تقلید
یا تفکر در مقابل اندیشه های دولت
اسماعیل
همایونی
می گويد که اکنون هرگونه غرب ستيزی آ ب به آسياب ارتجاع میريزد و همصدايی
با آنهايی است که سالهاست دکانی بنام " مرگ برآمريکا" باز کردهاند و از
برکت اين شعار به چه و چها که نرسيده اند، يعنی که رسيدهاند و آمريکا را
نيز به چه و چها که نرساندهاند. میگويد که يکی از کارهای اين دکان، پديد
آوردن ِ دشمنی افسانهای برای امريکاست که پس از فروپاشی شوری، دربدر در
پی يافتن ِ جانشينی مناسب برای لولوی کمونيزم بود تا توجيهی برای
هزينههای نظامی خود بيابد. اينها ما را و دين ايمانمان را به دشمنی که
امريکا میخواست داشته باشد، بدل کردهاند. چنين است که امروز عرصه برهمه
مسلمانان در همه جای جهان تنگتر شده است. هشدار که ناخواسته همرای دشمنان
خويش نباشی.
می گويد: بله، من هم میدانم که فرهيختگان و روشنگرايان غربی نيز از آتشی
که امريکا در جهان، بويژه در خاورميانه برپا کرده است، دلی پرخون دارند و
به جنگ با آن برخاستهاند. اما آنان از ديدگاهی به اين کارزار مینگرند که
ما را با آن کاری نمیتواند باشد. اينجا ايران است و من ِ ايرانی بايد
دريابم کيستم و در آغاز هزاره سوم در اين گوشه از جغرافيای جهان، جايم در
کجای تاريخ است. چگونه بودن کار بسيار دشواری است. هميشه نيز چنين بوده است
اما انگار در روزگار ما دشوارترين کار شده است.
اينجا تهران است و من هنوز در آغاز تاريخم در اين گوشه از جغرافيای جهان و
سخنان چامسکی - با آنکه روزی شاگرد او بودهام - گرهی از کار من باز
نمیکند که هيچ، بر ناهنجاريهای ذهنیام نيز میافزايد. سخن کوتاه، کاری
نکن که هم سيخ بسوزد و هم کباب! چامسکی ايرانی نيست و پس، آنچه که میگويد،
زيبنده انساندوستی دريا دل چون اوست که جهان را تهی از ديوان و ديوانگانی
که بربام جهان نشستهاند، میخواهد. سخنان او نه از جنس دکانداران "مرگ
برآمريکا" که همتاقه پرخاشهای برتراند راسل و سارتر است. اينان سخنانانشان
همه انکار ِِ فريب و رياست و با هيچ ترفندی نمیتوان معنايی ديگر از آنها
مراد کرد. اما تو... !؟ هشدار که ايرانی بايد با چشمداشت به رويدادهای
سرزمين خود و معناهايی که از سخنانش میتوان مراد کرد، سخن بگويد، يا
نگويد.
هشدار که شعار ِ "مرگ برامريکا" بسيارانی از هم ميهنان و هم کيشان و
همسايگان ما را – بی که بايد - به کام مرگ نابهنگام و نيستی بی هدف
فرستاده است و هم اکنون هماره ما را از پادافرهای که در راه است
میهراساند.
در بيشتر کشورهای غربی، سه گروه از دولت بيزارند؛ نخست نژاد پرستان ِ
افراطی که جهان را از دريچه بسيار تنگ خويشخواهی و نژاد ستايی مینگرند.
ديگر چپیهای ساده انگار، که بيرون از دايره قدرت، خواهان دگرگونی انقلابی
جهانند و سوم روشنفکران پست مدرنی که با ترديد به پروژه مدرنيت مینگرند و
پديدارهای آن را به پرسش میگيرند. بسياری از روشنفکران کشورهای جهان سوم
نيز با توجه به تاريخ مبارزات استثمارستيزی خود، فرهنگ غربی را عامل اساسی
بحرانهای خود میدانند و امريکا را که اکنون سردمدار و پرچمدارِ فرهنگ
جهانگشای غربی ست، بزرگترين دشمن خود میدانند. يکی از گرفتاريهای اساسی
اين روشنفکران اين است که از ادبيات سه گروهی که از آنها سخن رفت، در
راستای هدفهای خود بهره میجويند و آن را گواهی بر نادرستی ارزشها و
بنيانهای فرهنگ غربی میدانند و بدينوسيله ورشکستگی آن را اعلام میکنند.
اين چگونگی بر بحران ذهنی جوانان در آن کشورها میافزايد و راهيابی آنان را
هرروز دشوارتر میکند. برنمودن و پٌرنما کردن انتقادهای زيستبوم گرايان و
پست مدرنيستها و چپیها و راستیهای اروپايی درپسزمينههای بومی خود معنا
دار و بجاست، اما ترجمه و ترابری آنها به فرهنگ ما کمکی به راهگشايی برای
فردايی بهتر نخواهد کرد.
سيستم دفاعی هر فرهنگی میخواهد که دارندگان آن فرهنگ، خود را
خوشبختترينان برروی زمين بپندارند. اين سيستم که با آموزش و پرورش به درون
ما راه میيابد، ناخودآگاه ما را کارگزار خود میکند. تا هماره و در همه جا
از آن فرهنگ و ارزشهای آن جانبداری کنيم. چنين است که بسياری از پروردگان
همه فرهنگها، ريشه همه نيکيها را در فرهنگ و سرزمين خود پی میجويند و هر
آنچه در هرزمان شايشته و بايسته است را از آن پيشينيان خود میدانند. اين
چگونگی که در فرهنگ ما هنر را نزد ايرانيان میداند و بس، در فرهنگيهای
پيرامونی، با عقده خود خرد بينی در برابر غرب آميخته است و روشنفکران اين
فرهنگها را به مبارزه با غرب فرامی خواند. چندی از منابع آمادهای که اين
روشنفکران برای گواهی بر ادعاهای خود دارند، ادبيات پست مدرنيستی،
نوشتارهای مارکسيستهای معترض و فمينيستهای اروپا و امريکاست. بسياری از
اين منابع، سيستم دموکراتيک غربی را – گاه البته بدرستی - ناسالم و
ناسازگار و ورشکسته و در حال فروپاشی مینمايانند. اگرچه اين سخنان گاه به
مذاق برخی مردم کشورهای پيرامونی خوش میآيد و رسانههای دولتی برخی از اين
کشورها نيز شبانروز آنها را نشخوار میکنند. اما مخاطبان واقعی آنها دايره
کوچکی از مردم اروپا و امريکاست.
نگرش روشنفکری ما بايد براساس حفظ و استقلال ِ سرزمين و ارزشهای فرهنگی مان
شکل گيرد و در راستای سود و زيان ملی کشورمان با چشمداشت به روابط و
رويدادهای جهانی پرورده شود. به گمان من بحران روشنفکری ما بحران تعريف
است. ما تا زمانی که ندانيم که کيستيم و در کجای جهان ايستادهايم، هرگز
نمیتوانيم به اين پرسش پاسخ دهيم که چگونه بايد باشيم و نقش ما در اين
جهان دگرگون شونده چيست؟
ز اين قلمرو ظلمت گذشتن آسان
نيست
دلی به روشنی آفتاب میخواهد
(حافظ)
|