بانو دیگر خسته نیستید!
همیشه چند صفت را در آدم ها دوست نداشته ام: دروغگویی، خودشیفتگی و نامهربانی، و قدرناشناسی. و باور داشته ام که نباید به افرادی که به نوعی گرفتار این صفات هستند اعتماد کرد. خودم هم همیشه سعی کرده ام علاوه بر قدردانی خصوصی از افرادی که بدهکار مهربانی هایشان هستم، از شخصیت های اجتماعی نیز که ارزش هایی دارند، و یا به جامعه ی خود دهشی داشته اند، در حد امکانم قدردانی کنم.
در عین حال از آنجا که بر اساس فرهنگ زیبای ایرانی مان «نوحه سرایی،اشک گرفتن از مردمان و مرده پرستی» را زشت می دانم. سعی کرده ام که انسان ها را تا زنده هستند تحسین کنم، برایشان بزرگداشتی مجازی یا حضوری بگیرم و به شکل های مختلف قدردانشان باشم.
اکنون که «فرزانه تاییدی»، یکی از آن شخصیت های کم نظیر اجتماعی، را از دست داده ایم، دلم می خواهد متنی را که سال ها پیش در بزرگداشت او نوشتم دوباره منتشر کنم.
این متن در اولین شماره ی «پویشگران اینترنتی» که در سال 20005 به همت دکتر اساعیل نوری علا و من آغاز به کار کرد منتشر شده بود.
یاد زیبای فرزانه، که هنرش و بهترین سال های زندگی اش، چون بسیاری از اهل هنر و ادب و علم قربانی حکومت اسلامیِ فرهنگ ستیزِ حاکم بر ایران شد، روشن و ماندگارباد
با همدردی و تسلیت به بهروز به نژاد عزیزم، و دوستان و دوستداران بانویی که دیگر خسته نیست.
بانو، خسته نباشيد!
شکوه ميرزادگي – نشريه پویشگران
بیست و سوم سپتامبر دوهزار و پنج
سال ها پيش که در انگليس زندگي مي کردم، زياد به تئاتر مي رفتم. تقريبا هر نمايش مهمي که به روي صحنه مي آمد خودم را مي رساندم به آن. و اگر وقت مي کردم حتي به کارگاه هاي تئاتري هم که در هر محله ي انگليس برپا بود مي رفتم. البته تئاترهاي ايراني را هم که سازنده و يا هنرپيشه هايي داشتند که برايم از نظر هنري يا سياسي اهميت داشتند مي ديدم. يادم مي آيد که قرار بود نمايشي روي صحنه بيايد از مگي اسميت هنرمند بزرگ انگليسي. مي دانستم که آنقدر شلوغ خواهد بود که امکان ديدن آن در روزهاي اول براي من وجود ندارد. اما درست شب اول نوري علا مرا سورپرايز کرد و گفت: «مي خواهي مگي اسميت را امشب ببيني؟» و من سر از پا نشناخته دويدم. بدليل همان روز اول بودن و قيمت هاي سرسام آور ما بليتي داشتيم که در بالاترين قسمت سالن بود. و ما ناچار در تمام مدت بايد که با دوربين صحنه را مي ديديم. فرقي نمي کرد من داشتم مگي اسميت محبوبم را مي ديدم که چه درخشان بر صحنه مي درخشيد. نمايش به نظر من مهم نبود، اما کار او مثل هميشه کم نظير بود.
دو روز بعد بود که دعوت نامه اي دريافت کرديم براي ديدار نمايش تازه بهروز به نژاد. بهروز را سال هاي سال بود که مي شناختم، شعور و درک و کارش را قبول داشتم و دوست نزديک ما هم که بود. چند روز بعد با اشتياق به ديدن نمايش رفتيم. وقتي در سالن انتظار بروشور نمايش را ديدم به نوري علا گفتم: «خداي من، يک ساعت و نيم نمايش و فقط يک هنرپيشه؟ بهروز چگونه اين کار را کرده است؟» نوري علا (که اگر کاري را دوست نداشته باشد ـ چه شعر باشد، چه قصه، چه نمايش ـ در همان ابتداي کار مي خوابد! و من هميشه از اين کار او عصباني مي شوم) خميازه اي کشيد و گفت: «نمي دانم؛ اما خيليه! خيلي!» سرم را کنار گوشش گذاشتم و گفتم: «خواهش مي کنم خودت را کنترل کن که نخوابي، بهروز که مي داني چقدر حساس است.»
و رفتيم و نشستيم در سالن نمايش و منتظر شديم تا فرزانه خانم تاييدي پيدايش شود. من هميشه فرزانه را به عنوان يک هنرمند خوب سينما و تلويزيون مي شناختم. با ديدن چند کار سينمايي اش او را بعنوان هنرمند درجه يک سينماي ايران هم قبول داشتم، اما کار صحنه اي و زنده او را نديده بودم. و اين بار نشسته بودم تا ببينم که اين هنرمند روي صحنه چه مي کند.
فرزانه آمد و شروع کرد. چون گردبادي که با يک حلقه شروع شود و بعد همه ي اطراف خود را بگيرد و به آسمان کشيده شود، فرزانه لحظه به لحظه اوج گرفت و تمامي صحنه و سالن و تک تک تماشاگرانش را مسحور کرد. يک ساعت و نيم بي توقف و بي افت. در دقايق آخر نمايش گريه مي کردم. از هيجان ديدن بازي اش گريه مي کردم. پس از پايان نمايش نمي توانستم از جا برخيزم. نوري علا، که در طول آن يک ساعت و نيم حتي يک خميازه هم نکشيده و خيره به صحنه نگاه کرده بود، با هيجان گفت: «نمي خواهي برويم پشت صحنه؟!» به سختي بلند شدم و راه افتادم تا بروم و به بهروز به نژاد عزيزم تبريک بگويم و به فرزانه تاييدي عزيزم بگويم: «خانم خسته نباشيد؛ شما کارتان هم طراز کارهاي مگي اسميت است آنهم در کارهاي خوب سطح بالايش.»
بعد از اين نمايش بيشتر به کارهاي فرزانه تاييدي دقيق شدم، و به زندگي ساده ي کوچکش که روح بزرگ او را در خود داشت، و از همان زمان ها بود که هميشه دلم خواسته بود تا به شکلي سپاس و تحسيني براي او داشته باشم، و از سوي خودم و از سوي آنهايي که فرزانه را و هنر او را ارج مي گذارند، به او بگويم: «دوستت دارِيم،.. شما خسته نباشيد خانم!» بگويم: «ما قدر تو را مي شناسيم خانم! حتي اگر عده اي باشند که درکي از اين چيزها نداشته باشند، حتي اگر نفهمند که هنرمندي چون تو که در تبعيد به سر مي برد، براي اين به تبعيد آمده که صداي عدالت خواهي سرزمينش باشد، وگرنه در سرزمينش که ده ها و صدها برابر بيشتر از حالا ستايشگر داشت.» و هميشه دلم خواسته به فرزانه بگويم: «من خوب مي دانم که تو چقدر عاشق کارت بوده اي و هستي و خوب مي دانم که دوري از آن و دوري از مخاطبين ات چقدر تو را آزار مي دهد، اما تو اين دوري را انتخاب کرده اي که به مراتب از آن ديگري سخت تر است اما راضي ترت مي کند.»
من مي توانستم همه ي اين ها را به خود فرزانه بگويم. اما چه لطفي دارد که ما حرف هاي خوبمان را يواشکي بزنيم و گله ها و شکايت ها و انتقادها را فرياد کنيم؟ بالاخره بايد ما هم ياد بگيريم که خوبي ها را فرياد کنيم. و من مي خواهم صادقانه و از صميم قلب و با صداي بلند به فرزانه تاييدي بگويم:
«دوستت دارم بانو!
خسته نباشيد، بانو!»