رمان در شبی از شبهای زمستان آغاز میشود و در یک شب تیره و بارانی نیز پایان مییابد. جز چند صفحه پایانی آن، تمامی آن در یک شب میگذرد. در سراسر رمان، جز شب پایانی، باران یکسر و بیوقفه میبارد. راوی که حال پیر و شکسته شده، در میان مردم به کلنل شهرت دارد؛ هم به این علت که افسر ارتش بوده و هم به سبب طرفداری از کلنل محمدتقیخان پسیان که به جان دوستش دارد و عکس بزرگی از او را آذینِ اتاق پذیراییاش کرده است.
کلنل لحظاتِ روایتِ داستان را زمانی “نامرد” و “بیرحم” مینامد. زمان داستان به زمستان سال ۱۳۶۱ بازمیگردد و مکان آن باید یکی از شهرهای شمالی کشور باشد؛ رشت شاید. پروانه دختر کوچک کلنل که هنوز چهارده سالش نشده، سه روز پیش خانه را ترک گفته و تا کنون خبری از او نیست. داستان از همینجا از زبان کلنل، در میان حوادثِ جاری، و یا در ذهن او میگذرد. بخش کوچکی نیز به صیغه سوم شخص، از سوی دانای کل روایت میشود.
زمان، زمان جنگ است و کشتار. زمانی که شهر پُر شده از حجلههای شهدا و خیابانها پُر از خون هستند.
نیمهشب دو جوان پاسدار در میزنند. آنان آمدهاند تا کلنل را با خود برده، جسد دخترش را به او تحویل دهند. از او میخواهند که جنازه را بدون هیچ سر و صدایی، همان شب به خاک کند. در برابر تحویل جسد، پول نیز باید به حسابشان واریز شود. معلوم میشود که پروانه را اعدام کردهاند. آنان به کلنل میگویند که دو پاسدار ناظر بر خاکسپاری، همراه او تا پایان کار، خواهند بود.
کلنل با شنیدن خبر، مبهوت، غرق در شوک، در بیداری نیز کابوس میبیند. احساس خفگی میکند. فکر میکند که دارد مجازات میشود. به خود میگوید که در زندگی دو گناه کبیره مرتکب شدهام؛ یکی کشتن همسرم و دیگری نافرمانی از دستور پیوستن به عملیات ظفار. او همسرش را کشته، زیرا به رفتار او مشکوک بوده است. به ظفار نرفته، برای اینکه نمیخواسته همدستِ بریتانیاییها باشد در استمرار حکومت سلطانِ آن دیار.
کلنل شخصیست با گرایشات ناسیونالیستی که در زندگی امیرکبیر و کلنل پسیان سرمشق او هستند. به کوچکخان جنگلی، محمد خیابانی و دکتر مصدق ارادت دارد. سه پسر و دو دختر دارد. پسر بزرگ را به عشق امیرکبیر، امیر نام گذاشته. پسر دوم را به یاد کلنل پسیان، محمدتقی و سومین پسر را که مسعود نام دارد، به یاد کوچکخان جنگلی، کوچک صدا میکنند.
پسر بزرگ، امیر، گرایشات تودهای دارد و در همین رابطه تا آستانه انقلاب در زندان به سر میبرد. امیر در پی انقلاب، به پشتیبانی از رهنمودهای حزب توده، به حمایت از انقلاب فعالیت آغاز میکند و در همین راستا رو در رو با “برادران و خواهرانِ” خود قرار میگیرد. او مدافع انقلاب فرهنگی است، اما در اندک مدتی خود نیز که معلم شده، مورد پاکسازی قرار گرفته، از کار اخراج میشود. امیر اندکاندک شکست انقلاب را باور میکند و ارتجاعی بودن آن را. خود را در تثبیت حکومت مقصر میداند و احساس میکند که در کشتارهای رژیم همدست حکومتیان بوده است. در فرار از جامعه و همچنین خود، جز زیرزمین خانه پدری جایی نمییابد که به آنجا پناه ببرد. احساس میکند که روی زمین سراسر فساد است و خون. او در این جهان دیگر رسالتی برای خود متصور نیست. امیر زندگی در انزوای مطلق را برمیگزیند.
همسر امیر، نوراقدس، که دانشجوی دانشگاه تهران بوده، پیش از انقلاب همزمان با امیر بازداشت میشود و امیر هیچگاه خبری از او نمیشنود. حدس میزند که باید زیر شکنجه کشته شده باشد. بعدها از “خضرِ” شکنجهگر میشنود که خودکشی کرده است.
امیر پس از احساس شکست در راهی که برگزیده بود، در نهایتِ یأس و ناامیدی، در زیرزمین خانه پدری میکوشد تا مجسمهای از نیمتنه امیرکبیر بسازد. او در تنهایی خویش بر این باور است که خود پاسخ معمایی است که درست کرده. او شک دارد به اینکه به کجای این کشور تعلق دارد. در شک به انسانیت خویش، میخواهد بداند؛ که هستم؟ چه هستم؟ و به کجا تعلق دارم؟
پسر دوم کلنل، محمدتقی، به جنبش چریکی گرایش دارد و به احتمال قوی باید هوادار چریکهای فدایی خلق بوده باشد. هم مخالف رژیم است و هم مخالف دیگر برادران. پس از انقلاب به شکلی مرموز، احتمالاً از سوی باندهایی وابسته به حکومت، کشته میشود. کوچک، پسر کوچکِ کلنل، طرفدار رژیم است. با آغاز جنگ ایران و عراق و درگیریهای رژیم در کردستان، عازم جبهه میشود. چندی بعد جنازهاش بازمیگردد. دختر بزرگ کلنل، فرزانه، غیرسیاسیست ولی شوهرش، حاج اللهقلی قربانی، شارلاتانیست وابسته به حکومت. فرزانه میگوید، وقتی که او به خانه میآید، لباسش بوی خون میدهد.
حاج قربانی به احتمال زیاد میداند که پروانه را اعدام کردهاند، اما آشکار نمیگوید. به نفع زندگی شخصی و شغلیاش نیست. آنگاه که جنازه کوچک از جبهه به شهر میرسد، او میداندار است و سازمانده تشیع جنازه. به وقت آزادی امیر از زندان نیز به وجود امیر به عنوان قهرمان شکنجهگاههای شاه، افتخار میکرد. با شکلگیری جناحهای موافق و مخالف حکومت، پرچم حاج قربانی نیز به باد جمهوری اسلامی وزیدن آغاز میکند.
فرزانه میگوید که بارها داستان فریدون را با ایرج و سلم و تور، در شاهنامه خوانده است و فکر میکند که این داستان واقعیتِ زندگی خانواده آنهاست. و میدانیم که در این داستان تراژیک، به نقل از شاهنامه فردوسی، فریدون به وقت مرگ کشور ایران را بین سه پسرش، ایرج و تور و سلم تقسیم میکند. بین برادران اختلاف میافتد. به دشمنی باهم برمیخیزند. تور برادرش ایرج را میکشد. پسر ایرج، منوچهر، به خونخواهی پدر، سلم و تور را میکشد. کشور بههم میریزد و خانواده از هم میپاشد. و جالب اینکه در این داستان خبر و نامی از دختران فریدون نیست.
در بازگشت به داستان زوال کلنل، پروانه دختر کوچک کلنل به اتهام هواداری از مجاهدین خلق در چهاردهسالگی اعدام میشود.
پیش از انقلاب کلنل همسرش فروز را پیش دیدگان پسرش امیر به ضرب شمشیر میکشد، چون حدس میزند که به او خیانت کرده است. کلنل نیز به علت قتل همسرش پیش از انقلاب راهی زندان میشود. او اگرچه به اتهام جنایت بازداشت شده، اما پس از خلع لباس و اخراج از ارتش، مدتی از این ایام را در بند سیاسی میگذراند و همآنجاست که امیر را نیز میبیند.
کلنل جنازه پروانه را در تابوتی تحویل میگیرد. دو پاسدار او را سوار اتوموبیل سپاه کرده، به سوی قبرستان میرانند. باران همچنان یکریز میبارد. سکوت و تاریکی بر شهر حکم میرانند. شهر به همراه مردمِ ساکنِ آن در خواب است. کلنل در کنار تابوت پروانه نشسته، به او فکر میکند؛ هنوز بچه بود، بچهای که چون پروانه “در باد غرب” گُم شد.
و چنین است که در پی بگیر و ببند و کشتنهای بیپایان، هراس شهر را در بر میگیرد. پنداری مردم باید پیوسته با ترس زندگی کنند.
انقلاب در واقع میبایست بر این هراس نقطه پایان بگذارد، ولی متأسفانه بر دامنه آن میافزاید و آن را تا دورترین نقاط کشور، در ذهنِ و زندگی روزانه مردم نیز میگستراند. انقلاب انفجار سالها بغضی بود گیرکرده در گلو. بغضها فریاد شدند، اما دیری نپایید که به خون نشستند. درِ زندانها که گشوده شد، امیر به عنوان قهرمان بر دوش مردم به خانه بازگشت. این قهرمان اکنون در زیرزمین خانه پدری در بر روی خود بسته است. پدر فکر میکند بهتر است او را نزد پزشک ببرد، اما میشنود که تنها روانپزشک بیمارستان دیوانه شده و به عنوان جاسوس در یکی از سلولهای بیمارستان روانی تهران زندانی شده است.
شهر پنداری چشم است و گوش. در خفقان حاکم انگار همه به جاسوسی مشغولند. “خضر جاوید” همهجا حضوری ملموس دارد؛ همان خضری که امیر را در شکنجهگاه شکنجهگر بود و حالا پس از انقلاب چند بار برای دیدن امیر به زیرزمین خانه آمده بود. خضر چون خضر پیامبر، نامیراست؛ در هر رژیمی حضور دارد؛ همان کار را ادامه میدهد، شاید به نامی دیگر. خضر این داستان نیز به راحتی جذب حکومت جدید میشود و احتمالاً قاتل محمدتقی، دومین فرزند کلنل، نیز او باید باشد.
واقعیتِ وجود کلنل را در کنار جنازه دختر، تا رسیدن به قبرستان، یافتن بیل و کلنگ، کندن قبر، به خاک کردن او، هموار کردن قبر و همسطح نمودن آن با زمین و سرانجام ترک گورستان، خیال و کابوسهای او کامل میکند. انگار این زندگی خود کابوس است. کسانی با انقلاب آمدند و بر آن حاکم شدند و حال میگویند: بکشید، تارومار کنید… بچههای خودتان را بکشید.
در قبرستان است که کلنل احساس میکند فروز، همسرش با دستانی آغشته به خون، دارد در مردهشویخانه جسد غرقه به خون پروانه را میشوید. از خیال به واقعیت که بازمیگردد، جسد را به همراه دو پاسدار به خاک کرده، خاک قبر را نیز هموار میکنند تا بازشناخته نشود. دو مأمور به کلنل یادآور میشوند که مجاز نیست دگربار به قبرستان برای یافتن قبر بیاید و یا چیزی روی سنگ قبر بنویسد. و بدینسان پروانه در بارانی که سر بازایستادن ندارد، دفن میگردد و پس از آن کلنل در خود فرو رفته و مُچاله گشته، در باران راهی خانه میشود.
عبدالله سلامی، یکی از دو مأموری که کلنل را همراهی میکند، فردای به خاک کردن پروانه، به خانه کلنل میآید. میگوید قصد رفتن به جبهه را دارد؛ شرمنده است از کاری که کرده، ولی از او خواسته شده بوده. از قرار معلوم او داماد یکشبه کلنل است و تجاوزگر به پروانه در پیش از اعدام. او جعبهای نُقل هم با خود آورده که آن را به همراه چند اسکناس بر روی میز میگذارد. به رسم جمهوری اسلامی نُقل شیرینی ازدواج است با دختر باکرهای که قرار است اعدام گردد. چند اسکناس و جعبه نُقل مهریه پروانه است که پس از مرگ دختر، به چنین شکلی در اختیار پدر قرار داده میشود.
کلنل واقعیتِ جاری را میبیند، ذهن اما روزی را به یاد میآورد که جنازه کوچک را از جبهه آورده بودند. پسر را که در تابوت میبیند، میگوید، این سر بریدهای که روی بدنی چسبانده شده، سر پسرش نیست و باید سر یک کُرد باشد.
جنایت در پی جنایت. کوچک انگار به کردستان اعزام شده بوده تا اعتراض هموطنانِ کُرد خود را با گلوله خفه کند. برای جمهوری نوپای اسلامی چه فرق میکند کدام سر به کدام تن تعلق دارد. او “دشمن” میخواهد و “شهید” تا کشتزار انقلاب را با خون آبیاری کند. اسلام به خون زنده است و حکومت اسلامی نمیتواند بدون دشمن به حیات خویش ادامه دهد. در این راستاست که هموطن کرد دشمن میشود، سرکوب میگردد، کشته میشود و در پایان کشتار که زمان تقسیم جنازههاست، به هر حال به هر خانوادهای از کشتهشدگان باید چیزی از بدن قربانی برسد. مهم این نیست که بدن به چه کسی تعلق دارد، این اما مهم است که نمایشِ جنازههای شهیدان در هر شهر و روستا به چشم بخورد.
کلنل به انقلاب که فکر میکند، به این نتیجه میرسد که نسل او پس از رویدادهای سال ۳۲ زخم خوردهاند و حال انقلاب از بطن این فروپاشی متولد شده است. به زمانی که پدران زمینگیرند و پسران بیتفاوت و بیریشه. هیچیک از دو نسل نمیخواست تا از دیگری چیزی بداند. آنها یکدیگر را در دو زمان، دو آینده و گذشته نادیده گرفتند.
با مرگ پروانه، چهارمین عضو خانواده نیست میشود. کلنل به خانه که بازمیگردد، عکس پروانه را نیز در کنار عکسهای محمدتقی و کوچک، در پای قاب عکس تقیخان پسیان میگذارد. بر این باور است که نباید یاد آنها فراموش شود. میخواهد با قرار دادن عکسها در مقابل چشمان خود، خودش را مجبور کند آن حسی را که از اعماق قلبش به ذهن او فشار میآورد، بیرون بریزد. او زندگی خود را با روزهای پایانی زندگی پسیان مقایسه میکند که به او پیشنهاد شد، برای نجات خویش هم که شده، کشور را ترک گوید. پسیان ولی نمیپذیرد، میخواهد در کشور خود بماند، اگرچه کشته شود. و حال با مرگ پسیان و کوچکخان و خیابانی و مصدق، “فرزندانِ نامشروع” آنان دارند همدیگر را مانند گرگ تکهتکه میکنند.
کلنل در بازگشت از قبرستان، به خانه که میرسد، تندیسِ نیمتنه بدون سر امیرکبیر را در حیاط خانه، زیر باران میبیند. فکر میکند امیر قصد به پایان رساندن آن را دارد، اگرچه حدس میزند امیر خود قادر به ادامه زندگی نیست. امیر نیز با شنیدن قتل پروانه فکر میکند، برای کلنل هیچ راهی جز مرگ وجود ندارد. آیا او موفق به این کار خواهد شد؟ خود اما به چنین تصمیمی قطعی رسیده است. میگوید که نمیتواند از خود و حزبش دفاع کند.
امیر میگوید که هویت خود را گُم کرده است. و کلنل نمیتواند بپذیرد که یک مرد چگونه میتواند بدون گذشتهاش زندگی کند و آینده داشته باشد؟ و این تراژدی زندگی امیر است که کلنل نیز پذیرفته است. امیر فکر میکند با پشتیبانی از این حکومت نه تنها در مرگ مخالفان، در مرگ خواهر و برادر خویش نیز دخالت داشته است و این آزارش میدهد. فکر میکند در “سقوط این کشور” سهیم است. تصمیم میگیرد به زندگی خویش پایان دهد.
امیر کلنل را از قصد خویش آگاه میکند. کلنل انتظار آن را دارد. او خود نیز احساس میکند به پایان راه رسیده است. هر دو معترف به آن هستند. مینشینند و هر یک وصیتنامه خویش را مینویسد. امیر پس از به پایان رساندن آن، از پدر میخواهد تا اجازه دهد عکس خود را نیز در کنار دیگر عکسها، پای قاب عکس کلنل پسیان بگذارد. پدر در سکوت خویش راضی به آن است. پس از آن در بارانی که همچنان میبارد، خانه را ترک میگوید.
با رفتن امیر از خانه، کلنل به وصیتنامه او مینگرد. امیر در وصیتنامهاش نوشته است که آیندگان خواهند گفت اجداد ما مردان قدرتمند و تأثیرگذاری بودند. خود را قربانی دروغ بزرگی کردند و آن را گستردند. لحظهای که به باورهایشان مردد شدند، سرشان از بدن جدا شد…!
کلنل پس از خواندن وصیتنامه امیر، شمشیر خود را که سالهاست بر دیوار اتاق آویزان است، برداشته، از نیام بیرون میکشد، تیزی آن را امتحان میکند. همه چراغهای خانه را روشن میکند…
بعد از آن شب که بارانی هم نمیبارد، مردم کوچه و بازار صدای سهتار قدیمی را میشنوند که در سیاهی کوچه طنینانداز شده است. آنها میگویند که در نیمههای شب مردی را دیدهاند در کوچههای باریک و کوچک قدم میزده، فانوسی در دست داشته و این شعر قدیمی را میخوانده است: چو در ره ببینی بریدهسری / که غلتان رود سوی میدان ما / از او پرس، از او پرس احوال ما / کزو بشنوی سرّ پنهان ما.
رمان زوال کلنل زمانی نوشته میشود که هنوز جنگ ایران و عراق پایان نگرفته است. نویسنده خود میگوید: «در جوّ بعد از انقلاب این داستان را به شکل یک کابوس دیدم و تصمیم گرفتم آن را بنویسم».
و داستان در واقع به همان فضای تیره و تار و خاکستری بازمیگردد تا تکرار تاریخ را اینبار در قامت پنج فرزند، به نماد پنج فکر سیاسی که در انقلاب مشارکت داشتند، نشان دهد. چهار فرزند کشته میشوند تا پنجمین بر مسند بنشیند؛ چیزی که آن را از زبان فرزانه نیز با اشاره به داستان فریدونِ شاهنامه میشنویم. و یا شکل ملموستر آن را از زبان کلنل با اشاره به قتل امیرکبیر، کلنل پسیان و کوچکخان. در فضای وحشت، هراس و ترور حاکم، شقاوت انقلاب به جای زایش مینشیند تا همه چیز را نابود کند. و اینجاست که کسانی چون امیر و کلنل نیز به انتهای زندگی میرسند و چیزی و جایی در هستی برای خود نمییابند.
در رمان “زوال کلنل” زمان و مکان به هم ریخته است، بارشِ مُدام باران و سیاهی شب فضای آن را در اشغال خود دارند. و این یعنی شکست انقلاب؛ پایان و شاید هم نفی آن. در ذهن اما میتوان به آن شکلی تاریخی داد. نمونهها را در جامعه بازیافت. باران و شب و هراس را میتوان در این اثر به عنوان سه شخصیت بازشناخت؛ سه شخصیتی که به رمان جانی دیگر بخشیدهاند.
دولتآبادی در داستانهای خویش همیشه از نمادها استفاده میکند. در این داستاننیز نمادها فضای نانوشته و سطرهای خالی آن را کامل میکنند. کلنل میگوید که در طول زندگی تنها یک بار پشت بام این خانه آفتاب به خود دیده است. با نگاه به زمان زندگی او، میتوان این آفتاب کوتاهمدت را در زمان مصدق بر آسمان ایران دید. تنها در این ایام است که در ایران آزادیهای نسبی برقرار بوده است.
کلنل آنگاه که بدن غرقه به خون کوچک را میبیند، پی میبرد که سر او به این تن تعلق ندارد و این سر میباید سر یک کُرد باشد. از چنین اشارهای هم میتوان به سرکوب کردها توسط نیروهای جمهوری اسلامی و برادرکشی حاکم رسید و هم جنازه کوچکخان جنگلی را به یاد آورد که به دست خالوقربان کرد از تن جدا شد.
خضر جاوید نیز در همین راستا به خضر پیامبر اشاره دارد که پنداری همیشه همراه قدرتهای حاکم است. خضر پیامبر نیز که با نوشیدن آب حیات، عمری جاوید یافته، در حضور متعجبِ موسای پیامبر، خرابکاری میکند، میکشد و غرق میکند و نابود میکند تا نجاتبخش مؤمنان خدا باشد. خضر جاوید در رمان کلنل نیز از شکنجهگران ساواک شاه است که به اندکزمانی در رژیم جدید جا خوش میکند و به همان زندگی پیشین ادامه میدهد. خضر خود میگوید که شکی ندارد، در هر رژیمی برای او کار هست.
امیر در خانه پدری زندگی میکند؛ در زیرزمین آن. شاید به این نشانه که هنوز از نظر فکری به استقلال از گذشته نرسیده است. در همین راستاست که میتوان زیرزمین را نماد نرسیدن به حال و یا جهانی خارج از آنچه بر روی زمین اتفاق میافتد، محسوب داشت. زیرزمین جهان مردگان است و امیر دیگر به این جهان تعلق ندارد.
خانه پدری اما خانه همسرکشی نیز هست، چیزی که نویسنده چشم بر آن میبندد.
کلنل میگوید که پروانه در “باد غرب” غرق شده است. اگر رفتار سیاسی را به این نماد خلاصه کنیم، آنهم برای دخترکی چهاردهساله، چرا نباید گفت که امیر نیز در”باد شرق” غرق شده است.
کلنل سهتاری دارد که پس از انقلاب همچنان بر دیوار اتاق آویزان است و روی جلد آن خاک نشسته. او هیچگاه رغبت و یا هوس نکرده، آن را بردارد و آهنگی بنوازد؛ کاری که پیش از انقلاب هر از گاه میکرد. و این واقعیتیست که در آن سالها جز صدای مرثیهخوانها چیزی در فضای کشور از موسیقی شنیده نمیشد. موسیقی حرام بود و مردم همه در غم. حکومتیان در جشن شکستن سازها، خوشحال از ممنوع بودن آن بودند. در این فضا دیگر جایی برای شادی وجود نداشت. کلنل خود در تمامی سالهای پس از انقلاب داغدار و سوگوار است.
شعر مولانا به نقل از “دیوان شمس” که در پایانبخش رمان آمده، حکایت همین موقعیت است: «کرانی ندارد بیابان ما / قراری ندارد دل و جان ما… / چو در ره ببینی بریدهسری…/ از او پرس، از او پرس احوال ما… / چگونه زنم دم که هر دم به دم / پریشانتر است این پریشان ما… / از این داستان بگذر، از من مپرس / که درهم شکستست دستان ما».
کلنل قتل همسرش را یک “گناه کبیره” در زندگی خود میداند، اما در واگوییهای ذهنی هیچگاه به آن بازنمیگردد و خود را در ترازوی وجدان نمینشاند تا به نقد خویش بپردازد و بر زشت و پلشت بودن این عمل تأکید کرده، آن را محکوم کند. در دنیای او پنداری زنان جایی شایسته ندارند. او آنقدر که از پسران میگوید، با دختران کاری ندارد. از فرزندان خود میگوید، ولی انگار دختران شامل واژه فرزندان نمیشوند. افتخار میکند که ایدههای متعالی قرن گذشته را به پسرانش تلقین کرده و یا احساس آرامش میکند از اینکه پسرانش را در زندگی آزاد گذاشته تا راه خویش را خود انتخاب کنند. با اینکه داستان بر محور خاکسپاری جنازه دخترش پروانه میچرخد، از این دختر نیز حتی چیزی نمیگوید.
گذشته از آن، خواننده نمیداند در زمانی که کلنل در پی قتل همسر در زندان به سر میبرد، بر فرزندانش چه میگذرد. آنان کجا هستند و چگونه روزگار میگذرانند.
در جایی از رمان کلنل تأسف میخورد از اینکه از اتفاقات منزل “خضر جاوید” به امیر چیزی نگفته است. و از زبان خضر میشنویم که پیش از انقلاب نزد کلنل رفته و به او گفته که آماده کار در ساواک است. آیا این کلنل همان کلنلِ پدر امیر است؟ آیا کلنل در ساواک مشغول به کار بوده؟ چیزی در رمان معلوم نمیشود.
زوال کلنل را میتوان یکی از سیاسیترین رمانهای پس از انقلاب محسوب داشت؛ رمانی که به جای تاریخ مینشیند تا ناگفتههای آن را بازگوید. شاید به همین علت باشد که نویسنده تحت تأثیر تاریخی چنین خشن، شخصیتها را در میان حوادث رمان نمیپروراند. چگونگی رشد و بالش و شکل گرفتن شخصیت آنان را روشن نمیکند. افراد در برابر هم قرار نمیگیرند تا نظرگاهها، راهها و علتها نشان داده شوند. پنداری آنان از میان حوادث رمان سر بر نیاوردهاند. میدانیم که پنج فرزند هر یک نمادی از یک جریان سیاسی هستند، ولی نمیدانیم به چه علت به این راه کشیده شدهاند. این خود باعث شده تا آدمهای رمان بیگذشته باشند و در روند زندگی شکل نگیرند. فرق است میان گفتن و نشان دادن. هیچ نمیدانیم چه حوادثی به چه سان پیش آمده که فرزندان کلنل همه کشته شدند و آنکه ماند و دیرتر مُرد، چرا ماند. قدرت در این رمان چیزیست که به آن پرداخته نشده است. خواننده از روابط قدرت در این رمان چیزی نمیبیند؛ با اینکه میدانیم، قدرت محور آن است.
به نظرم؛ نویسنده در پروراندن شخصیتها محتاج فضای بیشتری بوده؛ رمانی حجیمتر شاید. دادههای این رمان در فراوانی خویش در تن آن نمیگنجند. او نتوانسته آنچه را که در ذهن خویش داشته، در داستان بنشاند. شاید به همین علت باشد که رمان از نظر فکری نیز بسیار مغشوش است.
دولتآبادی در این اثر خواسته است تاریخ را در داستان بازآفریند. در این راه فریادِ اعتراض او را میشنویم که اعتراض تمامی سرکوبشدگان است. دولتآبادی در واقع از آرزوهای والای خویش میگوید که چهسان توسط جمهوری اسلامی سرکوب شدهاند و در این راه البته هشیارانه آینده این حکومت را نیز پیشبینی میکند که هیچ مخالفی را برنمیتابد.
خواننده رنج نویسنده را نیز میتواند به خوبی احساس کند که چگونه شکست آرمانهای خود را با مرگ کلنل اعلام میدارد. دولتآبادی نویسندهای آرمانگراست. در تمامی آثارش میتوان این موضوع را بازیافت. در کلنل، دنیا با مرگ اعضای خانواده به یک باره سیاه میشود و به پایان خود میرسد. هیچ جوانهای، هیچ روزنهای و یا حتی گامی به پیش دیده نمیشود. کلنل حتی تنها فرزند بازمانده خود، فرزانه را فراموش میکند. و شاید هم به عمد. پنداری اللهقلی بر او حاکم است.
زوال کلنل به آلمانی و انگلیسی منتشر شده است. یک ترجمه از آن به فارسی نیز در دنیای مجازی انتشار یافته که مورد اعتراض نویسنده است.
محمود دولتآبادی در نوشتن این رمان شهامت به کار گرفته و رمانی ماندگار با محتوای سیاسی نوشته است.
جای خوشحالیست که نویسنده در برابر وزارت ارشاد جمهوری اسلامی، مخالفِ سانسور کتاب است و نمیخواهد این متن با حذف در ایران انتشار یابد. ولی دریغ و درد که در مخالفت با حذف و سانسور هم که شده، در راه دفاع از آزادی اندیشه و بیان، آن را در دنیای مجازی یا در خارج از کشور منتشر نمیکند. شهرت دولتآبادی بزرگترین سپر محافظ اوست؛ چیزی که او متأسفانه از آن استفاده نکرده است.
مطالب منتشر شده در صفحه “دیدگاه” الزاما بازتابدهنده نظر دویچهوله فارسی نیست.