از اسماعیل خویی زیاد میتوان گفت و نوشت، زیرا انسانی چندوجهی بود. شعر میسرود و به اعتبار شعرهایش جایگاهی استوار در تاریخ معاصر ادبیات فارسی دارد. به عنوان فیلسوف، نگاه فلسفی او به هستی انسان از ویژگیهای شعر اوست. فلسفیدن در شعر برای خویی همانا پویایی در آن است و این خود به شعرهایش عمقی ویژه میبخشید.
خویی در سر قصد تغییر جهان داشت و این نگاه همیشه با او بود و در شعرهایش موج میزد. جهانی نو میخواست و در این راه از همان جوانی به عنوان یک “مدعی” همواره “در جدال” بود.
شعر “بازگشت به بورجو- ورتزی” از شکست میگوید، عشق را میستاید، از ادامه زندگی میگوید و راهی که در پیش است. شاعر در این شعر از زندگی خویش آغاز میکند. از انقلابی میسراید که بدان امید بسته بود. انقلاب اما مرگ و نیستی به همراه آورد. دوستان و یاران به بند و مرگ گرفتار آمدند. او خود اگرچه به ناگزیر کشور را ترک میگوید، اما یارای دل کندن از آنجا را ندارد. وجودش در تبعید، ذهنش اما آنجا مانده است. آنجا که ایران باشد حال اشغالگر ذهن شاعر است. آرامش از او میرباید. هر آنچه را که اینجا میبیند، بیآنکه بخواهد، آنجا را پیش چشم میگشاید.
به کانال دویچه وله فارسی در تلگرام بپیوندید
“بازگشت به بورجو- ورتزی” شعریست جاری در تمامی شعرهایی که اسماعیل خویی در چهار دهه در تبعید سروده است. سفریست که آغاز شده، بیآنکه پایان آن را بدانیم. بیآنکه بخواهد تعریفی از تبعید ارایه دارد، از آن میگوید؛ از تونلی تاریک که تابوت را ماند، و ما از آن با حسی ناآشنا میگذریم:
«همان دهانهی تاریکیی تونل
و، بعد، حسّی بیواژه؛
و نیملحظه که تابوت میشود قطار»
شاعر در گریز از ایران، در پشت سر گذاشتن مرگ و نیستی، به اتفاق همسر ایتالیاییاش عازم روستای بورجو- ورتزی (Borgio Verezzi) در شمال ایتالیاست که زادگاه همسرش است و مادربزرگ او اکنون ساکن آنجاست. شاعر مسحور زیبایی ساحلیست که بیست سال پیشتر نیز سه ماهی را در آنجا گذرانده بود. به اتفاق معشوق بر ساحل دریا قدم زده و بر تختهسنگها عشقبازی کرده بود. اینبار اما یادماندههای خوش و شیرینِ او از این مکان، آغشته به غمی جانکاه هستند. از دیدن هر چیزی احساسی دوگانه در او سر برمیآورد. طبیعتِ ناب و زیبای پیش رو از یکسو نماد عشق و زیبایی و هستیست و از دیگر سو دردی جانکاه که یاد یاران از دسترفته “در جنونکده فرمانفرمایی آخوندی” را در او بیدار میکند. پیرزن او را به یاد مادربزرگ خودش میاندازد و این مادربزرگ میتواند نمادی باشد از ریشههای راوی:
«اگر به روی زمین مینشست؛
و چادری بر سر میداشت؛
و فارسی میدانست؛
و عینکشرا،
در فواصلِ قرآن خواندن،
از چشم برمیداشت؛
و اشکهایشرا با گوشههای مقنعهاشپاک میکرد؛
و عمّ جزو را از بر میداشت…»
ذهن شاعر در سرایش است. ذهن و زبانش رام او نیست. به یاد فروغ میافتد که جایی قافیه را “کشک” میخواند. امروز اما کار قافیه از تلخی گذشته است:
«میگویم:
«نه! خواهرِ تلخم، نه!
فقط به قافیهی ویران باید گفت،
فقط به قافیهی ویران…»
در همین ویرانی قافیههاست که به پیرزن میگوید: «من از قبیله آدمخوارانم.»
«آدمخواران از مغاکهای جنگلِ تاریخِ من
سر برکردهاند؛
و از درونم
خونم را
ویرانتر کردهاند؛
و سرزمینم را
با آئینم؛
و آرمانم را
با ایمانم؛
ایمانم را
با انسانم؛
انسانم را
با جانم…»
و به یاد میآورد مادربزرگ خویش را، آنگاه که به شوخی به او میگفت:
«باز، امامِ زمان را دیشب به خواب میدیدم:
سر نداشت؛
و گردنش
فوّارهی جهندهی خون بود.
شک ندارم اسبشذوالجناح بود،
شمشیرشذوالفقار:
و هیچ کسرا، از بیشمارِ اُمّتِ خویش
انگار،
به راستی و درستی
باور نداشت؛
و برقِ شمشیرش
پی در پی
آفاقِ ترسخوردهی تاریک را
با انفجارهای بیآوا
روشن میکرد؛
و،
تا یک تن
از تمامِ کسانی که از سراسرِ دنیا به پیشوازشآمده بودند
زنده بود؛
از کشتن دست بر نداشت»
و این نماد چه میتواند باشد، جز آنچه شاعر از ایران پشت سر گذاشته است. او تیزهوشانه آن راهی را در ذهن مجسم میکند که پیروان امام زمان در ایران در پیش دارند. شاعر “بوی مرگ” را هنوز در وجود خویش احساس میکند که “ساقِ نودمیدهی پروازِ عاشقانهی ما را شکست”. با اینهمه به توشه راه خویش میبالد: «امّا چمدانی فرهنگ نیز با خود آوردهام». و میداند که از همین توشه، رنج راه را تاب خواهد آورد و از آن امیدی خواهد ساخت تا در پناه آن هستی خویش دوام بخشد.
«و، بعد، با خیالِ خودم میگویم:
اوّل دریا، بعد هرچههای دگر،
و هر کههای دگر،
به هرکجای دگر.
کتابهایم را نیز گم نخواهم کرد این بار»
کتابهای شاعر و به همراه آن زبان او اما به زبانی دیگر است. در این زبان او تنها خود را باز خواهد یافت و در پس آن پناهگاهی برای خود خواهد ساخت در برابر دیگرانی که به زبانی دیگر سخن میگویند. و این نخستین مشکل هر تبعیدی با کشور میزبان است. پیرزن زبان راوی را درک نمیکند: «این دیگر چه زبانی است؟». راوی نیز زبان او نمیداند. نبود زبانی مشترک راه را بر رابطه میبندد.
دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید
ذهن شاعر بین دیروز و امروز و امیدی که هنوز در او جان دارد، سیر میکند. درد روزهای سپریشده در کشور را با خود دارد، آنچه اما اینجا میبیند، یادماندههاییست از عشق. هستی در ذهن میان مرگ و زندگی، نیستی و عشق آونگ است:
«و، بعد، …
آه … آ … همین جا بود
که گیسوانشرا بوییدم؛
و چشمهایشرا بوسیدم؛
و بیقراریی پستانهایشرا بر سینهام
نخستین بار
حسکردم»
شاعر گذشتهاش را با خود دارد. اگرچه رابطهاش با میهن قطع شده، خود را عاشقی میداند که همچنان عاشق خواهد ماند.
«و، بعد،
شاهدِ عهدِ شباب …
حافظ جان!
میبینی؟
من نیز
پیرانهسر
باز عاشقم؛
و همچنان دیوانهام.»
او هنوز خود را بازنیافته، نتوانسته به آرامش دست یابد. امروز خویش را با طبیعت زیبای موجود میسنجد. سنگ و صخره و دریا و ساحل همان هستند که بودهاند. شاعر اما آن نیست که بیست سال پیش اینجا بود:
«و، بعد،
به خود نمینگرم،
نه،
به خود نمینگرم:
چرا که میدانم،
در میانِ این همه بیسالگان،
فقط منم که فقط بیست سال پیرترم»
این شعر که تاریخ بیستم اسفند ۱۳۶۳ را پای خود دارد، شاید نخستین شعر خویی باشد در تبعید. او هنوز “بیدرکجا”ی خویش را کشف نکرده بود و نمیدانست در کجای آن ساکن خواهد شد. میگوید: «انقلاب، یک دگرگونی بزرگ بود که همه چیز را ویران کرد و در من هم، البته، ویرانیهایی پدید آورد- نخستینش اینکه مرا از میهن و فرهنگم به این بیدرکجا پرتاب کرد.»* باید سالها بگذرد تا شاعر به خود آید، عشق را به امید گره بزند و بسراید:
«شکست خواهد خورد.
این را
آیینِ مرگ میداند:
همین که پنجرهمان وا باشد
بر هوای سحرگاهی؛
و ماه
پستانش را
از لای ابرها
نشان بدهد؛
و تو
ملافه را
از روی ران خویش
پس بزنی؛
و این پرنده بخواند»
اسماعیل خویی در خارج از کشور گاه از سبک نیمایی که شیوه خویش میخواند، دور میشود، در قالبهای قصیده، غزل و رباعی میسراید و میکوشد ذهن شعری خویش را در این عرصهها نیز بیازماید. در همین شعرهاست که از نمادگرایی نیز فاصله میگیرد. خود میگوید که شعرش «حتا در زبان عریان شد و غمی هم ندارم». دلیل آن اما روشن است. شعر تبعید امکان سرایش در آزادی را دارد: «سانسور شاه در زمان پهلویها، به هر روی، به نام شاه انجام میشد ولی امروز سانسور به نام خدا انجام میشود و تفاوت اینها از زمین تا آسمان است؛ یعنی اگر سانسور آریامهری به شاخ و برگ ما میزد، سانسور آخوندی به ریشههایمان زده است.»
شعر خویی را پیوستهایام پیوندی ناگسستنی با “آرمانهای انسانی” است و همین به مفهوم تبعید در شعر او معنا میبخشد: «شعر پیشرو برای من شعری است که آرمانهای بزرگ انسانی دارد. در تعریف باریکتر، در جامعۀ ما، شعری که خفقان را میشناسد، و آزادی، برابری و دادگری آرمان آن است، شعر پیشروست». او خود تا پایان عمر وفادار به این تعریف بود.
او آرمان را به امید گره میزند تا بتواند در روند زندگی به شکلی هستی خویش را تعریف کند: «در حقیقت، من فکر میکنم امید، بخش نامیرندۀ روان هر شاعر است- گیریم ناخودآگاه؛ چرا که فکر تحقق یافتن آرمانهای یک شاعر حتی پس از مرگ او، برای او خوشایند است».
شعر خویی در این راستا زبان ویژه خود را نیز دارد. میتوان شعر او را با این دیدگاه از دیگر شاعران بازشناخت. خیال و اندیشهورزیهای او در همین زبان جان میگیرند و به ذات شعر که به نظر او به “شیوه اندیشیدن شاعر” بازمیگردد، نزدیک میشوند تا به شعری ناب و والا و زیبا فرارویند. شیوه اندیشیدن را اما رابطهایست با جهانبینی شاعر و نگاه و نگرش او به جهان. در این راستاست که تجربههای شاعر نخست در او درونی شده، سپس به شعر درمیآید.
اسماعیل خویی در شعرهای خویش شاعریست امیدوار، ستایشگر زندگی و زیباییهای هستی و در نهایت عاشق انسان. شعرهای عاشقانه او نیز در این راستا همیشه با حساسیتهای اجتماعی در پیوند قرار میگیرند. از این منظر او شاعری بیطرف نیست. حساسیت بیاندازه او به رویدادها گاه وی را زیادهسرا نیز میکرد. پنداری میکوشیده به زبان شعر بخروشد و بگوید و بسراید. طبیعیست در این موارد از ارزش ناب بودن و والایی شعرهایش کاسته شود. شاید گفتن این نکته نیز لازم باشد که اسماعیل خویی در زندگی عادی نیز به زبان شعر سخن میگفت. پنداری هستی او با شعر تنیده شده بود. شک ندارم که این نظر را نزدیکان او نیز تأیید خواهند کرد.
در پی انقلاب و یورش به دگراندیشان، عدهای از نویسندگان و شاعران بازداشت و کشته شدند، عدهای تا سالها سکوت پیش گرفتند و عدهای نیز از کشور گریختند. نظام نوبنیاد تمامی آثار آنان را از کتابخانههای عمومی برچید و تا سالها اجازه بازنشر آنها را نداد. هدف این بود که تاریخی دیگر نوشته شود و در روایت اسلامی از این تاریخ، دگراندیشان را راهی و جایی نبود.
با دریغ و درد پژوهشگرانی خارج از گردونه نظام همین رفتار را به شکلی دیگر پی گرفتند. برای نمونه محمد حقوقی در پیشگفتار کتاب “شعر نو از آغاز تا امروز” در این راستا مینویسد: «مؤلف اقرار دارد که از سال پیروزی انقلاب به بعد با هیچیک از شاعران خارج از کشور در ارتباط نبوده است و به فرض داشتن چنین ارتباطی نیز، نمیبایست شعر یکی دو شاعر را که در ورطه سیاستگری اغیار آلوده شدهاند و بازیگر بازیها و از نظر سیاسی مورد موافقت مؤلف نمیباشند برگزیند و بیاورد…»
و این یعنی حذف در حذف. نظام حاکم نخست شاعرانی را که “اسلامینویس” نیستند از ادبیات کشور حذف میکند و به همراه آن ادبیات تبعید را نادیده میگیرد. پس از آن پژوهشگرانی تحت تأثیر همین رفتار، همکاران خویش را در خارج از کشور به عمد نمیخواهند ببینند. در چنین فضاییست که شاعری چون اسماعیل خویی به نمادی از یک شاعر تبعیدی تبدیل میشود. و اینجاست که او و شعرش ارزشمندتر میشوند.
میتوان بر رفتارهایی از اسماعیل خویی در زندگی با نگاهی نقادانه نگریست و شعرش را در عرصههایی حتی نپذیرفت، اما او و شعرش بی هیچ شکی نمادهایی هستند از تاریخ و ادبیات تبعید ایران.
* نقل قولها از مصاحبه اسماعیل خویی با ماندانا زندیان، برگرفته از فصلنامه رهآورد، شمارههای ۱۰۳ و ۱۰۴، تابستان و پاییز ۱۳۹۲
مطالب منتشر شده در صفحه “دیدگاه” الزاما بازتابدهنده نظر دویچهوله فارسی نیست.