مرز ایران؛ روایتی دردناک از ازدحام مهاجران بی‌پناه افغان



آنچه می‌خوانید برگرفته از روایت غم‌انگیز یک فعال مردمی است از اوضاع اسفبار افغانستانی‌هایی که به مرز ایران آمده‌اند به امید اینکه شب‌ها از لابه‌لای سیم‌های خاردار دیوار چهارمتری رد شوند و خودشان را پرتاب کنند به این‌سو…. اما صبح‌ها از دم، رد مرز می‌شوند. این روایت، روایت مهاجرت نیست. روایت تردید بر آن‌چیزی است که نامش را انسانیت گذاشته‌ایم. تردید اینکه وقتی حرمت آدمی کنار گوش ما از بین می‌رود، می‌توانی هنوز از این مفهوم حرف بزنی؟

صبح که لبِ مرزی باشی… در بیابانی که تا چشم کار می‌کند شن است و بادی که شن‌ها را بلند می‌کند و می‌کوبد به صورتت، تنها دیواری را می‌بینی سخت، بلند، بی‌انتها که تا دورها می‌رود و فقط برجکی دیوار را از تنهایی بیرون می‌آورد. اما این روزها برجک و دیوار تنها نیستند. باد تنها شن‌ها را از تن صحرا برنمی‌دارد که بکوبد به دیوار مرزی… باد جز این، ذرات ریز شن را می‌کوبد به سر و صورت هزاران زن و مردِ جوان و کهنسال و خردسال، تا شن‌ جاگیر شود زیر پوست‌شان و خنج بیندازد و آفتاب زخم را تفت بدهد… و آه به سختی از گلوهای خشک بیرون بیاید. با این‌حال آن هزاران‌نفر پشت دیوار مرزی بمانند و منتظر فرصتی برای اینکه از تَل شن‌هایی که باد کنار دیوار ساخته بالا بروند و تن نحیف و خسته و رنجورشان را جا بدهند لایِ خارها که بعد بپرند این سوی مرز…

یکی دو هفته است دیوار مرزی از تنهایی درآمده، آن‌سو در خاک افغانستان نجوا و فغان هزاران نفر را می‌شوند که می‌گویند یا بکشید یا راه‌مان بدهید و این‌سو صدها نفری که شبانه تن به زخم خار سپردند و از دیوار رد و وارد خاک ایران شده‌اند و التماس می‌کنند برای ماندن. اما سیدروح‌الله رضوی می‌گوید که همه رد مرز می‌شوند. همه… چه او که در کیف خود تنها دو بطری آب دارد و چه او که میلیاردها تومان پول. اما رد می‌شوند و حالا سیم‌خاردارِ روی دیوار کلی غنیمتی برای خودش برداشته است. روسری‌های رنگارنگ زنان افغانستانی، تکه‌ای از پراهنی مردانه، دستمال سری… چیزی… حالا حتما گاهی نوک سیم‌ها و گره‌هایشان از خون دست و بالِ نرم و لطیف کودکی تَر شده است و دیوار به این فکر کرده که بار آخر کی تَر شده بود؟ کی باریده بود آسمان؟ حالا ولی از اشک و خونِ زن و مرد و خرد و کلان مردم افغانستانی تَر می‌شود.

رضوی از شمال سیستان و بلوچستان، می‌گوید. از زاهک که راهی تا زابل ندارد. اما در سرتاسر مرز ایران و افغانستان وضع همین است. گُله به گُله انبوهی از بی‌پناهی را می‌بینی که چشم‌ سیاه کرده‌اند از تماشای دیوار تا ساعتی برسد که رد شوند از آن… و صبح که شد مرزبان‌ها، آنها را جمع کنند، به صف کنند کنار همان دیوار، اتوبوس و مینی‌بوس بیاید و ازشان ۱۰ هزارتومان کرایه بگیرد و بازگرداند پشت دیوار… و باز همین چرخه را ادامه بدهند.

اینها در رسانه دیده نشده‌اند. همه تنها میدان هوایی کابل را دیده‌اند و آن صد و خرده‌ای نفر که با هواپیما رفتند آمریکا و قطر و… کسی از روی زمین، از استان نیمروز ۱۵ روز پیاده در کوه صحرا نیامد کنار دیوار مرزی و ۲ روز معطل نماند که ببیند، بعد از پرش رفتنی در کار هست یا نه. برخی هم دلخوش کرده‌اند به قاچاقچی که ازشان ۱۰ میلیون تومان می‌گیرد برای رد کردن.

رضوی که فعال مردمی است، رفته تا ببیند چرا مردم کوچ می‌کنند کنار دیوار؟ مگر طالب فرق نکرده است؟ مگر متمدن نشده و عفو اعلام نکرده است؟ چه چیزی مردم را که از قشر متوسط هستند و روزگاری پرستار و معلم و ارتشی بودند، وادار کرده تن رنجور کنند در راه؟ می‌گوید دوره‌اش کرده‌اند، آنها که از دیوار پریدند و ماشین که بیاید رد مزر می‌شوند، و هرکدام مدرکی به اون نشان داده‌اند؛ یکی نظامی بوده، یکی کارمند آمریکایی‌ها، یکی پرستاری که شوهرش ارتشی است… همه مدرکی دارند دال بر اینکه طالب جانشان را خواهد ستاند. کسی هم این وسط کارت پدرش را نشان می‌دهد که زمان جنگ در سپاه بوده و جنگیده. بقیه هم ترس از جان دارند. چون فارس‌زبان هستند. طالب جلوی آنها را می‌گیرد و اگر بدانند فارسی صحبت می‌کنند و پشتون نمی‌دانند، آزارشان می‌دهد. می‌شود به اینها بگویی طالبان تغییر کرده است؟ هرکسی می‌تواند برود کنار دیوار. دیوار این روزها برایشان کلی قصه دارد، بشنوند و بعد بانگ بلند کند که با طالبان آنچه بر روزشان نمی‌آید که از گذشته به یاد دارند… برگردند! کنار دیواری که زنی بچه شیرخوار بی‌تابش را تکان می‌دهد، بچه شیرنخورده چون مادر نه آب خورده و نه غذایی که شیری به پستان داشته باشد. زن می‌گوید بچه‌ام بمیرد، زندگی می‌خواهم چکار… نفتی بیاورید تا خودم را آتش بزنم و مردها که روضه آب را وسط دشت سوزان زندگی می‌کنند مانند ابر بهار می‌گریند.

مرز، کربلاست… این را راننده مینی‌بوس هم به سیدروح‌الله رضوی می‌گوید. می‌گوید که مردم تشنه چطور برای ۴ لیتری آب دور ماشینش جمع شده بودند. هزاران نفری که شب‌ها اقلا نزدیک به دو هزارشان نفر تجربه پریدن از روی دیوار را خواهند داشت.

عزت‌نفس چند نفر پشت همان دیوار بین دانه‌هاش شن مدفون می‌شود؟ چندنفر حرمت‌شان می‌ماند لا‌به‌لای همان سیم‌هایی که روسری‌های رنگی را به غنیمت گرفته‌اند و از دور می‌بینی که رنگارنگ در باد تکان می‌خورند. گویی که مردم دخیل بسته‌اند به دیوار. نیازی دارند… نیاز دارند یا بمیرند یا رد شوند. اگر حرمتی هم برایشان بماند، این‌سو با گلویی خشک و آن‌وقت که در بیابان قضای حاجت می‌کنند، چشم‌شان برای بزرگترین دارایی که از دست می‌رود تَر می‌شود… برای حرمتشان که شاید همراهشان از دیوار پریده بود.

این فعال مردمی همین‌ها را می‌بیند که می‌گوید از سیاست سرش نمی‌شود، از قانون هم، محدویت‌ها را می‌فهمد، لب‌های ترک برده و گلوی خشک مرزبانی را که مامور است و معذور، می‌فهمد… فقط نمی‌فهمد اگر مرز باعث شود حرمت انسانی زیر پا برود، پشیزی می‌ارزد؟ آن دشتِ وسیعِ لبریز از آدمِ پشت دیوار هیچ… اما لااقل این‌سو که می‌آیند قبل از رد مرز شدن، نمی‌توانند گلویی تَر کنند، قوتی بگیرند، جان‌شان محترم شمرده شود و بدانند اگر درِ کشور به جبر به روی آنها باز نیست، قلب‌ها باز است. بدانند همدردی مرز و محدویت نمی‌شناسد و هرچند ناچار باشند به ردِ مرز… و وقتی می‌گویند آمریکا اطلاعات بیومتریک ما را به طالبان داده است و دست‌شان به ما برسد ما را می‌کشند، وقتی زنی می‌گوید عضو ارتش بودم و می‌دانیم زن افسری را که جانی در شکم داشته سر بریده‌اند جلوی طفلک دیگرش، آبی باشد بدهی تا بغض را قورت بدهد و صورتی که از اشک و شن به کویر می‌ماند، بشوید… و وقتی می‌گوید آنها دین ندارند شما که مسلمانید چرا، رویت را که ازشان دزدیدی لااقل تکه نانی، شکلاتی باشد به دست کودک ترس‌خورده‌ای بدهی که درکش از دنیا با همین دیوار و هراسِ رد شدن از سیم خاردار و پریدن از ۴ متر ارتفاع در شب، شکل می‌گیرد. جایی باشد که مادر رد شده از دیوار که کودک شیرخوارش را جا گذاشته، تیمار کنی وقتی غش کرده از بی‌تابی.

رضوی می‌گوید متوجه محدودیت‌ها و مسائل امنیتی و هرچه که بگویند، هست. متوجه قانون هست اما راهی ایجاد کنند برای کسانی که اگر اجازه داشته باشند کنار همین دیوار موکب کربلا علم می‌کنند. کنار همین دیوار و وسط دشت که چیزی از صحرای کربلا کم ندارد. شن و باد و مظلوم و آه و تشنگی… امان از تشنگی… موکبی برای این ۲۰۰ هزار نفری که شبانه از جای جای این ۸۱۵ کیلومتر مرز مشترک خودشان را به این‌سوی دیورا می‌رسانند. برای این فارسی‌زبانانِ شیعه شمالی و پنجشیری و هزاره‌ای که نمی‌خواهند طالب زنانشان را اسیری و جهاد نکاح ببرد و مردانشان را به جنگ با هموطن خودشان در پنجشیر. رضوی می‌گوید مرز اگر این است که انسانیت را زیر سوال ببرد با هر دین و ملیتی، توهمی بیش نیست و پشیزی نمی‌ارزد.

اینجا مرز است… مردم تشنه‌اند. باد تنها شن‌ها را تکان می‌دهد. شن‌ها، تن‌ها را می‌خراشند. آفتاب زخم‌ها را تفت می‌دهد روی صورت نازک و لطیف دخترکان، با چشم‌های شرقی غمباری که خالی شده‌اند از شوق زیستن در کوچه‌های کابل و هرات و قندهار و… دویدن در دشت‌ها… باد رحم ندارد. باد توفان شن دارد…

بگو به باد پَرَش را تکان تکان بدهد
بگو به ابر که باران بی‌امان بدهد

چه بی‌قرار و چه بیگانه مانده‌ایم، ای‌کاش
کسی بیاید و ما را به هم نشان بدهد

کسی بیاید و ما را به کوچه‌ها ببرد
به ما برای رسیدن به هم توان بدهد

بگو مگر برساند کسی به گوش خدا
که از نگاهش سهمی به عاشقان بدهد

خدا که این همه خوب است، کاش امر کند
کمی زمانه به ما روی خوش نشان بدهد

شعر از ناصر حامدی