“سورةالغراب” مجموعهای از آیههای کوتاه و بلند است، آمیخته به هم، که با توجه به منطق خویش کنار هم قرار گرفتهاند تا دغدغه انسان را از مرگ و زندگی با درکی امروزین نشان دهند. مسعودی ما را به شهری میبرد که محل گذر است، خانهای در آن وجود ندارد و برای نسل آینده فقط “شهر کهنه” میتواند باشد. “اهالی شهر جدید، تپه حلزون را مثل غدهی بیمصرفی با خاک اراضی شرقیاش یکسان خواهند کرد تا رشد همهجانبهی بافتهای شهر جدیدشان به سهولت بیشتری ادامه یابد؛ در آن وقت، از این عصر سوره کلاغ، احتمالاً فقط اسم آن، و خاطره هیولایی گذشتهی نابودشدهی آن به جا خواهد ماند”.
به کانال اینستاگرام دویچه وله فارسی بپیوندید
غراب در زبان عبری به معنای سیاه است، پرندهای شبیه به کلاغ ولی بزرگتر از او که به تنهایی پرواز میکند. خوراک وی لاشه و اجساد حیوانات مرده است. این مسئله مورد اختلاف است که آیا غرابی را که نوح از کشتی رها کرد، دگربار به کشتی مراجعه نمود یا نه.
در فرهنگ ما کلاغ موجودی موذی، دروغگو، دزد و شوم است. “توی ولایت ما دروغ را میگویند غراب”. داستان در شهر کلاغان رخ میدهد که میتواند به همه مکانها نیز تعمیم داده شود. در زمانی نامعلوم که میتواند هم گذشته و هم حال و حتا آینده باشد. داستان گاه از منظر دانای کل و گاه از منظر دوم شخص و گاه سوم شخص، از زبان کلاغی بیان میشود که خود را به شکل “وارونه در آینه” پیدا کرده است. “سورةالغراب” میخواهد ما را به درون خودمان ببرد، نویسنده بی هیچ تصنعی دست خواننده را میگیرد تا او را با خود به درون شهر سوره کلاغ بکشاند؛ “بیخود خودت را خسته نکن. این در به تو باز میشود، نه به بیرون”. و ما قادر نیستیم از درون خویش خارج شویم. “همه کلاغها را ول کردیم ولی کلاغها ما را ول نمیکردند. به اندازه خود ماها بودند. هر کدامشان مال یکی از ماها”، مایی که حتا به فرزندان خویش رحم نمیکردیم؛ “چند وقت پیش اعلامیهای روی دیوار خودمان دیدم که میخواست به مردم یاد بدهد، چطور بچههای خود را توی قفس بکنند”.
“سورةالغراب” داستان انقلاب ایران است، داستان مردمی که “تیربار به دوش میگیرند”، و “برای رفتن به جبهه با هم سلام و خداحافظی میکنند” تا به جنگی بروند که در واقع تشیعجنازه است، جنگی که در نهایت، “دو دشمن یکدیگر را خوب فرسوده و عاقبت با هم ساختند و حتا با هم درآمیختند”.
“سورةالغراب” واقعیتی محال است. خواننده با علم بر آن، آن را واقعی مییابد. آدمی کلاغ میشود و کلاغ را در خواب میبیند. کلاغی آدم میشود و آدمی را در خواب میبیند. در “سورةالغراب” انگار باید منتظر هر حادثهای بود، خوابیست که در واقعیت میگذرد و واقعیتی آغشته به خواب. “من خواب میبینم شدهام کلاغ که خوابیده دارد خواب مرا میبیند”، “خواب میبینم که سرمان گرم باشد تا خرسک ایران را ببرند”. و جالب اینکه بعداً پی میبری، اصلاً خوابی در کار نبوده، خیال میکنی که خواب دیدهای.
تراب، شخصیت انسان رمان که آیه بر او نازل میشود، کارگر چاپخانه است. مردی که خود اصرار ندارد، بگوید؛ عقلم گرد نیست، ولی برای پارسنگ حاضر بودم هم به سورههای مکی مشت بکوبم، و هم به سورههای مدنی. یعنی دوبار مشت بکوبم”. تراب انسانی شکاک است. شک میکند به “آنهمه داستان و تاریخ و مثل و سوره و آیه و مایه (که)… با هر دانه به حلقمان کردهاند”. تراب، این آدم نیمهخل، همه گذشته و حالمان را جلویمان میریزد، و ما را به بازنگری میخواند، بیآنکه بخواهد در قضاوتهای خویش حتا اندکی اظهار فضل کند. تراب نقش دیگری است از کلاغ، زیرا خود نیز نمیداند که؛ کلاغ خواب دیده است که تراب شده و یا تراب خواب دیده که کلاغ شده. آدمهای دیگر رمان نیز به شکلی همان تراب هستند در وجههای متفاوت و مختلف.
“سورةالغراب” سراسر تلنگر است به ذهن خواننده، با زبانی ساده و طنزی تلخ. در بسیاری از لحظات لبها میخواهند به خنده باز شوند، اما آنگاه که ذهن فعال شد، خنده بر پهنه صورت میماسد. پنداری ما نیز به همراه سیمرغ به جستجوی سیمرغ پرداختهایم و همچون کلاغ، آنگاه که در آینه نگریستهایم، خود را وارونه در آن یافتهایم، زخمی و خونین؛ “بیربط میگفت که میآییم اینجا خودمان را پیدا کنیم. من کجا دارم خودم را پیدا میکنم؟ من دارم پُشت و رو شدهی خودم را میبینم، نه خودم را. من از چشم چپم خون میریزد: من از چشم راستم. من بال راستم شکسته: من بال چپم. من هر چه میگویم که نمیدانم، که نکردم، که نگفتم: من میگویم که همین میدانم، که همین من کردم. که همین من گفتم. من از زخمهایم درد میکشم: زخمهای من همهاش بیدرد است. داستانم را هم که بگویی، تکذیب میکنم که داستان توست…”. همین دنبال خود گشتن است که در نهایت به خودیابی میرسد. می توان با هدهد همزبان شد که سیمرغی وجود ندارد، سیمرغ خود مائیم، سی مرغ.
مسعودی با استفاده از تمثیل در وحدت، همه شخصیتهای داستان را یک تن فرض کرده است، همچون سیمرغ و سیمرغ عطار که تکثیر شدهاند، در خواب و در بیداری. تراب همان کلاغ است، یونس است، ایوب است، شانهبهسر است، چنانکه هر کدام از همینها میتواند آن دیگری باشد. کلاغ نیز هم تراب است، هم یونس و هم ایوب. هم زن است و هم مرد. هم من است و هم تو.
“سورةالغراب” اگرچه فرم داستان را از قرآن وام میگیرد، اما ریشه در ادبیات کهن فارسی نیز دارد.همین خود در آینه جستن و خودیابی به داستان “سیمرغ” در “منطقالطیر” نظر دارد و به شکلی زیبا آن را معاصر کرده، به عرصه رمان کشانده است. شانهبهسر در اجتماع مرغان آنها را دعوت میکند تا به قله کوه قاف بروند تا خود را بیابند. اما اینبار سیمرغ عطار، سیمرغ را در خویش نمییابند تا داستان به سر رسد، بلکه کلاغی مییابند یکچشم و زخمی که من است، ماست، با بالی شکسته، اسیر در دایره زندگی.
رمان در چرخشی مدام است، فصلها خارج از ترتیب روایت میشوند و داستان شکل مدور دارد نه خطی. آغاز و پایان آن معلوم نیست. آغاز آن در اصل پایان آن است و پایان آن خود یک آغاز.
بخش پایان داستان به بخش نخست آن پیوند میخورد تا دایره بسته شود. و چنین است که زندگی ادامه مییابد. از مرگ یک نسل، نسل دیگری متولد میشود و از نسل پیشین جز خاطرهای به لزوم، برجا نخواهد ماند.
در پایان داستان، با بیدار شدن راوی از خواب که تراب، کارگر کلیشهساز چاپخانه باشد، تازه درمییابیم او همه داستان را خواب دیده است؛ :”کاش میشد بگویی همه اینها خواب و رؤیا بوده، آنهم نه خوابی که خودم دیده باشم. دیدن این چیزها، حتا توی خواب، دل میخواهد”.
تراب پس از بیدار شدن، دست و صورت میشوید، میخواهد خانه را به قصد کار ترک کند. در را که باز میکند، تراب را میبیند با شمشیری نشسته بر فرق سر و کلاغی در دست، درست به آن شکل که خواب دیده بود. انسانی از خواب بر میخیزد و تازه درمییابد که بیداریش هم همان خواب است.
مسعودی با شکستن شالوده تمثیل که سیمرغ باشد، اوضاع اجتماعی ایران پس از انقلاب را شرح میدهد و هویت مردم سرمست از باده انقلاب را با هویت عرفانی، روحانی فرهنگ ما مقایسه میکند. همه شخصیتهای “سورةالغراب” غیرانسانی شدن را تجربه میکنند و به جستجوی چیزی میروند که شاید اصلاً وجود نداشته باشد، آنها از خود بیخود شدهاند، شخصیتخود را از دست دادهاند، اما باز از پا نمینشینند و در پی سیمرغ هستند.
“سورةالغراب” در اصل نقد انقلاب است، نقد انسان ایرانی که اسیر در دایرهای دارد خود را تکرار میکند. میکوشد خود را بیابد. آیا توان چیره شدن بر این مشکل را کسب خواهد کرد؟
درونی کردن یک واقعیت بیرونی و اینکه، در یک اثر هنری تا چه اندازه امکان درونی کردن واقعیت وجود دارد، یکی از موضوعاتی است که به روانشناسی ادبیات برمیگردد. یونگ از سه نوع مختلف از آفرینشهای هنری نام میبرد که اساس تقسیمبندی اوست در این موضوع.
در گروه نخست بین نویسنده و یا هنرمند و واقعیت بیرونی یک رابطه مستقیم وجود دارد. آنچه تولید میشود، بازتابیست از واقعیت بیرونی. در گروه دوم، نویسنده و یا هنرمند با به کارگیری نظام نشانهها به واقعیت بعد گستردهتری میبخشد. در گروه سوم، نویسنده از دنیای تنگ و تار سنت، از بند غرایز و اخلاق حاکم و همچنین آرزوهای سرکوفته رهاست، و با نگاه به واقعیتهای بیرون، واقعیت درون خود را کشف میکند، خود را میشناسد، به فکر مینشیند و به رازگشایی رو میآورد، ریشهها و بنیانهای واقعیت بیرونی را میکاود و واقعیت تازهای کشف میکند، واقعیتی که نه در لایههای ظاهر تاریخ، بلکه عمق آن میپردازد، در ژرفترین لایههای فرهنگ و تاریخ نفوذ میکند و از کشف جدید در تبدیل آنها به ساختارهای روایی آفرینش هنری استفاده میکند. در این رابطه، آنچه خلق میشود، منعکس کننده این دو پیوند است. واقعیت بیرون بدینسان درونی میشود، در “درون” نگریسته میشود. کاری که هدایت در “بوف کور” کرد. او در این اثر نشان داد که ما ایرانیها اگر چه در بیرون متفاوت هستیم، اما همچون آن قصاب و درشکهچی و زن لکاته و یا اثیری رفتار درونی واحدی داریم. ما اگر در واقعیت بیرونی با هم اختلاف داشته باشیم و حرفهای جداگانهای بر زبان رانیم، در واقعیت درونی خود سنت ویژهای را در هستی تکرار میکنیم. بعضی از داستانها امکان نگاه کردن ریشهای به ریشههای یک واقعیت بیرونی را به خواننده نشان میدهند. داستان “خسرو خوبان” رضا دانشور و یا “سورةالغراب” از این گونه هستند.
به کانال دویچه وله فارسی در تلگرام بپیوندید
در نخستین بخش “فاوست” اثر گوته با انسانی روبرو هستیم که پس از پشت سر گذاشتن دنیای رؤیاهایش، عاشق میشود و سرانجام با گذر از این دوران، در پی زندگی معنوی، تحول و دگرگونی در او ایجاد میشود. “فاوست” فریاد انسانی تازه را نوید میدهد، انسانی که فکر میکند؛ چرا آدمیان اجازه می دهند، امور عالم همواره بر همان مداری که بوده و هست، بگردد.
تحول “فاوست”، تحول جامعه مدرن است، که با ویران کردن جامعه ماقبل مدرن، در واقع میخواهد، علت وجودی خود را در جهان معاصر بررسد. “فاوست” انسان توسعهگراست. او پس از طرد و تبعید نیروهای مزاحم از ذهن خویش به آگاهی دست مییابد و افکار و اعمالش از قلب تاریکی، از درون به بیرون آمده، رشد کردهاند. اگر چه و در نهایت چیزی جز “لایتناهی ظلمت” انتظارش را نمیکشد، ولی او افق دید و گستره اعمال خویش را تا بینهایت گسترده است. خراب میکند و بر خرابهها بنای نوینی میسازد. او آگاهانه در پایان زندگی تراژیک خود اعلام میدارد که؛ سراپا زنده است، اگر چه آماده مردن. با اینهمه همچنان میکوشد تا درون خود و جهان خود را تا بینهایت بسازد و توسعه دهد.
نه تنها هر انسان، بلکه هر دولت مدرنی، باید این استحاله “فاوست” را پشت سر بگذارد تا راه توسعه خویش را بازیابد. “فاوست” مظهر انسان مدرن است، انسان ترقیخواه که ناخشنودی ابدی انسان از زندگی را با خود دارد.
«سورةالغراب» نیز داستان استحاله انسان ایرانیست، انسانی از خود بیخود شده که متأسفانه همچنان به «لایتناهی ظلمت» گرفتار آمده است.
“سورةالغراب” برای نخستین بار در سال ۱۹۸۶ در نشریه زمان نو، شماره دوازدهم، و سپس به شکل مستقل توسط نشر باران در سوئد منتشر شد.
مطالب منتشر شده در صفحه “دیدگاه” الزاما بازتابدهنده نظر دویچهوله فارسی نیست.