نسیم خاکسار در شمار نخستین نویسندگانی بود که در پی انقلاب میتوان هشدار را در بسیاری از آثارش بازیافت. علیه فقر از عدالت گفت، علیه جنگ از صلح نوشت و علیه سرکوب از آزادی سخن به میان آورد. در سالهای تبعید نیز از رنجی نوشت که همچنان بر ایران حاکم است. داستانهای مجموعه داستان “مرائی کافر است” در شمار نخستین داستانهایی هستند که او در تبعید نوشته است. انقلاب و پیآمدهای آن را میتوان در بیشتر این داستانها دنبال کرد.
داستانهای نسیم خاکسار در این مجموعه آبستن حوادث هستند؛ در انتظار اتفاقی که خواهد افتاد. ننه بوتولو در داستان “اشباح آوازخوان” که فضای آن یادآور ایران پیش از انقلاب است، “تیره و غمناک” بودن آسمان را میبیند؛ احساس میکند وجود ناآرام و سراسیمهاش چون “موجهای متلاطم دریا” هنوز زنده است. به زندگی خویش مینگرد، به اتاقهای خالی و فقری که از هر گوشهاش دیده میشود؛ به پنج پسرش فکر میکند که سر در کتاب دارند و یا بیخبر رفتهاند. احساس میکند که باید مخفی شده باشند و علیه ظلم و فقر موجود میرزمند. ننه نمیداند که هنوز “چقدر باید درد بکشد”، اما چون فرزندانش به فردایی بهتر امیدوار است. او نیز امیدوار است به اینکه شاید روزی “صبح مثل کودکی اخمو، گونههای پُفکردهاش را به پشت شیشههای پنجره” آنان بچسباند.
در داستان “شاطر اسماعیل” مردمی را میبینیم که به امید زندگی بهتر به خیابانها سرازیر میشوند. شاطراسماعیل نیز یکی از همین افراد است که با شوری در سر همگان را به اعتراض فرامیخواند. انقلاب پیروز میشود، اما زندگی شاطراسماعیل خلاف انتظار، دگرگون میگردد. هر سه پسرش را یکبه یک به اتهام مخالفت با رژیم نوبنیاد بازداشت و سپس اعدام میکنند. آخرینبار وقتی پاسداری در خانهشان را به صدا درمیآورد و خبر میدهد که “بروند بهشتزهرا و جسد سومین پسرشان را تحویل بگیرند”، آتشی از خشم و کینه از چشمان شاطراسماعیل شراره میکشد: «آرام و صبور کفشهایش را پوشید و بیرون زد.» به قول استاد محمد، دوست شاطر: «انگار میخواهند بیشرفی را مثل سیخ توی چشمان آدم فروکنند. آنقدر فروکنند تا خودت به امان بیایی که گُه خوردی بلند شدی. گُه خوردی انقلاب کردی». و اینکه: «خودمان کردیم، همین من و تو». و حال؟
شاطر بر جنازه آخرین پسرش به درستی میگوید: «هنوز کفن جوانهایی که توی انقلاب شهید شدند نپوسیده که شروع کردند. حتا پول فشنگی را که با آن قلب جوانت را از کار انداختهاند، از تو مطالبه میکنند.» برای شاطراسماعیل مسخره است که “انقلاب ادامه دارد”. میداند “آن کفتار پیر” خواهد کوشید ابتدا همه را به جان هم بیندازد و “یکییکی کلک همهمان را بکند”. شاطر تاب تحمل ندارد. نمیتواند تصور کند که “روز روشن آدم میکشند و نفس کسی بلند نمیشود”. میداند اعتراض که نباشد باختهای. به یاد روزی میافتد که صدا در صداها داده و با اینکه اعتقادی بدان نداشت، شعار “حزب فقط حزبالله، رهبر فقط روحالله” را تکرار کرده بود. اما میدانست که در شعارهای پسرانش زندگی موج میزند و همانها درستتر هستند. حال «رفاه اجتماعی توی کمرشان بزند. این ملت چقدر باید رنج زندان و تیرباران شدن عزیزانش را بکشد. یعنی حالا حقمان نیست که چند صباحی طعم آزادی را بچشیم؟». شاطر توان از دست میدهد. کینه و انتقام بر وجودش چیره میشود. نارنجک بر کمر میبندد تا “دادستان انقلاب” را بکشد، اما به او مشکوک شده، بازداشت میشود. دادستان اینبار حکم به اعدام او میدهد و قرار است شاطر را در میدان شهر از جرثقیل حلقآویز کنند.
حلقآویز کردن شاطر شاید برای عدهای از تماشاگران خوشآیند باشد. مجید، دوست شاطر اما آن را برنمیتابد، دیگر توان اعتراض ندارد، تفنگی را که از روزهای انقلاب در خانه مخفی کرده بود، بیرون میآورد و آن میکند که فرمان کینه و انتقام است: «جسد شاطر اسماعیل کشیده و بلند در انتهای طناب کلفتی که به دهنه بازوی جرثقیل وصل بود توی هوا آویزان بود. پایین کنار میز، حاکم شرع و دو پاسدار با سینههای شکافته و خونین پهن زمین بودند.»
در داستان “بیبی” با زنی سالخورده آشنا میشویم که در بیچیزی و نداری، به عنوان جنگزده در بیغولهای ساکن میشود. چند تن از پسران کوچه هر از گاه به دیدارش میروند تا شربتی بنوشند و تماشاگر مرغ و خروسهایش باشند. همین کودکان هستند که درمییابند بیبی زمانی یک کولی آوازهخوان بوده است. انقلاب باعث شده تا دایره و لباس رقص در صندوقی پنهان کند و در بازار لیف حمام بفروشد. در عشق به خواندن و نواختن است که به کودکان میگوید برایشان خواهد خواند. دایره به دست میگیرد، میزند و میخواند. با اینکه میداند اگر بخواند و برقصد به عنوان “بدکاره سنگسار” خواهد شد، روزی دل به دریا میزند، لباس رقص بر تن کرده و دایره بر دست، هنوز خواندن به پایان نرسانده، پاسداران از راه میرسند و او را با خود میبرند.
در داستان “قنات” عطا، تنها فرزند روستایی فقیری، عازم جبهه جنگ میشود. پس از چند ماه زخمی و معلول، نابینا و ناشنوا از جبهه بازمیگردد. پسر دیگر به تکه گوشتی بیتحرک بدل شده است. مرد توان آن ندارد که در بیکاری و بیچیزی تیمارداری کند. به ده هم که برگردد، دیگر چیزی ندارد. تکه زمینی را هم که سالها بر آن بیگاری کرده بود و به دنبال انقلاب در پی تقسیم اراضی سهم او شده بود، حال دگربار با بازگشت ارباب به ده، از او پس گرفتهاند. پدر در اوج فقر و نداری، پسر را کول کرده، به صحرا میبرد و در نهایت ناامیدی تنها راه نجات را مییابد؛ پسر را در آغوش میگیرد و به قعر قنات میجهد. فریادشان «در دیوارهای چاه پیچید و بعد از آن قنات انگار نبودهای را فرو خورده باشد، دوباره در تاریکی و سکوت مطلق فرورفت… بر سر سنگچینهای دور قنات آستین چرک پیراهن سربازی عطا را که روی پوتینهایش افتاده بود، باد نرمنرم تکان میداد.»
داستان “مرائی کافر است” در این مجموعه یکی از ماندنیترین داستانهای تبعید ایران است. “مرائی” در این داستان نام جوانیست که در زندان توبه کرده و در شمار توابان همکار زندانبانان است. در این داستان میتوان جمهوری اسلامی را بازیافت و چگونگی حاکمیت ایدئولوژی شیعه بر ایران پس از انقلاب را.
با انقلاب حکومتی در ایران بنیان گرفت که میکوشید همگان را به زیر فرمان “ولی فقیه” به اطاعت محض وادارد. هرگونه مخالفت به زندان و شکنجه و مرگ میانجامید. در این نظام میبایست هر گونه اثری از فردیت افراد نابود شود و همه چون امتی تسلیم امامی گردند خودشیفته. در نظام جدید که در آن تنها یک حقیقت وجود دارد، همه انسانها مستعد “فاسد شدن” هستند. هدف رژیم همانا پیشگیری از “فاسد شدن” مردم است.
جمهوری نوبنیاد اسلامی در سرکوب امیدها و آرزوهای مردم و شکستن اراده آنان، بر زور بنیان گرفت تا عدالتی نوین را بشارت دهد. در این حکومت آنکس که اطاعت از رهبر نکند و تسلیم اراده قدرت حاکم نشود، به زندان گرفتار میآید. اگر کافر و ملحد بماند، بر اساس احکام اسلامی کشته خواهد شد؛ چنانکه هزاران نفر به همین اتهام کشته شدند.
در چنین شرایطیست که چند ماهی پس از انقلاب دگربار زندانهای کشور مملو از زندانیان سیاسی شد. شکنجه و اعدام آغاز شد و ماشین “انسانسازی” جمهوری اسلامی در زندانها به کار افتاد تا اسیران را در زیر سایه طناب دار به توبه کشانده، مسلمان کند.
“مرائی کافر است” بر چنین بستری آفریده شده است. این داستان روایت چگونگی تواب شدن محمد، جوان بیست و یک سالهای است از زبان ذهنِ خویش. مُرایی در لغت به معنای “ریاکار و متظاهر” است؛ “منافق” نیز از آن برداشت میشود. در این داستان اما “مرائی مشرک است”.
«یکباره احساس کردم سگ شدم… سگ نه به معنای حیوانی هار، نه، بر عکس حیوانی مطیع و بدبخت». این نخستین جمله از داستان است. محمد پس از تواب شدن به این نتیجه میرسد که: «دیگر چیزی برایت باقی نمانده است… به این وضع جدید خو کن». پذیرش وضع جدید اما آسان نیست. مگر میتوان به همین سادگی گذشته را فراموش کرد، آرمان از یاد برد، دوستان را از صفحه ذهن پاک کرد و بر چند سال زندگی و فعالیت پُر شور سیاسی پس از انقلاب نقطه پایان گذاشت. محمد به همراه چهار تن تواب دیگر در سلول نشستهاند و مشغول از بر کردن متون احکام اسلامی هستند. او دارد کتاب “گناهان کبیره” آیتالله دستغیب را میخواند. اما در واقع، پنداری مطالعه ظاهر و سرپوش است؛ هیچ کدام در حال و هوای کتاب سیر نمیکنند، چشمها کلمات کتاب را دنبال میکنند، اما ذهن افق دیگری گشوده است. محمد زندگی خویش را میکاود و میخواهد رابطهای بین امروز تواب با دیروز انقلابی خویش بیابد. به زندگی سگها میاندیشد و اینکه چگونه رنج ولگرد بودن و آزار و اذیت انسانها را تحمل میکنند. او خود “پنج ماه پس از دستگیری، در زندان اوین، زیر دست حاجآقا لاجوردی سگ شده” است.
در زندانها شکنجه اعمال میشود تا با شکستن قربانی اطلاعاتی به دست آورند. و این دور نخست است از نظام شکنجه. دور دوم قربانی را وامیدارند تا از رفتار و کردار پیشین خویش توبه کرده، به “آغوش اسلام” بازگردد. آمران و عاملان شکنجه هر اندیشهای را پست و حقیر میشمارند و با تحقیر آزادی وجدان، به زیر شکنجههای مرگبار، بر تن خشونت جامهای دینی و مکتبی میکنند تا از قربانی بردهای همراه بسازند.
مرائی داستانی تاریخی نیست، اما حوادث آن را میتوان در بسیاری از خاطرت زندانیان سیاسی دید. محمد عامل اصلی تواب شدن خویش را شلاق میداند. شلاق او را زیر دست “حاجآقا لاجوردی” به سگ بدل کر ده است و او “حالا حاجآقا لاجوردی را چنان دوست دارد که کسی باور نمیکند”. در اندیشه بر شلاق و تأثیر آن است که محمد اعتراف میکند: «من هنوز هیچ داستانی در باره شلاق خوردن، آنچنان که خودم تجربه کردهام، تصویری واقعی ندیدهام… بعد از شلاق خوردن حس کردم، باید واژهشکنجه را از توی کتابهای لغت برداشت. واژه شکنجه نارساست. مبهم است… اگر آدم این را بفهمد که اشرف شکنجهها شلاق است، دیگر خودش را مجبور نمیکند که واژه مبهم شکنجه را به کار ببرد».
توابسازی پدیدهایست که آن را آیینیست در زندانهای ایران؛ در این آیین روح و جسم زندانی، هر دو باید از کارکرد پیشین بازمانند. هدف شکنجه آسیبرسانی به سیستم وجودی انسان است. باید نظام طبیعی او درهم ریخته شود تا بتوان از آن بهرهبرداری لازم را کرد. در برابر شکنجهشونده شکنجهگر قرار دارد؛ فردی دارای قدرت که میکوشد توان زندگی را از قربانی خویش سلب کند. شکنجه زندگی در برزخ است، جدال مرگ و زندگی، پهنه کشمکش توان تن است در برابر اراده شکنجهگر. شکنجهگر با قدرت مطلق خویش در صدد درهم شکستن قربانی است؛ او را با انواع آلات و ابزار شکنجه تحقیر کرده، خسته و گیج میکند تا اراده او را نابود و خود را بیهویت کند. تن آدمی در زندان و در مصاف با شکنجه، اگر بر صاحبان قدرت پیروز نشود، درهم میشکند.
در چنین شرایطی است که محمد “احساس بیپناهی و تنهایی” میکند و از آنجا که “همه زیبایی و وجودت را میسپارند به شلاق”، از همه چیز بیزار میشود؛ به زیر شلاق حتی قادر نیست صدای خود را تشخیص دهد، چون به “صدای هیچ حیوانی شبیه نبود”. و در چنین لحظاتی است که “از تمام وجود (خویش) نفرت” میکند.
محمد، پس از چندین ماه تحمل بیوقفه شکنجه، آنگاه که دیگر “جای سالمی توی بدن” نبود، روایت میکند: «دست به هر جای تنم میزدم چنان نیشتری از درد در جانم میخلید که تصور شلاق خوردن را نمیتوانستم بکنم. دو تا حفره گنده از خون و استخوان کف پام درست شده بود که نگاه کردن به آنها مرا درهم میپیچاند»، سرانجام بر تخت شلاق، آنگاه که «اولین ضربه فرود آمد، درد تا مغز استخوانم تیر کشید. نمیشد طاقت آورد». در چنین حالتی بود که «حاجآقا دستش را بلند کرد و گفت کافی است. انگار دنیایی را به من بخشیده بودند»، و متعاقب آن: «گفتم: توبه. توبه حاجآقا». در چنین شرایطی بود که محمد واژه توبه را بر زبان جاری میکند، ولی تا تواب شدن هنوز راه درازی در پیش دارد. شلاق و ترس از آن اما گامهای بعدی را هموارتر میکنند: «حاجآقا مثل فرشتهای سر رسید… مثل پدری مهربان دست روی سرم کشید…». محمد تواب میشود و این تازه آغاز راه است: «زندانی پس از گذراندن دوران وحشتناک بازجویی که انواع و اقسام شکنجه برای به زانو درآوردن او مورد استفاده واقع میشود، تازه وارد سختترین دوران بازداشت خود که تحمل فشار و شکنجه برای مسلمانشدن است، میگردد». هدف یکسان کردن انسانهاست. هدف این است که همه مردم کشور “امت” اسلام گردند.
شکنجهگر با تسلط کامل بر زندگی قربانی میکوشد تن و جانی دیگر از او بسازد. مرایی در رهایی از شلاق که دیگر توان تحمل آن را ندارد، به منجی خویش، به حاجآقا پناه میبرد و مرید او میشود. در واقع، “من” خودآگاه مرایی چنان ضربه میخورد و در هم میشکند که او قدرت تصمیمگیری معقول را از دست میدهد. “من” درهمشکسته مرایی در ناخودآگاه خویش، در فرار از ترس و بیپناهی، به حاجآقا روی میآورد تا چون آغوش پدر و مادر، پناهگاه او گردد: «حاجآقا، حاجآقا تنهایم نگذارید. حاجآقا مثل پدری مهربان دست روی سرم کشید و گفت: نه پسرم. من هیچ وقت تنهات نمیگذارم. هیچ وقت».
نسیم خاکسار با شگردی ویژه، از زبان تواب درد را احضار میکند تا عمل زایش درد را بازگوید. تواب میکوشد تا وجود پریش و تحقیر شده خویش را از راه شعارها و رفتار جلادخواسته درمان کند. سیمای درهمشکسته و بیاراده تواب دل میسوزاند و خشم برمیانگیزد. نویسنده در این داستان کوتاه، بیآنکه شعاری داده باشد و یا مقالهای سیاسی بنویسد، جهان نکبتبار و سراسر ترس قدرتمندان را نشان میدهد.
“مرایی…” میخواهد ادعانامهای باشد علیه شکنجه؛ میخواهد حکایتی دیگرگونه از پدیده تواب و توبه ارایه دهد. نویسنده میخواهد داستان زایش و بالش تواب، ظهور و اقتدار آن را نه به عنوان مورخ یا سیاستمدار، بلکه داستاننویسی انسانگرا و عدالتجو به عرصه ادبیات کشانده، در تاریخ ادبیات ثبت کند؛ چنانکه هوارد فاست در “اسپارتاکوس” و جان اشتاینبک در “خوشههای خشم” و یا حتی داستایوسکی در “خاطرات خانه مردگان” و صدها نویسنده دیگر با دغدغههای انسان تحت فشار کردند.
در پی چنین آیینی در زندان است که محمد نیز، همچون دیگر توابین، منجی خویش را که “حاجآقا لاجوردی” باشد، پدر مینامد. یونس، دوست همبند و تواب او که اکنون با هم نشستهاند و دارند احکام اسلام را حفظ میکنند، “میگوید، پدر واقعی من حاجآقاست”. یونس “فقط به خاطر گلِ روی حاجآقا ملاقات با خانوادهاش را قطع کرده است”. حاجآقا میخواهد به وسیله شلاق معجزه کند تا “آدمی از موجودی نجس، حرام، قابل سوختن در آتش جهنم بدر آید و به موجودی حلال و پاک و قابل رفتن به بهشت تبدیل شود”. حاجآقا صاحب تئوریدر شکنجه است: “به نظر او نوزاد چون عادت به تاریکی شکم مادر دارد حاضر نیست به سادگی به جهان تازه پا بگذارد. اینطوریست که حاجآقا وظیفه یک ماما را انجام میدهد” و از شکم زندان، بر تخت شکنجه، به وسیله شلاق، نوزادانی تواب میزایاند. دیگر شکنجهگران نیز که حاجآقا بر آنان ریاست دارد، هریک با توجه به نظریات و تئوریهای خویش، با روشهای ویژه خود، به بازسازی شخصیت و هدایت و ارشاد زندانیان مشغولند.
پسین صحنه از داستان “مرایی…” در “حسینیه” اتفاق میافتد. “حسینیه” آن جاییست که توابان رودررو با زندانیان نشکسته و سرموضعی، بطالت زندگی سیاسی خویش را اعلام میدارند؛ “حسینیه” جاییست که “حاجآقا” برای زندانیان موعظه میکند و آنان را از شکنجه و اعدام و آخرت میترساند؛ “حسینیه” آنجاست که جرثقیلهای اعدام در کارند تا به زندگی آنانی که تسلیم اراده قدرت حاکم نشدهاند، پایان بخشند؛ “حسینیه” شکنجهگاه است؛ جایی که اکنون جوادی را به جرم دزدی، بر تخت شلاق خواباندهاند و حاجآقا لاجوردی در جمع توابها دارد بر سر میزان شلاق بر بدن او چانه میزند. قرار است “حد” بر جوادی اجرا گردد. محمد با دیدن این صحنه «سگهای گرسنهای را [میبیند] که از بیغذایی دندههاشان از زیر پوست بیرون زده و بر گرد طعمهای دندان در استخوانهای یکدیگر فروبردهاند. حاجآقا با چشمانی قرمز و با گرزی که سر آن خار دارد، میان سگها افتاده تا آرامشان کند».
در چنین شرایطیست که توابین میخواهند برای جلوه دادن میزان واقعی توبه خویش، تعداد شلاق بیشتری خود بر تن جوادی بزنند و یا شلاق محکمتری پیشنهاد میکنند. و محمد با دیدن اینکه “یونس از دل میزند، درست مثل یک مومن واقعی”، نفرتش میگیرد: «چه قانون زشت و هولناکی. همه زیبایی وجودت را میسپارند دست شلاق». محمد از این نمایش گریهاش میگیرد: «تصور شلاق وجودم را به لرزه درمیآورد». قصد ترک حسینیه میکند، پاسداران ممانعت میکنند، حاجآقا متوجه میشود؛ احساس میکند، گریه محمد معنای دیگری دارد، و در واقع نیز محمد خود به جوادی که میخواهد مطمئن شود، گریه محمد برای او نیست، میگوید “دارد به حال اینها”، یعنی توابین گریه میکند. احساس میکند “آرام آرام دارم از جلد سگیام بیرون میآیم”. در نهایت محمد را بر تخت شلاق میبندند. پاسداری از او میخواهد تا توبه کند و “قال را بکند”. اما او “لب از لب باز” نمیکند، “دندان بر دندان میساید” و آنگاه که حاجآقا به او نزدیک میشود: «دهان باز میکنم و خون و آبِ غلیظ مانده در دهانم را با نفرت به صورتش تف میکنم و دیگر چیزی نمیفهمم».
داستان “مرائی کافر است” با این جملات پایان مییابد.
مطالب منتشر شده در صفحه “دیدگاه” الزاما بازتابدهنده نظر دویچهوله فارسی نیست.