ترور و
نگاهی گذرا به تاریخچه آن
تاريخ
ترور در ايران و جهان
از قرن پنجم پيش از ميلاد مسيح تا يازدهم سپتامبر
۲۰۰۱
• ترور، نوعی تسلسل قدرت است.
مرگ جانشين مرگ ميشود. و تاييد اين چرخه باطل به استمرار رويای اهريمنی
ميانجامد
• آزادی خواهی كه با حربه ترور، به براندازی قدرت غالب برميخيزد، در واقع
نخست آرمان خود را ترور كرده است، چرا كه توفيق در ترور تنها به جانشينی
منجر ميشود، و هيچ فرشتهای نميتواند جانشين ابليس شود
اسماعیل همایونی
اشاره: آنچه میخوانيد مقدمه کتابی
دو هزار صفحهای «راهبان خشم مقدس» است که در دو جلد برای اخذ مجوز توسط
نويسنده به وزارت ارشاد ارائه شده است. آقای شاهرخ تويسرکانی نويسنده اين
كتاب مقدمه آن را پيش از انتشار در ايران برای چاپ در اختيار «شهروند» (چاپ
كانادا) گذاشتند. با تشکر از ايشان.
گذری بر تطور تاريخی ترور
و تروريسم
نخستين ترور توسط نخستين فرزند آدم صورت گرفت تا اين خط خونبار از ازل تا
ابد ادامه يابد. اين قتل، بر تارك تاريخ بشر همچون داغی فراموش ناشدنی
ميدرخشد و از همين جاست كه درهای عميق ميان هر آنچه خوبی است با هر آنچه
پليدی است، حاصل ميآيد و دو نيرو در برابر هم صف آرايی ميكنند.
كشتن هابيل به وسيله قابيل (برادر بزرگتر) يك كردار است كه به خودی خود
داستان نيست. اما، زمانی كه به چون و چرايی موضوع بنگريم و انگيزههای آن
را جويا شويم، نفس اين قتل ماهيت داستانی يافته و به عبارتی، بهتر بگوييم
به نخستين درام بشری مبدل ميشود.
"در داستانهای دينی آمده است كه هر نوبت حوا حامله ميشد، خداوند يك پسر و
يك دختر به او كرامت ميكرد و "آدم" به فرمان خدا، دختر بطنی را با پسر بطن
ديگر به ازدواج درميآورد. چون "قابيل" با توأم خود "اقليما" متولد شد و پس
از وی "هابيل" با "لبودا" به دنيا آمدند و همه به حد بلوغ رسيدند، آدم
"اقليما" را نامزد هابيل كرد و "لبودا" را به زوجيت قابيل درآورد. قابيل ،
از قبول اين امر سرپيچی كرده و گفت: من هرگز در مفارقت همزاد خود "اقليما"
كه در حسن و جمال يگانه و بی مثال است از پای ننشينم. سرانجام آدم، قابيل و
هابيل را گفت كه قربان كنند و قربانی هر يك قبول افتد، "اقليما" او را
باشد. قربانی "قابيل" مورد قبول واقع نگرديد و اين امر خشم او را بيش از
پيش برانگيخت و "هابيل" را به كشتن تهديد كرد. هابيل گفت "خداوند قربانی
پرهيزكاران را ميپذيرد و اگر تو به آهنگ كشتن من دست به كار شوی، من دست
نگاه ميدارم زيرا از خداوند ميترسم". و قابيل همچنان در كمين "هابيل" بود
تا آنكه او را بر سر كوهی خفته يافت. سنگی برگرفت و او را با ضربه سنگ از
پای درآورد. سپس جنازه او را برداشته، حيران و سرگردان به اين طرف و آن طرف
ميكشاند و نميدانست كه با آن چه كند. ناگاه دو كلاغ پيش چشم او به نزاع
مشغول شدند. يكی آن ديگری را كشت و با منقار خويش زمين را گود كرد و لاشهی
كلاغ مرده را زير خاك پنهان ساخت. قابيل از مشاهده اين صورت درسی فرا گرفت
و به دفن برادر پرداخت. (۱)
چنانكه از داستان برميآيد، عشق و رشك و حسد عامل و انگيزهی اين قتل قرار
ميگيرد. قاموس كتاب مقدس نيز تصريح ميكند كه والدين قابيل بر اين گمان
بودند كه او همان مخلص و منجی موعود است. ولی برخلاف گفتار ايشان قابيل بر
برادر خود هابيل رشك برد و او را به قتل رسانيد. بدين دليل خداوند او را
از درگاه لطف و مرحمت خود و از وطن و خانواده اش بيرون راند.
از همين زمان و از اين قتل فردی تا كشتارهای جمعی و گروهی تاريخ حيات بشری،
گستردگی دامنه تعريف ترور و تروريسم، ما را به قلمروی حيرت آور هدايت ميكند
كه انفكاك و تقسيم و تبيين و تعابير گوناگون آن، خود به ارايهی رسالاتی
طولانی ميانجامد. آنچه مسلم است اين كه ترور و تروريسم مولود خانه زاد قدرت
و قدرت طلبان هميشه تاريخ بوده و هست و خواهد بود. با تأمل بر اين نكته،
آيا رای قاضيانی كه به قتل حلاج و سهروردی منجر شد، رای بی هراس تروريستهای
رسمی عصر خود نبوده است؟ چون نيك بنگريم: تروريسم حلال زادهترين اولاد
قدرت است. چه در آشكار و چه پنهان آن، به غايت تفاوتی ديده نميشود. آيا هر
كجا نهال اهريمنی قدرت، خاصه سياسی (۲)
آن ريشه دوانده است،
ميوهای جز ترور به بار آورده، و در مقابل آيا، هر كجا كه تروری رخ داده،
بازگشتی مستقيم به معنای قدرت در ميان نبوده است؟ دو سويه اين رفتار، يعنی
كنش قدرت و واكنش ترور، چون به توازن برسند، به ظهور جريانی ميانجامد كه در
پی حذف "مخالف" و استقرار "موافق" با خود است. آوردن شواهد مثال برای اين
فرضيه كار چندان مشكلی نيست. فرقه هايی چون فداييان حسن صباح (۳)
كه قدرت را برای ترور و
ترور را برای قدرت ميخواستند، گوياترين نمونه برای بيان ناگفتههای اين
فرضيه است. تأمل بر ماهيت پيروان حسن صباح پرده از چهره شوم ترور و خوانش
آگاهانه ترور برميگيرد: هرگاه دو ضلع قدرت و ترور به ضلع سوم يعنی
ايدئولوژی رسيده، زايش شوم ترور به وقوع پيوسته است، يعنی اين دو آفت به
آرايهی ايدئولوژی آراسته شده، تروريسم در راس آن مثلت قرار گرفته است.
تاريكترين دورههای وحشت تاريخ و حيات بشری به ادواری بازميگردد كه مثلت
قدرت، ايدئولوژی و تروريسم به مثابه بازوی قهريه جباران و سلاطين رخ نموده
است. در اواخر دوره ساسانی گرايش جبهه اجرايی به جانب غلبه ايدئولوژی مغان،
دوره حسن صباح و عصر صفويه، از آشكارترين اعصاری است كه تاريخ ملت ما به
خود ديده است. دوره خلفای راشدين (۴)
در صدر اسلام، امويان و سپس
عباسيان نيز در همين زمره است. ايام معروف به روزگار داموكلس ـ قبل از
ميلاد مسيح ـ مقطع معروف به قرون وسطا، سده اتحاديه مقدس نبرد (كاتوليكها و
پروتستانها) در اروپا نيز از جمله قرونی به شمار ميروند كه شقاوت و وحشت
عمومی مولود همخون شدن قدرت، ايدئولوژی و ترور بوده است. از طرح توطئه ترور
ژول سزار تا قتل دانتون و روبسپير، تا ترور اولاف پالمه، اروپا و غرب نيز
سرنوشتی سياهتر از كارنامه تقدير شرق داشته است؛ و اين راز، همچنان ادامه
دارد. چندان كه گويی قدرت بدون ترور و ترور بدون قدرت هرگز معنا نداشته
است، بويژه زمانی كه با پيرايهی ايدئولوژی نيز هفت قلم آرايش شده باشد. در
عصر گذشته و قرن رفته نيز ديديم كه هم قتل گاندی ترور بود، هم كشتارهای
استالين. مرگ و ويرانی، ويرانی و مرگ، تفاوتی نميكند. اگر واژه ترور قريب
به صد و پنجاه سال پيش پا به فرهنگ واژههای سياسی گذاشته است، اما حضور و
عمل و ارتكاب آن با سپيده دم تاريخ به دنيا آمده: از ترور هابيل به دست
برادر خويش قابيل، تا به امروز، كه يقينا اين رود خون آلود تا ابديت نيز
ادامه خواهد يافت.
در طول تاريخ و حيات بشر، هرگز اجتماعی نبوده است كه عاری از ناراضيانی
نباشد، اين عدم هماهنگی و ناخشنودی اساسا خاصيت زندگی گروهی است. جداسری و
معارضه، معنايی ازلی و ابدی در زندگی جمعی انسان داشته است. همواره و در هر
جامعه ای، عدهای هستند كه قدرت حاكم و حيات سياسی غالب بر جهان خود را
برنميتابند. تقابل ريشهای از همين نقطه آغاز و سرانجام به "جنگ" منتهی
ميشود. در فاصله تولد اين تقابل تا آغاز جنگ همواره دو معنای متضاد در تردد
است. دو معنای هم ريشه، اما به شدت متفاوت: انقلاب و ترور!
پيچيدگی معنايی اين روند به حدی بغرنج و گاه غيرقابل تمايز و تفكيك است كه
به محض دريافت تعريف مستقل، تمامی تعابير ديگر را از حاشيه به درون متن
هدايت ميكند. انقلابهای دسته جمعی حق ملتهای زير ستم است و ترور يكی از
فرزندان نامشروع حركتهای معارضانه عليه وضع موجود است كه نوعی انقلاب فردی
و كور برشمرده ميشود و در نهايت به "ضد انقلاب" بدل ميشود.
تفاوتهای عميق ميان سياستهای غالب، و بنيانهای اعتقادی، سياسی و اجتماعی
افراد يا گروهها، منشا جرقه نخست تعارض عملی است. همين تعارض فردی آرام
آرام به تجمع و تشكيلات منجر ميشود كه در صورت بسته بودن فضای باز، به سوی
مخفی كاری هدايت ميشوند، و غايت مخفی كاری، تحركات زيرزمينی و زايش
جنبشهای قهرآميز و نامرئی است. كه محصول عملی شان را در فرهنگ سياسی،
ترور مينامند. آنجا كه نبرد ميان غالب و مغلوب از چرخه عدالت و توازن ممكن
دور ميافتد، حتما گروه مغلوب، خشم خود را به عنوان چرخه آخرين حربه و راه
حل، جانشين تعقل ميكند، و بن بست عقل، نوعی انتحار خاص است كه هدف و ابزار
را همزمان مدنظر ميگيرد. در واقع تنها براندازی و حذف فيزيكی حريف به آخرين
آمال او و گروهش ميانجامد، بی آنكه حتی لحظهای به فردای بعد از ترور
انديشيده شود. بدين وسيله حتی برای توجيه عمل ترور نيز تعريفی ارائه
نميشود. لذا ميتوان برای "ترور" تعريفی لغزنده و شناور در نظر گرفت. بستگی
دارد كه جوينده اين معنا در كدام سوی اين دو جبهه (غالب و مغلوب) جای داشته
باشد. عدهای از اين حادثه تا مقام مقدس "مبارزه به خاطر حقيقت" ياد
ميكنند و گروهی ديگر اما از آن به عنوان "شقیترين حركت غيرانساني" نام
ميبرند!
تحليل چنين پديدهای چندان كه بايد و شايد ساده به نظر نميرسد و اگر محققی
نيز مدعی پرداخت بی طرفانه نسبت به چنين چند و چونی شود، يقينا هنوز به
تعريف روشنی از ترور و تروريسم نرسيده است.
پرسش اين است: آيا ترور، تنها راه حذف طاغی است؟ يقينا آمرين و عاملين ترور
به چنين پرسشی پاسخ مثبت ميدهند. چرا كه نابودی رقيب برابر با بقای خويش و
منافع آنها است. حال بايد پرسيد كه: آيا اين بقا و منافع با حذف قدرت و
رقيب مقابل، خود به قدرت و بقا دست مييابد؟ تروريست طبعا به اين دستاورد
رسيده است، وگرنه در ترور موفق نميشد. حال آيا خود جانشين همان قدرت پيشين
نشده است؟ پاسخ منفی نيست. پس ترور، نوعی تسلسل قدرت است. مرگ جانشين مرگ
ميشود. و تاييد اين چرخه باطل به استمرار رويای اهريمنی ميانجامد. در طول
تاريخ هيچ عمل تروريستی هرگز به سرانجامی انسانی و سازنده نرسيده است. بی
جهت نيست كه ميگويند: خون را با خون نميشويند. (۵)
آزادی خواهی كه با حربه
ترور، به براندازی قدرت غالب برميخيزد، در واقع نخست آرمان خود را ترور
كرده است، چرا كه توفيق در ترور تنها به جانشينی منجر ميشود، و هيچ
فرشتهای نميتواند جانشين ابليس شود (۶)
، مگر با قبول تمام خصائص
همان ابليس حذف شده . بسيارند ترور شدگانی كه نامی نيك از آنها در تاريخ
مانده است. مهاتما گاندی در شرق و مارتين لوتركينگ در غرب دو نمونه بارز
اين محبوبيتاند. زيرا اين دو به خاطر صلح قربانی شدند. اما هرگز هيچ
تروريستی را سراغ نخواهيد گرفت كه مورد طعن و لعن تاريخ قرار نگرفته باشد.
از قابيل تا اسامه بن لادن.
در برابر چنين تعريف روشنی، آيا ميتوان عمل مبارزان آزاديخواهی از
اسپارتاكوس تا محمدالدوره فلسطينی را نوعی ترور ناميد؟ در اين صورت بر تمام
حيثيت آزادی و عزت عدالت در طول تاريخ، خطی از خون كشيده ايم. با چنين
تعبيری، پس جای حق طلبی كجاست؟ چه كسی و كدام سياست، زمينه ساز چنين
تعارضات خونينی است؟ او كه به نيت غصب و غارت آمده و غالب شده و خود و نظام
ذهنی اش را بر قوانين بين المللی تحميل كرده است، تروريست نيست. (۷)
اما او كه خانه از دست رفته
خويش را ـ حالا به هر وسيله و امكانی ـ باز ميطلبد تروريست است. به راستی
پديدهای كه امروزه از آن به نام "تروريسم" ياد ميكنند، كجا انعكاس
دادخواهی است و كجا شورشی كور؟! قاتلان كودكان صبرا و شتيلا تروريست
نيستند، اما چريك هفده ساله انتحاری تروريست است. (۸)
كشتار علنی نكوهيده نيست،
اما خيزش از نهانگاهی عليه متجاوز، عملی غيرانسانی است؟ چرا فرمان سركوب از
دل كاخها را جنگ از پيش اعلام شده و متوازن مينامند. اما ضجه مادران
داغديده از دل كوخها را بازتاب وحشيانه تروريسم ميخوانند؟
كارخانههای عظيم اسلحه سازی، مسابقههای تسليحات كشتار جمعی و انتشار
ويروس مرگ آور ايدز در جهان، مركز تربيت تروريست است يا زاغههای جنوب
شهرها در تمام كشورهای جهان؟
حقوق بشر در كدام جانب از اين دو سو پايمال ميشود؟ انطباق چهره كريه
تروريست به كدام سو از اين دو جبهه بيشتر امكان پذير و برازنده است؟ شگفتا!
يغمای محرومان، حق غارتگران، اما طلب پارهای نان . . . سندی بر تاييد
تروريست بودن ستمديدگان است! بله اسامه بن لادن كه مبارزات زيرزمينی را
وارد مرحله تازهای از علوم و فنون پيشرفته كرده است، تروريست است. اما او
به طبقات محروم يا گروههای انقلابی و مبارز تعلق ندارد. او شاهزادهای از
طبقات ستمگر است كه امروزه به اقتضای موقعيت، پشت سر مستضعفان منطقه
خاورميانه پنهان شده است و هر كسی كه از سينه ستمديدگان سنگری برای مبارزه
خود بسازد، نميتواند از القابی چون تروريست گريزی داشته باشد.
ما نميدانيم كه اساسا نام و تركيب«گانگستر سياسی» مثل كارلوس معروف كه
دارای بيش از هفت نام مستعار است درست است يا نه، اما يقين داريم كه
سياستمداران گانگستر، تمام جهان را تحت اشغال خود دارند. از قتل عام
مزدكيان در ايران باستان تا قتل عام مردم صربستان و كوزوو، انگشت اتهام
تاريخ به جانب همين سياستمداران گانگستر نشانه ميرود. جهان سرمايه داری،
مبارزی چون عبدالله اوجلان را يك گانگستر سياسی مينامد، او را در جزيرهای
در دريای مرمره به قفس میاندازد، و همچنين صدر گونزالو رهبر شورشيان پرو
را با شنيعترين القاب خطاب و اسير ميكند، اما پينوشه و ميلوسويچ، دو جلاد
نام آشنای جهان را با احترام تمام محاكمه ميكند. پينوشه را به بهانه كهن
سالی تبرئه كرده، به زودی ميلوسويچ نيز حتما به بهانه ميانسالی آزاد خواهد
شد. حذف احمدشاه مسعود ترور به شمار نميآيد، كشتار جهان سومیها در اروپا
به دست نئونازيها و نژادپرستان ترور شمرده نميشود، اما ساندنيستها(۹)
را تروريست ميخوانند و بعد
از پيروزی آنان با ائتلافی چهارده گانه از احزاب و گروهها و به حمايت
آمريكا دولت انقلابی و قانونی نيكاراگوئه را بر میاندازند.
كارشناسان امنيتی و سياسی جهان صنعتی، ارتش سرخ ژاپن، گروه بادرماينهوف، را
به عمد در كنار جبهه خلق برای آزادی فلسطين و سازمان امل و نيروهای مبارز و
دينی سرزمينهای عربی میآورند تا همه را با يك چوب برانند. سلاطين جهان
سرمايه داری ميكوشند تا با سانسور خبری و سپس انتشار اطلاعات پيچيده و
تزريق اخبار انحرافی در اذهان عمومی، در قضاوت نهايی نسبت به چهرههای
حقيقی و مبارزان راه رهايی ستمكشان و تشخيص تروريستهای جنايت كار دخالت
كنند، چندان كه از اين دو هويت مجزا از هم يك چهره ارائه دهند.
آنها به عمد در كتابهای تاريخ و رسانههای عمومی نام كارلوس(گانگستر سياسی)
را كنار نام بلند آوازه سيمون بوليوار(قهرمان آزادی بخش آمريكای لاتين از
چنگال استعمار اسپانيا) و ارنستو چه گوارا(به قول سارتر، كاملترين انسان
عصر ما) میآورند، تا از سويی به يك جنايتكار هويت داده، از سوی ديگر از
هويت انسانی و جهانی مبارزان حقيقی بكاهند.
به راستی ستمگركشی تروريسم است يا ستمبركشی؟ چون نيك بنگريم، از منظر
وجدانی آزاد و متعهد، حقيقت اين است كه خود «كشتن» ترور است و بس! چرا كه
هيچ كسی جنايتكار از مادر زاده نميشود. كشتن، كشتن است، تفاوتی ندارد كه از
كدام جبهه خير يا شر برآيد. زيرا كه شرارت امری فطری نيست، و كسی كه به
هزاران دليل از فطرت و ذات ملكوتی خود دور شده است، نبايد محكوم به حذف
شود. عوامل رشد شرارت بايد ريشه كن شوند، زيرا انسان مولود محيط غالب و
تربيت و تجربهای است كه از سر گذرانده است. پسر نوح پيامبر نيز چون با
بدان بنشيند، شرور خواهد شد. سعدی در اين رابطه سروده است:
پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب كهف روزی چند
پی نيكان گرفت و آدم شد
شكل نهايی اين مبارزه جعلی يعنی ترور، مولد لذت قدرت و انعكاس كور
ايدئولوژیهای رنگارنگ است كه بايد از آن به عنوان«تيفوس وجدان» نام برد.
تمامی جنگها، كشتارها و تخريبها در طول تاريخ، برآيند اجتماع سه ضلع به هم
پيوسته قدرت، ايدئولوژی و تروريسم است كه همواره در لعابی سياسی رخ
نمودهاند. اگرچه تروريسم ريشه و پيشينهای باستانی دارد، اما سياسیترين
ترورها در دوران معاصر در جامعه آمريكا رخ داده است. نظام و جامعهای كه از
روز جمعه ۱۴
اپريل ۱۸۶۵
ميلادی تا ۲۲
نوامبر ۱۹۶۰
دو رئيس جمهور خود، يعنی آبراهام لينكلن و جان اف جرالد كندی را در
ترورهايی مشابه از دست داد.
قتلهای سياسی، زنجيرهای ازلی ـ ابدی به نظر ميرسند، چندان كه گويی كشتن
فرزندان خويش در معابد باستانی توسط انسان اوليه تا به امروز هيچ تغييری
نكرده و تنها شكل ظاهری آن دچار تحول شده است. هنوز معبد قدرت تشنه خون
قربانيان بسياری است كه هرگز سيراب نخواهد شد.
تاريخ بشريت، تقويمی است كه لحظه به لحظه آن را با خونِ قربانيان اين سفر
تاريك نوشتهاند. جنون كشتن با هر شكل و عنوان و توجيه هنوز مخوفترين
بيماری بشری است. تعصبات دينی، ملی، عقيدتی، فرقه ای، شخصی و... پلی ست كه
مجنونان همه ادوار را به دوزخ دعوت ميكند؛ دوزخ كشتن و كشته شدن! دريغا كه
اين بنی آدم آسيمه، نميخواهد دريابد كه هيچ كشندهای نيست كه كشته نشود. و
گردش سنگ اين آسياب اهريمنی همچنان و هميشه نيازمند خون است. در جوامعی كه
تنها عدهای خود را نماينده مطلق مردم بينگارند، در واقع بذر قتل كاشته،
ترور درو خواهند كرد. در اين جهان جز پروردگار هيچ كس مجری عدالت نيست و
ستمگران نبايد به عنوان ظل الله(۱۰)
مرگ را برای مخالفان خويش ـ
تحت عنوان اجرای عدالت ـ بخواهند، و ستمبران چون نان و ناموس از كف دهند،
نجات خويش را در اجرای عدالت يعنی ترور ظالم جست و جو ميكنند؛ بی خبر از آن
كه ترور هر ظالمی، ظالمان ترسوی ديگری را به اريكه قدرت ميرساند كه روی
ديكتاتورهای پيشين را سفيد خواهند كرد.
جاذبه ترور كه خود برآيند آخرين منزل خشونت است، هم تا بدانجاست كه گاه در
طول تاريخ مورد ستايش انديشمندان هم قرار گرفته است، كه متاسفانه، خواسته
يا ناخواسته به مدرس اردوگاههای تروريست پرور آينده بدل شدند، نمونه آن
كاليسترات، شاعر آتنی در قرن چهارم قبل از ميلاد است كه با شعر خويش بسياری
را به سوی مكتب تروريسم هدايت كرد. او نميدانست با ستايش از كشندگان ژول
سزار قيصر روم، روح ناپخته جوانان را به كدام جانب تاريك رانده است. لوسين
از فلاسفه يونان نيز رسالهای در تمجيد تروريسم نگاشت. بعد از او ليبانيوس
از ديگر روشنفكران يونان عهد قديم، به ستايش قتلهای سياسی پرداخت و حمايت
از تروريسم همچنان از سوی متفكران ـ با توجيه عمل ستمگركشی ـ ادامه يافت.
ژان پتی استاد دانشگاه پاريس در قرن پانزدهم ميلادی و ژان دوماريانا مورخ
اسپانيايی در قرن هفدهم ميلادی و در پی آن«فرانسيسكو سوارز» كشيش اسپانيايی
در همين قرن، «هرمان بوزنبوم» فيلسوف الهيات در آلمان و باز طی قرن ياد
شده، «فرانسوا شابو» نماينده انقلابی فرانسه در قرن هيجدهم، «تومانس
دوكنسی» نويسنده انگليسی قرن نوزدهم، «موريس لاشاتر» نويسنده، «لوران
تايبات» آنارشيست فرانسوی ـ اوايل قرن بيستم، از نمازگزاران معبد ترور
بودند كه پيرو رسالات آنها، جوانان شورشی بسياری به اميد محقق شدن آمال
فرقهای خود، كشتند و كشته شدند. فرهنگ قدرت طلبی و قدرت فرهنگی غرب، سراسر
مملو از معنای مذموم قتلهای سياسی است كه هنوز هم قافله پايان ناپذير آن به
راه است. تروريستها، سربازان حكومت جهل و فداييان بی چون و چرای ظلمتاند
كه عمليات تروريستی خود را به نام آفرينش روشنايی به انجام ميرسانند.
بررسی تروريسم به عنوان يكی از پديدههای شوم تاريخی به ما نشان ميدهد كه
اين رخدادها با وجود آن كه دارای انگيزههای متفاوتی هستند، با يكديگر
دارای ارتباطی درونی بوده، و وجه مشتركی خاص به خود دارند، كه اين اشتراك
درونی، حاكی از يك هم ريشگی و روندی مشابه در طول تاريخ است.
در اين بحث، نخست بنا به انگيزههای متعدد، ترور و تروريسم را به گونهای
مختلف تقسيم كرده، سپس شرحی كوتاه از نمونههای آن را در طول تاريخ نشان
خواهيم داد.
آيا به راستی ميتوان قتلهای به هم پيوسته و مشابه را از هابيل تا به امروز،
با يك مرزبندی مشخص تقسيم كرد و دقيقا با ذكر نمونه گفت كه اين جنايت صرفا
و مطلقا به دليل خاص سياسی يا عقيدتی بوده است؟ به گمان راقم اين سطور
تفكيك مطلقی وجود ندارد. چرا به اين دليل كه ماخذ و سرچشمه فسادی از اين
دست، همان«قدرت» است. و «قدرت» هرگز يك صورت و جنبه نداشته كه بتوان مولود
مرگبار آن را نيز در همان وجه مشخص تعريف كرد. به تعبيری هيچ قدرت سياسی
نيست كه از مهمات اقتصادی برخوردار نباشد، و هيچ قدرت اقتصادی وجود ندارد
كه عاری از مكتبی سياسی باشد، و به همين گونه، نميتوانيم هيچ قدرت عقيدتی و
ايدئولوژيك را بيابيم كه ريشه در نحلهای اجتماعی و يا حتی، دبستانی فلسفی
نداشته باشد. با چنين نگرشی ميتوان قدرت را در مقام ابزار تسلط، چون منشوری
چند پهلو و رنگارنگ دانست كه دارای وجوه گوناگونی از جنس و جان سياست،
ايدئولوژی، اقتصاد، اجتماعيات و آرايههای فرهنگی است. در نتيجه، چنين كنش
پيچيدهای حتما واكنش پيچيده تری را بر میانگيزد كه در حوزه عمل، ترور و
تروريسم يكی از علنیترين واكنشهای برآمده از دل قدرت است، كه هم دارای
صورت رفت و هم سيرت برگشت است. به اين معنا كه قدرت يا خود دست به قتلهای
سياسی ميزند و يا معارض خود را وادار به واكنش ترور عليه خويش ميكند. نمونه
صورت رفت آن، ترور اميركبير به فرمان ناصرالدين شاه، و سيرت برگشتش: ترور
شاه قاجار توسط ميرزا رضای كرمانی است. شگفتا كه تاريخ بشر از آغاز تا به
امروز سفری دائم در پيچ و خم اين بن بست داشته است، درست همچون سيزيف كه
محكوم به حمل سنگ سلوك كيفر از دامنه به قله بود و باز تكرار بی پايان آن!
كيفری شيطانی كه شب و روز و روزگار نميشناسد، و اين همه بيداد، خود، فرزند
نامشروع قدرت است. قدرت با خاصيت دوزخی خود، به دست نمیآيد مگر با قتل
رقيبان، و بقاء نمیيابد مگر با حذف حريفان(۱۱)،
و چون بنا به جبريت تاريخ، وقت افولش فرا ميرسد، مدفون نميشود مگر با حذف
عوامل و سربازان خود. پس ميبينيد كه رخسار حقيقی و پنهان مانده قدرت،
معنايی جز حذف، يعني«ترور مداوم» نيست و تاريخ بر نوشته مورخان رسمی، جز
تكرار اين تنبيه شيطانی، چيز ديگری برای تهوع ندارد، كشتار از پی كشتار!
با نگرش و نگاهی از اين دست، حقيقتا چگونه ميشود ترور و تروريسم را به وجوه
مشخص و منفك اقتصادی، سياسی، اجتماعی و عقيدتی تقسيم كرد؟ سيرت، يكی و درون
مايه يگانه است: بستر قدرت و قدرت بستر! اما چون اين بذر بلاخيز شاخ و برگ
و بار ميدهد، معمولا تنه ميانی و ستون محوری مورد هجوم قرار ميگيرد و بنا
به رنگ و بو و جنس و جان، همين ستون اصلی است كه ميتوان به صورت نسبی به
تقسيماتی صوری از آن دست يافت. به عبارتی گاه مولود آن يعنی ترور، سابقه
سياسی میيابد، گاه اقتصادی، گاه عقيدتی يا فرهنگی، و آمر و عامل ترور با
نگاه به اين خاصيت پر رنگتر است كه دست به كار ميشود. در اين كتاب با اشاره
به نمادهای محوری قدرت و موجوديت انگيزشی برخورد با آن، ابزار و انگيزههای
تروريسم را به چند وجه تقسيم كرده، سير تطور تاريخی آن را مورد بررسی قرار
خواهيم داد. اما، تاريخ: با تاريخ همه جا و همه وقت صحبت از ابزار است.
گويی انسان و فرزندان او تاريخ را با ابزار نقش كرده يا نگاشتهاند.
آيا واقعا چنين است؟
ترديد نداريم كه انسان متفكر تمدن را با ابزار تمدن به وجود آورد، و تاريخ
همواره با تمدن همراه بوده است. يعنی در راهی با آن شريك است كه مجموعهای
از آداب و اعمال را جوانان از بزرگتران خويش فرا ميگيرند و پير ميشوند و
تكامل يافته آن آداب را به نسل پس از خود تحويل ميدهند. قرنهاست كه چنين
است، و تاريخ حاكم بر همه...
اما در ميان اين اوراق چيست؟ آيا اصلا تاريخ فقط در ميان اوراق و صفحات
ديده ميشود. آيا تاريخ كاغذی است؟ خوب، اين سئوالی است كه بدون شك جوابی
روشن دارد: خير! تاريخ فقط در كتابها نيست. كتابها و كتابخانهها در حقيقت
در پس تاريخ قرار گرفتهاند. اما تاريخ تنها داستان، افسانه و حكايت نيست،
گرچه شايد تنديس آنان را داشته باشد. تاريخ ترتيب دارد. نظم و تداوم دارد.
يعنی هميشگی و ابدی است و آنچه در اوست نيز ازلی و ابدی است.
تاريخ با هر تعريفی و در هر جامعه و جهانی، بنا به خصلت و پيوندش با «قدرت»
نميتواند بار پلشتِ ترور و تروريسم را نيز با خود نداشته باشد. در سير تطور
تاريخ همان تاريخی كه فاتحان شمشير به دست و كاتبان مزدور نوشتهاند تنها
اين صورت تروريسم است كه به گونه عجوزهای عاجز خود را به رخ ما ميكشاند.
در اين ميان سراغ ندارم مقطعی از تاريخ را، كه سرانگشت ورقش نزده باشد. با
اين حال در مقابل كاتبان مزدور ـ تروريستهای فرهنگی، آيا كسانی هم بودهاند
كه پرده از چهره چركين ظلمت و تباهی برافكنند؟ يقينا بوده و هست و خواهند
بود. همين يك غزل ماندگار حافظ، ما را بس تا آن را به عنوان صادقترين ورق
تاريخ قرن هشتم هجری بپذيريم. ببينيم اين پير پندارنويس، اين رند رويابين
چه گفته است:
بيــــا كــــه رونـــق اين كارخانه كم نشود
به زهد همچو تويی يا به فسق همچو مني
ز تندباد حــــوادث نمـــــــــيتوان ديدن
در اين چمن كه گلی بوده است يا سمني
از اين سموم كه بر طرف بوستان بگذشت
عجب كه بوی گلی هست و رنگ نسترني
مــــــزاج دهـر تبه شد در اين بلا حافظ
كجاســــــت فكر حكيمی و رای برهمنی
پانويس:
۱ـ
تاريخ حبيب السير صص ۲۳ـ۲۱
به نقل از لغت نامه دهخدا
۲ـ
قدرت سياسی ـ قدرت اقتصادی ـ قدرت تبليغاتی ـ برتراندراسل فيلسوف انگليسی
قدرت را در اين هر سه ميبيند.
۳ـ
به بخش ترور در عصر حسن صباح مراجعه شود.
۴ـ
چهارشنبه روزی از ماه ذی الحجه سال
۲۳
هجری، عمر بامدادان به نماز بيرون آمد، سپيده دم، و مزگت (مسجد) همه بر
ياران گرفته بودند و صفها كشيده و اين فيروز پيش صف اندر نشسته، با كارد
حبشی و كارد حبشی را دسته به ميانه در بود و هر دو سر وی تيغ بود تا هم از
راست و هم از چپ بزنند . . . پس چون عمر پيش صف اندر آمد، بزدش شش بار، از
دست راست و از چپ به شتاب همی زد بر بازو و بر شكم، يك زخم از آن به زير
ناف آمد، و آن او را تباه كرد. چون عمر بيافتاد، او از ميان مردمان بيرون
جست. ابن تميم برجست و آن غلام را بگرفت و كارد را از دست وی بيرون كرد وی
را بدان كارد بكشت."
طبری گويد: وقتی فيروز اطفال خردسال نهاوندی را به اسارت در مدينه ميديد،
دست عطوفت بر سر آنان ميكشيد، ميگريست و گاهی خشمگين ميگفت: اين عمر جگر
مرا خورده است.
۵ـ
در برابر اين ضرب المثل ايرانی، تعريف ديگری نيز وجود دارد "خون را با خون
بشوييد" برای روشن شدن مطلب دو نمونه ميآورم.
نمونهی اول پيش از ظهور اسلام در ميان قبايل صحرای حجاز.
بعد از عبدالدار فرزندان او وارث قدرت و شرافت پدر شدند. از عبدمناف چهار
پسر ماند. هاشم (عمرو) و عبد شمس كه توام بودند. مطلب و نوفل، هاشم (عمرو)
از جهت بزرگی و شرافت بر همه برتری يافت. با آنكه كارها به حسب ارث به دست
فرزندان عبدالدار ميگشت، اما سيادت معنوی برای هاشم (عمرو) بود. عبد شمس
برادران و خويشان خود و بعضی از قبايل را جمع كرد تا آنكه توليت بيت و شئون
آن را از دست عموزادگان بيرون آورد. برای استحكام پيمان، دستهای خود را در
ظرفی از آب معطر فرو بردند. اين پيمان در تاريخ عرب "خلف اطيبين" ـ
خوشبويان ـ ناميده ميشود. پسران عبدالدار هم با همدستان خود به وسيله ظرفی
از خون پيمان بستند كه "لعقه الدم" ناميده شدند. از اين رو خون را به خون
شستن در ميان عرب يك سنت ديرپا است.
نمونه دوم اما در قرن نوزدهم ميلادی در آمريكا اتفاق ميافتد.
جان براون (۱۸۵۹ـ۱۸۰۰)
و پنج پسر او از زمره
استوارترين و پرشورترين مخالفان رژيم بردگی بودند. در سال
۱۸۵۷،
وی همراه با تعدادی داوطلب تصميم گرفت كه از دهكده "لارنس" در مقابل تجاوز
و حمله بوردر رافيانز (Border
ruffians) دفاع كند. كار از
كار گذشته بود. برای تلافی ارتش كوچك خود را به يكی از دهكدههای برده
داران در كنار رودخانهی پوتاواتومی (Pottawatomie)
هدايت كرد و پنج سفيد پوست را كشت. افراد رافيانز تصميم به مقابله به مثل
گرفتند و بدين ترتيب يك جنگ چريكی واقعی سراسر كانزاس را به آتش كشيد.
براون در اكتبر سال ۱۸۵۹
همراه شانزده سفيدپوست و پنج سياه پوست به هارپرز فری (Harpers
Ferry) در ويرجينيا حمله
كرد و شهر را به تصرف درآورد و انبار اسلحه و مهمات آن را نيز مصادره كرد.
گارد ويرجينيا همراه واحدهای دولت فدرال به فرماندهی سرهنگ رابرت. ای.لی (Robert
E. Lee) به آنها حمله
كردند. جان براون و چهار تن از همراهان او اسير شدند. ده نفر از يارانش به
قتل رسيدند و چندنفر هم موفق به فرار گرديدند. او در دفاعيات خودگفت:
خطا، فقط با خون شسته خواهد شد."
دوستانش به او پيشنهاد كردند تا اجازه دهد ترتيب فرارش را فراهم سازند، اما
قبول نكرد. بعد از محاكمه به مرگ محكوم و به دار آويخته شد. رالف والدو
امرسون (Ralph Waldo Emerson)
(۱۸۸۲ـ۱۸۰۳)
درباره او چنين نوشت: "او
قديس عصر ماست و به چوبه دار همان احترام و عظمتی را بخشيد كه عيسی مسيح
به صليب بخشيده است. همان عظمت و سربلندی كه حلاج به دار بخشيد و حافظ نيز
او را چنين توصيف كرد:
گفت آن يار كز و گشت سردار بلند
جرمش اين بود كه اسرار هويدا ميكرد
۶ـ
برای اين نظريه، استثناهايی وجود داردكه در كلام خدا آمده است: جاءالحق و
ذهق الباطل، ديو چو بيرون رود، فرشته درآيد. به هنگام فتح مكه و در هم
شكستن بتهای آن، دوران شرك و بت پرستی به پايان رسيد و عصر نوينی در تاريخ
جهان آغاز گشت. هر چند بت پرستی هنوز هم در سراسر جغرافيای زمين موقعيت خاص
خود را حفظ كرده است.
۷ـ
تبعيض نژادی، انحصار نژادی و برتری نژادی . . . اصول و خمير مايه ايدئولوژی
صهيونيست را تشكيل ميدهد. صهيونيستها "برتري" فرضی خود را بر "بومي"های
عرب فلسطين در دو مرحله اعمال كرده اند: نخست اعراب فلسطين را در معرض فشار
قرار داده و سپس آنها را از سرزمين آبا و اجدادی شان بيرون راندند. در هيچ
يك از سرزمينهای آسيايی و آفريقايی حتی در آفريقای جنوبی يا اروپا، برتری
نژادی اروپايی با اين حرص و ولع به نفی نژادی و اخراج و نفی بلد اهالی يك
كشور به خارج مرزها نپرداخته است.
مطابق برنامهای كه هرتسل در سال
۱۸۹۵
تنظيم كرده است بايد "خلقی را كه بر اثر نداشتن كار كاملا از همه چيز محروم
ميشود به ماورا مرزها سوق داد. ايزروايزمن به سال
۱۹۱۹
ايجاد فلسطينی را توصيه كرد كه همانقدر يهودی باشد كه انگلستان انگليسی
است."
نازيسم هم در جستجوی "آلمانی آزاد از قيد يهوديان" بود و برای اين هدف روشی
بسيار بی رحمانه و غيرانسانی به كار ميبرد. همين روشها نيز از طرف صهيونيسم
برای ايجاد فلسطين آزاد از قيد اعراب به كار رفته است. اگر گاهگاهی
تكنيكها متفاوت است يكی بودن هدف مسلم است. انديشه برگزيدگی قوم يهود را
كه در تورات كتاب هشتم آمده است، صهيونيستها به خاطر هدفهای سياسی خود
عنوان كردند. مارتين بابر (Martin
Buber)
فيلسوف معروف صهيونيستی در اين زمينه ميگويد "يهوديان تنها امتی هستند كه
در دورانهای دور تاريخ هم در مقابل يك ملت، هم به عنوان يك جامعه مذهبی به
طور همزمان شكل گرفته اند، جامعه يهود گل سرسبد آفرينش است."
۸ـ
دولت استعماری صهيونيستی بلافاصله پس از تاسيس برای ايجاد وحشت و بيرون
راندن اعراب از فلسطين به قهر توسل جست. كشتار دسته جمعی ديرياسين و عين
الزيتون و صلاح الدين (اپريل
۱۹۴۸) كشتارهای عمومی و
آگاهانهای بود كه به منظور اخراج اعراب از فلسطين از راه ترور و وحشت صورت
گرفت . دولت فوق به محض استقرار، ترور و وحشت را، هم در داخل فلسطين و هم
در خارج از آن رايج ساخت. يعنی آن را هم عليه اعرابی كه در سرزمين فلسطين
هستند به كار برد و هم بر ضد كشورهای عربی كه همسايه فلسطين هستند.
قتل عام جناياتی كه در شهرها و دهكدههای عربی ايكريت در (دسامبر
۱۹۵۳)
كفر قاسم (اكتبر
۱۹۵۶)،
عكا (۱۹۵۶)،
در ادامه اين سياست قهرآميز و كاملا تروريستی است. افزون بر اين جنگ
۱۹۵۶
كه استعمار صهيونيست و امپرياليستهای فرانسه و انگليس بر ضد مصر ترتيب
دادند، در شش تصميم متخذ از طرف ملل متحد، در فاصله
۲
نوامبر ۱۹۵۶
تا ۲
فوريه ۱۹۵۷
مورد تقبيح واقع شده است. همچنين حملات كم اهميت تری نيز به حما (آوريل
۱۹۵۱)
غلبيه (اكتبر
۱۹۵۳)
و از طريق درياچه طبريه (دسامبر
۱۹۵۵
و مارس ۱۹۶۲)
صورت گرفته كه به ترتيب از طرف
شورای امنيت در ۱۸
مه ۱۹۵۱
و ۲۴
نوامبر ۱۹۵۳
و ۲۹
مارس ۱۹۵۵
و ۱۹
ژانويه ۱۹۵۶
و ۹
آوريل ۱۹۶۲
محكوم شدند. قتل عام اهالی عرب غزه و خان يونس را نيز نبايد از ياد برد.
۹ـ
چريكهای هوادار آئوستوسزار ساندينو... او كه در خانواده مرفه و زميندار
پرورش يافته بود مدتها در شركتهای آمريكايی مشغول به كار بود. در سالهای
۲۶ـ۱۹۲۳
در كمپانیهای نفتی آمريكا در مكزيك كار ميكرد و اين زمانی بود كه مبارزات
كارگری در آن كشور به شدت اوج گرفته بود. ساندينو در سال
۱۹۲۶
به نيكاراگوئه مراجعت كرد و درست هنگامی كه قيام ليبرالی در حال آغاز شدن
بود در يك شركت استخراج طلا در معدن سان ال بينو به كار پرداخت. او به سرعت
نيروهای طرفدار خود را سازمان داد به مبارزه پيوست. در ماه می۱۹۲۷
او تنها رهبری بود كه حاضر به قبول شرايط صلح تحميلی آمريكا و خيانت به
كشورش نگرديد. جنگ آغاز شد. ايالات متحده آمريكا تحت فشار افكار عمومی جهان
و ضمن تحمل تلفات جنگی و شكست نظامی در سال
۱۹۳۱
قسمت عمده تفنگداران دريايی خود را از نيكاراگوئه فرا خواند. در عوض به
تعليم نيروهای نظامی آن كشور و تجهيز آنها با سلاحهای مدرن پرداخت. اين
نيروهای نظامی به نام گارد ملی شدت يافت و به تدريج نقش مهمی در سركوب مردم
نيكاراگوئه به عهده گرفت. كسی كه به سمت رئيس گارد ملی برگزيده شد. يك دلال
قديمی ماشينهای دست دوم در فيلادلفيا به نام آناستاز يوسوموزاگارسيا بود
كه مدتی نيز در بنياد راكفلر به كار اشتغال داشت. زن او از بستگان خوان
ساكاسا بود كه در سال ۱۹۲۳
توسط آمريكا به رياست جمهوری نيكاراگوئه رسيد. سوموزا زير بار نرفت و در
انتخابات رياست جمهوری سال
۱۹۳۵ شركت كرد و سرانجام به
رياست جمهوری رسيد و تا هنگام قتل وی در
۲۰
سال بعد، نيكاراگوئه را نظير ملك شخصی خود اداره ميكرد... سوموزا با جلب
موافقت آمريكا فرمان قتل ساندينو و مشاورانش را صادر كرد. در
۲۱
فوريه ۱۹۴۳
هنگامی كه ساندينو همراه با برادر و مشاورانش محل ميهمانی شام ساكاسا رئيس
جمهور را ترك ميكرد مورد هجوم ناجوانمردانه گارد ملی قرار گرفته و قتل عام
شدند.(ساندينو مجبور شده بود دعوت دولت «ساكاسا» را برای مسافرت و مذاكره
با مقامات دولتی به ماناگوا بپذيرد). روز بعد نيروهای سوموزا حمله سراسری
خود را عليه باقيمانده چريكهای ساندينو و تعاونیهای ساندنيستها در شمال
كشور آغاز كردند و با قتل عام بيش از
۳۰۰
خانوار روستايی نيروی طرفدار ساندينو را درهم كوبيدند. ركود جنبش بيش از دو
دهه به طول انجاميد. اما سرانجام در سال
۱۹۷۹
قيام باشكوه مردم نيكاراگوئه به پيروزی رسيد و ديكتاتوری سوموزا را سرنگون
كرد و به حاكميت او و دار و دسته ارتجاعی اش پس از
۴۶
سال خاتمه داد.
۱۰ـ
ويلهم دوم(۱۹۱۸ـ۱۸۸۸)
پادشاهی مستبد بود و خود را
ظل الله ميدانست. مدتی از امپراطوری او نميگذشت كه با بيسمارك صدراعظم
پدربزرگ خود كه فرمانروای حقيقی امپراطوری بود اختلاف پيدا كرد، بالاخره در
سال ۱۸۹۰
به بيسمارك پيشنهاد شد كه از سمت خود استعفا دهد. بيسمارك به لاوبزك برگشت
و تا موقع مرگش(۱۸۹۸)
به انتقاد از سياست امپراطور جديد
ادامه داد.
۱۱ـ
استالين با خفه كردن تمام مخالفتها به تقويت ديكتاتوری خود ميپرداخت. او
بعد از آن كه كنترل حزب كمونيست را به دست آورد، رهبران مخالف از جمله
تروتسكی را از كشور تبعيد كرد كه سرانجام به ترور او انجاميد. مخالفان
استالين از جمله رهبرانی بودند كه آرزو داشتند جانشين لنين شوند. لئون
تروتسكی، اولين كميسر امور خارجه، زينوولف، موسس و رئيس حزب سوسياليست بين
المللی، سوم «جرزشكی» رئيس سابق چكا و منشی لنين، «كامنف» نايب رئيس شورای
متحده كميسرهای ملت، و بوخاوين مامور تبليغات برای كمونيسم بودند. در
ابتدا«زينوولف» و «كامنف» برای بيرون كردن تروتسكی به استالين ملحق شدند.
بعدها زينوولف به تروتسكی پيوست و با هم به انتقاد از استالين پرداختند.
*زينوولف و كامنف بعدها به اتهام شركت در به اصطلاح توطئه بر ضد انقلاب
تروتسكی همراه گروهی ديگر از بلشويكهای قديمی برجسته محاكمه و تيرباران
شدند.
*هيتلر برای تحكيم موقعيت خود در آلمان تقريبا صد نفر از مخالفان برجسته
خود را به قتل رسانيد.
|