عزیزی در اقصای تبریز بود
که همواره بیدار و شبخیز بود (بوستان سعدی)
آنهایی که مرا خوب نمیشناسند گمان میکنند که من یک نفرم، و به تبع آن فکر میکنند که تبریز من هم یک شهر است.
آن اوایل نزدیکتر از آن بود که ببینمش. بخشی از خودم بود و نه هنوز به صورت تجزیهشده به دو بخش محیط و من. البته بادهای پائیزیاش بود که خاک را بیرحمانه توی چشم میپاشید و برف زمستانهای سختاش که وقتی درِ خانه را باز میکردی سینه به سینهات ایستاده بود. یا تو خیلی کوتاه بودی یا برف سرکش و بلند. و بعد یکی راه میافتاد با پارو و راهی باز میکرد تا تو از درِ خانه و کوچهی باریک میرسیدی به بازارچه؛ و از مدرسه که برمیگشتی نور چشم نداشتی، که آفتاب روی برف نگاه تو را از تو ربوده بود. اما فاصلهای در کار نبود تا آدم بتواند فاصله بگیرد و ببیند و بگوید: این ارک علیشاه، این مسجد کبود، این باغ گلستان، این گجیل، این شنبه غازان، این سید حمزه، این صاحب الامر، این عون ابن علی (آینالی) و الی آخر.
بعدها فهمیدم که چه ظلمی به شهر میکردهام. فقط بوها بودند، و بعضی حرکتها. مثلاً موقعی که ایستاده بودم بالای گود، صبح زود، جلو مغازهی پسرخالهی پدرم، علی اکبر، که هم رضایتنامه برای مدرسهی ما مینوشت و هم کفنهای مردههایی را که روانهی قبرستان «شاوا» بودند، تحویل صاحبان مرده میداد. خب! احساسی که من داشتم این بود که اینها یعنی همین. و یا مثلاً وقتی که کوچولوی کوچولو بودم، اندازهی میخچهی کف پای پدر، و همانقدر هم موذی، که از «قونقاباشی» تا «وازال» صبح زود با برادر بزرگم و پدرم میرفتم. پدر در «وازال» در کارخانهی چای کار میکرد و از طرف مدیر کارخانه مأموریت بسیار مشمئزکنندهای هم داشت و به حالتی عذرخواه موقع تعطیلی کارخانه دم در میایستاد و دست به جیب کارگرها میزد تا مبادا آنها چای دزدیده باشند. و از آنجا که بیرون میآمدیم دشت گسترده بود که میرفت تا «لاله» و «راواسان»، که بعدها زیبایی همهشان، هم برکهها و هم آن درختهای بادام و زردآلو و امرود و سیب رفتند توی شکم راه کمربندی و یا شکم قبرستان تازهی «وادی رحمت» که حالا اگر از بالای قبر پدر زنم در همان وسطهای ردیف چهارده قبرها نگاه کنید آن پایین، تقریباً بقایای همان کارخانهی چای مخلوطکنی ۱۳۲۰ را میبینید و بعد ماشینسازی و تراکتورسازی و آن دورترها، خیلی دورتر، خانههای سازمانی و شاید حتی جادهی دوطرفه و سراسر «نصف راه» هم آن دوره و هم این دوره را، و از همین راه بود که شخصیتهای رازهای سرزمین من برای رساندن خود به پایان رمان، راه «کندوان» را در پیش گرفتند، برای رسیدن به سرخاک «تهمینۀ ناصری»ی اسفندیار و سهراب و ناصر ازدستداده، که در پای آن کلبههای عمودی و خوفناک و طبیعی که درست از سینهی کوه روییدهاند، در آخرین صفحات آن رمان خفته است؛ و بعدها، همین چند سال پیش، شنیدم که مردم واقعاً به زیارت تربت «تهمینه» – گمان کردهاند واقعیت داشته است – به زیر پای آن مجسمههای معجزهی کوه میروند؛ در حالی که انتقال تهمینهی «سمنگان» شاهنامهی هزار سال پیش، آن هم فقط بر روی کاغذ، صورت گرفته است. در اینجا هم انگار مردم دنبال مخفیگاههای کهن میگردند. ولی «نصف راه» هست، از همان جا، و درست از بیخ گوش «لاله» و «راواسان» ]ده زادگاه مادرم[، حالا هم جادهی بزرگ به طرف «اَسکو»ی «سردرود» کج میشود و ناگهان «باغهای اطراف، آن پایینها، و آن بالاها، همه رنگ طلا…این جاها پائیز زودتر میرسد. انگور را میچینند و پائیز میرسد، و گاهی هنوز نچیدهاند که میرسد. حالا بادی که در میان شاخههای درختها ]میپیچد[، انگار گوشوارههای طلا را زیر هزاران گوش نامرئی تکان ]میدهد[. دورتر، دریای لیرههای طلاست. آسمان، آبی روشن…، تکه ابرها، بیشکل و بیقواره…».[1]
البته در آن زمان که ما به آن کارخانهی چای مخلوطکنی میرفتیم و چند سال بعدش که کارخانه به علت اشغال روسها دیگر تعطیل شده بود، و حتی گاهی پس از سقوط فرقه، از بالاخانهی آن خانهی زادگاه مادر در «راواسان» هم صدای گرگ را در شب از اطراف ده میشنیدی، هم برکههای خفته در حصار سپیدارهای خنک را به شهود حس میکردی، و هم صدای خرناسهی کشدار کامیون را میشنیدی که از جنوب میاندوآب، مراغه یا مهاباد کوبیده بود و آمده بود و چون دیر کرده بود دهات اطراف را بیدار میکرد و میرفت. در سال ۱۳۲۸، یک بار هم به صورت یک خرّاز دورهگرد به «راواسان» رفتم، با مقداری عطر و پودر و کرم، که همه را در برابر هشت تومان سرمایهی اهدایی پدر خریده بودم. خاله و مادربزرگ مادر هرچه میتوانستند از این خرتوپرتها خریدند. بعد از ظهر به طرف شهر راه افتادم. تابستان بود. فکر کردم وسط راه سوار گاری یا الاغ کسی میشوم. نشد. یکی از آن کامیونها خرناسهکشان میآمد. ایستادم، اول توقف نکرد. ولی بعد صد قدم دورتر نگه داشت. دویدم که سوار شوم. دو نفری توی کامیون نشسته بودند. سیوپنج شش ساله، میخندیدند. گفتند بیا بالا. چهار تومان پول نقد داشتم با آن صندوقچهمانند که به دور گردنم آویزان بود. دور و بر را نگاه کردم. دویست قدم آن ورتر، همان کارخانهی متروکهی چای بود. سوار نشدم. هنوز هم نمیدانم چرا. مرداد تبریز و اطرافش بسیار گرم است. از آنجا تا «گود مردهشوخانه» پیاده و گاهی با گاری آمدم. وقتی به خانه رسیدم و سر دستگاه خرازیام را باز کردم، غوغای غریبی از عطر و کِرِم آبشده و رنگهای مخصوص بزک زنانه که همه را از دم بازار با حوصله و دقت انتخاب کرده و خریده بودم، از توی صندوق بیرون زد. عشق واقعی من به عطر از آن غوغای سحرآمیز آغاز شد ولی پروندهی آن خرّاز نوجوان برای ابد بسته شد.
«شمس تبریزی» حرفی زده است که دربارهی من صادقتر است تا خود او: «برای آن تا یک چشم دوست بینم صد چشم دشمن میباید دید.» دهها کتاب تاریخ و رمان و شعر مربوط به جنگ دوم جهانی خواندهام و صدها فیلم دیدهام، اما حقیقت این است که وقتی درستتر فکر میکنم میبینم که جنگ دوم جهانی از همان «گود مردهشوخانه»ی تبریز شروع شد، ولی برای درک حقیقتی به این روشنی دور دنیا را باید میگشتم و «صد چشم دشمن» باید میدیدم. دور دنیا را گشتهام تا تبریز را بهتر بفهمم. مسئلهی تعصب نیست. کسی که به زادگاه خود برنگردد، دنیا ندیده؛ یا بهتر، از مادر نزاده. ولی این را در آن روزهای اول نمیتوان فهمید. نه اینکه آدم شعورش قد ندهد، نه! حسی میرود در پایین قلب و بالای معده کمین میکند و میماند. انتظار میکشد و میماند. تا اینکه گشتن دور دنیا و تجربه کردن آدمهایش، دستهای آدم را بلند میکند و میگذارد روی آن حس. مرد هم باشی آن آبستنی را حس میکنی و بعد میبینی اگر حتی معنی هم نداشته باشد، چیزی به مراتب بالاتر از معنی دارد. به همین دلیل، ناگهان فواره میزند. خودت را ده بار کوچکتر میکنی، شصت ساله که هستی، شش ساله میشوی در سال ۱۳۲۰، و ناگهان اسب گاری پدر َدرِ اصطبل خانهی وقفی را با پوزه و سرِ توی توبرهاش باز میکند و میزند بیرون و چون در حیاط بسته است دور حیاط وقفی «گود» دیوانهوار میدود و آخر سر میرود کنج حیاط، کنار دیوار باغِ «میرزا رفیع» میایستد و ما از روی کاغذ پنجرهی جِرخورده، تنبان به پا و ترسزده، اسب بیچاره را تماشا میکنیم و دو عبارتِ «قبیستان حَیَطی» ]حیاط قبرستان[ که همان خانهی وقفی مسکونی توست و «پنجرهی کاغاذی» ]کاغذ کاهی و روزنامه که موقع شکستن شیشهی پنجره با سریشم روی پنجره را با آن میگرفتند[ در ذهن حک میشود. و بعد مادربزرگ، عین یک مادرسالار ابتداییِ خودگماشته همه را از حیاط میبرد بیرون. اسب همانجا میماند. مادر بزرگ همه را هدایت میکند به داخل چشمهی سی چهل پلهای و همسایهها را میبرد آن تو و در را میبندد تا اسب آسمان غرمبهی تبریزِ جنگ دوم را به تنهایی بشنود. و بعد هیچ سروصدایی نیست. درِ آب انبار را باز میکنند و همه میآیند بیرون؛ و بعدها که تابلوهای «ریورا»ی مکزیکی را میبینی، در کتابها و موزههای آمریکا و اروپا، دوباره به یاد میآوری، چرا که پدر و پدرهای دیگر از بالای گود، کنار هم، با دستهای حلقهشده در جلو یا عقب، با آن کپیهای کارگری که بعداً دو نسل کارگر و روشنفکر سرشان میگذارند، پایین میآیند و بعد معلوم میشود «صلح» شده و هفتههاست که افسرها و سربازها با لباس مبدل از کورهراهها درمیرفتهاند. و همه میروند پشت بام، که از پشت سپیدارهای سر به فلک کشیدهی باغ بزرگ کناری میتوان آن اسبهای چاق و بلند «مجار» را دید که «یلینکا» ]گاری روسی[های بزرگ را میکشند که چند برابر «داشقا» ]گاری به ترکی تبریز[های تبریزند. و همینطور میآیند و بعد همه جرأت میکنند و تو هم کنار دیگران از گود میزنی بیرون تا سرِ چهارراه «قره آغاج» و «منجم» شاهد ورود ارتش خارجی باشی. بعضیها عین آدمهای خود شهر هستند، چرا که هنوز نام رنگ چشمشان را نمیدانی، ولی بعضیهای دیگر صورتهای شیت و ویر دارند با چشمهای منتظر و مبهوت و کمی ترسزده، و بعضیها دندانهای طلا دارند که از زیر سبیل کلفت برق برق میزنند و تانکها که میآیند. این همان شهریور بیست معروف است. و همگی یک پدر هم دارند که چشم و ابرو و گیس و سبیل مشکی دارد که عکساش را با احترام تمام میآورند، و تو صدای قلب پدرت را میشنوی که دستت را گرفته، کپی به سر دارد و تماشا میکند و روز از نو و روزی از نو، و برمیگردی به همان گود مردهشوخانه و خانهی وقفی، همانطور که چند سال بعد برمیگردی و بعد در سالهای بعد هر کجا که رفتی به آنجا برمیگردی، و حتی حالا داری پس از مرگ مادر در سال ۷۴ برمیگردی و میبینی که پدر با چند سالدات ]سرباز[ روس وارد حیاط وقفی شدهاند و مادربزرگ عجله دارد که متکای تو را زیر شلیته و تنبان مادرت بچپاند و یل رنگ و رو رفتهی خودش را هم از روی آن تنش کند و چادر را بیندازد روی سرش و تا سالداتها برسند به هشتی و سرک بکشند به اتاق، مادربزرگ چنان زن حاملهای از مادر ساخته که بیزن ماندهترین مرد دنیا هم رغبت نمیکند نگاهی به سویش بیندازد، و بعدها وقتی که تو «سیمیشکا» ]تخمهی آفتابگردان به روسی و ترکی[ میشکنی یاد آن کلمهی عوضی «ماتیشکا» میافتی و یاد کاسهی آب چشمهای که از حیاط رد میشود و پدر آن کاسه را میدهد دست سرباز روسی که آن کلمه را گفته، و روسه خندهاش میگیرد و دندانهای طلایش میزند بیرون و پدر آب متعفن را میگیرد جلو دهان او تا بنوشد و وانمود میکند که معنی کلمه را ملتفت نشده است. نشریهی معروف «ایسکرا»ی سوسیال دموکراتهای روس از راه مخفی تبریز به روسیه میرفته، هم در آن زمان که ستارخان به کنسول روس میگفت من زیر پرچم روس نمیروم و میخواهم هفت هشت کشور بیایند زیر پرچم ایران. و تبریز، زن و مرد بزرگ فراوان دیده ولی از ستارخان بزرگتر ندیده. مسئله این است: چگونه یک غیرت فردی سراسر پرچم یک کشور را در حساسترین لحظه به تن و روح خود میپیچد. و چرا آدم نمیتواند بی ستّار از کوی و برزن تبریز، حتی در خیال و حافظه بگذرد؟
از گود که بیرون میآمدیم از آن سویش میرفتیم به کوی «ویجویه» که بخشی از تاریخ مشروطیت است و از این سویش میآمدیم طرف «گَجیل قاپوسی» ]دروازهی گجیل[، که در نسل ما و نسل بعدی، تبریزیِ واقعی کسی است که از «دانشگاه» گجیل فارغالتحصیل شده باشد. پس از فارغالتحصیلی دیگر از هیچ غول و هیولا نخواهد ترسید. میوهفروشیها و سبزیفروشیها این جا هستند. پرندهفروشیها، نه دو تا و سه تا بلکه دهها، با مهمانان همیشگیشان پرندهها و پرندهبازها و رنگ مو و آواز پرنده و اسامی پرنده و حریر نرم و تصادفی کلمات، همه زنانه و کودکانه؛ و من برای نوشتن صفحاتی از آواز کشتگان، اول خود را به شاگردی این رنگ و بو و صدا مُباهی کردم، و بعد از دوستم «مجید سیفالدینی» کمک خواستم. گجیل، یک بوی منتشر ویرانی، ترکیبی از شهری «پدروپاراما»یی و «ماکوندو»یی، ولی از هر دو جالبتر، و پیرمردها همه شکل «بورخس». فضای تقسیم زمان و زندگی با چاقوها و انحرافها، عشقها، جنایتها، خیانتها، و افسانههای منتشر از جیب بریها و شیرهکشیدنها و اشیای عتیقه و هنزر پنزر کهنه و نو و معرکهگیرها و مرکز فروش اموال مسروقه و محل نمایش همهی اعتیادها. و چیزهای غریب چنان فت و فراوان، و مرکز چنان قطّامههایی که زبان آپاردی و پاچه ورمالیدهی هیچ محل دیگری به گرد پای زبانشان نمیرسد. و کاروانسراهایی با پیرترین بوقلمونها، همسن «بورخس»های بیرون کاروانسراها؛ و پیچیده و پرهیجان؛ پاتوق پاتیلها و لوطیها و نوچههایی که ایستاده یا نشسته دوره میبینند تا دور دستشان بیفتد؛ و همه دنبال شکار یابو- از تحصیلکرده و شهری، تا دهاتی و سرباز، و تا بومی و بیگانه، و فکرش را بکنید که برای رسیدن از آن گود «مردهشوخانه» به مدرسهی «پرورش» در خیابان «تربیت»، بچه مدرسه باید از این مجموع رد میشد. و در «پرورش»، همه تر و تمیز و تیتیش مامانی بودند و ما بُر خورده بودیم و زجر میکشیدیم. علت این بود که ما را پسر «حاج محمد علی بادامچی» فرستاده بود به این مدرسه، که از یک سو خویش پولدار پدر بیپول ما بود و از سوی دیگر پسر نزدیکترین رفیق خیابانی. و حالا، تو، بزمجهی گود مردهشوخانه همکلاسی پسر استاندار، پسر فرماندهی لشگر و پسر رئیس دادگستری و پسر رئیس شهربانی و بچه پولدارهای دیگر بودی. و هم معلمها میزدندت و هم بچه پولدارها، تو هم می زدیشان. البته جای بدی نبود. از «گود» تا «پرورش»، مثل از «پاریز تا پاریس» بود. و کینه نسبت به سرمایه، نه مال خواندن «مارکس» و «انگلس» و «لنین» بود، نه میراث «ملکم ایکس» و «کاسترو» و «چه گوارا»، بلکه پس از اینکه اینها را خواندی میفهمی که محصول همان مدرسه بود. ساعت دوازده به سرعت از مدرسه میرفتیم وسط بازار به یکی از تیمچهها که در آن پدر چای را غربال، وزن و بستهبندی میکرد، در کارخانهی «حاجی قنادان». دوباره به مدرسه برمیگشتی و ساعت چهار دوباره برمیگشتی به همان تیمچه یا تیمچهی دیگر. و تجربهی من از بازار برمیگردد به آن سالها، و چون در جاهای مختلفش کار کرده بودم، روح آن سنت مکالمه، کار، و به دنبال آن کینه نسبت به خرید و فروش، داد و ستد، تجارت و بورژوازی، از همان دهنهی بازار «امیر» تا کنار «قوری چای» و یا «مهران رود»، با من ماند.
بازاری که جالب بود و همهی ساعات تفریح َمنِ نوجوان را با شکنجهی کار طاقتفرسا از من میگرفت. ولی حقیقت این است که آدم باید احمق باشد تا همیشه در آن بازار بماند. همه گذشته بودند. من هم باید میگذشتم. از جایی به آن پیچیدگی و عظمت. «مارکوپولو»، «حمدالله مستوفی»، «تاورنیه»، «شاردن»، کشیشهای «یسوعی» و «مسیو فلاندن» فرانسوی و روسها و «هدایت» خاطرات و خطرات، انگلیسیها و مستشارهای نظامی آمریکا. از دهها دهنهی کوچک و بزرگ و سوراخسنبههای مخفی کوچههای باریک و تاریک و پیچاپیچ میشد وارد بازار شد و از آن بیرون آمد. و روزهای عزاداری شلوغترین دورهی بازار بود و من رنگ و بو و حالت جمعی جماعات بزرگ را نخست در آن تیمچههای سقف بلند فرشفروشیها دیدم که زنجیر و اشک و سینهی برهنه و سرخشدهی مردها با ماهیهای پنج و هفت و نه متن قالیهای خوی و تبریز، اُختی و انطباقی متقابل مییافت و تا چشم کار میکرد چشم دودوزن و نفس خستگیناپذیر بود و بعدها که بخش «صفا» و «مروه»ی خسی در میقات جلال آل احمد را خواندم، نوشته را زیبا یافتم، ولی غریب نیافتم، چرا که آن چشمها را پیش از آن به چشم خود در زیر آن سقفهای بلند دیده بودم.
لِمِ تند رفتن از بازار «امیر» و «دله زن» و «صفی» و یا از دور و بر «مسجد جامع» را هم خوب یاد گرفته بودم تا سریعتر خود را به محل کار و یا به «پرورش» و بعد به «لقمان» برسانم. نوشتهاند که بازار شرقی هوای خفهای دارد، ولی باید آنجا کار کنی تا بفهمی خفه یعنی چه. تا روح این بازار را نفهمی، قلم شرقی نمیتوانی بزنی. البته دبیرستان لقمان به بازار نزدیکتر بود، آن ور میدان استانداری بود و در سال ۲۵، هنوز مدرسهی لقمان نبود، ولی یک بار همهی شاگردان مدارس را به استانداری بردند، برای دیدن پیشهوری. ولی از اواخرِ «لقمان» و در «فردوسی»، دیگر جز برای خرید به بازار نمیروی. پدر در بازار کار نمیکند. ولی در سالهای قبل از گود که میآمدی بیرون، از گجیل رد میشدی، میآمدی بالاتر و بالاتر تا میرسیدی به «دیگباشی» و بعد میرفتی توی بازار «صفی» و یا میرفتی پایین و از جلو دبیرستان «سعدی» که راه میافتادی کوچهیپستخانه که یک طرفش میخورد به کوچهای که خانهی تیمسار «مهرداد» در آن بود و بعد ادامه میدادی و اگر دست راست میپیچیدی میخوردی به «ناچره لر» ]ناچارها[ که مرکز زنان بیچارهی شهر بود که از سرناچاری به آن محله راه یافته بودند؛ و یا مستقیم میرفتی که «پاساژ» بود و بعد خیابان «پهلوی» که چون در سال ۲۴-۲۵ آسفالتاش کردند، ترجمهی ترکی «آسفالت» ماند روی خیابان: «قرقم» ]قیر- شن[، و باز اگر از مدرسهی سعدی میرفتی، میخوردی به «تربیت» که اگر مستقیم میرفتی، باز وارد «پهلوی» میشدی که دست چپت «میدان شهرداری» یا «میدان ساعت» بود و در دوران بچگی و نوجوانی تو آنجا میرفتی به تماشای اعدامشدهها، و شاه هم که تبریز میآمد از بالکن شهرداری خود را به تماشا میگذاشت. اگر از کنار شهرداری به طرف جنوب میرفتی سر از پادگان درمیآوردی و اگر به طرف شرق میرفتی، میآمدی و میرسیدی به یک مدرسهی بزرگ دیگر تبریز، دبیرستان منصور، که ساعدیها و فرج صبا آنجا درس خوانده بودند ولی اگر از میدان ساعت به طرف شمال میرفتی، میخوردی به همان استانداری و از دست راست میرفتی میدانی که دانشسرا بود و بعد «ششگلان» و «حیدر تکیه سی» و در همین آخری بود که «حیدر خان عمو اوغلی» مینشست و قلیان چاق میکرد. ولی اگر همان اول «تربیت» میپیچیدی توی بازار، خود را در بازار شیشهگرخانه مییافتی، که همهی کتابفروشیهای تبریز اول آنجا بودند و کتابفروشی «سروش» همهی کتابهای تو و برادرت را مفت و مجانی میداد، به سفارش همان پسر بادامچی، و گاهی توی کتابفروشیها یک جفت چشم درشت و جذاب میدیدی در زیر ابروهای پرپشت و صورتی لاغر و کشیده. «شهریار» را یا اینجا میدیدی و یا رو به روی استخر اول «باغ گلستان»، که همان چهرهاش با شمعدانیهای اطراف استخر با هم در استخر منعکس میشدند. استخر جان میداد برای آبتنی، شاعری و خودکشی. و تو آن ور استخر مینشستی و زیر چشمی آن چهرهیمعکوس میان شمعدانیهای معکوس را میپاییدی. و شاید میگفتی کی نوبت من میرسد! در بازار «شیشهگرخانه» شهریار نشسته دست میداد و تو میرفتی بازار «امیر»، و یا باز میرفتی طرف شهربانی با آن شیرهای بدریختاش و یا نرسیده میپیچیدی دست چپ و میرفتی توی بازار زرگرها و یا بازار کفاشها که تهش میخورد به «دله زن» و «امیر». و در اینجا همه به هم تنه میزدند و ناگهان زنی دستش را بلند میکرد و محکم میزد توی سر مردی که از فرصت سوءاستفاده کرده بود و سروصدا به پا میشد، و یا میدیدی که فروشندهای بومی دنبال قالب کردن چیزی بدل به جای اصل به زن و مردی خارجی است، و گوش میخواباندی ببینی زبانشان را میفهمی، و ناگهان میدیدی که داری ترجمه میکنی. در آن زمان که ما بچه بودیم تقریباً یک چهارم کل شهر را بازار تشکیل میداد. صنعتیشدن، امر بازار را از بازار بیرون کشید و به مرکز خیابانهای شهر رساند، با سینماها و مغازهها و دانشگاه که میرفتیم سر «سهراه شهناز» میایستادیم. و چشم از تماشا سیر نمیشد. نسل من این را خوب میداند. خیابانهای بزرگ و میدانهای وسیع مال بعدهاست و واقعاً آیا لازم است که یک تبریزی، برای هزارمین بار، از ششگلان و سرخاب و شتربان و ویجویه و راسته کوچه و میارمیار و منجم و امامیه و طوبانیه و باغ گلستان و شنبه غاران و ارک صحبت کند؟ کسروی در این مراکز و محلات دهها عکس از آدمها چاپ کرده، و بعد عکسهای رضاخان و محمدرضا شاه آمده و بعد عکسهای انقلاب و بعد از انقلاب. هر محلهاش تاریخ است. ولی خوانندهی تاریخ، تصویر غریبی از تبریزیها دارد: تفنگ به دست و یا قطار فشنگ حمایل دوشها، و یا بالای دار، تنها و دستهجمعی. تاریخ هجده ساله را که به یاد میآورید؟
ولی گفتم که تاریخ بعداً بود. اگر به «راسته کوچه» رفتیم، برای این بود که پدر که امین همه بود، قرار بود همهی اهل خانه را در منزل حاجی غلامعلی سکونت دهد. و من اولین نگاهم را به زندگی درونی نجبای بورژوازی تجاری تبریز انداختم. سه خانهی تودرتو. طرف از ترس دموکراتها در رفته بود، و پدر، نگهدار این مجموعه. و چه عیشی کردیم من و برادر بزرگم در آن سه حیاط تودرتو. یکی مال مرغ و خروس و بره و بزغاله و طویله، دیگری با حوض بزرگ و تلمبه و هزاران پروانه و خوشههای انگور توی کیسهها و زنبورها و انواع پرندهها، و آدم احساس میکرد که اگر فرشتگان در آن رفتوآمد میکردند دوران پیش از تبعید بشر به روی زمین همین جا میشد. و سومی بازهم پُر از دار و درخت، ولی محل سکونت. و شبها، شبچره و شنیدن رستمنامه و اسکندرنامه و مختارنامه در منزل همسایه که سواد داشت، به ترکی اینها را میخواند، و برای پدر و پدران و پسران دیگر که سواد نداشتند. و در روز لذت بردن از کوچهی نجبای تبریز و دیدن خانههای تجّار دیگر که خانواده به آنها رفتوآمد میکرد و بیشتر برای کار. و ناگهان بازگشت حاجی غلامعلی همان و بازگشت ما به گود مردهشوخانه همان. تا اینکه دری به تخته بخورد، پدر خود پول و پلهای جمع کند و خانهی محقری در کوی «سنجران» در همان راسته کوچه بخرد. و از این بابت احساس دین به پدر، که جوان شانزدهسالهی تازه «هدایت» خوانده، در بازارچهی «راسته کوچه» شاهدانه میخرید و میریخت توی جیبش و درمیآورد و میریخت روی زبانش، و بعدازظهر کنار مغازهی حاجی صمد، زنی زیبا را در کنار سرگردی شیک در درشکه تماشا میکرد، و نمیدانست که زمانی از دختر کوچولوموچولویی که بین آن دو نشسته صاحب سه پسر خواهد شد. حالا نصف آن خیابان راسته کوچه، حتی مسجد آقا میرزا کاظم شبستری را هم کوبیدهاند تا خیابان را وسیعتر کنند. و این اواخر، هر وقت از آنجا رد شدهام، فقط نیمی از سرم با من بوده.
و «ایکی قالا» دور دنیا در خانهها، گاهی پا روی فرشهایی گذاشتهام که خالهها و داییهای بیشمارم گرههای آنها را انداختهاند. «ایکی قالا»، در فاصلهی گود مردهشوخانه و راسته کوچه، از جنوب هممرز «چوخولار» و «گجیل»، از شمال، نزدیک به «قوری چای» مرکز قالیبافها، آوازخوانها، تار زنها، و نمایشهای ارتجالی و نقالی. مرکز اولین تولدها، اولین عیدیها، اولین مرگها، اولین چشمهای عاشق و منتظر، و عربدهکشیها و چاقو زدنها و افسانهها. در سال ۶۶، پس از چاپ رازهای سرزمین من، موقعی که یکی در حضور مادرم گفت آن هجده بچهی «نایب محمد» در ایکی قالا از صد سال تنهایی «مارکز» برداشت شده، و من جملهی او را برای مادرم ترجمه کردم، گفت: «تو بیخود هجده تا نوشتی، بیست و چهار تا بودند.» اتهامزننده نمیدانست که پیش از پیدایش چیزی به نام «رئالیسم جادویی» در پشت خاکریز تمدن در دنیای سوم، در عصر پیش از علم در گجیل، باغ گلستان، ایکی قالا، در گود مردهشوخانه زندگی همین جادو بود. مثلاً ما به بقعهی صاحبالامر به این خاطر نمیرفتیم که ببینیم آنجا چه می گذرد، و یا همانطور که در تواریخ نوشتهاند در زمان امیرکبیر گاوی از دست قصابی در رفت و به بقعه پناه برد و قصاب جان به جان آفرین تسلیم کرد و گاو را اهل شهر تقدیس کردند. نه، من سیاح خارجی شهر خودم نیستم که اینها برایم اهمیت داشته باشند. بین آن رفتن به غرفههای اطراف آن بقعه، و مثلاً پیش قره سید، که آسمان و ریسمان تخیلاش را به هم میبافت و در واقع ترکیب بدیعی از خضر نبی و فروید و یونگ، پزشک و بیطار و روانپزشک بود، و آن نقش چلیپای فرش، و یا «ماندالا»ی وسط ماهیِ پنج، هفت، نه یا یازده متن، و شعر هجایی بومیِ پنج هجایی، هفت هجایی، نه هجایی و یازده هجایی یک رابطه بود که بر آن حاکمیت «سوژه» این سو و «ابژه»ی آن سو وارد نبود. بین صدور نفت و صدور قالیِ تبریز یک فرق اساسی هست. دومی صدور نقشهی روح آدمی است. درچنین دنیایی، جهان به «سوژه» و «ابژه» ی «دکارتی» قسمت نشده. انگشتهای خالهی شصت سالهی من شاهد این است. حضور در مسجد جامع در بچگی با پدربزرگ و پدر و داییها و برادر بزرگ برای تمرین عربی و یا تمرین خط نبود. نوجوان نمیخواست خوشنویس شود. خوشنویسی افادهی ذهنی و سوبژکتیو بعدی است، بلکه آن «یای» علی به آن درازی و به آن زیبایی در مسجد یا علی و یا آن حروف فیروزهای مسجد کبود طراوتی داشتند که با آسمان میخواند، مثل لوح وسط ماهی پنج متن. در پشت سر همان مسجد جامع بود که من گذاشتم حسین میرزای رازها… سرش را روی شانهی آن مرد کمی مسنتر از خود بگذارد. بین آنها و زنی که از گوشهای مخفی آنها را در آن لحظه تماشا میکرد، فاصلهای نبود. پدیده را بیفاصله با خود داشتن یعنی جادو، و حرکات انقلابی شهر هم در همان بیفاصلگی واقع میشد، و تبریز انقلابیترین شهر کشور است.
فاصلهی انتقادی مال بعدهاست. دوست دارم شما را با بزرگترین مظهر شهر به صورت دیگر آشنا کنم. اول باید آن پدیده را از روند خاص «غریبگردانیِ» مخصوص آن رد کنم. همهجا عکس ارک را دیدهاید. پدرم از عشق اولش میگفت: «آلوده ]عاشق[ بودم، از این کوچه به آن کوچه میرفتیم. یواش یواش، همهچیز یواش یواش. چشمها درشت و سبز، آلوده بودم. شب و روز هم اگر خودش نبود، فکرش بود. ولی چهار ماه بعد یکی دستم را گرفت، سوار درشکه کرد، از دوهچی ]شتربان[ رفتیم باغ ملی، پای ارک و بعد پرده را از روی چشمم برداشت. سه میز آن ورتر با یک قزاق نشسته بود. عرق میخورد. خب، ارک به آن بزرگی را کوبیدند تو سرم.» با شنیدن این فاجعه که یک سال پیش از ازدواج پدرم با مادرم پیش آمده بود، با همین شکست عشق اول او، که در شانزدهسالگیام برای من تعریف کرد، من به ارگ معرفی شدم. یک روز بعد از ظهر رفتم. صاف و پاک و حجیم بود. چطور امکان داشت در اینجا خیانتی صورت گرفته باشد؟ بعد رفتم توی تئاتری و همان جا بود که عاشق تئاتر شدم. تئاتری دیدم که بعدها در هیچ جای دنیا ندیدم. از تئاتر بیرون آمدم. از یک نفر پرسیدم چطور میتوانم خود را به بالای ارک برسانم. سرازپانشناس بالا رفتم. سراسر شهر زیر پایم بود. کوه با برق خورشید بر سینهی سرخش و آن بالا مسجد «عون بن علی» که مردم به آن «عینالی» یا «آینالی» میگویند. حس پرتابشدگیِ غریبی پیدا کردم. سالها بعد نمیدانم چرا در آواز گشتگان، «ماهنیِ» زیبای دیوانه و عاشق را از بالای ارک به پای ارک انداختم. بعدها وقتی که کتاب شهرهای نامرئی را خواندم که زیباترین و رؤیاییترین کتابی است که دربارهی شهرهای جهان و غیر جهان از زبان دو رؤیاگر بزرگ، یکی «مارکوپولو» و دیگری «قوبیلای قاآن» نوشته شده است، گریهام گرفت، چرا که روح نویسندهاش «ایتالو کالوینو» را در زیر ارک علیشاه دفن کردهاند که به نظر من او تنها پس از دیدن ارک «تاجالدین علیشاه»، وزیر «غازان خان»، خویشِ آن «قوبیلای قاآن»، و شاید شنیدن این خبر که ذیلاً نقل خواهم کرد رؤیای شهرهای زیرزمینیاش را در آن مشافههی طولانی دو رؤیاگر افسانهای نوشته است: در زیر ارک سه نقب طولانی در عمق زمین کندهاند که یکی به سوی شرق میرود که «باغمیشه» است و از باغها و عمارات قدیمی شهر است؛ دیگری به «شنبه غازان» میرود که برج و بارو و قلعهای منهدم شده است که «غازان» آن را ساخته بوده و حالا تنها نام محلهاش باقی مانده است؛ و سومی از وسط بازار، از اعماق زمین رد میشود، حتی در «میدانچایی» ]مهران رود[ که در شمال بازار است، رو نشان نمیدهد و ادامه مییابد تا از زیر «آجی چای» ]تلخه رود[ بگذرد و از جایی که اکنون «پایگاه» است سر در آورد. شهری زیر شهر با این نقبها جان میگیرد تا اگر دشمنی از بیرون حمله کرد، قشون از زیر زمین برود و از سه سو بیرون بیاید و بر آن شبیخون زند. هیچ شهر کهنی، بدون شهر زیرزمینی نبوده است. تهران نیز نمونهی دیگر است. در مورد تبریز ممکن است این افسانهای بیش نباشد و شاید برخاسته از آن همه زلزله باشد که از زمانهای کهن، از زمان «زبیده» زن هارون الرشید، که میگویند یکی از چند سازندهی احتمالی شهر بوده، تا سال ۱۳۱۳، یعنی یک سال پیش از تولد من، شهر را تکان داده و بر آن گاهی تا حد نابودی مطلق خسارت وارد کرده است. ولی این افسانه از یک سو ضمیر ناخودآگاه مشترک مردم را نشان میدهد که برای دفاع از جان خود، حتی اعماق زمین شهرشان را به صورت اعماق ناخودآگاه جمعی خود شکل دادهاند. و از سوی دیگر، قورخانهای دفاعی را از زیر زمین جهان احضار کردهاند تا سلامت و بقای تن و روانشان را تضمین کند. چنین باشد «داوریژ» ــ «تاوریز» ــ «توریز» ــ «نوریز» ــ «نورژ» ــ «دوروژ» و «تربیز» و در جایی خواندم که «Taurus» که لاتین و یونانیِ تبریز است، معرّبش «ثور» است: «گاو نر، بقر ]گاو فلک- گاو گردون. یکی از صور دوازدهگانهی منطقة البروج میان حمل و جوزا و آن چون نیم گاوی تخیل شده که روی سوی مشرق و پشت به مغرب دارد و یکصد و چهل و یک ستاره بر آن رصد کردهاند و ثریا و عین الثور در این صورت باشد و بودن آفتاب در این برج به اردیبهشت (نیسان سریانی) باشد.[2][ و به تقریب سال ۶۶۱، سال مرگ بزرگترین شخصیت فرهنگی تبریز است. بیش از هفت قرن پیش غوغا بر او شوریدند، چرا که او جان مولای روم و بلخ و قونیه را از جهان به نام خود مصادره کرده بود. همیشه گمان ما این بود که اهانت به مردمان یک شهر سوغات فرنگ و ملیتبازی و عصبیت نژادی و قومی است و برخاسته از نژادپرستی قرون اخیر. ولی به نظر میرسد که چنین نیست. نمیدانم جاهلان و بیخبران عصر شمس و مولوی با شمس که به قول مولوی از «انوارحق» بود چه کرده بودند که او در صفحات مقالاتش به این صورت فریاد به آسمان برداشت: «آن از خریِ خود گفته است که تبریزیان را خر گفته است. او چه دیده است؟ چیزی که ندیده است و خبر ندارد چگونه این سخن میگوید؟ آنجا کسانی بوده اند که من کمترینِ ایشانم، که بحر مرا برون انداخته است، همچنانکه خاشاک از دریا به گوشهای افتد، چنینام، تا آنها چون باشند.»[3]
۱۸ تیرماه ۷۵- تهران