انسانها در کودکی و سالخوردگی نیاز به توجه ویژه دارند. همهگیری جهانیِ ویروس کرونا در سال ۲۰۲۰ این موضوع را بسیار روشن کرده است: میلیونها نفر در سراسر جهان مجبور به نگهداری از کودکان در خانه شدهاند و میلیونها نفر، حتی وقتی از نظر فیزیکی نمیتوانستند نزدیک مادربزرگها و پدربزرگهایشان باشند سعی کردهاند که از آنها مراقبت کنند. کووید-۱۹ به ما یادآوری کرده است که چقدر مراقبت از کودکان و سالخوردگان ضروری است. اما این بیماری همچنین به ما یادآوری کرده است که این افراد چقدر برایمان اهمیت دارند و تا چه اندازه روابط میاننسلی مهم است. درست است که در دوران قرنطینه، دلتنگ سینما و رستوران و آرایشگاه شده بودم اما حاضر بودم از همهی اینها بگذرم اما بتوانم بدون هراس نوههایم را در آغوش بکشم. از سوی دیگر، تغییری که جوانترها در آن دوران در نحوهی زندگیشان دادند تا سالمندان را محفوظ نگاه دارند بسیار چشمگیر بود.
اما این مسئله از نظر علمی نوعی تضاد گیجکننده را به ذهن متبادر میکند. میدانیم که موجودات زیستشناختی بر اثر نیروهای تکامل شکل مییابند، نیروهایی که موجودات را بر اساس تواناییشان برای بقا و تولیدمثل در یک محیط خاص گزینش میکنند. پس چگونه است که جریان تکامل به ما اجازه داده که بتوانیم برای بازههای طولانی در طول عمرمان این چنین آسیبپذیر و ناتوان باشیم؟ چرا انسانهای سالم و توانا در بهترین دوران زندگیشان تا این اندازه زمان و انرژی صرف مراقبت از انسانهایی میکنند که یا هنوز به دوران بهرهوری نرسیدهاند یا روزگار بهرهوریشان سپری شده است؟ پژوهشهای جدید نشان میدهد که این آسیبپذیریها با برخی از مهمترین نقاط قوت انسان یعنی ظرفیت ما برای یادگیری، همکاری و فرهنگ مرتبطاند.
زیستشناسان از عبارت «تاریخچهی زندگی» برای اشاره به سیر تکامل حیوانات استفاده میکنند: اینکه یک حیوان برای رسیدن به سن بلوغ چقدر زمان لازم دارد؛ چند فرزند دارد، چطور از فرزندانش مراقبت میکند و در کل چقدر عمر میکند. یکی از کشفیات جالب در زیستشناسی تکامل این است که فرایند انتخاب طبیعی اغلب صرفاً بر اساس ویژگیهای یک موجود در دوران بزرگسالی عمل نمیکند بلکه کل تاریخچهی زندگی او را در نظر میگیرد. در بسیاری از موارد یک تغییر ژنتیکی کوچک در نحوهی رشد یک حیوان میتواند به تغییرات مهم و بزرگی در شیوهی وفقپذیری آن با محیط منجر شود.
در مقیاس زمانی تکامل، انسان خردمند (Homo sapien) نسبتاً بهتازگی ظاهر شده است. اما در همین مدت کوتاه، تاریخچهی زندگی ما به نحو عجیبی تکامل یافته است و دوران کودکی و سالمندی طولانیتری نسبت به سایر حیوانات پیدا کردهایم. ما با نزدیکترین نخستیسانان (primates) خویشاوندمان تفاوتهای بسیاری داریم. شامپانزهها در هفت سالگی میتوانند خودشان غذای مورد نیازشان را تأمین کنند و بهندرت بیشتر از ۵۰ سال عمر میکنند. شامپانزهها چیزی شبیه دوران یائسگی انسانها ندارند. حتی در فرهنگهای شکارچی-گردآورنده که بلوغ کودکان سریعتر اتفاق میافتد اغلب تا سن ۱۵ سالگی نمیتوانند روی پای خود بایستند. به علاوه، انسانها، حتی در جوامعی که به پزشکی مدرن دسترسی ندارند، اگر دوران کودکی را به سلامت طی کنند شانس این که تا ۷۰ سالگی عمر کنند زیاد است. ما حدوداً ۲۰ سال بیشتر از شامپانزهها عمر میکنیم و به جز چند گونه از والها، به طور خاص نهنگ قاتل، تنها پستاندارانی هستیم که با پشت سر گذاشتن دوران باروری زندگیمان تمام نمیشود.
دوران کودکی طولانیمدت انسان بسیار عجیب است. همانطور که والدین میدانند بچهها هزینهی زیادی دارند و این مسئله حتی قبل از اینکه شهریه دانشگاه و اردوهای تابستانی رواج یابد هم مصداق داشت. بزرگسالان همیشه مجبور بودهاند از کودکان مراقبت کنند و شکم آنها را سیر نگه دارند زیرا رشد مغز در سالهای کودکی نیاز به انرژی فراوانی دارد. در حالت استراحت بیش از ۶۰ درصد از کالریهای مصرفیِ یک کودک چهارساله در مغز مصرف میشود، در حالی که این میزان در بزرگسالان حدود ۲۰ درصد است. انسانها هر چند سال یک بار بچهدار میشوند و با ریتم سریعتری موجودات ناتوان و گرسنه تولید میکنند. این در حالی است که سرعت بچهدار شدن در شامپانزهها بسیار پایینتر است.
شامپانزههای مادر بهتنهایی تمامی مسئولیت مراقبت از بچههایشان را بر عهده دارند. اما انسانها برای مراقبت از بچههای پرهزینهشان نظام گسترده و پیچیدهای را دست و پا کردهاند، از جمله کمک گرفتن از پدران، مادربزرگهایی که دوران یائسگی را پشت سر گذاشتهاند و والدین غیرزیستشناختی (alloparents). در میان حیوانات این نوع مراقبت بسیار نادر است. موشهای صحرایی پدر، نهنگهای قاتل مادربزرگ و والدین غیرزیستشناختی در میان میمونهای رزوس از معدود استثنائات هستند. اما هیچ گونهی دیگری جز انسان از هر سه نوع این مراقبان برخوردار نیست.
این نوع تغییرات در تاریخچهی زندگی، همزمان با تغییرات شدید در مغز و ذهن انسان اتفاق افتاده است. ما نورونهای بیشتری از سایر نخستیسانان داریم و تواناییهای چشمگیری برای یادگیری، اختراع، برقراری ارتباط، همکاری، خلق کردن و انتقال فرهنگمان پرورش دادهایم. بررسیهای جدید فسیلها نشان میدهد که در انسانها بزرگتر شدن مغز و ظهور توانمندیهای ویژه همزمان با طولانیتر شدن دوران کودکی و افزایش طول عمر اتفاق افتاده است. به عبارت دیگر، آسیبپذیریهای منحصربهفرد انسانیِ ما همزمان با تواناییهای منحصربهفرد انسانیمان به ظهور رسیدهاند. اما این دو نوع تغییر چه ارتباطی با یکدیگر دارند؟ به تازگی پژوهشگران زیستشناسی، روانشناسی و مردمشناسی با کمک یکدیگر به دنبال یافتن پاسخی برای این پرسشها برآمدهاند، پاسخهایی که به ما کمک میکنند درک کنیم که چه چیز ما را به عنوان انسان از سایر گونهها متمایز کرده است.
***
در حالت استراحت بیش از ۶۰ درصد از کالریهای مصرفیِ یک کودک چهارساله در مغز مصرف میشود، در حالی که این میزان در بزرگسالان حدود ۲۰ درصد است.
یکی از ایدههایی که در این زمینه مطرح میشود این است که دوران کودکیِ طولانی و محافظتشده به ما فرصت یادگیری دربارهی محیطهای متفاوتی را میدهد که در بزرگسالی با آنها مواجه خواهیم شد و به همین دلیل میتوانیم مهارتهایی را که در بزرگسالی برای رشد و شکوفایی نیاز داریم پرورش دهیم. انسانها قدرت بقا و رشد در محیطهای متنوع ـ حتی در فضا- را دارند و ما پیوسته در حال تغییر محیط و ایجاد محیطهای جدیدی برای خودمان هستیم. تقریباً هیچیک از اشیای موجود در اتاق من در دوران پلیستوسن[i] وجود نداشتهاند اما اکنون کاملاً با آنها احساس راحتی میکنم. در حالی که شامپانزهها و گوریلها هنوز در همان محیطهایی زندگی میکنند که در آن به تکامل رسیدند، انسانها بهسرعت در محیط پخش شدند. ما پیوسته در حال جابهجایی هستیم و همیشه این گونه بودهایم.
به نظر میرسد که نقش دوران کودکی تقویت یادگیری است. بنابراین، طولانیتر کردن این دوران برای گونهای که نیاز به یادگیری بیشتر دارد ظاهراً استراتژی مناسبی است. به طور کلی حیوانات کمسن و نخستیسانان جوان هوشمند به طور خاص، انگیزهی بالایی برای یادگیری چیزهای جدید دارند. سوزان پری، مردمشناس تکامل در دانشگاه کالیفرنیا در لسآنجلس، و همکارانش به مدت ۳۰ سال، رشد یک گونه از میمونهای جوان در کاستاریکا را مطالعه کردند. نتایج پژوهشهای آنها نشان میدهد که بچهمیمونها بسیار کاوشگر، کنجکاو و نوآور هستند. آنها اغلب چیزهای جدیدی را امتحان میکنند، هر چند بعضی وقتها کارهایشان- مثل آویزان کردن یک گیاه از گوششان یا بازی کردن با یک میوهی جدید به جای خوردن آن- زیاد معقول به نظر نمیرسد. بچهمیمونها بیشتر از میمونهای بالغ به دنبال تجربههای جدید هستند و میتوان آنها را نوگرا (neophilic) دانست، در حالی که میمونها در سنین بالاتر نوگریز (neophobical) میشوند.
مطالعات آزمایشگاهی و سایر پژوهشها نشان میدهد که بچهی انسان نیز مثل بچهی میمون مشتاق اکتشاف در محیط اطرافش است. وقتی نوزادان با چیزی بازی میکنند به شیوهای این کار را انجام میدهند که به آنها بیشترین اطلاعات را دربارهی نحوهی ساز و کار آن چیز میدهد. همچنین بچههای حیوانات و کودکان بسیار اهل مخاطره هستند و ناسنجیده و بدون فکر عمل میکنند. هر چند این ویژگیها میتوانند برای نظامهایی که میخواهند با تمرکز و بهرهوری بالا برای دستیابی به اهداف مشخصی فعالیت کنند مشکلزا باشند اما برای یادگیری بسیار سودمندند.
در واقع، هم علوم رایانهای و هم علوم اعصاب نشان میدهند که میان کاوش و بهرهوری بدهبستانی ذاتی وجود دارد. پرورش تواناییهای مدیریتی از جمله خویشتنداری، برنامهریزی بلندمدت و تمرکز، برای افزایش بهرهوری بسیار مفید است اما همین تواناییها ممکن است مانع از کاوشگری در سطح وسیع شوند. به نظر متخصصان علوم رایانه، بهترین راهحل این است که اول مشغول کاوش شوید و بعد به سراغ بهرهوری بروید. به نظر میرسد که به طور کلی دوران کودکی، و به طور خاص کودکی انسان، کاربست این راهحل توسط تکامل است. مطالعات جدید به جای اینکه از شیوههای پیجیدهی کسب دانش توسط بزرگسالان الگوسازی کند، نشان میدهد که کودکان در یادگیری و اکتشاف جلوتر از بزرگسالان قرار دارند.
برای اینکه بتوانید از این ظرفیت فوقالعادهی یادگیری در سنین پایین استفاده کنید نیاز به بزرگسالانی دارید که از شما مراقبت و محافظت کنند. کودکان کنجکاو به بزرگسالان مراقب نیاز دارند. بنابراین، تغییر دیگری که در تاریخچهی زندگی صورت گرفته تکامل شیوهی مراقبت، از جمله مراقبتی است که توسط سالخوردگان ارائه میشود.
رابطهی میان هوش، یادگیری و مراقبت در سایر حیوانات نیز دیده میشود. ناتالی اومینی، دانشمند علوم شناختی در موسسهی ماکس پلانک در آلمان و همکارانش، تاریخچهی زندگی جیجاق سیبری و کلاغ کالدونیای جدید را که پرندههایی بسیار کوچک هستند بررسی کردند. گرچه نحوهی تکامل این پرندهها با انسان بسیار متفاوت است اما آنها نیز تواناییهای فوقالعادهای در زمینهی یادگیری و استفاده از ابزارها دارند و تعداد نورونهای مغزشان بالا است که نشانهی داشتن مغزی بسیار تکاملیافته است. جوجههای جیجاق و کلاغ برای مدتی طولانی در آشیانه میمانند. اومینی و همکارانش متوجه شدند که جیجاقهایی که مدت طولانیتری با والدینشان زندگی میکنند بهرهی هوشی بالاتری دارند و در بلندمدت از وضعیت بهتری برخوردارند. هر چند کلاغهای والد به طور مستقیم به جوجههایشان چیزی آموزش نمیدهند اما جوجههایشان را تحمل میکنند، به آنها غذا میدهند و با گذاشتن چند تکه چوب کنارشان به آنها فرصت بازی و یادگیری میدهند. (اگر شما هم در خانه مشغول کار هستید شاید فکر بدی نباشد که از کلاغها تقلید کنید و بچهها را برای مدتی با چند تکه چوب و کمی خوراکی به حیاط بفرستید.)
دیگر پژوهشها پیوند نزدیک میان مراقبت، هوش و یادگیری را تأیید میکنند. زیستشناس تکاملی، امیلی اسنل-رود و مردمشناس پزشکی، کلیر اسنل-رود معتقدند که جانوران کمسن، هم انسان و هم حیوانات، خودشان بر اساس نشانگرهای مختلف میتوانند متوجه مقدار مراقبتی باشند که از محیط دریافت میکنند و رشدشان نیز بر همین اساس میتواند تغییر کند. وقتی حیوانات کمسن، از جمله کودک انسان، تشخیص میدهند که بهخوبی از آنها مراقبت میشود زمان کافی صرف فرایند بزرگ شدن میشود و بدن برای شکلگیری مغزی بزرگ و یادگیری بیشتر سرمایهگذاری میکند. اما نشانههایی مبنی بر غیاب مراقبت میتواند به الگوی دیگری از رشد بینجامد، الگویی که برای وفقپذیری در محیطهای نامساعد مناسب است و در آن نیاز به مراقبت کمتر است اما هوش هم نسبتاً کمتر پرورش داده میشود.
به نظر میرسد که افرادی که در سالهای پایانی زندگیشان به سر میبرند منابع بسیار مهمی از مراقبت برای انسانها هستند و احتمالاً نقش مهمی در تکامل انسانی ایفا کردهاند. کریستن هاوکس، مردمشناس، این فرضیه را «فرضیهی مادربزرگ» نامیده است. او نشان میدهد که در فرهنگهای شکارچی-گردآورنده مادربزرگهایی که دوران یائسگی را پشت سرگذاشتهاند یکی از منابع مهم مراقبت، بهویژه برای کودکان نوپا، محسوب میشوند. از آن جایی که مادران در فواصل نسبتاً کوتاهی بچهدار میشوند، مادر ممکن است درست در زمانی که یک کودک نوپا و محتاج توجه دارد، یک کودک شیرخوار هم داشته باشد. مادربزرگها میتوانند بعد از آنکه نوزادان دوران شیرخوارگی را پشت سر گذاشتند وظایف مراقبتی را بر عهده بگیرند. کودکان در این مرحله همچنان آسیبپذیرند و حتی نیازهایشان از شیرخوارگی بیشتر هم شده است.
به نظر میرسد که در تاریخچهی زندگی انسان نوعی همزیستی وجود دارد: از یک سو کودکیِ بلندمدت امکان کاوش و یادگیری را فراهم میکند و از سوی دیگر وجود طیف وسیعتری از مراقبان از جمله افراد مسن، شکلگیری این کودکی را امکانپذیر میسازد. این مراقبان متعدد و متفاوت باید مسئولیت مراقبت از کودک را میان خود تقسیم کنند و برای بزرگ کردن کودک با یکدیگر همکاری کنند. این امر هم چالشانگیز است و هم مزایایی دارد. سارا هاردی از دانشگاه کالیفرنیا در دیویس، جودیث بورکارت از دانشگاه زوریخ و مایکل توماسیلو از دانشگاه دیوک در کارولینای شمالی معتقدند که تعاملات اجتماعی انسان، ارتباطات و همکاری نیز میتوانند ریشه در نحوهی شکلگیری تاریخچهی زندگی ما داشته باشند.
قبلاً مردمشناسان عقیده داشتند که انسانها برای موفقیت بیشتر در شکار با یکدیگر همکاری میکردند. اما پژوهشهای اخیر در فرهنگهای شکارچی-گردآورنده حاکی از آن است که در فواید شکار احتمالاً مبالغه شده است. واقعیت این است که مادربزرگهایی که بدون سر و صدا مشغول جستوجو و جمع کردن موادغذایی از زمین بودند کالریهای بسیار بیشتری از شکارچیهای زورمند فراهم میکردند. در واقع، زاد و ولد تعاونی (اصطلاحی غیررمانتیک برای توصیف همکاری در بزرگ کردن بچهها) احتمالاً نیاز به همکاری و هماهنگیهای پیچیدهتری از شکار دارد و البته از حیث تکامل انسانی نیز سودمندتر است. در فرهنگهای شکارچی-گردآورنده والدین غیرزیستشناختی اغلب به نوبت وظیفهی نگهداری از کودک و حتی شیر دادن به او را بر عهده میگیرند.
گویی ما در دوران قبل از بلوغ و سالهای بعد از یائسگی بیشتر از هر زمان دیگری انسانبودن را تجربه میکنیم. در این دوران از زندگی است که میتوانیم به جای آن که مثل سایر نخستیسانان اغلب مشغول خوردن، جنگیدن، فرار کردن و تولید مثل باشیم (که البته برای انسانها در میانسالی بسیار مهماند) از موهبت یادگرفتن و یاد دادن بهرهمند باشیم.
وجود مراقبان متعدد میتواند برای نوزدان نیز مشکل باشد. مادر زیستشناختی معمولاً آمادهی نگهداری از نوزاد است اما پدر، مادربزرگ و پدربزرگ و سایر والدین غیرزیستشناختی چطور خود را آماده میکنند؟ نوزاد انسان قبل از آن که به یکسالگی برسد معمولاً از نظر اجتماعی بسیار ماهر است. او میتواند با دیگران ارتباط چشمی برقرار کند، به دیگران اشاره کند، آنها را وادار به توجه به شیء خاصی کند و رفتار دیگران را تقلید کند. تمامی این رفتارها و جذبهی نوزاد به اغوا کردن بزرگسالان برای مراقبت از او کمک میکند. وقتی مراقبت از کودک اتفاق میافتد، خود این مراقبت میتواند امکان شکلگیری دیگر انواع تعاملات اجتماعی و همکاری را فراهم کند. مهارتهای اجتماعیای که به نوزادان کمک میکند دیگران را به مراقبت از خود جلب کنند فواید تکاملی آشکار دیگری نیز دارند. این مهارتها میتوانند شالودهی همکاری ما در بزرگسالی نیز باشند. همان حساسیتهای اجتماعی که به ما اجازه میدهند در کودکی جلب محبت مراقبانمان را بنماییم بعدها برای جلب محبت همکاران و رؤسایمان مفید خواهند بود.
***
بنابراین، یادگیری در دوران کودکی، کاوشگری، خلاقیت و مهارتهای اجتماعی همه به این وابستهاند که ما مراقبان بزرگسال، از جمله مادر و پدربزرگهایمان، را در کنارمان داشته باشیم. اما طرف دیگر داستان چگونه است؟ آیا سالمندان به جز نگهداری از کودکان ما مشارکت خاصی در هوش منحصربهفرد انسانی دارند؟
وقتی دربارهی انتقال فرهنگ انسانی صحبت میکنیم (نکتهای که اگر منحصر به انسان نباشد در انسانها به نحو ممتازی متفاوت از سایر گونههاست)، کودکی و بزرگسالی هر دو دورههای حساسی در تاریخچهی زندگی گونهی ما به شمار میروند. ما بیشتر از هر حیوان دیگری اطلاعات و دانش را از نسلی به نسل بعد انتقال میدهیم. این فرایند سبب شده است که شیوهی زندگی امروز ما با دورهی پلیستوسن بسیار متفاوت باشد. سالمندان جایگاه ویژهای در این فرایند دارند. در روند تکامل انسان، مادربزرگهای ماهری که در دل زمین به دنبال خوراکیهای مغذی میگشتند نه تنها برای مغزهای کودکان همیشه گرسنه، کالری فراهم میآوردند بلکه این مغزها را با اطلاعات مهم نیز پر میکردند.
برخی از مهمترین شواهد در دفاع از این ایده را در نهنگهای قاتل میتوان دید. نهنگهای قاتل از جمله تنها پستانداران دیگری به غیر از انسان هستند که مادربزرگهایشان بعد از یائسگی همچنان به زندگی ادامه میدهند. بچهنهنگهای قاتل حتی بعد از اینکه به بلوغ میرسند نزدیک مادر و مادربزرگهایشان میمانند. اما این نهنگها همچنین از معدود گونههایی هستند که واضحاً سنتهای فرهنگیای دارند که از مادربزرگ به نوه منتقل میشود. این سنتها درست مثل سنتهای برجای مانده از مادربزرگهای انسانی به غذا مربوط است. نهنگهای قاتل ترجیح دادن میگو یا شیردریایی را به نوههایشان منتقل میکنند، همانطور که مادربزرگهای ما علاقه به کوکوی سیبزمینی یا اسپاگتی را به ما منتقل میکنند. گروههای مختلف نهنگهای قاتل غذاهای متفاوتی میخورند. برخی از آنها به سراغ کریل[ii] میروند و برخی دیگر ماهی را ترجیح میدهند. پژوهشهای اخیر نشان میدهند که این سنتهای غذایی از مسنترها به جوانترها منتقل میشود. در واقع، هنگام شکار، مادربزرگها سردمدار دستهی نهنگها هستند. نهنگهای قاتل جوانی که مادربزرگشان در قید حیات است زندگی بهتری دارند، بهویژه در هنگام کمبود غذا. این مادربزرگها، مثل مادربزرگهای انسانی به بچهنهنگهای ضعیف و ناتوان کمک میکنند تا دوام بیاورند.
مایکل گورون، مردمشناس دانشگاه کالیفرنیا در سانتاباربارا، و همکارانش همچنین میگویند که سالمندان نقش آموزشی مهمی در تکامل انسان دارند. آنها مدلسازیهای ریاضی و مشاهدات فرهنگهای مختلف را با هم ترکیب کردهاند تا ارتباط میان تاریخچهی زندگی، فرهنگ و آموزش را پیدا کنند. انسانها برای رشد و شکوفایی باید بر مهارتهای پیچیده از جمله جمعآوری غذا، شکار، پختوپز، تربیت کودکان و ابزارسازی تسلط پیدا میکردند. بسیاری از این مهارتها نیاز به سالها تمرین دارند. معمولاً شکارچیها تا قبل از رسیدن به میانهی دههی چهارم زندگیشان به اوج مهارتهایشان نمیرسند. برای یادگیری یک مهارت پیچیده همچین نیاز به معلمان صبوری است که بتوانند دانش و فنی را که یاد گرفتهاند به دیگران منتقل کنند.
اما نکتهی ظریف اینجاست که بسیار دشوار است که کاری را با بهرهوری بالا انجام بدهید و همزمان آن را به دیگری نیز آموزش دهید. این مشکل را میتوان بهروشنی در انجام کارهای خانه دید. پنکیک درست کردن در روزهای تعطیل وقتی که بچهها میخواهند کمک کنند دو برابر زمان عادی طول میکشد. گورون و همکارانش متوجه شدند که بر اساس محاسبات ریاضی بهترین استراتژی تکاملی این است که اجازه دهیم افراد مسن به کودکان آموزش بدهند. آنها میگویند باید اجازه دهیم افرادی که حداکثر بهرهوری را دارند و در اوج خود به سر میبرند بر انجام امور تمرکز کنند، و در عوض نوآموزان را در کنار افراد مسن قرار دهیم که هر چند دانش و تجربهی بیشتری دارند اما معلمانی با بهرهوری پایینتر هستند. آنها با مرور بیش از بیست هزار مشاهده از بیش از چهل نقطهی مختلف در سراسر جهان متوجه شدند که این دقیقاً همان الگویی است که در بسیاری از فرهنگهای شکارچی در دنیای معاصر به چشم میخورد. پدربزرگ و مادربزرگهای ۵۰، ۶۰ ساله به اندازهی شکارچیان ۳۰ ساله قوی و موفق نیستند اما احتمالش بیشتر است که معلم باشند.
از این زاویه، نقاط ضعف هم میتوانند نقاط قوت محسوب شوند. همانطور که کنجکاوی، سر و صدا و احساسی عمل کردن کودکان میتواند منجر به اکتشاف شود و ناتواناییهای آنها را جبران کند، تجربه، صبر و مهارتهای قصهگویی سالمندان نیز میتواند کندبودن و ضعیفبودنشان را بپوشاند. پژوهشهای متعدد حاکی از آن است که ما در دههی پنجاه زندگیمان معمولاً شادتر یا حداقل رضایتمندتر از قبل هستیم و معمولاً تا زمانی که از نظر جسمی سالم باشیم این احساس ادامه پیدا میکند. شاید این رضایت ناشی از کنار گذاشتن تکرویهای دهههای میانی زندگی باشد و در واقع ما را برای ایفای نقش مراقب، معلم، پاسدار سنتها و ناقل حکمت و دانایی بهتر آماده میکند.
به نظر میرسد که همهی این تحولات در تاریخچهی زندگی با هم ادغام شدهاند و معجون همفرگشتیای (coevolutionary) را درست کردهاند که به ظهور سریع انسان خردمند انجامیده است. دوران کودکیِ طولانیتر، اجتماعیتر و هوشمندتر به علاوهی دوران سالمندی بلندمدتتر باعث میشود که بزرگسالانی ماهرتر داشته باشیم. این بزرگسالان به نوبهی خود میتوانند کالریهای بیشتری تولید کنند و از عهدهی مراقبت و همکاری بیشتری برآیند که خود میتواند برای نسل بعد، دوران کودکیِ هوشمندتر و اجتماعیتری را فراهم کند.
دوران کودکی و سالمندی یعنی همان سالهایی که بیشترین آسیبپذیری و کمترین بهرهوری را در زندگی سپری میکنیم، از نظر زیستشناختی برای پرورش بسیاری از توانمندیهای ارزشمند و عمیقاً انسانی ما حیاتی هستند. این سالها کاوش، خلاقیت، همکاری و هماهنگی، فرهنگ، یادگیری و آموزش را پرورش میدهند و تسهیل میکنند. گویی ما در دوران قبل از بلوغ و سالهای بعد از یائسگی بیشتر از هر زمان دیگری انسانبودن را تجربه میکنیم. در این دوران از زندگی است که میتوانیم به جای آن که مثل سایر نخستیسانان اغلب مشغول خوردن، جنگیدن، فرار کردن و تولید مثل باشیم (که البته برای انسانها در میانسالی بسیار مهماند) از موهبت یادگرفتن و یاد دادن بهرهمند باشیم.
مراقبت از افراد آسیبپذیر، چه در کودکی و چه در سالمندی، به همهی ما امکان شکوفایی میدهد. بحران کووید-۱۹ اهمیت و دشواریهای این نوع از مراقبت را برای ما آشکار ساخته است. اما این همهگیریِ جهانی همچنین به ما این واقعیت را نشان داد که حتی قبل از شیوع این ویروس در مراقبت از کودکان و سالمندان حتی (یا شاید بهویژه) در کشورهای ثروتمند، خیلی موفق عمل نمیکردهایم. گرچه اکنون مشاغل مراقبتی از کودکان و سالمندان را مشاغل «ضروری» مینامیم اما شاغلان در این حرفهها همچنان حقوق ناچیزی دریافت میکنند و از جایگاه اجتماعی بالایی برخوردار نیستند. مراقبت از نظر اقتصادی به چشم نمیآید و مراکز مراقبت از سالمندان و کودکان در اکثر جوامع توسعهیافته وصلهای ناجورند که از کمبود بودجه رنج میبرند. بدتر از همه این است که ما کودکان و سالمندان را از یکدیگر و از خودمان جدا میکنیم. شاید پس از پشت سرگذاشتن این همهگیری جهانی بتوانیم قدر این نوآموزان جوان، باهوش و آسیبپذیر و مربیان باتجربه، دانا و دنیادیدهی آنها را به درستی بدانیم و بار دیگر مادربزرگها و پدربزرگها را با نوههایشان دور هم جمع کنیم.
برگردان: آیدا حقطلب
آلیسون گاپنیک استاد روانشناسی و فلسفه در دانشگاه کالیفرنیا در برکلی است. از او کتابهای دانشمند و گهواره (۱۹۹۹)، نوزاد فیلسوف (۲۰۰۹) و باغبان و نجار (۲۰۱۶) منتشر شده است. آنچه خواندید، برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
Alison Gopnik, Vulnerable yet vital, Aeon, 9 November 2020.