نویسنده مردم را میبیند، وجود سراسر خشم آنها را شاهد است، در شعارهایشان اما امیدی به آیندهای بهتر نمیبیند؛ «این عربدهجویان از کجا آمدهاند؟ به کجا میروند؟ از خاک این ملک چه میخواهند؟» او در سیمای مردمی که به خیابان آمدهاند، نشانی از رواداری نمییابد و زبانشان را نمیفهمد، نمیتواند آنان را درک کند؛ «من این مردم را نمیشناسم…زبانشان را نمیفهمم -زبانی که در عوض سخن شیرین، بار تلخ شعار گرفته است. این مردمی که پا را به تجاوز برمیدارند و در سر نقشه تهاجم دارند، از من دورند. این مردم که دستشان چنگ است و دلشان از سنگ، با من نیستند.».
در چنین موقعیتیست که در خود آرامش نمییابد، نمیتواند ناظری باشد خاموش و بیتفاوت. در شور حاکم نیز که احساسات انقلابی بر سراسر کشور فرمانروایی میکند، جایی برای شعور نمیماند تا عقل را نمایندگی کند. او در سیمای خمینی دشمن آزادی را میبیند و در حیرت است از کسانی که به نام آزادی «به پیشواز دشمنان آزادی» رفته و میروند. آیا این مردم تاریخ نخواندهاند؟ از تاریخ چیزی نیاموختهاند؟
راوی جای و جایگاه خویش در این میان میجوید؛ «همه چون من در حیرتند؟ چون من سرگردان؟ چون من بیمار؟ همه در جدالند؟ در پُرسوجو؟ در تکاپو؟ یا فقط منم که شبم در بیداری میگذرد و روزم در کابوس؟ منم تنها در دیارم غریبم، و در میان یاران غیر؟ تنها زندیق منم در مجلس زاهدان؟ تنها اسیر در جمع آزادان؟ تنها ایرانی در محفل مسلمانان؟ مخالف انقلاب، بین انقلابزدگان، تنها منم؟…گاه با دنیا قهرم، گاه در جنگ…گاه میخواهم همهچیز را فراموش کنم، گاه نمیخواهم هیچ چیز را به خاطر نسپرده بگذرم. گاه خشم بر من غالب است، گاه شرم. گاه ترس راه نفسم را میگیرد، گاه بغض…گاه میگویم بمانم و ببینم، گاه میخواهم بمیرم و نبینم.»
در حضر یک پیشگفتار دارد و هفتادودو فصل. از «جمعه سیاه» در میدان ژاله، با آغاز حکومت نظامی شروع میشود و تا اشغال سفارت آمریکا و گروگانگیری کارمندان آن در تهران توسط دانشجویان پیرو خمینی و خروج راوی از تهران پایان مییابد.
«در حضر» روزشمار انقلاب نیست، اما حوادث آن تنیده در زندگی روزمره مردم در کشاکش روزهای انقلاب، بازنویسی رویدادهاست که به داستان درآمدهاند و این خود آن را به خاطره و تاریخ نزدیک میکند. همین حوادث واقعی و تاریخی چه بسا آن را بین خاطره و رمان در نوسان نگاه میدارد. راوی حوادث را بازمیگوید و در این میان به زندگی خود و اطرافیان خویش در این موقعیت میپردازد. او تنها ناظر و یا ناظری بیتفاوت نیست، ذهن خویش را نیز بر زبان میراند و از موقعیت کسانی میگوید که میبیند.
داستان در زمان حال میگذرد و همپا با حجم گستردهای از حوادث با ضربآهنگی تند، همچون روزهای انقلاب، با شتاب پیش میرود. شاید این خود موجب شده است تا گستره آن گاه در سطح گزارش بماند. نویسنده آنجا که با موضوع فاصله لازم گرفته، عمیقتر به آن نگریسته است.
«در حضر» را میتوان روایت شخص مهشید امیرشاهی از انقلاب نیز محسوب داشت. با اینهمه رمانیست که میتواند در حافظه تاریخی ما نقشی بزرگ داشته باشد.
راوی با خشم از کشتار میدان ژاله میگوید، از حکومت نظامی، از شاهی که دیگر توان قلدرانه حکومت کردن را از دست داده است، از آمدن بختیار و عدم حمایت مردم از او، از رفتن شاه، از جشن و سرور خیابانی مردم، از آمدن خمینی به ایران بدون هیچ احساسی، از آغاز بازداشتها و اعدامها، از سکوت مردم در برابر بگیروببند و همراهی آنها با رژیم نوبنیاد. او از آنچه که میبیند و آنسان که میپندارد، ناظریست روایت گر. «تظاهر به مذهبی بودن هم این روزها سخت رایج است. فقط وکیل مخالفخوان نیست که با روزهداری خارج فصل اسلام آورده است. خود نخستوزیر هم بیش از عرف عابد و مسلمان شده است. چپ و راست میرود ولیلی به لالای آیات عظام و آقایان روحانیون میگذارد.»
دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید
راوی که در خارج از کشور زندگی میکند، نویسنده و مترجم است و هر سال چند ماه بیشتر در ایران نیست، اینبار بیشتر میماند تا ببیند و شاهد باشد. متعجب از اینکه؛ «این همه مسجد را این سالهای اخیر کی ساخته؟ سابق تو تهرون فقط دو سه تا بود…اما حالا در هر محلهای نیمدوجین مسجد کج و کوله سبز شده.» همهچیز باورنکردنیست؛ «چه کسی خواب میدید چهار ماه پیش، دو ماه پیش، سه هفته پیش، که با فراغ بال، با این دقت، با این آرامش روی دیوار شعار مرگ بر شاه بنویسند؟ آنهم در روز روشن.»
هر روز در تهران تظاهرات برگزار میشود و روز به روز شعارها خشنتر، مذهبیتر و مقتدرانه بر زبان جاری میگردد. اگر اوایل صحبت از دمکراسی و آزادی بود، کمکم «شعارهای نوحهوار با ضربآهنگ سینهزنی به گوش میرسد؛ اعدام باید گردد…مرگ بر…»
هنوز پای خمینی به ایران نرسیده، صف زنها را از مردها جدا میکنند و زنهای بیحجاب را از صفهای تظاهرات بیرون میاندازند، به این بهانه که؛ «پرونده شماها معلومه». در خارج از تظاهرات نیز پروندهسازیها آغاز میشود. هر کسی میکوشد پروندهای انقلابی برای خود دستوپا کند و یا پروندهای جعلی برای «دشمنان» خویش.
از لابهلای همین دیدنهاست که سرانجام خمینی وارد کشور میشود؛ «خمینی از زیر ابروهای سگرمه خورده، با چشمهایی نافذ، بیآنکه سرش را تکان بدهد، لحظهای کوتاه جمعیت را نگاه میکند. بعد دامن عبا را برمیچیند و از پلکان پایین میآید. یکی از خدمه هواپیما بدنش را ستون او میکند و پلهپله پاینش میآورد. هشت نفر از اعضای جبهه ملی در پای هواپیما به انتظار ایستادهاند. بسیار دست به سینهتر از وزرایی که به دربار شرفیاب میشدند. خمینی با کسی دست نمیدهد، حرف نمیزند، به کسی نگاه نمیکند. در صورتش مثل پوکربازان حرفهای، هیچ احساسی منعکس نیست: نه تعجب، نه امتنان، نه تزلزل، نه شادی، نه هیجان.»
تمامی گروهها؛ از مجاهدین و حزب توده گرفته تا جبهه ملی و دیگر گروهها به استقبال آمدهاند. خمینی به جای دانشگاه ترجیح میدهد در قبرستان سخنرانی کند. خلاف آنچه که در پاریس از رواداری میگفت و دمکراسی، در نخستین سخنرانی خویش، با واژگانی سراسر کودکانه و غلط تهدید میکند؛ «ما پنجاه ساله که اختناقیم، اختناق بودهایم. نه مطبوعات داشتیم، نه رادیو، نه تلویزیون داشتیم ما…دولت تعیین میکنم من. من توی دهن این دولت میزنم…این آقا که رفقاشم قبولش ندارن…»
خمینی میآید، مردان ریش میگذارند و یکدیگر را برادر خطاب میکنند. همه زنها خواهر میشوند و چادر به سر میکنند. وابستگان به رژیم پیشین هست و نیست خود فروخته، راه خروج از کشور را پیش میگیرند. زنان در اعتراض به دستورات خمینی و محدویتهایی که برای آنان اعلام شده، به اعتراض برمیخیزند و به سوی کاخ دادگستری راه میافتند. در میان اعتراضکنندگان مشکل بتوان مردی را یافت. حزبالله که همیشه در صحنه حاضر است، با شعار «یا روسری، یا توسری» و با فاحشه، معلومالحال، بدکاره و سلطنتطلب خواندن آنان، با چاقو و زنجیر یورش آغاز میکند. رادیو و تلویزیون انقلاب پشتیبان چماقداران است.
بازار انتشار و خرید کتابهای مذهبی رونق دارد. «توضیحالمسائل» و «حکومت اسلامی» دو کتابی است که از خمینی منتشر شدهاند. اما کسی آنها را نخوانده است. هرکس هم که میخواند، حیرت میکند از آنچه که در آن آمده. «تو ولایت فقیه مسئله این نیست که چند بند انگشت باید تو مقعد بره، یا با کدوم پا باید وارد مستراح شد. ولایت فقیه رسماً میگه فقها باید اداره امور مملکتو به دست بگیرن… به علاوه میگه ملت محجور و جاهله و نیاز به قیم و بزرگتر داره! این توهینو مردم قبول میکنن؟ به همین سادگی؟…»
در ادارهها بسیار سریع عکسهای شاه از دیوارها برداشته میشوند و به جای آن عکس خمینی قرار میگیرد. ریش گذاشتن مصلحتی عمومی میشود. زنان چادر به سر میکنند و همه ضدشاه میشوند. و خمینی در نخستین پیام تلویزیونی خویش وعده میدهد «به حول و قوت الهی… ایران اسلامی را مورد غبطه جهانیان» بسازد.
در سراسر کشور بازداشتها آغاز میشود، هر آنکس را که احساس شود در رژیم پیشین کارهای بوده ، بازداشت میکنند. دادگاههای انقلاب اسلامی کار خویش آغاز میکنند و طی چند دقیقه بازجویی عده زیادی را تیرباران میکنند. در میان اعدامشدگان پرویز نیکخواه نیز به چشم میخورد. در چند دقیقهای که از او بازجویی کردند، با شهامت به دادگاه اعتراض میکند و سرانجام به عنوان «محارب با الله» و «مفسد فیالارض» کشته میشود.
در کنار مخالفان رژیم، بهاییها نیز مورد هجوم قرار میگیرند و بازداشت میشوند. دگرباشان جنسی نیز در امان نیستند. بازداشتها و اعدامها را هیچکس جدی نمیگیرد و اعتراض نمیکند. در مقابل؛ همنوایی و همراهی و همگامی با رژیم دیده و شنیده میشود. عده زیادی، حتی کسانی از دوستان و آشنایان راوی، رنگ عوض میکنند و به خدمت نظام نوبنیاد درمیآیند و یا در حال لاسیدن با حاکمان جدید هستند.
به کانال دویچه وله فارسی در تلگرام بپیوندید
راوی به زمان بختیار، در اعتراض به وضع موجود و در دفاع از او، هشدار میدهد و خطری را گوشزد میکند که با آمدن مذهبیون باید منتظر باشند. مقاله او را کسی جدی نمیگیرد و حتی کسانی از دور و بر معترضند به نوشتن و انتشار آن. و حال خطر از راه رسیده است، اما کسی توجه بدان ندارد.
با انقلاب واژگانی جدید نیز رواج مییابند. این واژهها پیشتر مصرف عمومی نداشت. «طاغوت و طاغوتی»، «مستضعفان»، «بیضه اسلام»، «مفسد فیالارض»، «صبر انقلابی»، «محارب با خدا»، «وحدت کلمه» و…
راوی تحصیلکردهایست که سالها با آسایش ذهن، زندگی آرامی داشت، از طبقهای برخاسته که مشکل مالی نداشت و میتوانست باقیمانده عمر را در همین آرامش به زندگی ادامه دهد، اما نگرانی او از آینده کشور در سراسر رمان موج میزند. در این راستا گاه چنان تند میتازد و همهچیز را به شک مینگرد که هیچکس، جز یاران موافق و دوستان دور و نزدیک از زخم زبان و اتهامهایی که میزند، در امان نیستند. برای نمونه هیچ معلوم نیست چرا آدمی چون شکرالله پاکنژاد و یارانش که تصمیم دارند به اتفاق عدهای «جبههدمکراتیک ملی» را در برابر زورگویان حاکم سامان دهند، باید مورد انتقاد قرار گیرند.
آیا برای کسی چون راوی در چنین موقعیتی امکان ادامه زندگی در ایران وجود دارد؟ او گرچه چون سالیان پیشتر قصد اقامت در ایران نداشت، اینبار اما به ناگزیر کشور را ترک میگوید. آنچه را که دارد، میفروشد، تمامی هستیاش را در چمدانی میگذارد و در زمانی که عدهای دانشجو سفارت آمریکا را به اشغال خویش درآوردهاند، راه خروج از کشور را پیش میگیرد. در فرودگاه همه چیز را کنترل میکنند. پس از تفتیش چمدان نوبت به مسافر میرسد. «زنی میانهسال و مقنعه بهسر و بدشکل» صدایش بلند میشود؛ «اهوی کجا؟ صبر کن! هنوز نگشتمت! همینطور سرشو انداخته پایین داره میره! انگار طویلهس!… زن تفتیش را از پشت سر شروع میکند. از روی بلوز پشمی، کش پایین پستانبندم را میکشد و رها میکند و میگوید، اینو واکن!…ناگهان انگشتان زبر زن را روی رانهایم حس میکنم و بلافاصله در دو طرف زیرجامهام و قبل از آنکه بتوانم واکنشی نشان دهم حرکت سریع دستها شورت را تا روی قوزک پایم پایین کشیده است…من نیمهبرهنه و بیدفاع و مجسمهوار در داخل این قفس ایستادهام و از سر تا پا چون برگی در جریان بادی تند میلرزم. حتی زبانم از گفتار بازمانده است.»
و چنین است پایان حضور راوی در ایران.
«در حضر» کتابیست که میتوان آن را خواند و به یاد آورد که در کجا بودیم، چه کردیم و به کجا رسیدیم. «در حضر» گذشته ماست، گذشتهای که حال گاه با شرم نیز بر آن مینگریم. این گذشته برای آینده هم که شده، نباید فراموش گردد.