! دلم نمیخواهد برای آنها اسم کشورم را بیارم آبروش بره. دلیل نمی شه آدم اگه تنشو فروخت، همه چیزای دیگرش رو هم بفروشه ! من یه کم سبزه هستم. بیشتر میگویم ایتالیایی یا اسپانیایی هستم. ولی بعضی هاشون شروع میکنند ایتالیایی حرف زدن و اونوقت تق اش در میآید!

برایشان مهم است که کجایی هستی؟

نه زیاد. مودبانه سوال میکنند اگه جواب ندم فورا عذرخواهی میکنند. ولی بعضی ها گیر میدهند! یکیشان میگفت میدونم اسپانیش نیستی، عرب هم نیستی، خواهش میکنم بگو مال کجایی، میخواهم بدونم آخه این چه زمینی بوده که یه همچین میوه به این زیبایی و شیرینی داده!

نمی ترسی از اینکه پدرو مادرت بفهمند چکار میکنی؟

نه. پدرم که امکان ندارد بفهمد. تمام دنیا هم برایش قسم بخورند او باور نمیکند، میگوید من دخترخودم را میشناسم! مادرم هم بالاخره خودش زن است. درک میکند.

اگر خواهرکوچکترت بخواهد وارد حرفه سکس شوند بآنها چه میگویی؟

هیچوقت نمیگذارم. از یک خانواده یک نفر فدا بشه بسه! من این بدبختی ها رو میکشم که اونا راحت زندگی کنند. البته شاید مجبور شدم مادرمو اینجا شوهر بدم تا اقامت خودش و بچه ها رو بگیره! ولی خواهرام نه! نمیذارم اونا ازدواج زورکی بکنند! کمکشون میکنم تا با کسی که دوست دارند ازدواج کنند و خوشبخت شوند.

برای خودت هم چنین آرزویی داری؟

معلومه. من هنوز منتظر اون دوستم هستم. .کنار او خوشبخت بودم. آنقدر به هم میآمدیم، عین یک کارت پستال عاشقانه بودیم. حیف تو ایتالیا کیفم رو دزدیدند اگرنه عکس هامونو بهتون نشون میدادم! میخوام بعد که کارم درست شد یه سفر برم آلمان شاید پیداش کنم. به دلم برات شده که یه روزی دوباره نگاهمون به هم میافته. نمیدونم شما به فال حافظ اعتقاد دارین یا نه. بابام خوب حافظ بلده یه دفعه گفتم تلفنی برام فال گرفت و یه شعرش اومد که دقیقا همینو میگفت! من به خاطر اون شعر از مادرم خواستم یک کتاب حافظ برایم فرستاد.

    

 

برای آخرین سوال بگو آیا از اینکه از ایران خارج شدی پشیمان هستی؟
آره، مخصوصا من حساب نشده اومدم. همینجوری عشقی راه افتادم غیر قانونی آمدم. برای همین خیلی سختی کشیدم. میدانید در این مدت چقدر لحظات وحشتناک داشته ام که حاضر بودم نصف عمرم را میدادم در عوض ایران بودم. ولی از طرفی هم فکر میکنم اگر می ماندم چی میشد؟ تو فامیل ما هنوز 40 و 50 ساله ها دارند با پدرو مادرشان زندگی میکنند و نمیتوانند مستقل شوند! با اینحال من میخواهم سه سال دیگه برگردم. من یکی که دوست دارم با بابام زندگی کنم، ایندفعه دیگه از کنارش تکون نمیخورم!

حقوق بشر، اما به شرط‌ها و شروط‌ها!

شکوه ميرزادگی        smirzadegi@gmail.com

اولين باری که اجازه پيدا کردم بديدن فيلمی وسترن بروم، دوازده سال بيشتر نداشتم و يادم می‌آيد که وقتی به اصطلاح «قهرمان فيلم» بر پرده روشن سينما ظاهر شد يکباره صدای سوت خوش آمد و استقبال برخی از تماشاگران برخاست. اما من، به ديدن او، مبهوت ماندم و برای لحظه‌ای نفس در سينه‌ام ماند: مردی را ديدم که به سر تا پايش انواع و اقسام سلاح‌ها آويزان بود ـ هفت تير، ششلول، خنجر و چاقو و تسمه و طناب و. .. ـ و حيرتم آنجا بيشتر شد که ديدم اين آقا از صبح تا شام با اسب سياهش در بيابان‌ها و شهرهای نيمه ويرانه می‌تازد، هر کسی را که جلو دستش بيايد ـ از سفيد پوست و سياهپوست و سرخپوست و حتی حيوانات مختلف ـ می‌کشد، کسانی را به دار می‌آويزد، کسانی را با طناب به دنبال اسبش می‌کشد، و شامگاه هم، سرحال و شنگول، به ميخانه شهر می‌رود و با مهربانی بر سر همه‌ی دوست‌ها و آشنا‌ها دست می‌کشد و غذايش را با آنها قسمت می‌کند و کنار محبوب زيبا رويش می‌نشيند و از عدالت و خوبی و مبارزه با بدی و زشتی می‌گويد و محبوبش هم با اشتياق بر لبانش بوسه می‌زند و دوستانش به سلامتی‌اش می‌نوشند و تماشاگران حاضر در سينما هم برايش کف می‌زنند و سوت تحسين می‌کشند.

اين روزها، به خصوص پس از ماجراهای آقای گنجی و کردستان، مرتب تصوير آن قهرمان وسترنی که در کودکی ديده بودم در ذهنم سبز می‌شود و بين او با برخی از گروه‌های سياسی اپوزيسيون و برخی از افراد دست اندر کار اپوزيسيون شباهت زيادی می‌بينم.در ذهن من، شباهت آن مرد ـ که مرا برای هميشه به فيلم‌های وسترن بی علاقه کرد و حتی شاهکارهای توصيه شده به وسيله منتقدين بزرگ سينما هم بر اين بی علاقگی کارآ نشد، ـ با افرادی که گفتم در آن است که هم آن «کابوی» و هم اين «مبارزان» از يکسو مدام از عدالت و خوبی و صلح و غيره می‌گويند اما، از سوی ديگر، اين عدالت و خوبی و صلح را فقط برای خودی‌ها می‌خواهند و بس. از نظر آنان بقيه همه قابل کشتن‌اند و به دار آويخته شدن و به درخت زنجير گشتن؛ و اگر ديگرانی هم پيدا بشوند که خودشان گناهی نداشته باشند اما درباره اين غيرخودی‌ها سخنی به تعريف گفته باشند آنها هم جزو خائنين‌اند و بهتر است خطايشان را به حسابشان نوشت تا مبادا که در «روز موعود» خودشان را جزو خودی‌ها جا بزنند.

اما، بين آن کابوی وسترن و اين دوستان اپوزيسيون، منهای اين واقعيت که آن سر و لباس و سلاح‌ها و وسايل کشتن همراه اين جماعت نيست، يک تفاوت هم وجود دارد، و آن اين که آن يکه بزن گاوچران يک کلمه هم از «حقوق بشر» نمی‌گفت اما اين‌ها مرتب از حقوق بشر دم می‌زنند؛ شايد به اين دليل که در آن روزها سخن گفتن از حقوق بشر اين همه «رايج» نبود. شايد هم اصلا حقوق بشر مشغله ذهنی چنان آدمی نمی ‌توانست باشد؛ او به حقوق خودش و دوستانش و احتمالا همان شهر نيمه ويرانه‌اش علاقمند بود و بس؛ کاری به کار حقوق ديگران نداشت چه رسد به حقوق کل آدم‌ها که نام «حقوق بشر» را بر خود دارد.اما من، در ميان اعضای رسمی و غير رسمی اپوزيسيون جمهوری اسلامی، کمتر کسی را ديده‌ام که در حرف‌ها و مقالات و سخنرانی‌هايش به حقوق بشر اشاره‌ای نکرده باشد. تقريبا همه‌ی سياستمداران و گروه‌های سياسی، در هر مقاله و هر بيانيه و هر فراخوانی، به يک صورتی مسئله «حقوق بشر» را مطرح کرده و از آن چماقی می‌سازند برای کوفتن بر سر جمهوری اسلامی. طرفداران اين افراد و گروه‌ها هم در تبليغات خود، چه در راديو و تلويزيون‌ها و چه در مطبوعات، مرتب حقوق بشر را چون پرچمی بالای سر گرفته و همه اعمال جمهوری اسلامی را با اشاره به مفاد آن رد می‌کنند. اما من به تجربه دريافته‌ام که حقوق بشری که اين گروه از اپوزيسيون به آن اشاره می‌کند تنها و تنها به درد مبارزه با جمهوری اسلامی می‌خورد و بس و اصلا ربطی به خود مسئله «حقوق بشر» ندارد. يعنی، من اصلا به اين باور رسيده‌ام که مساله حقوق بشر برای ملت ما هنوز مساله‌ای بسيار غامض و غير قابل هضم است چرا که وقتی سردمداران و روزنامه نويسان و روشنفکران و نجات دهندگان اين

 

قبلی

برگشت

بعدی