اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | شماره جدید |
بایگانی |
منسجم، لحظهای، مقطعی و موقتی است. در حالی كه، تفرق، اختلاف، جدل و بسیارگونگی شان، قاعده میباشد. در غرب، گسستِ ماركسی، در تئوری و پراتیك، از فلسفهی كلاسیك سیاسی و پیامدهای عملی آن، برای نخستین بار و به راستی، افسانهی «مردم» را در هم شكست. اما این گسست قطعی نشد، زیرا به جای توهمِ «مردم متحد»، اسطورهی «طبقهی رهایی بخش» نشانده شد. با این كه ابتدا، در مانیفست، از "نابود شدن بی وقفهی" "تشكل پرولتاریا به صورت طبقه" بر اثر "رقابت میان كارگران" سخن رفته بود. (12) اما در «استبدادِ شرقی» (13)، چون در ایران، یعنی در غیاب تاریخی جامعهی مدنی آزاد و مستقل از دولت و در نتیجه، در فقدان تجربهی طولانی و مستمرِ فعالیت دموكراتیك و مشاركتی، همراه با تقابل آزادانهی آرا و عقاید میان بخشهای مختلف جامعه، ما با دو مانع اصلی رو به رو هستیم. - از یك سو، پراكندگی نظری و عملی اجتماعی افزایش و گسترش مییابد. خواسته ها و مطالبات انسانها و گروههای اجتماعی امكان چالش با یكدیگر برای مشخص و متمایز شدن، «نظم» و «منطق» پیدا كردن و در نتیجه تداوم و تقارب را نمییابند. - از سوی دیگر، در چنین وضعیتی، برای فعالان سیاسی و اجتماعی، امكان تعیین و تنظیم خواستهها، هدفها و مطالبات بخشهای مختلف جامعه - كه پراكنده، نامنظم و نامشخصاند - جهت تدوین یك پروژهی سیاسی – اجتماعی جامع و مقبول، دشوار اگر نگوییم بعید میگردد.
2 – «دروغ بزرگ» و «مردم داری» پدر «سیاست»، افلاطون، «سیاست» را بر «دروغی بزرگ» نهاد. «دروغی» كه در ینیاد «سیاست» قرار گرفت. در پایان كتاب سوم جمهوری، سقراط، پس از تعیین شاخصهای «شهر كامل» (عادل شهر) و جایگاه هر كس در آن… تردید میكند.. میخواهد چیزی بگوید ولی جرات نمیكند … میترسد… با این كه مخاطبانش بر او فشار میآورند كه حرفش را بزند: «- معلوم میشود تو خود نیز جرات گفتن آن را نداری. - اگر بگویم خواهی دید كه تردید من بی دلیل نیست. - مترس، بگو.» و سقراط كه پیشتر اعلام كرده بود: «طبیعت خدایی و خدای گونه به كلی با دروغ بیگانه است» (14)، اكنون از ضرورت «دروغی بزرگ» سخن میگوید. «اكنون وقت آن رسیده است كه دروغی بزرگ پیدا كنیم… ولی باید كاری كنیم كه آن را خود زمامداران راست پندارند یا لااقل شهروندان آن را باور كنند... …باید كاری كنیم كه نخست صاحب منصبان و سپاهیان و سپس شهروندان دیگر باور كنند كه تمام تعلیم و تربیتی را كه ما به آنان داده ایم و اثراتی كه این تعلیم و تربیت بر روی آنان گذاشته است، در خواب دیدهاند و حقیقت امر این است كه تا كنون در شكم زمین جای داشته و در آن جا رشد كرده و تربیت یافتهاند… زمین كه مادر همهی جانداران است آنان را زاییده و به دنیای روشنایی آورده است. اكنون وظیفهای كه به عهده دارند این است كه زمینی را كه بر آن ساكنند چون مادر و دایه ی خود بدانند و هنگام هجوم دشمن به دفاع از آن بپردازند و دیگر شهروندان را چون برادران خود بنگرند كه هم چون آنان از شكم زمین مشترك بیرون آمدهاند.» (تأكیدها از من است). (15) آیا از زمانی كه دروغ بزرگ بر بنیاد «سیاست» قرار گرفت ("شهروندان، همه با هم برادرند") تا امروز، «سیاستِ واقعاً موجود»، به «مردم»اش همواره دروغ نگفته است؟ ادعاهای دروغین، وعده و وعیدهای دروغین، برنامههای دروغین، شعارهای دروغین … آیا «سیاستی» را سراغ دارید كه در چهار چوب برنامهاش، به جای وعدهی بهشت روی زمین و رستگاری، روزهای سختی را برای «مردم» پیشبینی کند؟ آیا «سیاستی» را سراغ دارید كه برای همهی مشکلات جامعه راهحلی معجزه آسا در چنته نداشته باشد؟ و سرانجام آیا «سیاستی» را سراغ دارید كه صادقانه به فریب کاریهایش اعتراف كرده باشد؟ اما دروغ، در خدمت «دِماگوژی» (16) است كه شاخص دیگرِ «سیاست واقعاً موجود » است. ادبیات سیاسی رایج (هم در غرب و هم در ایران) این اصطلاح یونانی را «عوام فریبی» یا «مردم فریبی» خوانده است، در حالی كه در اصل معنایی فراخ تر دارد. دِماگوژی را باید «مردم داری» و دِماگوگ را «مردم دار» ترجمه كرد. دِماگوگ، Démagogue، از دو کلمه ی یونانی: dêmos یعنی «مردم» و Ago یا Agagon تشکیل شده است. این دومی به معنای هدایت کردن و با خود بردن است که ابتدا یونانیان برای چهارپایان، زندانیان و بردگان استفاده میکردند. دِماگوگ كسی است كه «مردم» را – چون شبان صاحب گله - اداره و هدایت میكند و تحت كنترل خود میگیرد. كسی است كه پیشاپیش «مردم» قرار میگیرد و آنان را به سویی که خود میخواهد، میبَرَد. در این جا، مفهومی بیش از یك خدعه، فریب یا چاپلوسی در كار است. هر «سیاست» و «سیاستمداری» كه «مردم» را هدایت كند و به دنبال خود كشاند، دِماگوگ است. «سیاست»، در این معنای وسیع، از آن جا كه راهبر و رهبر (و نه فقط فریب دهنده و چاپلوس) توده میشود، با دِماگوژی (یا مردمداری) همسان میگردد. در "انتخابات" اخیر جمهوری اسلامی، نامزدهای انتصابی بی پروا نشان دادند که در میدان دماگوژی و دروغ گفتن به "امت اسلامی"شان، گوی سبقت را از دماگوگهای کار کشتهی غربی ربوده اند. با این حال، نباید فراموش کرد که دماگوژی یک طرفه نبوده بلکه سه طرفه است. دِماگوژی از سوی حاکمان، یک طرف قضیه است. دِماگوژی از جانب اپوزیسیون، بهویژه در طیف به اصلاح چپ رادیکال، طرف دوم قضایاست... و سرانجام، طرف سوم، آن «مردم» ی هستند که آمادگی "هدایت" شدن توسط دِماگوگها و دل بستن به وعدههای دروغین آنها را دارند.
3 – جدایی «سیاست» و جامعه «جدایی» فوق نتیجهی ضروری «جدایی» دیگر یعنی «جدایی» دولت و جامعه مدنی است كه شاخص اصلی و بنیادین «مدرنیته» محسوب میشود. در این جا، «سیاست»، به منزلهی ابزار «دولت» و قدرت سیاسی - چون حوزهای تخصصی، حرفهای، اختصاصی و انحصاری - از جامعهی مدنی جدا میگردد، ورای آن قرار میگیرد و مسلط بر آن میشود. تقسیم كاری انجام میپذیرد كه «طبیعی»، «عقلانی» و «عملی» جلوه میكند. بنا بر این تقسیم كار اجتماعی، جامعه، آزادانه و به طرزی دموكراتیك، «امر عمومی» را از خود «جدا» میسازد و به دستِ نمایندگان منتخبِ خود، یعنی سیاستمداران میسپارد. در این بین، سازمانها و احزاب سیاسی، كه هم رو به قدرت و دولت دارند (به طور عمده) و هم رو به «مردم» و جامعهی مدنی، ناگزیر، باید در چهارچوب همان تقسیم كار «آهنین» اجتماعی عمل كنند. تقسیم كاری كه «فعالیت سیاسی» را پیشهی گروهی معین میكند و سایر فعالیتهای به اصطلاح «مدنی» - صنفی، سندیکایی انجمنی... - را به فعالان جامعهی مدنی (17) میسپارد. پس با چنین تقسیم كاری، «امر ادارهی شهر» كه - به قول پروتاگوراس (18) - باید در تصاحب همگان باشد، از میدان عمل همگانی (شهروندی) بیرون میشود و به حوزه ی محدودِ خبرگان سیاسی یا سیاسیون حرفهای انتقال داده میشود. در غرب، فلسفهی كلاسیك سیاسی - از افلاطون تا هگل به استثنای لحظههای كوتاه گسستِ پروتاگوراسی، اسپینوزایی، ماكیاولی و ماركسی (19) - در تفسیر و توجیه فرایند تاریخی «خلع ید» از شهروندان، مفهوم «سیاست» (politique) چون علم، تخصص و حرفه را اختراع میكند، به جای مقولههای یونانی Polis یا Politeia كه به معنای «شهر»، «كمونُتهی شهروندی»، «شهر- داری» یا «مشاركت شهروندان در امور شهر»… است. به اینسان، فلسفهی كلاسیك سیاسی با «جدا» كردن «امر عمومی» از «عموم» و سپردن آن به دست «خواص»، به هدف خود میرسد و در نتیجه به كار و رسالت خود نیز پایان میدهد. اما در استبداد تاریخی شرقی، چون ایران، وضعیت بسی بغرنج تر است. در این جا، سلطهی «دولت» مستقیم، بدون واسطه، خشن و عریان است. دولت، نه تنها از جامعه جدا نیست بلكه با آن آمیخته
|