مریم فومنی: خانم کار ممکن است لطفاً از اولین مواجههی خود با حجاب بگویید، از اینکه زنان خانوادهی شما چه پوششی داشتند و نگاهشان به حجاب چطور بود؟
مهرانگیز کار: اگر بخواهم دربارهی پوشش و حجاب زنان خانوادهام بگویم، باید از دو نسل بگویم، از مادربزرگم و مادرم. حجاب مادربزرگم عبا بود. برای این که دو سال در کربلا مجاور بودند و آنجا با عبا آشنا شده بود. عبا حجابی عربی بود، چیزی مثل چادر که سوراخهایی دارد که دست از آن بیرون میآید و خیلی راحت روی سر مینشیند و نمیافتد. مادر من مثل خیلی از زنان ایرانی در آن زمان حجابش چادر بود. ولی اینطور نبود که زیر آن چادر مقنعه یا شلوار بپوشند. چادر را که به آن سرانداز هم میگفتند، میانداختند روی سرشان و میرفتند بیرون. من اما از اول حجاب نداشتم. یعنی در خانوادهی ما، از من به بعد حجاب به امری متروکه تبدیل شد و مادرم که ریاست خانواده را به عهده داشت، به هیچکس، حتی مادربزرگم، اجازه نمیداد که من را امر به معروف کند که مثلاً چادر سر کنم و حجاب داشته باشم.
این تصویر خانوادهی من است. تصویر جامعه نیز همین بود. یعنی اگر خانوادهی ما را یک سلول در نظر بگیریم، جامعه هم همینجوری بود. خانوادههایی وجود داشتند که باحجاب بودند و به دخترانشان تأکید میکردند که باحجاب باشند و این را مثل فریضهای دینی به آنها تحمیل میکردند. اینها با چادر به مدرسه میآمدند و با چادر برمیگشتند. بعضیهایشان هم که معترض بودند از خانه با چادر میآمدند بیرون و در خم یکیدو تا کوچهی بعد چادرشان را درمیآوردند و توی کیفشان میگذاشتند و نزدیک مدرسه که میرسیدند، چادرشان را سر میکردند. این نوعی مقاومت در برابر حجاب اجباری تحمیلی از سوی خانواده بود. در واقع، جنگ و نزاع زن با حجاب اجباری به قدمت خود حجاب است. کما اینکه وقتی میشنویم که طاهره (قرهالعین) در چه سالی نقاب از رخ برگرفت، معنیاش این است که در بطن جامعه گرایش به مقاومت در برابر حجاب وجود داشته است. اما در آن زمان نه خبری از شبکههای اجتماعی بود و نه حکومت آخوندی؛ در نتیجه، این مقاومتها چندان جلب توجه نمیکرد.
در آن زمان، جامعه دوشقه شده بود؛ یک بخش کاملاً مدافع بیحجابی بود. حتی مادرهایی مثل مادر من که زن باحجابی بود دوست نداشتند که بچههایشان باحجاب باشند. اما خانوادههایی هم بودند که دوست نداشتند دخترشان بیحجاب باشد. بنابراین، میبینیم که این جریانی تاریخی، اجتماعی، فرهنگی است ولی هیچوقت سیاسی نبوده و در کانون خانوادهها وجود داشته است.
خانوادهی دوستم که چادری بود، میگفتند ما تو را میفرستیم خانهی شوهرت، اگر شوهرت اجازه داد، بیحجاب باش؛ در غیر این صورت، باید باحجاب باشی. اینجا اختیارت دست پدر است و آنجا اختیارت دست شوهر است. دختران همکلاسی را میشناختم که باحجاب بودند و بعد از ازدواج شوهرشان میگفت دوست دارم که بیحجاب باشی و بیحجاب میشدند. میبینید که این منحنی چقدر عجیب و غریب است و نمیتوان آن را فقط به تحمیل حجاب از سوی حکومت تقلیل داد. این وضعیت اجتماعی ایران بود.
چطور زنانی مثل مادر شما که در فضایی فارغ از اجبار حکومتی حجاب داشتند، حجاب را به نسل بعد از خودشان تحمیل نمیکردند و آنها را آزاد میگذاشتند که انتخاب کنند؟ میدانم که تجربههای شخصی را نمیتوان به کل جامعه تعمیم داد اما از دل این تجربهها میتوان تا حدی فضای آن دوره را شناخت.
اتفاقاً من هم همین سؤال را از مادرم پرسیدهام. اگر بخواهیم به زبان امروزی حرف بزنیم و بر اساس آن به خانوادهی من بهعنوان یک نمونه نگاه کنیم، میتوانم بگویم که مادربزرگم مسلمان رادیکال بوده چون بهرغم تأکیدهای مادرم مبنی بر دخالت نکردن در پوشش من، دور از چشم مادرم به من میگفت «میدونی اگه چادر بپوشی چقدر بهت میآد؟». مادرم مسلمانی میانهرو بود یعنی نمازش را میخواند ولی برایش مهم نبود که نمازش قضا شود. اصل زندگیاش این بود که ما درس بخوانیم و با غرب آشنا شویم. چند بار پرسیدم که چرا چادر سر میکنی. گفت: «در زمان رضا شاه، دستور کشف حجاب داده شده بود. یک بار که بیرون رفته بودم، یکی از آژانها چادر من را از سرم کشید و گلوله کرد و انداخت در جوی فاضلاب. من بدون چادر دویدم به طرف خانه و تصمیم گرفتم که از لج او همیشه حجاب داشته باشم.» البته من هیچوقت این را باور نکردم. فکر میکنم که چادر سرکردن برایش نوعی عادت بود. وقتی مادرم برای دیدار با برادرم به انگلستان رفت، چادرش را برداشت؛ برایش مهم نبود که موهایش پیدا باشد ولی بلد نبود بدون چادر راه برود و بهسختی راه میرفت. انگار که این چادر به یکی از اندامهایش تبدیل شده بود. عادت کردن به حجاب و چادر هم موضوع خیلی عجیبی است. فکر میکنم که مادرم هم به حجاب عادت کرده بوده و هم فشار آشنایان و همسایگان مؤثر بود. به هر حال، همه همیشه او را باحجاب دیده بودند و حجاب برایش مایهی احترام بود و نمیخواست که این احترام از بین برود.
شما در هنگام انقلاب ۳۳ ساله بودید. در آن زمان رابطهی میان زنان باحجاب و بیحجاب چطور بود؟ آیا فاصله، شکاف و حتی تنشهایی که الان میبینیم در آن زمان هم به شکل دیگری وجود داشت؟
در زندگی روزمره، اصلاً یادم نمیآید که چنین تنشی وجود داشته باشد. مادر و مادربزرگم دوستان زیادی داشتند که همگی باحجاب بودند. یادم نمیآید که هیچوقت گفته باشند چرا دختر شما حجاب ندارد؟ خانهی مادری من در میدان امام حسین بود یعنی جایی که همسایهها همه مذهبی و باحجاب بودند ولی ما کمترین مشکلی در محلهی خودمان نداشتیم.
اما در سالهای آخر حکومت پهلوی نوعی نارضایتی از سیاستهای شاه در بخشی از جامعه که خیلی مذهبی بودند و عمدتاً ریشه در بازار سنتی داشتند، شکل گرفت. در سالهای ۵۵-۵۶ گاهی که به جاهایی مثل میدان شوش میرفتم که بیشتر محل زندگی طبقات مذهبی بود، برخوردهایی میدیدم. مثلاً یک بار دامن پایین زانو با بلوز شومیز پوشیده بودم که مرسوم بود، و ناگهان سه چهار زن باحجاب، با لحن بهشدت توهینآمیزی من را امربهمعروف کردند.
اینطور هم نبود که آقای خمینی دستوری بدهد و توصیهای کند و بعد همهی زنان بیحجاب باحجاب شوند. اصلاً اینطور نیست. سه سال طول کشید تا زنان ایرانی زیر بار حجاب رفتند، آن هم با کمک فضایی که جنگ ایران و عراق در کشور ایجاد کرده بود.
در دههی آخر حکومت شاه تعداد زنان باحجابِ تحصیلکرده به میزان چشمگیری افزایش یافت. شاید یکی از عواملش دکتر علی شریعتی بود که حتی زنان بیحجاب زیادی جذب محفلش در حسینهی ارشاد شدند. من در آن زمان کارمند بیمههای اجتماعی بودم و میدیدم که همکار بیحجابم به حسینهی ارشاد میرفت و با نگاه دیگری برمیگشت. این تغییر در دبیرستانهای دخترانه هم مشهود بود، طوری که در عرض دو سه سال دیدیم که در دبیرستانهای دخترانهی مهم و مدرن آن زمانِ تهران تعداد دخترهایی که مقنعه میپوشیدند، زیاد شد. برای اینها انگار حجاب سیاسی بود. در همان دوره تعداد زیادی از زنان تحصیلکرده پروانهی رانندگی گرفتند و ما رانندههای زنِ باحجاب را زیاد در خیابان میدیدیم. اکثر آنها یا قبلاً بیحجاب بودند و تحت تأثیر شریعتی باحجاب شده بودند یا از خانوادههایی مذهبی بودند که به خمینی اقتدا میکردند و با اعتمادبهنفس زیادی حجاب بر سر میکردند، در حالی که در دههی ۴۰ زنانی که با حجاب به مدرسه میآمدند، خیلی اعتمادبهنفس نداشتند.
گفتید که انگار چادر مادرتان به یکی از اندامهایش تبدیل شده بود. برای شما بهعنوان زنی که تا ۳۳ سالگی هیچوقت حجاب نداشتید، بیحجابی چه بخشی از هویتتان بود؟ و بعد از انقلاب با تحمیل حجاب اجباری برایتان چه اتفاقی افتاد؟ چطور توانستید با آن کنار بیایید و در زندگی روزمره آن را بپذیرید یا تحمل کنید؟
زنها خیلی عصبانی بودند اما من جزء آنهایی بودم که میخندیدم. میگفتم مگر میتوانند به اجبار حجاب سر زنها کنند؟ چرا این حکومت جدید دارد اینطور به خودش صدمه میزند؟ شاید هم غلط فکر نمیکردم و فقط جنگ را پیشبینی نکرده بودم. جنگ بود که اینها را تحکیم کرد. جنگ بهانهای شد برای سرکوب همهی آزادیها و حق آزادی پوشش زنان کاملاً تحتالشعاع آن قرار گرفت.
درست است که نسلهای بعدی از حجاب اجباری خیلی عصبانی بودند و هستند، اما شوک اصلی به نسل ما وارد شد که داشتیم بدون حجاب زندگی میکردیم، لباسهای شیک میپوشیدیم و ناگهان مجبور به سرکردن مقنعه و چادر شدیم. اینطور هم نبود که آقای خمینی دستوری بدهد و توصیهای کند و بعد همهی زنان بیحجاب باحجاب شوند. اصلاً اینطور نیست. سه سال طول کشید تا زنان ایرانی زیر بار حجاب رفتند، آن هم با کمک فضایی که جنگ ایران و عراق در کشور ایجاد کرده بود. در شرایط جنگی و در زمانی که دائماً جنازهی سربازان را از جبههها میآوردند، اصلاً نمیشد که زنها بتوانند برای حق ازدسترفتهی انتخاب پوشش مبارزاتی را سازماندهی کنند.
با وجود این، بسیاری از زنان بهراحتی به حجاب اجباری تن ندادند. در سه سال اول بعد از انقلاب، حجاب من یک تلِ سر بود که روی موهایم میزدم و همان هم پذیرفته میشد. بعد این تل هی پهنتر شد و همچنان قابل قبول بود. اما ورود به ادارات دولتی با آن پوشش کمکم مشکل شد تا این که در سال ۱۳۶۱ سازمان اداری و استخدامی کشور با صدور بخشنامهای حجاب را در ادارات اجباری کرد. حتی رنگهای مجاز پوشش را هم مشخص کردند؛ رنگهای قهوهای، طوسی، سیاه، سرمهای. اوضاع طوری شد که برای ادامهی وکالت مجبور بودم با حجاب مورد نظر آنها به دادگاه و دادگستری بروم.
علاوه بر این، کمکم گشتهای کنترل حجاب را راه انداختند و مجبور شدیم از کوچه پس کوچهها عبور کنیم تا گرفتار آنها نشویم. اما در دفتر خودم آزادتر بودم. در آن زمان، مغازهای در میدان فردوسی بود که لباس پاکستانی میفروخت، و من و خیلی زنهای دیگر مشتریاش شده بودیم. لباس پاکستانی پیراهن و شلوار بود، ولی قشنگ بود و یک شال هم از جنس و رنگ همان لباس داشت. در دفترم با آن مینشستم، هم حجاب داشتم هم زیبا بود. تا حدود دو سال هم اینجوری در دفترم سپری کردم.
مبارزه با حجاب اجباری، بهویژه در تهران و شهرهای بزرگ، به مبارزهای تن به تن تبدیل شده بود. این گشتها در سطح شهر راه میافتادند یا مثلاً جلوی میدانها و پاساژها میایستادند. خیلی وقتها میدیدم که مادرها ضجه میزدند و میگفتند دخترمان را نبرید، ولی خیلی وقتها هم با اینها دستبهیقه میشدند. مبارزهی زنان حتی در دورهی جنگ هم ادامه داشت اما چون پراکنده بود، نمیتوانست به هم پیوند بخورد. حکومت هم قدرتمند بود و زنان بیحجاب را زندانی میکرد. شلاق هم بود. یا باید شلاق را میخریدی که هزینهاش زیاد بود یا باید ۷۴ ضربه شلاق را تحمل میکردی.
پذیرش حجاب اجباری و حتی نوع پوشش از لحاظ حسی برای شما چطور بود؟ به هر حال، شما تا ۳۳ سالگی بیحجاب بودید و حالا نه تنها باید حجاب بر سر میکردید، بلکه پوششتان باید کاملاً با آییننامههای سفت و سخت حکومتی مطابقت میداشت. مثلاً با همان لباس پاکستانی هم نمیتوانستید در شهر و محل کار حضور داشته باشید.
در ابتدا اعتمادبهنفس خود را از دست دادیم. مثلاً من بهعنوان وکیل دادگستری وقتی میرفتم دادگستری و نمیتوانستم با همکار مرد دست بدهم اعتمادبهنفسم را از دست میدادم. زن بازرس بدن من را میکاوید، دست میکشید به گردنم و میگفت ببین خواهر گردنت پیداست. من اوایل شال سرم میکردم اما کمکم این دستمالیها باعث شد که مقنعه را انتخاب کنم چون وقتی روسری سر میکردیم باز اینها به هر حال یک جوری گردن ما را لمس میکردند و میگفتند اینجا پیداست. من مقنعه را کاملاً داوطلبانه انتخاب کردم تا از دست اینجور تفتیشها فرار کنم.
برای ورود به دادگاه انقلاب یا ملاقات با موکلانم در زندان، حتی این حجاب هم کافی نبود و باید چادر میپوشیدم. برای من چادر یک عضو اضافه بود که به بدنم چسبانده بودند و نمیتوانستم این عضو اضافه را روی سرم نگه دارم. از سرم سُر میخورد و میافتاد. هر بار در برابر نگاه تمسخرآمیز اطرافیان چادر را از زمین برمیداشتم و دوباره سرم میکردم. سرانجام یک متر کش خریدم، رفتم به یک خیاطی و التماس کردم که یک کش بدوزد تا بیندازمش زیر چانهام و دیگر چادر از سرم نیفتد. بسیاری از وکلای زن هم کنارهگیری کردند، چون حاضر نبودند که این چادر را بیندازند روی سرشان، بیایند دادگاه و با اینها حرف بزنند. برایشان ننگ و عار بود.
پذیرش حجاب دخترانم برایم خیلی سخت بود. اولین باری که دختر بزرگم لیلی مقنعه سرش کرد، بچهی شش سالهای بود که آنقدر ریز بود که پدرش او را بغل کرد و به مدرسه برد. میتوانم بگویم که آن روز، بدترین روز زندگی من و سیامک بود. نگاه میکردیم به این بچه که باید با عینک روی چشمش و مقنعه روی سرش به مدرسه میرفت.
در نهایت چطور آن کشمکش فرونشست و نسل شما حجاب اجباری را پذیرفت؟ به عبارت دیگر، چطور حکومت موفق شد که زنان را به تن دادن به حجاب و پوشش دلخواه خود وادار کند؟
نسل ما ابتدا در حوزههای شغلی مجبور به پذیرش حجاب شد. خودِ من اگر نیاز مالی نداشتم، در آن شرایط اصلاً نمیرفتم دادگستری. نمیتوانم بگویم برای نبرد رفتم دادگستری ولی این مواجهه به نوعی نبرد تبدیل شد. من رفتم دادگستری تا پول دربیاورم. ما ثروتمند نبودیم، و من نمیتوانستم بگویم حالا که شرایط اینجوری است دیگر نمیروم. باید میرفتم و راه پول درآوردن را پیدا میکردم. در این مسیر بود که مشکلات شروع شد؛ باید میرفتم و کاری میکردم که آن آخوندی که بهعنوان قاضی در دادگاه نشسته، من را بهعنوان وکیل قبول کند وگرنه نمیتوانستم موکل داشته باشم.
به همین علت، پذیرش حجاب در ادارهها و اماکن دولتی رخ داد ولی در خیابانها حکومت همچنان، به قول خود، درگیر بدحجابی بود. در واقع، حجاب تحکیم شد و همهی زنها یک چیزی روی سرشان گذاشتند یا روپوشی بر تن کردند، اما این پوشش دلخواه حکومت نبود و با آن زنها را به ادارات دولتی راه نمیدادند. در نتیجه، نمیتوان گفت که زنان این حجاب را پذیرفتند. زنان مجبور شدند که به حجاب تن دهند.
آیا هیچوقت به حجاب عادت کردید؟ نه در حد لازم برای ورود به ادارات دولتی بلکه در همان حدی که در خیابان داشتید؟
الان که بهعلت همهگیری کرونا ماسک میزنیم، خیلی به یاد آن موقعها میافتم. خیلی وقتها یادم میرود که ماسک بزنم و میروم بیرون اما ناگهان دوان دوان برمیگردم خانه و ماسک را برمیدارم. این خیلی شبیه حالوهوای آن روزهای ما با روسری و روپوش است. البته این برای ایمنی و سلامتی است و آن برای ناسلامتی بود. نسل من به هر حال به آن جبر عادت کرد. نسل دختران ما هم برای ورود به مدرسه و دانشگاه به آن جبر تن دادند ولی در مهمانیها هرگونه نشانهای از حجاب را از سر برمیداشتند و مقاومتشان این شکلی بود. بعد هم این پوشش اجباری را به مد تبدیل کردند. مدتی اپل گذاشتن برای مانتوها رایج شده بود. وقتی که اجباری ایدئولوژیک به نوعی مد تبدیل میشود یعنی این اجبار پذیرفته نشده است. به نظر من، تغییراتی که در نوع حجاب رخ داده حاکی از نوعی مقاومت است زیرا زنان میخواهند خودشان را راضی کنند که این همان حجاب دلخواه حکومت نیست.