خطاب به آقای بنیامین!
آقای بنیامین! شما در دستبرد به آهنگ من و شعر شهیار قنبری بیشرمی کردهاید. چنان بیشرم که من در این ایام تلختر از زهر هم سکوت را جایز ندانستم. خطاب من به شما باشد، اما امید دارم صدای مرا کسانی از همسلیقهگان شما هم بشنوند. همین ابتدا تأکید کنم که کار شما دستبرد و سرقت است و هیچ چیز دیگری نیست؛ یعنی رواست که شما را «سارق» بنامم. «سلیقه» مفهومی نسبی ست، اما اعتماد به نفس در بیسلیقه بودن، به طور مطلق شرمآور است. چهل سال است که روزانه چهل تریبون و چهل دوربین، شما و امثال شما را زیر نور گرفتهاند. در عزاداریهای رسمی سیاه میپوشید و در زیر نور جشنهایشان، رنگارنگ میشوید؛ با این همه همچنان چشم به تتمه سرمایهی ما دارید؟ ما که نام و چهرهمان ممنوع است، اما آثارمان دم دستِ همگان! آنها را نه برای صِلّه و عنوان، که برای همین مردم ساختهایم. عاشقانه به عشق عمومی میاندیشیدیم و خوشبختانه بهترین ارج و اجر را هم از نسلهای بعد گرفتهایم که ما را در خصوصیهایشان میشنوند. چه خوب که همگان ما را بشنوند، اما چه بد که بیهمهکسان به آنها دستبرد بزنند.
شرم کنید!
و تلخند اینکه نتیجهی سرقتتان، کوس رسوایی پرصدایی را از شما بر سر بازار آورد! عجب سلیقهی مبتذلی در دستبرد به شعر شهیار! چه کراهتی در بازاجرا و خواندن آهنگ من!
آقای محترم! این سلیقهی زشت از کجا بر ذهن شما و امثال شما نشسته که زیبایی را تحمل نمیکنید؟ چه اصراری به تخریب یادگاریهایِ از سرندِ تاریخ رد شده؟ چه علاقهای به تخریب گوش و هوش و سلیقهی عمومی؟
ترانهی «کودکانه» در زمان خود دست و سطح سلیقهی مردم را گرفت و بالا کشاند. دانسته شد که با زیبایی هم میشود خاطره داشت؛ و حالا شما «پایِ منبر قدکشیدگان»، به هیچ زیباییای رحم نمیکنید؟
شک ندارم که اگر مأموریت تبلیغ سیاهی و زشتی را هم داشتید چنین ماهرانه عمل نمیکردید!
این چه سمّی ست در ذهن شما که امر را بر شما مشتبه کرده «با زیباییها عکس گرفتن، یعنی زیبا شدن». آینه دوای درد شما و تفکر شماست. شبیه آن صحرانشین شدهاید که خزندهی بیابانی را به بادیهی خورش دیگران انداخت و فریاد زد: «من هم شریک!».
شرم کنید. قد بکشید! خودتان باشید! خودتان بسازید ، اما مدام از خودِ قبلیتان عبور کنید! به جای شراکت طلبیدن در زیباییهایِ خاطره شده، از زیباییآفرینان گذشته درس بگیرید. رسم زیباییآفرینان تاریخ همین بوده؛ هم چنان که ما نیز از بزرگان پیش از خودمان یاد گرفتیم و عاشقانه چیزی بر آن افزودیم.
این نوشتهی من خطاب به شما و همفکران شما میتوانست پر از مهر و عشقِ پدری به فرزند برومند و دانستهی خود باشد. میشد شما احترام ما را نگاه دارید و ما نیز در اجراهای شما، ایستاده برایتان کف بزنیم! بدِ حادثه آنکه تاریخ آن ملک این آرزوها را از ما گرفت.
اما چه جای حسرت؟ اگر در سرزمینمان نیستم، باز هم زیباترین فرزندان آنجا، کارهای ما را در خیابان میخوانند و عاشقانه ما را بارانی میکنند!
شرم کنید و دستِ کم پای اجرای آنها بایستید و باران بخورید! شاید کمی شسته شوید!
اسفندیار منفردزاده- نوروز ۱۳۹۹