گزارش یک مرگ؛ خون یک شاعر منتقد زن در خیابان



روزنامه همشهری: گزارش یک مرگ؛ خون یک زن در خیابان

ساعت ۴:۳۰ دقیقه بعد از ظهر دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ خودروی جیپ به شماره ۱۴۱۳ ط ۲۴ که از سمت قلهک به سمت دروس می‌رفت در چهارراه لقمان‌الدوله ادهم دروس چهارراه مرودشت با یک استیشن به شماره ۱۴۲۸ ط ۱۹ متعلق به یک مدرسه خصوصی تصادف کرد.در اثر این تصادف راننده خودروی جیپ که زنی جوان بود سعی کرد، به ماشین مدرسه نخورد، اما منحرف شده و به سمت پیاده‌رو رفت و به ساختمان شماره ۲۲ اصابت کرد و از حرکت ایستاد. اما شدت تصادف آن قدر بود که زمانی که به سمت پیاده‌رو می‌رفت در ماشین باز و خانم راننده از ماشین به بیرون پرت شد و سرش به جدول کنار جوی اصابت کرد. غلامحسین کامیابی راننده استیشن به سرعت بالای‌سر راننده آمد. چهره او را جایی دیده‌بود. فردا که روزنامه‌ها نوشتند، تازه فهمید با چه‌کسی تصادف کرده است؛ «فروغ فرخزاد شاعره معروف در اثر تصادف درگذشت.»

اینکه آن روز سرد ابری ۲۴ بهمن‌ماه ۱۳۴۵ در چهارراه لقمان‌الدوله چه اتفاقی افتاد و چطور شد که فروغ فرخزاد، شاعر، منتقد و کارگردان و بازیگر ۳۲‌ساله با سرعت به سمت مرگ رفت، بعد از ۵۴ سال رازی نیمه‌آشکار است که کمتر کسی آن را کشف کرده است؛ رازی شبیه زندگی پرپیچ‌وخم شاعری که قواعد مرسوم شاعران زن را برهم زد و از زنانگی نوشت؛ شاعری که نه فقط «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» که پری دریایی کوچکی بود که دلش را در یک نی‌لبک چوبین می‌نواخت و نمی‌خواست مانند عروسک در میان تور باشد.شاعر زنی که مثل هیچ‌کس نبود.

آن روز ظهر فروغ جیپ استودیو گلستان را برداشت و به خانه مادرش در خیابان امیریه، چهارراه گمرک، کوچه خادم آزاد رفت تا هم او و هم حسین پسرخوانده‌اش را ببیند. مادرش برای او خورشت به درست کرده بود. حسین منصوری (پسرخوانده فروغ) بعد‌ها درباره تصادف آن روز گفت: «از هر زمان دیگری گرفته‌تر و خاموش‌تر به چشم می‌آمد. من هر چه منتظر شدم که مثل همیشه با مادرش شوخی کند و با صدای بلند بخندد، بی‌فایده بود. درست مثل آن روز زمستانی، گرفته و خاکستری و غمگین بود». فروغ قبل از رفتن حسین به مدرسه، به او پول داد تا برایش سیگار بخرد. او سیگاری از چهارراه گمرک خرید. فروغ پنج قران پول توجیبی به او داد و او را راهی مدرسه کرد. این آخرین دیدار او با فروغ بود.

فروغ بعد از رفتن حسین با مادر خداحافظی کرد و به سمت استودیو گلستان رفت. ابراهیم گلستان در گفتگو با فرزانه میلانی گفته که فروغ به استودیو آمد. او در حال آماده‌سازی فیلمی بود که مشکلی برایش پیش‌آمد؛ مشکلی که در استودیو ایران فیلم باید حل می‌شد. فروغ گفته بود که این فیلم را به آن استودیو می‌برد. ساعتی بعد مستخدم استودیو که همراهش رفته بود سراسیمه می‌آید و می‌گوید که خانم فرخزاد تصادف کرده است. تصادف خیلی سریع اتفاق افتاد. گفته می‌شود که فروغ از دور ماشین مدرسه را دیده که بچه‌ها داخل آن بودند و، چون می‌خواسته به آن ماشین نخورد این اتفاق افتاده است.

ابراهیم گلستان یکی از نخستین کسانی است که بالای سر او می‌رسد. فروغ بیهوش بود و از سرش خون می‌رفت. آن‌ها او را برداشته و ابتدا به بیمارستان هدایت که در ۵۰ متری محل تصادف بود می‌برند. اما بیمارستان هدایت به‌خاطر نداشتن بیمه آن‌ها را نمی‌پذیرد و آن‌ها به سرعت به سمت بیمارستان شهدای تجریش که در آن زمان رضا پهلوی نام داشت می‌روند. آنطور که گلستان گفته او در راه نمی‌توانست حرف بزند و به خرخر افتاده بود. دیگر برای هر کاری دیر شده بود. فروغ فرخزاد را به اتاق عمل می‌برند، اما چند دقیقه بعد دکتر اعلام می‌کند که تمام کرده است.

۲ روز بعد از تصادف، گواهی دفن او که بر اثر ضربه مغزی فوت کرده بود صادر شد و خانواده در روز ۲۶‌بهمن جنازه را از پزشک قانونی تحویل گرفته و به غسالخانه امامزاده اسماعیل قلهک بردند. در این سال‌ها روایت‌هایی وجود دارد بر این اساس که خانواده فروغ قصد داشتند او را در ابن‌بابویه دفن کنند، اما در نهایت در ظهیرالدوله دفن شد. اما ابراهیم گلستان در مصاحبه با فرزانه میلانی گفته که چنین نبود و از همان زمان مرگ فروغ این تصمیم گرفته شد؛ «فروغ که آن روز مرد من تلفن کردم به مهدی سمعی. گفتم مهدی من می‌خواهم این در ظهیرالدوله دفن بشود. مثل اینکه گفت آق‌اولی رئیس هیأت امنای ظهیرالدوله است؛ من تلفن می‌کنم به او. نیم‌ساعت بعدش هم تلفن کرد گفت بایستی برای این کار پول بدهید.»

در آن زمان چند سالی می‌شد که دفن در گورستان‌های داخل شهر با ممنوعیت‌هایی مواجه بود. این ممنوعیت هرچند شامل ظهیرالدوله هم می‌شد، اما در نهایت این تصمیم هیأت‌امنای انجمن اخوت بود که اجازه دفن در آن گورستان را بدهند. گلستان آنطور که خودش می‌گوید ۲۵ هزار تومان برای اجازه دفن فروغ داد.

تشییع‌جنازه باشکوهی برای او برگزار شد، هرچند جای ابراهیم گلستان و پرویز شاپور و کامیار پسرش و حسین منصوری پسرخوانده فروغ خالی بود، اما پیکر او با ساعتی تأخیر، آنطور که در گزارش مجله سیاه و سفید نوشته شده، روی دوش چهره‌های شناخته شده‌ای، چون صادق چوبک، جلال آل‌احمد، احمد شاملو، مهدی اخوان‌ثالث، هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایی، بهرام بیضایی، نجف دریابندری و احمدرضا احمدی تشییع شد؛ زیر برفی ریز و آرام و در گوری در کنار سکوی آرامگاه ملک‌الشعرای بهار و کمی آن طرف‌تر از گور حسن تقی‌زاده اور ا به خاک سپردند در حالی که صدای توران وزیری‌تبار مادرش در ظهیرالدوله پیچید: «فروغ جان! برخیز. تو برف را دوست داشتی. این هم برف…». همان‌طور که خودش پیش‌بینی کرد درون باغچه دفن شد و سبز شد. روی گورش این شعر نقش بسته است: «من از نهایت شب سخن می‌گویم به سراغ من اگر آمدی‌ای مهربان چراغی بیاور!»