من در اینترنت
بدنبال خبر های روز بودم که چشمم به این مصاحبه خورد و با خواندن آن احساس
بدی به من دست ، احساسی که نشانه ای از ذلت ، خفت و یا حالتی از پوچی و
بیگانگی که من ایرانی هستم و یا این ها هنوز نمیدانم کدام ما میتوانیم
ایرانی و انسان باشیم
؟
و نفهمیدم که من زندگی را درست شناختم یا ملا حسنی که
در حماقت شهره آفاق است و حرف هایش در نمازهای به اصطلاح دشمن شکن میان
مردم و بویژه جوانان تبدیل به طنز و یا جوک شده است؟
واقعاً وقتی
فکر میکنم که ملاحسنی نماینده
، تام الاختیار ولایت فقیه
در ارومیه و خامنه ای هم جانشین
امام زمان همان نماینده خدا در زمین می باشد .
چرا من اساساً او را نمیفهمم و
او هم مرا درک نمیکند پس این نمایندگان خدا در زمین چه تفکری دارند
که با ما
زمینیان هماهنگی ندارد ؟
به هر حال من
این مطلب را تنظیم کرده و از طریق سایت آزادگی در اختیار شما قرار میدهم
لطفاً بخوانید و مرا راهنمائی کنید .
02.05.2003
سیدعلی گلچین احمدی
aliclk@yahoo.com
بخش سوم وپایانی
گفتگوی کیهان
(
شریعتمداری یا حسین تواب ساز
)
با حجت الاسلام
( ملا )
حسنی امام جمعه ارومیه
شنبه، 17 اسفند 1381
اشاره(کیهان):
«اگر حسني نبود، غارت مي شديم».
اين حرف مردمان غيور بخش غربي
آذربايجان است، حرفي كه حسني از تكرار آن مسرور مي شود و تبسم رضايت در
چهره اش گل مي كند، گويي خاطره لذت بخش جهاد با متجاوزان ضدانقلاب در
ماههاي نخستين پيروزي، در خاطرش جان مي گيرد.
داستان سلحشوري حجت الاسلام
والمسلمين غلامرضا حسني نماينده ولي فقيه در استان آذربايجان غربي و امام
جمعه اروميه، اكنون بخشي از تاريخ درخشان سرزمين آذربايجان است و باكي نيست
اگر در عصر ارتباطات، تاريخ نگاران و خاطره نويسان، ذكري از او به ميان
نياورند، چه آنكه مردم غيرتمند خطه غربي آذربايجان، حكايت شجاعت و پايمردي
اين روحاني رزمنده را سينه به سينه به نسل هاي بعد منتقل مي كنند.
حسني را- به قول هموطنان آذري-
بايد مرد جنگ، مرد عمل و در يك كلام «چريك نستوه» ناميد؛ بسيجي 75ساله اي
كه در طول 60 سال مبارزه انقلابي اش با طاغوت و ضدانقلاب به گفته خودش فقط
24 ساعت بدون سلاح سركرده است.
تصور ما از امام جمعه اروميه حسب
آنچه درباره اش خوانده يا شنيده بوديم- خواه از طريق تيترها و مطالب جهت
دار و مغرضانه برخي مطبوعات و خواه بر روي سايت هاي اينترنتي- چنان بود كه
مي پنداشتيم از چالش با او در مسائل سياسي و اجتماعي ناگزيريم، او اما
ترجيح ديگري داشت؛ مايل بود از ناگفته هاي دوران مبارزه با طاغوت و جهاد
عليه ضدانقلابيون مرزهاي غربي بگويد و اين همان چيزي بود كه ما در پي آن
بوديم: ارائه تصويري واقعي از زندگي يك روحاني جهادگر و فداكار كه در
75سالگي هنوز از شهادت در راه خدا نا اميد نيست.
نماينده ولي فقيه در آذربايجان
غربي راجع به سياست و اوضاع روز هم حرفهايي داشت كه اندكي از آن را زد و
بيشترش را نه. از آن مقدار كه گفت، اندكي را آورده ايم، ولي انتقادات او به
خاتمي و دولتش و به نمايندگان استان و مسئولان محلي شديدتر از آن است كه در
متن اين مصاحبه پيداست و صدالبته بديهي است همه ديدگاه ها و مواضع آقاي
حسني لزوما مطابق نقطه نظرات روزنامه نيست.
گرچه نوع گويش و ادبيات خاص امام
جمعه محترم اروميه، هر روزنامه نگاري را از ويرايش و حك و اصلاح گفتارش
ناگزير مي سازد، ليكن كوشيده ايم صراحت لهجه مصاحبه شونده، دستخوش دستكاري
هاي ژورناليستي ما نشود.
آنچه مي خوانيد محصول 5/2 ساعت
نشست ما با حجت الاسلام والمسلمين حسني است كه با اندكي تلخيص تقديم مي
شود.
سيدمحمود ميرسليمي
گفته مي شود شما نيروهاي
شهرباني را هم خلع سلاح كرده بوديد. درست است؟
-روز 18 بهمن سال 57 بود كه چون
تحت تعقيب بودم در اروميه به طور قاچاق زندگي مي كردم. البته روزها را
مخفيانه به اماكن مختلف مي رفتيم و شبها به مدرسه اي باز مي گشتيم كه الآن
ويژه خواهران است و همه در آنجا مسلح بوديم. ساعت 3 بامداد بود كه خبر
دادند مأموران كلانتري هاي اروميه را يك جا جمع كرده اند و به شهرباني كل
مي برند. ما هم قصد كرديم آنها را خلع سلاح كنيم چون آن روزها اگر مي
خواستيم يك قبضه اسلحه بخريم با مشكلاتي مواجه مي شديم. ما پنج نفر بوديم
كه به سمت محله اي كه به آن بش يول(پنج راه) مي گفتند حركت كرديم و ديديم
در مقابل ما 40 نفر از نيروهاي مسلح شهرباني قرار دارند. وقتي نزديك آنها
رسيدم چهار نفر از نيروها در دو طرف خيابان سنگر گرفتند و من هم كاملاً
برعكس حكايتي كه آن شبها بود (يعني نيروي شهرباني ايست مي دادند) به آنها
ايست دادم. به نيروهايم گفته بودم تا من شليك نكرده ام تيراندازي نكنند. در
همان حال با صداي بلند ايست دادم و درحالي كه كلاشينكف خود را به سمت آنها
گرفته بودم گفتم اگر اسلحه هايتان را زمين نگذاريد مغزتان با رگبار مسلسل
هايمان داغان مي شود و تأكيد كردم تا 5 شماره بايد خودتان را تسليم كنيد.
آنها هم كه ما را مي شناختند حرف را جدي گرفتند و سلاح هايشان را به زمين
گذاشتند. سپس يك نيرو فرستادم تا مطمئن شويم كه اسلحه اي دست آنها نمانده
است. بعد هم تصميم گرفتم با يك خودرو اسلحه ها را بار كنيم و ببريم. در
همين حال حدود 10 هزار نفر از مردم كه نمي دانم در آن ساعت چگونه باخبر شده
و شنيده بودند كه حسني در محاصره است، آمده بودند. بالاخره كنترل وضع از
دست ما خارج شد و نهايتاً به غيراز چند قبضه اسلحه كه توانستيم برداريم،
بقيه را نفهميديم چه كساني بردند و چه شد. در همان شب هم 6 نفر از نيروهاي
ما به پاسگاه بالانج رفته بودند و مي خواستند با كنترل آن، شهر را از آن
ناحيه تحت فشار درآورند كه طي درگيري پيش آمده دو تن از يارانمان به نامهاي
قنبري و كوچك حسيني از اهالي قوشچي در آنجا شهيد شدند.
آشنايي شما با عبدالرحمن
قاسملو چگونه بود؟
-من با او آشنايي نداشتم ولي
درمورد پدرش مي توانم تاريخچه اي را بگويم. روستاي محل زندگي ما با روستاي
محل زندگي او كه قبلاً به «دره قاسملو» معروف بود و الآن آنرا «دره شهدا»
مي نامند حدود 9 كيلومتر فاصله داشت. يادم مي آيد وقتي پدر قاسملو يعني
محمد آقا وثوق در سن 100 سالگي مي خواست مجدداً ازدواج كند، عروس 20 سالش
بود و بخاطر رابطه اي كه بين آنها بوجود آمده بود ظاهراً مي بايست اين
عروسي سر بگيرد. حاصل اين ازدواج همان قاسملو بود كه در ايران درس خواند و
سپس به فرانسه رفت تا ليسانس بگيرد. آنجا با يك زن يهودي ازدواج مي كند كه
بعداً مشخص شد خواهرزن ميتران- رئيس جمهور سابق فرانسه بوده است. اولين
ثمره ازدواج اينها پسري بوده كه نام او را «لنين» مي گذارند. جالب اينجا
بود كه اين خانواده در اصل فئودال بودند و روستاهايي را در اختيار داشتند
ولي به ظاهر خود را چپي مطرح مي كردند. قاسملو كه داعيه رهبري كردستان را
داشت مي خواست قسمتهايي از خاك ايران، عراق، سوريه، تركيه و حتي شوروي سابق
را بگيرد و كردستان بزرگ را به رهبري خودش تشكيل بدهد و نفت كركوك را هم به
عنوان سرمايه اش مد نظر قرار داده بود. البته پس از پيروزي انقلاب، وقتي كه
قاسملو كشته شده بود خواهرزنش يعني زن ميتران به ايران آمد و آرزو داشت
سرزمينهاي محل حكومت او را ببيند. آن وقت آقاي سعادت استاندار اينجا بود و
از من خواست نگذاريم وي به مهاباد و آن مناطق برود كه موفق هم شديم و همسر
ميتران در همين جا آمد و با من هم مصاحبه اي كرد و برگشت.
ظاهراً قاسملو ديداري با آيات
عظام داشتند، آيا از جزئيات آن خبر داريد كه چگونه بوده است؟
-من وقتي كه در مجلس شوراي اسلامي
(دور اول) بودم در يكي از جلسات خانم اعظم طالقاني بلند شد و از قاسملو با
عظمت اسم برد و ضمن تعريف از وي نظرش اين بود كه حتي جزو خبرگان رهبري هم
باشد. من هم همانجا به خانم اعظم طالقاني گفتم كه قاسملو و پدرش چه مسائلي
داشته اند و چرا شما بايد در مجلس شوراي اسلامي اين حرفها را بزنيد؟ خيلي
از نمايندگان به حرفهاي من «صحيح است» گفتند.
در همان زمان قاسملو جهت ديدن
علما به قم رفته بود و من هم به دنبال او رفتم. او به منزل آيت ا... نوري
همداني رفت و بعد از آن من خدمت ايشان رسيدم و پرسيدم چرا قاسملو را به
حضور پذيرفته ايد؟ ايشان علت را پرسيد و من هم شرح ماجراي وي را عرض كردم و
بعداً هم فتوكپي اسنادي را كه از او در دست داشتم برايشان فرستادم.
شما در جريان آزادسازي نقده هم
حضور فعال داشتيد، اگر ممكن است توضيحي در اين باره بفرماييد.
- شرح آن خيلي مفصل و طولاني است
ولي مختصر آن اين است كه من اروميه بودم و از مرحوم حاج آقا محرر (يكي از
علماي اروميه) شنيدم كه 12 هزارنفر مسلح با اسلحه هايي كه از پادگان مهاباد
تحويل قاسملو و حسيني شده است آمده اند كه 4 پادگان لب مرز يعني جلديان،
سردشت، پيرانشهر و پسوا را غارت كنند و تنها راهش هم اين بود كه از داخل
نقده عبور كنند و جاده ها را بگيرند تا سربازان در مرز تسليم شوند. از نقده
خبر رسيد كه در محاصره هستند و مهماتشان رو به اتمام است و اگر چاره اي
نينديشيم جوانان را مي كشند و به نواميس هم رحم نمي كنند. البته قبل از آن
با هليكوپتر شنوك به پادگان جلديان رفته بودم كه آموزشي بود و دو تانك
چيفتن هم داشت. قاسملو رفته بود پادگان مهاباد و آنجا را خلع سلاح كرده بود
و من مي خواستم مردم را مسلح كنم. با فرمانده پادگان تماس گرفتم و گفت چون
اينجا بخاطر آموزشي بودنش اسلحه و مهمات زياد دارد ابتدا غارت مي شود. چند
روز كار ما اين بود كه نظارت كنيم هليكوپترها اسلحه و مهمات را به پادگان
قوشچي انتقال دهند. آنهم در حالي كه اطراف پادگان محاصره بود و مرتب به سمت
هليكوپترها تيراندازي مي كردند. اما خوشبختانه كار با موفقيت انجام شد. من
به مرحوم ظهيرنژاد گفتم كه من از اين اسلحه ها هزار قبضه مي خواهم. ايشان
گفت اجازه ندارد و بايد سرلشكر قرني اجازه دهد. وي به شهيد قرني گفت، اين
طلبه هزار قبضه از سلاح هايي را كه خودش به قوشچي آورده، مي خواهد. ايشان
هم پس از صحبت با من موافقت كرد. من همان موقع كه اوايل فروردين 58 بود
اطلاعيه راديويي دادم كه نقده در محاصره 12 هزار نفر مسلح است و هر كس مي
خواهد بجنگد من به او اسلحه مي دهم تا به آنجا برويم. حتي تأكيد كردم هر كس
تراكتور و تريلي هم دارد بياورد يعني بسيج همگاني كرديم و از صبح تا ساعت 2
بعدازظهر جمعيت زيادي آمد.
خودم هم روي يكي از نفربرها نشستم
و عده اي پياده راه افتادند. بقيه را هم تراكتورها و تريلي ها جابجا مي
كردند تا اينكه ساعت 11 شب به نقده رسيديم و ديديم غوغاست. گلوله از دو طرف
به سمت پل آنجا شليك مي شد. من با بلندگو به طرفين درگيري اخطار دادم و
گفتم شما را نمي شناسم ولي بدانيد كه مفسد في الارض هستيد، آنها پرسيدند
كيستي؟ گفتم حسني. گفتند هماني هستي كه پادگان جلديان را تخليه كردي؟ و پس
از شنيدن جواب من برخي هايشان اسلحه ها را رها كردند. باتفاق جمعيت به درون
نقده رفتيم و من با مسلسل به سمت چپ و راست شليك مي كردم تا اينكه به وسط
نقده رسيديم. در وسط شهر ديدم زنها جمع شده اند و شخصي به نام يدالله كه
اسلحه يوزي داشت و بعدا هم شهيد شد آمد و گفت ما حدود 200 نفر شهيد داده
ايم كه روي بامها بوده اند، من انتقاد كردم و گفتم ديوارخانه ها را
بشكافيد، خانه ها را ترك كنيد و جنگ را به بيرون شهر بكشانيد. شهيد يدالله
گفت مقر دمكراتها در خانه فلان آخوند (كه نمي خواهم اسمش را ببرم) است.
وقتي به نزديك آنجا رسيديم من به اذن خدا به سمت آن خانه با همه توان
تيراندازي كردم و آنقدر شديد بود كه خبر دادند ديگر تيراندازي نكنم چون
ممكن است خودي ها را بزنم، چرا كه مقر سقوط كرده و همه فرار كرده اند. تا
صبح در آنجا مستقر شديم و تيراندازي ها همچنان ادامه داشت. فرداي آن روز
ظهر بود كه من از دو خانه ديدن كردم كه در يكي از آنها يازده نفر را
سربريده بودند كه از ديدن آنها خيلي ناراحت شدم. مثلا سر دخترك 3 ساله اي
را بريده بودند و با 3 سيخ به سينه مادر 23 ساله اش چسبانده بودند. پيرمرد
و پيرزن هم بين آنها بود. 22 نفر ديگر را هم در جايي ديگر با طناب اعدام
كرده بودند. در خانه اي ديگر جواني را با تبر قطعه قطعه كرده بودند. عاملين
اين جنايتها كساني بودند كه ادعاي دمكرات بودن داشتند و توسط قاسملو و
امثالهم تربيت شده بودند. فرداي آن روز من نمازم را با تيمم در نفربر
خواندم، باران هم مي آمد. به ما گفتند در طرف غرب نقده بيشه زاري است كه
دمكراتها در آنجا سنگر گرفته اند. ما به سمت آنجا حركت كرديم و يك لحظه
سرگردان شدم كه چه كنم؟ آنجا فهميدم كه با راهنمايي ديروز من كه جنگ به
بيرون شهر كشيده شود، زنان قهرمان نقده ديوارهاي خانه ها را سوراخ كرده
بودند و نتيجه اش هم اين شده بود كه حالا همه در بيرون شهر بودند. دمكراتها
در بيشه زار شخم زده و باران خورده گير افتاده بودند و بعد از پايان
درگيري، هزار قبضه اسلحه از آنها به غنيمت گرفتيم و آورديم. البته پس از 4
روز هم ارتش به كمك آمد و امنيت برقرار شد.
نقل مي كنند زمان بمباران
اروميه يك دستورالعمل انقلابي داده بوديد كه موجب آرامش شهر شده بود، در
اين باره توضيح مي فرماييد؟
- در آن زمان من ديدم مردم از شهر
فرار كرده اند و گزارش شد حدود 5 هزار نفر با بيل و كلنگ مي آيند و خانه
هاي مردم را غارت مي كنند. من فكر كردم چه كار كنم و چگونه جلوي اين اقدام
را بگيرم. يك مصاحبه راديويي كردم و گفتم الان مساله صدام مطرح است، اينها
شهرها را بمباران مي كنند و خواهران و برادران ما به اجبار به صحراها رفته
اند. هر كس بعد از اين دزدي كند، از ديوار كسي بالا رود و خانه اي را غارت
كند، مردم مهلتش ندهند و همانجا او را اعدام انقلابي كنند. نتيجه اين حكم
آن بود كه 4 ماه كه شهر خالي از سكنه بود نه تنها كسي اعدام نشد بلكه يك
آفتابه دزد هم پيدا نشد! راديو هم آن موقع مرتب پيام مرا پخش مي كرد، در
يكي از همان روزها كه مقابل يك كلانتري بودم، وقتي صداي آژير آمد و احتمال
بمباران بود، آمدند و مرا به زور داخل كلانتري بردند. به آنها گفتم اگر هم
بمباران شود كه بيرون امن تر از داخل داست، به هر حال وقتي داخل كلانتري
رفتم يك نفر همين كه چشمش به من افتاد غش كرد و نقش بر زمين شد. پرسيدم
قضيه چيست؟ گفتند اين بيچاره قبل از اين كه پيام شما را بشنود دزدي كرده
بعد پيام شما را شنيده و حالا هم كه شما را ديده از ترس غش كرده است. او
فكر كرده بود من براي اعدامش به آنجا رفته ام و نمي دانست مرا به زور به
داخل كشانده اند.
مشابه اين دستور انقلابي باز
هم وجود داشته است؟
- نخير، آن مورد، استثنا بود.
آيا اميدوار هستيد كه در صورت
بروز مشكل باز هم بتوانيد مردم را براي مقابله با تهديدات بسيج كنيد؟
- شما بايد اين سؤال را از مردم
بپرسيد. زبانزد مردم اين است كه اگر حسني نبود غارت مي شديم. و به نواميس
تجاوز مي شد. خصوصا اهالي نقده اين باور را دارند، اگر چه من به خدا
معتقدم، نه به حرف مردم و هر كاري بوده با عنايت خداوند بوده است. من از
حضرت امام درسي را ياد گرفتم كه مي فرمود اگر هيچ جا نباشد، با يك كشتي به
دريا مي رود و حرفش را به مردم دنيا مي زند. من هم اگر خطري متوجه اينجا
شود به تنهايي مي روم. البته برداشتم اين است كه مردم حتي بيشتر از آن موقع
همراهم مي آيند و همين موجب پشتگرمي است.
رابطه شما با جوانان چگونه
است؟
- با آنها هستيم. اگرچه جوان ها
در حال تغيير و تحولند ولي روزنامه هاي زنجيره اي نتوانسته اند تاثير
چنداني روي آنها بگذارند. آنها سعي كردند با كارهايشان رابطه من را با نسل
جديد به هم بزنند. حرف هاي مرا در دو جلد كتاب جمع كردند و به چاپ هشتم هم
رساندند كه خيلي جاهايش را براي رسيدن به اهدافشان پيوند كرده اند. عده اي
اصرار دارند كه عليه آنها اعلام جرم كنم ولي گفته ام حالا كه آزادي هست
بگذاريد آنها هر كاري مي خواهند بكنند و اگر روزي لازم بشود ما هم حرف
داريم كه بزنيم.
نمي خواهيد مجموعه خاطراتتان
را به صورت كتاب بنويسيد و منتشر كنيد؟
- من وقت اين كار را ندارم و حال
خاصي برايم نمانده است. همه وقت شب و روزم در خدمت به مردم مي گذرد. سعي مي
كنم از اين طريق در ارتباط با مردم باشم. شايد كساني پيدا بشوند اين خاطرات
را جمع آوري كنند، ولي من خودم فرصتش را ندارم.
قدري هم درباره اوضاع كنوني
كشور صحبت بكنيم. بفرماييد رابطه تان با دولت دوم خرداد چگونه است؟
- وقتي كه آقاي خاتمي به اينجا
تشريف آورد به استقبالش نرفتم و دليلم نيز اين بود كه رهبري دو بار فرموده
بودند از وزارت ارشاد ناراحت و ناراضيند من هم در خطبه ها گفتم كه «آقاي
خاتمي، همه چيز شما از رهبري است و اگر ايشان حكم شما را تنفيذ نمي كردند
200 ميليون راي هم كه داشتي فايده نداشت. پس بايد هر چه زودتر وزير ديگري
را پيشنهاد كني تا مجلس تصويب كند. درست است نصب وزير با شما نيست ولي عزل
او كه با شماست. به او گفته بودم اگر بيايد به ديدنش نخواهم رفت. حالا هم
از شما تقاضا مي كنم اين سؤالات را از من نفرماييد. چون -سربسته مي گويم-
روحيه من با اين اوضاع فعلي درست و سازگار نيست. شما مي دانيد كه در سالهاي
پيش از انقلاب مثلا شاه ملعون مي گفت كه در خيابان روي اسب سوار بوده و
وقتي كه مي خواسته به زمين بيفتد حضرت عباس او را در همان حال گرفته و نجات
داده است! خب هم شما مي دانيد و هم من مي دانم دروغ بوده و مي خواسته خودش
را به حضرت عباس بچسباند و محبتش را در قلوب مسلمين ايجاد كند. اما حالا
بعضي از اين آقايان از شاه هم پست ترند. اينها مي گويند حضرت ابوالفضل و
امام حسين و امير المومنين و رسول اكرم صلوات الله عليهم اجمعين خشونت طلب
بودند. در مقابل من نديدم بزرگواران و حتي رييس جمهور را كه بگويند درست
نيست. هي مي گويند آزادي. اين چه آزادي است كه به دين و مذهب و جامعه صدمه
بزند؟
عبارتي را فرموده ايد كه دوست
داشتيد در اين مملكت اسلام رساله اي حاكم باشد. به نظر شما وضعيت اجراي
احكام در كشور چگونه است؟
- احكام اسلام خوب اجرا نمي شود.
خود ما حتي قبل از پيروزي انقلاب تا حد وسعمان براي اجراي حدود الهي تلاش
مي كرديم. پس از پيروزي انقلاب كه هنوز خانه هاي فساد برچيده نشده بود، كمك
كردم كه زنان فاسد اين خانه ها به سرپناهي برسند، بعضي هايشان را توبه
داديم، بعضي ها را هم شوهر داديم و سعي شد همه آنها به زندگي سالم
بازگردند. در همان روزها بود كه دو افسر ارتش را در حال مستي گرفته و
آوردند. البته اين مربوط به روزهاي قبل از پيروزي است و مسئله هم همينجاست.
من خودم به هر يك از آنها جلوي مسجد اعظم اروميه 80 ضربه شلاق زدم. در همان
موقع دو تا زن هم آورده بودند كه دادم زنها شلاق زدند. دادگاه انقلاب تشكيل
داده بوديم و احكام اسلام را اجرا مي كرديم. اما اين كه من دو افسر را شلاق
بزنم براي نظامي ها خيلي گران تمام شد و باعث شد عده اي از پادگان قوشچي
طغيان كردند و به اينجا آمدند. روز 16 ماه رمضان بود و من كه به اتاق
تيمسار ظهيرنژاد- فرمانده وقت لشگر اروميه- رفته بودم به محاصره اينها
درآمدم. خودم بودم و يك نفر ديگر كه مثل من مسلح بود. من يك قبضه كلت و يك
كلاشينكوف داشتم و به مدت 2 ساعت با آنها كه حدود 300 نفر بودند درگير
شديم. آنها كه مي خواستند مرا زنده بگيرند ابتدا شروع به آتش زدن ساختمان و
پرونده هاي موجود درآن كردند. من نمي خواستم هيچكدام از آنها را با تير
بزنم و فقط مقاومت مي كردم. آنها ساختمان را كه عمدتا چوبي بود از پايين به
آتش كشيده بودند و ما از يك طرف شيشه ها را با گلوله شكستيم تا از دود خفه
نشويم و از طرف ديگر بدنمان را با آب خيس كرديم تا بيشتر در مقابل آتش دوام
بياوريم. در اين غوغا و معركه به نماز هم ايستاديم و در اين زمان بود كه
جمعيتي حدود 50 هزارنفر به آنجا سرازير شد و مهاجمان نيز آنجا را ترك
كردند. البته عده اي از آنها را مردم گرفتند و من هم نهايتا رضايت دادم.
در تمام اين جرياناتي كه تعريف
كرديد نقش مردم خيلي برجسته بوده است. مي خواهيم نظرتان را درباره نقش رأي
مردم در حكومت اسلامي بدانيم.
- حضرت امام رأي مردم را موثر مي
داند و ما هم كه مقلد ايشان هستيم دربست او را قبول داريم. ولي در بعضي
جاها مي بينيم خلاف مقصود به دست مي آيد و كار به دست نااهلان مي افتد.
شريعتمداري خودش را مرجع آذري
ها مي دانست. رابطه شما با او چطور بود؟ هيچوقت ديدار و ملاقاتي با هم
داشتيد؟
- خير، برخورد مستقيمي نداشتم ولي
در يكي از همان روزهايي كه از طرف حضرت امام به امامت جمعه اروميه منصوب
شده بودم، ايشان هم يك نفر ديگر را كه اسم نمي برم كتبا مامور كرده بود تا
امام جمعه باشد. البته حكم بنده مورد حمايت و تاييد آقايان ملكوتي و بني
فضل هم بود. وقتي اطلاعيه نماز جمعه كه قرار بود به امامت بنده اقامه شود
در راديو خوانده شد، آن آقا تلفن زد كه از طرف آقاي شريعتمداري مامور است
نماز جمعه را اقامه كند. گفتم من هم فردا با كلاشينكوف مي آيم، يا شما به
من اقتدا مي كنيد، يا من به شما. فرداي آن روز من رفتم و ايشان فرار را بر
قرار ترجيح داد.
رابطه شما با اقليت هاي مذهبي
چگونه است؟ مشكلي با آنها نداريد؟
- نه، اتفاقا آنها با من رابطه
تنگاتنگ دارند و چند نفرشان به وسيله من مسلمان شده اند. آنها خيلي به من
علاقمند هستند و رابطه مان به گونه اي است كه انگار با بعضي هايشان همخانه
هستم.
مشكلاتي كه از لحاظ فرهنگي در
اروميه ديده مي شود تا چه اندازه متاثر از كشورهاي همسايه است؟
- تا حد قابل توجه. مخصوصا بعضي
از ازدواج ها كه با اتباع عراق و تركيه صورت گرفته خيلي موثر بوده است.
بخصوص مسائل فرهنگي تركيه كه باعث شده آذربايجان غربي بيشترين صدمه را
ببيند. مي گويند شما نه چپ هستيد، نه راست. با هر دو هم مخالفيد. آيا درست
است؟
- بله، من در خطبه هايم گفته ام
كه «چپ» سرجاي خودش، ولي آيا «راست»هم مقابل رهبري دكان باز نكرده است؟ ما
بايد خطمان را از رهبري بگيريم. اين را به آقاي خاتمي هم گفته بودم. موقع
انتخابات، آقاي ناطق نوري، اينجا به منزل ما آمد و گفت كه شما هم صحبت كن.
من هم گفتم اگر صحبت كنم به ضرر شما تمام مي شود. بالاخره بعد از خواهش و
تمناهاي طولاني او صحبت كردم و به ايشان گفتم شايد فكر مي كنيد 80 درصد رأي
مي آوريد ولي 40 درصد هم رأي نمي آوري. اعتقاد من اين است.
رابطه شما با روحانيون اهل سنت
چگونه است؟
- رابطه من با آنها دوستانه است و
هيچ اصطكاكي نداريم. با اينكه خيلي ها مرا ضد كرد مي دانند ولي خداوكيلي
اينطور نيستم. كسي كه ضد انقلاب باشد پدرش را درمي آورم ولي كسي كه فقط كرد
است كاري ندارم و اعتقادش براي خودش محترم بوده و به او احترام مي گذارم.
ببخشيد شما را خسته كرديم.
- نه، خواهش مي كنم، اتفاقا من
حال پيدا كردم! اينها چيزهايي بود كه مدتها از من خواسته مي شد و عده اي به
دنبالش بودند ولي فرصت نداشتم مطرح كنم و حالا اين فرصت حاصل شده است.
از فرصتي كه در اختيار ما
گذاشتيد سپاسگزاريم.
|