درخت انجیر معابد اقتدار و افول و اضمحلال یک خانواده است، خانوادهای که میتواند نماد یک کشور نیز باشد. پس بازخوانی سرگذشت این خانواده میتواند همانا بازخوانی انقلاب هم باشد. مکان رمان اگرچه جنوب ایران است، اما میتواند کشور ایران باشد. فرامرز آذرپاد، شخصیت اصلی رمان تنها نماینده نام خویش نیست، فراتر از زادوبوم هم میتواند حضور داشته باشد. سالها سکونت او در تهران و دسیسهچینیهایش در پایتخت و چند سال کار در آنجا خواننده را به این نظر نزدیکتر میکند. فرامرز معتاد است و در واقع مهندس مهران شهرکی، ناپدریاش، او را معتاد کرده تا به مقاصد خویش که همانا تصرف ارث پدری فرامرز باشد، دست یابد.
دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید
در گوشهای از زمین خانواده آذرپاد درخت انجیر معابدی روییده که مردم سالهاست از آن حاجت میطلبند و بیمارانِ خویش را برای شفا به آنجا میآورند، و در رابطه با این “درخت مقدس” به نذر و نیاز مشغولند و گشایش گرههای زندگی را طلب میکنند. درخت انجیر معابد برآورنده حاجات توده مردم است. به پایش شمع روشن میکنند، از کرامات او میگویند، تا آنسان که به ایمان آنان بدل میشود. این درخت که نام رمان را نیز بر خود دارد، میوهای دارد که خوردنی نیست، ریشههای آن به شکل غیرقابل تصوری درازند و گاه آویزان. و همین خود اُبهتی برایش ایجاد میکند و هویتی مرموز. حضور آن در رمان خود نمادیست. این درخت در جلد دوم، به ویژه بخش پایانی آن چنان حضوری دارد که میتوان از آن به عنوان یک شخصیت در رمان نام برد. شاید نام و رفتار بسیاری از شخصیتهای رمان از یاد بروند ولی نام و رفتار این درخت برای همیشه در ذهن میماند. اسفندیارخان آذرپاد، پدر فرامرز، در ارزشگذاری بر این درخت، تقدس آن را پذیرفت. او که میبایست نافی این تقدس باشد، در احترام به مردم و باورهای آنان ترجیح داد برای بنای عمارت کلاهفرنگی، درخت را ریشهکن نکنند و عمارت را آنسوتر بنا کند.
اسفندیار آذرپاد نخستین کسی است که خلاف عقل خویش، تقدس درخت را به رسمیت میشناسد، پانصد متر از زمین خویش را به شکل رسمی و قانونی و در انطباق با قوانین شهری، به نفع خرافه “وقفِ” آن میکند و بر اعتبار معبد میافزاید. او البته در خیرهسریهای خویش نفع شخصی را نیز در نظر دارد و میخواهد بدینسان در قلوب توده مردم جایی برای خود بگشاید و اعتباری کسب کند تا از این طریق از رأی آنان برای ورود خویش به “مجلس” کشور استفاده کند. او میداند که این درخت را کرامتی نیست، با اینهمه وجود آن را لازم میداند. به دوستش مهران شهرکی میگوید که این درخت حال “دیگر یک درخت نیست جناب مهران. شما حقوق خواندین، با علمالاجتماع آشنا هستین! گمان نمیکنم درک این مطلب براتان مشکل باشد که این درخت، حالا دیگه تبدیل شده به سمبل باورهای چند نسل از مردم.”
درخت انجیر معابد در کنار خیابانی شلوغ واقع شده که پسران و دخترانی جوان، دست در دست هم سرخوشانه در گردشند. سینما و تئاتر و کاباره نیز در همین خیابان دیده میشوند. نسل جدید توجهی به درخت انجیر ندارد و به زندگی خویش خوش است؛ “…چراغ مغازهها رنگ به رنگ است. مغازهداران و مشتریان زن و مرد همه نونوار هستند. لباس تمیز پوشیدهاند. آرایش زنها ملایم است و رختشان با سن و سالشان میخواند… کاباره خرس آبی، عکس رقاصهیی نیمهعریان تمام سردر کاباره را پوشانده است…”
در چنین شرایطی آذرپاد در همگامی و همراهی با توده مردمی که غرق خرافات هستند، پانصد متر از زمین خویش را وقف درختی میکند که در زمین وی روییده است، به این امید که زیارتگاه مردم شود. به مرور زیارتگاه رونق گرفته، عده زائران فزونی میگیرد.
پدر فرامرز در این میان به مرگی مشکوک میمیرد. مادرش با مهندس مهران شهرکی که دوست شوهرش بود، ازدواج میکند. حدس زده میشود که این دو میبایست از پیش با هم رابطه داشتهباشند. مهران شهرکی در دستیابی به آرزوهای خویش، نخست مادر و سپس فرامرز هفده ساله را معتاد میکند
فرزانه، خواهر فرامرز خود را میکشد و برادر کوچکتر ایران را ترک میگوید. زندگی مادر دوام ندارد و پس از چند سال میمیرد. مهندس مهران تصمیم میگیرد با تخریب ساختمان آذرپادها، بر آن زمین شهرکی مدرن بسازد. یک مرکز بهداری و همچنین مسجدی نیز برای این مجتمع در نظر گرفته شده است.
فرامرز جوان شاهد این روند است و قصد انتقام از ناپدری در سر میپروراند.
رمان از آنجا آغاز میشود که قرار است عمارت کلاه فرنگی تخریب و به جایش شهرک بنا گردد. قرار است جهان کهنه فرو ریزد و جهانی نو بر خرابههای آن بنا گردد. سازنده این جهان نو مهندس مهران شهرکی است؛ مهندس، مهران و شهرکی. اسمی مرکب که هم مهندس است و هم مهر ایران (آریامهر؟) دارد و هم شهری و شهرکساز. دنیای نو را در این رمان کسی میسازد که دزد و فریبکار و جانی است. او همان کسی است که در روند گذار از سنت به مدرنیته گسست ایجاد میکند.
اسفندیار آذرپاد میتوانست درخت انجیر معابد را ببرّد، اما چنین نکرد. این درخت پابرجا ماند. مهندس شهرکی جهان نوی خویش را در کنار همین درخت بنا کرد و با ساختن مسجدی، حضور و کارکرد خُرافی آن را در میان مردم تقویت کرد. (به یاد بیاوریم؛ رضا شاه نیز در ساختن کشوری سکولار دست روحانیت را در بسیاری از عرصههای هستی جامعه کوتاه کرد. خود اما خرافی ماند. محمدرضا شاه که میبایست سکولارتر از پدر باشد، در جهان خُرافی خویش دگربار روحانیت را ارزش بخشید، چیزی که تاوان آن را با انقلاب پس داد.)
فرامرز جوان میکوشد تا انتقام پدر بگیرد و آب رفته را به جوی بازگرداند. او موفق به کشتن مادر نمیشود. اعتیاد نیز دست و پای او را بسته است. به حیله متوسل میشود، بیآنکه پزشکی تحصیل کرده باشد، نام خود را به دکتر منوچهر آذرشناس تبدیل میکند و در پایتخت طبابت آغاز میکند. در راستای انتقام، مرگ فرامرز آذرپاد را بر زبانها جاری میگرداند.
فرامرز در واپسین سال مدرسه گرایش به فعالیت سیاسی پیدا کرده بود. در این رابطه بازداشت و روزی را نیز در زندان به سر برده بود. ذهنی مغشوش در سیاست داشت. در فکر مصادره اموال ثروتمندان و تقسیم آن بین فقیران بود. این اموال را حق پایمال شده مردم میدانست که حال قانون نیز آن را به رسمیت شناخته بود.
فرامرز اکنون به هیچ ارزشی پایبند نیست. او از همان دوران جوانی میدانست که درخت انجیر معابد درختی معمولی است و “علمدار” آن نیز فردی شیاد. فرامرز انسان بیآرمانی است که تصمیم دارد از اعتقادات خرافی مردم در به شکست کشاندن دشمن خویش بهره برد. پس از حوادثی چند و زمانی دراز مفقودالاثر بودن، سرانجام در لباس سیدِ درویشی به شهرش بازمیگردد؛ درویشی سبزچشم با موهایی افشان و سپید و بلند، ریخته بر شانهها و ریش سپید، چنته و کشکولی و دشداشهای خاکیرنگ و عصای آبنوس در دست. به اندکزمانی نامش با معجزههایی بر زبانها جاری میگردد. برای حفظِ زیارتگاه درخت انجیر در برابر مهندس شهرکی قد علم میکند. توده عظیم مردم پیرو او هستند. او در پیش و شهری در پی او روان است؛ دانشجو، دانشآموز، معلم، طلبه، پیشهور و نظامی و به همراه آنان لاتها و لمپنهای شهر، همه او را رهبر خویش میدانند. همین جمع عظیم در نخستین راهپیمایی خویش رودخانهای میشود جاری در سراسر شهر.
درویش به زیر سایهی درخت انجیر معابد مینشیند تا امور جاری را سامان بخشد، آنسان که خمینی در “نوفل لوشاتو”ی پاریس به زیر درخت سیب جا خوش کرده بود. حواریون درویش نیز همچون حامیان خمینی او را “آقا” خطاب میکنند.
درویش بر همه رهبر است. با مهارت سخن میراند، بسیج میکند، فریب میدهد، وعده میدهد، از اخلاق و درستکاری انسانها میگوید، به فسادِ حاکم حمله میکند. (در سیمای او یک خمینی واقعی را میتوان بازیافت). درویش که با لنزی سبزرنگ بر چشم، حال “سبزچشم” است، مردم را تهییج میکند، سخنانش شعار مردم میشود؛ “تقاص دروغ نیست، مکافات دروغ است.” در راهپیمایی مردم کسانی با بازوبندهای سرخ بر بازو پاسداران صف هستند. (شاید به نشانهی همکاری چپها با خمینی و پیروزی او)
آنجا که تقاص و کفاره باشد، گناهکاران به شلاق مجازات میشوند و به تخت شلاق بسته میشوند تا تعذیر بر آنان جاری گردد. به راه “نجاتِ ایمان” زمزمهی بازداشتها آغاز میشود، به کتابخانههای شهر حمله میکنند. درویش خود آغازگر تصفیه کتابخانهها میشود از کتابهای غیراخلاقی و غیرمذهبی. به جای آنها کتابهای جادو و جنبل، خرافات قفسهها را پُر میکند؛ دیگر “از کتابهای پیشین هیچ دیده نمیشوند.”
درویش جز انتقام سودایی در سر ندارد. همسانِ خمینی، از هر گونه لذتی دوری میگزیند. نگاهی نافذ دارد و قدرت کلامی جادویی. موعظههای او تودهها را مسخ میکند. درویش “آقا”ست، آمده است تا مردم را نجات دهد. آقا مردم را در شهرک درخت انجیر معابد جمع میکند. زن و مرد، پیر و جوان خیابانها را در تصرف خویش دارند. در دست عدهای چماق دیده میشود. ریشههای درخت انجیر معابد همهجا به چشم میخورند، ریشهها از زیر آسفالت خیابانهای نوساز و پیادهروها بیرون زده است. همین ریشهها هستند که درهای اماکنی چون مدرسهها، کتابخانهها، مؤسسات دولتی و ادارات را گرفتهاند و رفتوآمد را دچار اختلال کردهاند. مردم در مقابل “کاخ مهران” که کاخی از “مرمر” است، میرسند، “…مجسمه مهرانخان روی ستون هشتضلعی وسط میدان با نورافکنهای بزرگ، نورباران است. دم در سینما شلوغ است. مرد سبزچشم نگاه به عکسهای بزرگ سر در سینما میکند. فیلم “شب کودتا” را نشان میدهد…” مردم عاصی تندیس مهندس مهران شهرکی را پایین میکشند. کابارهها را درهم میریزند و سرانجام مهندس شهرکی را با ماشیناش به آتش میکشند و کاخ او را به تصرف درمیآورند. (مهران اگر همان مهر ایران باشد، میتواند نماد آریامهر نیز بشود که مجسمههای او نیز به همین شکل در زمستان سال پنجاه و هفت به پایین کشیده شد. کاخ مرمرین مهرانخان نیز به نماد کاخ مرمرِ شاه)
درویش همچنان با مؤعظههای خویش مردم را تحریک میکند تا خراب کنند و بکُشند و به پیش بتازند؛ “ناگهان از دور در تاریکی گلولهای آتش، مثل ستارهای دنبالهدار، تاریکی را میشکافد، پیش میرود، سقوط میکند و خرمنی از آتش برمیخیزد و سینما- تئاتر شهرک در شعلههای سرکش گرفتار میشود…گوی آتشین دیگر در فضا ، کتابفروشی امید گُر میگیرد: پوچا، پاتانا، یاکا، یاکاکا. دود و آتش، مرکز پزشکی شعله میکشد. بعد دبیرستان پسرانه مهران، بعد کتابفروشیهای دیگر، درمانگاهها، کاباره جغد سیاه و اسب نقرهیی. بلوار یکپارجه میشود دود و آتش. میشود جهنم سوزان…”
در کشاکش درگیریها سیمای پنهان درویش بر تنی چند آشکار میشود، اما چه باک. دشمن کشته شده است، او رهبر است و خشم مردم همچنان آتش میافروزد؛ “…میدان مثل روز روشن است. عرق در چشم سبزچشم میشکند. گردنش خم میشود. دستش تکان میخورد. پلک میزند و لنزهای سبز میافتد کف دستش. از پشت سرش میشنود؛ “فرامرزخان؟” سر بر میگرداند. حسن جان پشت سرش است. چشمانش باز میشود. میشی است…کوهههای آتش در چنگ باد -گومباگومب دمادم و گُراگُر آتش- گردن فرامرز خم میشود. زانوهایش میلرزد و سست میشود. به عصا تکیه میدهد تا بنشیند بر پارسنگی بر ستون شکسته. حسن جان کمکش میکند. مینشیند. تاجگونه را از سرش برمیدارد. گردن خم میکند و پیشانی بر زانو میگذارد.”
رمان “درخت انجیر معابد” در نقطه اوج خویش به پایان میرسد. میتوان بسیاری از نمادهای آن را در تاریخ انقلاب ایران و شخصیتهایی که به قدرت رسیدند، بازیافت. رمان در آستانه انقلاب متوقف میشود. اینکه درویش به قدرت میرسد یا خیر مهم نیست. در واقعیت، خمینی همان “درویشِ دغلی” بود که به قدرت رسید. در این رمان، درخت انجیر معابر استوار و پابرجا میماند. ریشههای آن گستردهتر میشوند.
در تاریخ پیدایش درخت انجیر معابد میخوانیم که صد سال پیش توسط مرد غریبهای از بنگال آورده شده، در اینجا کاشته شده و تا کنون پنج “علمدار” داشته است. علمداران به عنوان متولیان این بقعه پنج نسل در خدمت آن بودهاند. اگر برای هر نسل بیست تا بیست و پنج سال عمر در نظر بگیریم، حدود یک قرن و نیم از تاریخ موجودیت زیارتگاه درخت انجیر معابد میگذرد.
علمدارها مخالف کتاب و مدرسه و عشق و هرآنچه نشان شادی باشد، هستند؛ “این مدرسهها بچهها را گمراه میکنن…بعضی از معلمها کلهی بچهها را پُر میکنن از حرفهایی که همش کفر و زندقهس… این کتابا را باید آتش زد. کتابایی که عشق و عشقبازی یاد بچههای چشم و گوش بستهی مردم میدن باید ریختشان وسط میدان شهرک، روشان بنزین ریخت و آتششان زد و جشن گرفت.”
علمدار چهارم به وقت مرگ به پسرش که به عنوان علمدار پنجم جانشین او خواهد شد، میگوید: “پسرم تو حالا علمدار پنجمی. این قدرت را بشناس! نگذار از دست برود. زیارتگاه را به تو میسپارم… اگر حرمتش را داشته باشی قدرت عظیم و بیانتهاییست که سلاطین را هم به خضوع وامیدارد.”
در فصل ششم که آخرین فصل رمان است، رمان با ضربآهنگی تند به پیش میرود، طوفانی به پا می شود، ماجراها در بحران زاده میشوند، خیال و واقعیت، گذشته و حال را درهم میپیچد و به پیش میتازد، بیآنکه آیندهای روشن در پیش داشته باشد. در همین فصل چماقداران حامی درویش همچون فاشیستهای موسولینی در ایتالیا سیاهپوش هستند. آنان به چوب و چماق و زنجیر مسلح میباشند و هیچ مخالفی را برنمیتابند.
زبان چماقداران را کسی نمیفهمد؛ پونیا، پونیا، پاپا…لولوو پاپا، پانچا، پامارا و…این زبان را درویش بر زبانها جاری کرده است. این زبان برای مردم بیگانه است، چنانچه زبان خمینی برای ایرانیان بیگانه بود. درویش همچون خمینی واژگانی نو وارد جامعه میکند. و این البته سالیانِ بعد خود را بهتر نشان میدهد. گسستِ زبانی یکی از بارزترین نمونههای گسست است در ایرانِ بعد از انقلاب.
به کانال دویچه وله فارسی در تلگرام بپیوندید
همانطور که با آمدن اعراب به ایران، بخشی از ایرانیان با نوشتن و سرودن به زبان عربی، عرب نشدند، با آمدن خمینی به ایران نیز عربی زبان مردم ایران نشد ولی زبان فارسی، زبانی آخوندزده شد. زبان آخوندی که مدعیست خاستگاهش زبان قرآن است، ملغمهای است از فارسی و عربی. این زبان در فهم همگانی مشکلآفرین شد و مشکل موجود روزبهروز گسترش یافت. تا آنجا که بحرانی همگانی را در این عرصه در زبان مردم و همچنین هنر و ادبیات پدید آورد.
مردم از فهم زبانِ پیروانِ درویش عاجز بودند ولی آن را بهکار میبردند، تکرار میکردند و گسترش میدادند. این همان زبانی است که به عنوان “زبان آخوندی” در ایرانِ پس از انقلاب رایج شد.
در درخت انجیر معابد اسفندیار آذرپاد وقفنامهای از خود بر دیوار معبد نصب میکند. مهرانشهرکی وقفنامه معبد را عوض میکند و با خط نسخ همان کلمات نامفهومی را بر آن مینویسد که هیچکس حتی خودش از آن سر در نمیآورد: “لولووکا، تون ماتا، کاتورا، پوجا، ماک سیکا…”
در “درخت انجیر معابد” جهانی فرومیریزد و به جای آن دنیایی کوچکتر در هراسی عمومی بنیان میگیرد. ششمین فصل رمان همین دنیاست که دارد گسترش مییابد. این فصل میتوانست خود رمانی مستقل باشد. در این فصل پنداری دیوانهای، همچون دیو، از چراغ جادوی افسانهها بیرون آمده تا راهبر توده مردم باشد برای بازگشت به جهان خرافات. تودهی مردم به رهبری “آقا” هر آنچه را که نشان از نو داشته باشد، به آتش میکشد و از بین میبرد. اگر فرو ریختن دنیای نخست در یک رمان آورده میشد، بازگشت به جهانِ قهقرا میتوانست رمان مستقلِ دیگری باشد.
احمد محمود در آخرین رمان خود، با واپسین تیر ترکش خود انقلاب را نشانه گرفت و شکست محتوم آن را پیشبینی نمود.
“درخت انجیر معابد” در دو جلد و بالغ بر هزار صفحه محصول گسست است، گسستی همهجانبه در تمامی عرصههای زندگی. اگر چنین گسستی پیش نمیآمد، آخوند و درویش در این داستان ظهور نمیکردند و خرافات به این شکل در تن داستان حادثه نمیآفریدند.
با رمان “درخت انجیر معابد” احمد محمود بخش بزرگی از تاریخ اجتماعی ایرانِ معاصر را نیز به داستان میکشاند؛ در “همسایهها” دوران ملی شدن صنعت نفت را شاهدیم و نسلی را که در بحران حاکم قدم به راه مبارزه میگذارد. در “داستان یک شهر” شکست جنبش را میبینیم و خاطرات یک تبعیدی در زندان و تبعیدگاه. در “بازگشت” زندگی یک زندانی را در پی سالها زندان، در زندانی دیگر که جامعهی خفقانزده باشد، میبینیم. در “زمین سوخته” ایران جنگزده را مرور میکنیم. در “مدار صفر درجه” نسلی را که سراسر امید است و برای انقلاب گامی دیگر به راه مبارزه میگذارد. در “درخت انجیر معابد” غول خفتهی ذهنِ یک جامعه از چراغ جادوی قرون سر بر میآورد تا همهچیز را درهم ریزد و به تسخیر درآورد.
مطالب منتشر شده در صفحه “دیدگاه” الزاما بازتابدهنده نظر دویچهوله فارسی نیست.