در حاشیهی پردیس دانشگاه برکلی، آنجا که زمین سفتوسخت با آمدوشد اتومبیلها و ترافیک درگیر میشود، خیابان اقلیدس (Euclid Avenue) بهسمت بالا و شمال، بهسوی تپههای آنسوتر، کشیده میشود. معمولاً من سر چهارراه نخست برای خوردن پیتزا و آبجو در پیتزاخانهی لا وال (La Val’s Pizza) توقف میکردم. اما گاهوبیگاه، سر راه برای رفتن به منزل یکی از اساتید یا مهمانی یک دانشجوی ارشد، با دوچرخهی فرانسویام که آن را با خیال باطل قمپزدرکردن خریده بودم، غژغژکنان به بالارفتن ادامه میدادم. در طول مارپیچهای خیابان اقلیدس، سربالایی تمام میشود و چشماندازی کامل از خلیج سانفرانسیسکو رخ میگشاید. در بالا، در گوشهای که به بلوار گریزلی پیک (Grizzly Peak Boulevard) میرسد، یک خانهی سیاه چوبی واقع شده است. برای مدت تقریباً بیست سال چسواو میُوش (Czesław Miłosz)، شاعر لهستانی، اینجا در گمنامی میزیست، هر روز راه سرپایینی را بهسمت دانشگاه پیش میگرفت و به دانشجویان موبلندی که درکشان نمیکرد، ادبیات اسلاوی میآموخت ــ تا آنکه در یکی از روزهای سال ۱۹۸۰ کمیتهی نوبل به او زنگ زد و خبر داد که جایزهی نوبل ادبیات به او اعطا میشود.
میُوش در سال ۱۹۱۱ در خانوادهای از نجبای لهستانی در لیتوانی (در آن هنگام بخشی از امپراتوری روسیه) زاده شد و شخصاً شاهد بسیاری از وقایع اصلی قرن بیستم بود: جنگ جهانی اول، انقلاب روسیه، جنگ جهانی دوم و ظهور جنگ سرد. در لهستانِ اشغالشدهی نازیها او اشعاری مینوشت، از جمله «میدان گلها» (Campo dei Fiori)؛ تأملاتی فراموشنشدنی در باب رهگذرانی که مشغول به بازی و عیشونوشاند و بیاعتنا به شعلههای آتشی که آنسوی دیوارهای گتوی (محلهی یهودیها) ورشو زبانه میکشید: «همان باد داغ / چین دامن دخترکان را باز میکرد / و جمعیت میخندیدند / در آن یکشنبهی زیبای ورشو.» اما پس از نقلمکان به کالیفرنیا در سال ۱۹۶۰ میُوش تا حد زیادی از تاریخ و سیاست کنار کشید تا به تأمل در باب مسائل درونیتر پردازد. او در شعری، برکلی را به صحنهی کوه جادویی، رمان محبوب دوران جوانیاش، تشبیه میکند. هانس کَستورپ (Hans Castorp)، قهرمان رمان توماس مان، برای بازدید کوتاهی وارد آسایشگاهی در سوئیس میشود اما به بهانهی ابتلا به بیماری اجازه مییابد که هفت سال در آنجا بماند و از جنگی که بهزودی در آن پایین به راه میافتاد، دور بماند.
میُوش شهرت خود را در بیرون از لهستان با کتاب ذهن دربند (۱۹۵۳) به دست آورد؛ تحقیقی در باب آنکه چگونه روشنفکران اروپای شرقی فریب استالینگرایی را خوردند. او با توصیف چند شخصیت خاص نشان داد که چگونه ترکیبی از فرصتطلبی، فرسودگی و امید باعث شد که نویسندگان لهستانی برای سازش با دیکتاتور طریق تسلیم و تمکین بپیمایند. برخی موفق شدند، مانند «آلفای اخلاقگرا» (براساس زندگی یرژی آندرزیِوسکی [Jerzy Andrzejewski])، یک کاتولیک زاهد که به یک مارکسیست نامدار تبدیل شد. برخی دیگر بهخاطر احساسات مختلطی که داشتند، دچار خفگی شدند، مانند «بتا، عاشق نومید» (براساس زندگی تادئوش بوروفسکی [Tadeusz Borowski])، یکی از بازماندگان آشویتس و نویسندهی داستانهایی با نیش و کنایه دربارهی زندگی در اردوگاه که مدت کوتاهی در فضای «رئالیستی سوسیالیستی» مینوشت و سپس در ۲۸سالگی خود را با گاز خفه کرد.
ذهن دربند به تحقیقی کلاسیک دربارهی «تمامیتخواهی» تبدیل شد؛ چهارچوبی پایبند به روایتهای جنگ سرد دربارهی غرب متمدن در برابر شرق عقبمانده. من نخست در یک سمینار دورهی دکترا در پاییز ۲۰۱۴ آن را خواندم، درحالیکه چندان حوصلهی مطالعهی آثار نویسندهای را که مرتجع به نظر میرسید، نداشتم. تخصص من تاریخ شوروی بود و تصور میکردم که تاریخچهی فکر دوگانهی (double-think) کمونیستی میُوش ــ که مثال آن «کتمان» است، یعنی پوشیدن نقابی که شکوتردیدهای درونیاش را مخفی میکند ــ این امر را نادیده گرفته که چگونه «جهان آزاد» نیز به دنبالهروی و همرنگیِ ریاکارانه مشغول است. ما در عصر پسافوکویاما زندگی میکردیم؛ هنگامی که از اعتماد به دموکراسی لیبرال کاسته شده بود، درحالیکه شعارهایش همچنان باقی بود. با گذشتن بخش اعظم دورهی دوم ریاستجمهوری اوباما و ناتوانی هر دو حزب جمهوریخواه و دموکرات در مواجهه با نابرابری یا تغییرات اقلیمی، هشدارهای میُوش دربارهی ایمان و اعتقاد پرشور، بسیار دور از ذهن به نظر میرسید.
آن برکلیای که من میشناختم، به همین اندازه از دانشگاهی که شاعر در آنجا کار میکرد بسیار دور و پرت از ماجرا بود. در دهههای پس از آنکه میُوش رسماً در سال ۱۹۷۸ بازنشسته شد، بودجهی دولتی برای آموزش عمومی در کالیفرنیا تقلیل یافت. تعداد اساتید صاحب کرسی ثابت ماند و رتبهی کارمندانی که حقوقهای بالا میگرفتند ارتقا پیدا کرد، درحالیکه دانشگاه بودجهی خود را به پروژههای بیحاصلی مانند احداث یک مرکز جدید ورزشهای آبی اختصاص داد. در سال ۲۰۱۱ دانشجویان وابسته به جنبش اشغال (یک جنبش اجتماعی اعتراضی بینالمللی علیه نابرابری اجتماعی و نابرابری اقتصادی که از والاستریت شروع شد) تحصنی را برای اعتراض به افزایش شهریه و بیکارکردن ترتیب دادند. اما شرکتیسازی (corporatization) برکلی، همچون دانشگاههای دیگر در ایالات متحده، تا حد زیادی یک عمل انجامشده بود. با پیدایش حباب مسکن در منطقهی خلیج سانفرانسیسکو و اختصاصدادن مستغلات دامنهی تپه برای دانشگاهیان ارشد و نخبگان جدید فناوری، دانشجویان ارشد قیمتهای گزافی را برای اجارهی اتاقهایی در دامنهی کمارتفاع جنوبی شهر میپرداختند که حاکی از آگاهی از این اوضاعواحوال بود که ما آمادهی ورود به حرفهای شدهایم که شدیداً در حال انقباض و کمشدن فرصتهای شغلی در آن است. به یمن بیمهی درمانی عالیمان، مقرری ثابت گرچه ناکافی و خوراک رایگان باقیمانده از برنامههایی که در پردیس دانشگاه برگزار میشد، ما نیز تا اندازهای از امکانات محدود دانشگاه، هرچند برای مدتی کوتاه، بهرهمند شدیم. درمورد من، حباب مسکن هنگامی که شروع کردم تا با یک دانشجوی دکترا که سرانجام خشن از آب درآمد قرار دوستیابی بگذارم ترکید و نهایتاً باعث شد تا به حومهی شهر نقلمکان کنم، قضیهی عنوان IX (Title IX) (قانون منع تبعیض جنسی در هر برنامهی آموزشی که از بودجهی فدرال استفاده میکند) را تعقیب کنم و به بازنگری در چیزی بپردازم که تصور میکردم دربارهی آدمهای دیگر و خودم میدانم.
وقتی دانشجویی از او پرسید که ساکرامنتو چه فرقی با اردوگاه کار اجباری دارد، او گفت که سؤالکننده «نمیتواند میان خراش سر سوزن و شکنجه فرقی ببیند». میُوش بهنحوی انتقادی دربارهی نابرابری نژادگرایانهی این سرزمین مینوشت و جنگ ویتنام را به جنایات هیتلر و استالین تشبیه میکرد.
پس از اتمام دورهی دکترا، هنگامی که برای همان یک یا دو شغلی در حوزهی کاری من که موردتوجه صدها داوطلب کاملاً شایستهی دیگر هم بود درخواست دادم، مقالهای دربارهی خشونت خانگی و روایت به چاپ رساندم. با آمیختن تجربهام با مثالهایی از تاریخ شوروی، به کاوش دربارهی این موضوع پرداختم که چگونه صاحب قدرتی که سوءاستفادهچی است، نظارت و کنترل را از طریق ایدئولوژی اطاعت و انقیاد کامل یا دستکم تظاهر به آن (زیرا همانطور که میُوش میدانست، جداکردن شخص و نقابش میتواند دشوار باشد) برقرار میکند. گرچه هنگام نوشتن این قطعه به ذهن دربند فکر نمیکردم، در بازنگری متوجه شدم که دلنگرانیهای میُوش چقدر با آنِ من مرتبط است.
اخیراً، در جستوجوی پاسخ به این پرسش که چرا بسیاری از مردم به نظامهایی باور دارند که میدانند ویرانگر است ــ و چگونه برخی تصمیم به قطع ارتباط با نظام میگیرند ــ به آثار میُوش مراجعه کردم. دریافتم که او هنرمندی نیست که خود را بهدور از جنجال تصور کند، بلکه متفکری است که دائماً درگیر با تنشی میان تعهد و تسلیم، اطمینان و تردید است. ذهن دربند با اعتماد و اطمینان کسی که ایمان خود را تغییر نداده است سخن نمیگوید. میُوش آن را نوشت تا تعلق مدامش را به کمونیسم و به دوستانش که در آغوش آن باقی مانده بودند، زایل کند.
میُوش از روزگار دانشجوییاش به ناتوانیاش در سرسپردگی، هم افتخار میکرد و هم از آن شرمسار بود. در خاطراتش، قلمرو بومی (Rodzinna Europa, Native Realm)، در سال ۱۹۵۹ مینویسد که حس دیگریبودن بهمثابه یک لهستانیِ زاده در لیتوانی و «حساسیت غریزی به هرچیزی که طعم “ملی” داشت» او را به جبههی چپ متمایل کرد. وقتی که او کوه جادویی را میخواند، با کستورپ و نیز نفتا (Naphta) همذاتپنداری میکرد، صدای اهریمنیِ راستکیشیِ ایدئولوژیکی (هم یسوعی و هم مارکسیستی) که با ستمبرینی (Settembrini) اومانیست عصر روشنگری مخالفت میکند. بااینهمه، سبک خودخواندهی میُوش بهعنوان سبکی انقلابی عمر کوتاهی داشت: «من که کاملاً ناتوان از عمل، نامناسب برای سازماندهی یا رهبری کردن یا حتی اطاعت کورکورانه بودم خود را با همکارانم مقایسه کردم: آنان از خواندن آثار لنین نتایجی اخذ میکردند؛ آنان دلیر و پاکدل بودند.» میُوش که اطمینان داشت جامعه به برابری بیشتری نیاز دارد اما اکراه داشت که از اتحاد شوروی یا زیباییشناسی هنرمندانش حمایت کند، ناراحتی و رنج خود را با اتخاذ موضعی شفاف نسبت به خلوتگزینی کستورپ در اقامتگاه برگهوف (خانهی تعطیلات هیتلر) مقایسه میکرد: «آیا هانس کستورپ خود را به مریضی نزده بود تا بتواند در داووس (Davos) در کوه جادویی، جایی که از جهان فاصلهی زیادی داشته باشد، بماند به این علت که جهان او را به وحشت انداخته بود؟»
پس از جنگ جهانی اول، ویلنیوس (Vilnius) به لهستانِ تازهاستقلالیافته ضمیمه شده بود. میُوش به دانشگاه رفت و در یک ایستگاه رادیویی در این شهری که دارای «خیابانهای باریک سنگفرش و مجالس عیش و عشرت» است، کار کرد. اما در سپتامبر ۱۹۳۹ استالین به ویلنیوس هجوم آورد و آن را به لیتوانی که به حوزهی نفوذ شوروی تحت پیمان با هیتلر تعلق داشت، ضمیمه کرد. سال بعد، هنگامی که تمامی این سرزمین به اتحاد شوروی ملحق شد، میُوش از ویلنیوس به ورشو گریخت. در آنجا، او در زندگی فرهنگیِ فوقالعاده غنی لهستان اشغالشدهی نازیها مشارکت ورزید و نمایشنامههایی را برای انجمن تئاتر زیرزمینی ترجمه کرد و آثار ادبی غیرقانونی چاپ کرد. بر طبق ایدئولوژی نازی، لهستانیها از نژادی پست بودند و تقدیرشان این بود که اسیر یا اعدام شوند. اما آنان، برخلاف یهودیان این کشور که ۳میلیون نفر از آنان در هولوکاست جان باختند، در معرض انهدام کامل قرار نداشتند. میُوش در اثر خود، «یک مسیحیِ بیچاره به گتو نگاه میکند»، احساس خود را بهعنوان یکی از همدستانِ «یاریکنندگان مرگ/ ختنهنشدگان» بیان کرد. او برای دوستانی مرثیه سرود که در طول جنگ مردند، از جمله در شورش انتحاری ورشو در تابستان ۱۹۴۴، هنگامی که ارتش سرخ در سویهی دیگر رود ویستولا (Vistula River) ایستاد و به تماشای نیروهای مسلح رایش سوم (Wehrmacht) پرداخت که شهر را با خاک یکسان کردند. میُوش در شعری در سال ۱۹۴۵ کشتهشدگان جنگ را «تویی که من نتوانستم نجاتت دهم» خطاب کرد.
پس از جنگ، ملت جدید لهستان که در یالتا (Yalta) تأسیس شده بود، تحت سیطرهی شوروی افتاد. در آن زمان میُوش اعتقاد داشت که فقط کمونیسم میتواند ساختار اجتماعی نیمهفئودال کشور را براندازد و این ناحیه را از نو بسازد. اما او که از مشاهدهی تبدیل وطنش به یک «قلمرو استالینیستی» دلسرد و نومید شده بود، با کارکردن در خارج در مقام یک دیپلمات، بهعنوان وابستهی فرهنگی سفارت لهستان در ایالات متحده و فرانسه، حد وسط و راه میانهای یافت. با وجود این، فرهنگ وفاداری و سرسپردگی بهزودی برای او غیرقابلتحمل شد و در سال ۱۹۵۳ به فرانسه پناهنده شد. میُوش در آنجا، درحالیکه با «تأثیرات فرسایندهی انزوا» دستوپنجه نرم میکرد ــ بهگفتهی آندری فراناشک (Andrzej Franaszek)، زندگینامهنویس، او مکرراً به خودکشی فکر میکرد ــ ذهن دربند را نوشت. او از موفقیت بینالمللی این کتاب بیمناک بود؛ چه ممکن بود او را، هم از جبههی چپ و هم اعضای جبههی راست که هنوز او را نوکر کمونیست تلقی میکردند، دور کند. در ۱۹۶۰ او دعوتنامهای برای تدریس در برکلی دریافت کرد و برای زندگی جدیدی در کالیفرنیا پاریس را ترک کرد.
سینتیا ال. هاون (Cynthia L. Haven) در کتاب اخیرش، چسواو میُوش: زندگی در کالیفرنیا، اشاره میکند که میُوش بهتدریج با آبوهوا و فرهنگ جدید در برکلی همگون شد؛ دگرگونیای که کار او را از حیث گسترهاش عمومیتر ساخت. با وجود این، به نظر من اقامت او در آنجا چیزی متفاوت با رهبانیتی است که توسط جوزف برودسکی (Joseph Brodsky)، دوست او، بسط یافت؛ شخصی که بیاعتنایی به امور جهانی را رسالت خود کرد. میُوش هیچگاه میل به فرزند زمانهی خود بودن را رها نکرد ــ نهفقط مثل زبیگنیف هربرت (Zbigniew Herbert)، شاعر معاصرش با ذهن کلاسیکی که آثارش را ترجمه میکرد، بلکه مثل آدام میتسکیوویچ (Adam Mickiewicz) نیز، نویسندهی رمانتیک و قهرمان ملیای که در قسطنطنیه هنگامی که نیروهای لهستانی را ساماندهی میکرد تا علیه روسیه در جنگ کریمه مبارزه کنند، جان باخت. موضع او از موضع ضدکمونیسم بسیاری از مخالفان روسیه متمایز بود: از نظر لهستانیها، ستیزه با شوروی کاری رمانتیک و ملی بود و سازگار با مبارزه برای سوسیالیسمی دموکراتیکتر. هنگامی که کتاب هاوِن را میخواندم، از خود میپرسیدم که آیا زمانی که شاعر در برکلی بود به این فکر نرسیده بود که عقبنشینی و خلوتگزینی راه نیل به هدف نیست، یا دستکم تنها راه نیست. همهچیز بهکنار، در پایان کوه جادویی، هانس کستورپ آسایشگاه را برای رفتن بهسوی سنگر ترک میکند.
با فروپاشی شوروی، او دورهای را پیشبینی کرد از «سردرگمی و آشفتگی وحشتناک… که مردم ماندههای سفرههای غربی را مصرف میکنند و از هرچیز آمریکایی تقلید میکنند».
تئودور آدورنو در اخلاق صغیر: تصاویری از یک زندگی آسیبخورده مینویسد: «هر روشنفکر مهاجری، بدون استثنا، لتوپار شده است.» نظریهپرداز مکتب فرانکفورت گلایه میکند از اینکه مهاجر از زبان مادریاش محروم میشود و نیز از «بُعد تاریخیای که دانش و شناخت او از آن تغذیه میکند». میُوش، به همین ترتیب، نگران جداشدن از فرهنگ و محیط وطنیاش (deracination) است. او در قلمرو بومی مینویسد: «نه، من هرگز از کسانی تقلید نخواهم کرد که ردّپاهای خود را پاک میکنند، گذشتهی خود را انکار میکنند و خشکیده و پژمردهاند، گرچه با کمکگرفتن از بندبازی ذهنی (mental acrobatics) وانمود میکنند که سرزندهاند.» «مسلم است که ریشههای من در بلوک شرق است.» میُوش پس از نقلمکان به برکلی به شعرسرودن به زبان لهستانی ادامه داد. اشعار او در سیزده سال نخست زندگیاش در ایالات متحده به انگلیسی ترجمه نشد. برخلاف اعضای مکتب فرانکفورت که در مدت تبعید خود در دوران جنگ در لسآنجلس در جایی سکنی داشتند که توماس مان «کالیفرنیای آلمانی» مینامید، میُوش به جماعت سرگردانی (دیاسپورایی) تعلق نداشت که بهتنگی درهمبافته و روابط صمیمی داشته باشند. دورههای درسی او دربارهی فرهنگ لهستان جذابیت چندانی نداشت، حالآنکه کلاس او در باب داستایفسکی جمعیت زیادی را جلب میکرد. او تاریخی دربارهی ادبیات لهستانی نوشت، محفلی از دانشجویان ستایشگر خود ترتیب داد و زندگی آرامی را در خانه میگذراند، در باغچهی منزلش گل پرورش میداد و وقتی آهوها گلهایش را میخوردند، درمانده میشد. در «یک کوه جادویی» (۱۹۷۵) جوّ انزوای برکلی باعث شد شاعر به تأمل دربارهی ناچیز و بیاهمیتبودن خودش بپردازد: «پس من قدرت نخواهم داشت، جهان را نجات نخواهم داد؟ / شهرت از کنار من خواهد گذشت، بدون کلاه، بدون تاج؟» او با پذیرفتن جایگاهش بهعنوان یک خارجی گمنام که شعر به «زبانی که کسی آن را نشنیده است» میسراید، به راهپیمایی پایانناپذیر زندگی و مرگ ملحق میشود که بهمثابهی مراسم فارغالتحصیلیای برگزار میشود که در آن اساتید در کنار «نسلهای مرغ مگسخوار» جا میگیرند.
گرچه تپههای برکلی گوشهی خلوت آرامی باقی ماند، زندگی در آن پایین شلوغتر شد. میُوش که از توالی بوداییهای طرفدار مکتب ذِن، مری پرنکسترها (Merry Pranksters) (گروهی از افراد که حول کن کیسی [Ken Kesey]، نویسندهی آمریکایی، در سال ۱۹۶۴ تشکیل شد و به ترویج داروهای روانگردان پرداخت)، و پلنگهای سیاه (Black Panthers) (یک سازمان سوسیالیستی آمریکایی که برای حقوق سیاهپوستان کار میکرد) که در خلیج شرقی سانفرانسیسکو پخش شدند، حیرتزده بود، نقش پدربزرگ کلّهشق را برای افراطیهای خامدست ایفا کرد. او در مجموعهمقالات بینشهایی برخاسته از خلیج سانفرانسیسکو (۱۹۶۹) بیزاری خود را از «جوانانی که در رفاه و آسایش بزرگ شدند و خود را بهشکل گدایانی با ایدههای انقلابی درمیآورند»، نشان داد. او مثل آدورنو به تمایل ارتکاب به خشونتِ برخی از معترضان مظنون بود و جنبش آزادی بیان برکلی را «امری جزئی و پیشپاافتاده» تلقی میکرد. وقتی دانشجویی از او پرسید که ساکرامنتو چه فرقی با اردوگاه کار اجباری دارد، او گفت که سؤالکننده «نمیتواند میان خراش سر سوزن و شکنجه فرقی ببیند». در همان زمان، میُوش بهنحوی انتقادی دربارهی نابرابری نژادگرایانهی این سرزمین مینوشت و جنگ ویتنام را به جنایات هیتلر و استالین تشبیه میکرد. بار دیگر، او حس میکرد که ناظران و رهگذران با بیشرمی خود را از این وقایع کنار میکشند: «اگر بتوانیم دلسوزی کنیم و درعینحال ما را توانی نیست، پس در حالتی از خشم ناشی از یأس، روزگار میگذرانیم.»
سرانجام میُوش به شهرت رسید و از برج عاج پایین آمد. وقتی جایزهی نوبل در سال ۱۹۸۰ به او اعطا شد، جنبش اتحادیهی صنفی همبستگی در لهستان در اوج خود بود. پیمان همهجانبهی همبستگی کارگران و روشنفکران هنگامی که با انتصاب پاپ ژان پل دوم که لهستانی بود درآمیخت؛ کسی که وقتی در سال ۱۹۷۹ به زیارت وطنش رفت، غرور ملی را برانگیخت و این، چالشی سهمگین را برای حکومت اتحاد جماهیر شوروی با بزرگترین اقمارش (وابسته یا تابع) رقم زد. میُوش در سخنرانیاش هنگام اعطای جایزهی نوبل در دسامبر ۱۹۸۰ توجه خود را به تنش میان «بودن و عمل یا، در سطحی دیگر، تضاد میان هنر و همبستگی با همنوعان خود» معطوف کرد. گرچه او این ستیزه را «لاینحل» میانگاشت، تلاش کرد نظرش را با سخنگفتن از رویدادهایی که همچنان در بلوک شرق سرکوب میشد، از جمله اعدام ۲۲هزار افسر لهستانی و اسرای جنگی در قتلعام کاتین (Katyń) در سال ۱۹۴۰ توسط استالین، با اهداف مشترک وفق دهد. تابستان بعدی، میُوش به لهستان سفر کرد و آنجا با لخ والسا، رهبر جنبش همبستگی (که متوجه شد یک بار بهعلت توزیع ذهن دربند دستگیر شده است)، ملاقات کرد و گلهایی در بنای یادبود جنبش همبستگی برای کارگران کشتیسازی که هنگام اعتصاب در گدانسک در سال ۱۹۷۰ کشته شدند، قرار داد. در این بنای یادبود این سطور از شعر میُوش، «شمایی که ستم کردید»، دربارهی تقدیر دیکتاتورها حک شده است: «ایمن مباش، زیرا شاعری میسپارد به یاد.»
آمریکای پس از جنگ میخواست نیرویی مرکزگرا بر چپگرایان اروپایی اِعمال کند. میشل دین (Mitchell Dean) و دانیل زامورا (Daniel Zamora) در آخرین انسان الاسدی مصرف میکند: فوکو و پایان انقلاب میگویند که مصرف الاسدی در بیاباندرهی مرگ (desert acid trips) توسط فیلسوف فرانسوی موجب چرخش نئولیبرالی در فکر او شد. اما میُوش هرگز متمایل به جبههی راست نشد و حتی از جبههی چپ به مرکز هم چندان نزدیک نشد. آثار او منتقد اخلاق فردگرایی آمریکایی بود که کارگران را به آنجا میرساند که بیکاری را نوعی شکست شخصی بدانند. او در مصاحبهای در سال ۱۹۹۱ گفت که جبههی چپ هنوز حامل این پیام حیاتبخش است که «نباید نسبت به رنج انسانی بیاعتنا بود چون رنجدیده برای انتقام دست خود را بهسوی آسمان دراز میکند». با فروپاشی شوروی، او دورهای را پیشبینی کرد از «سردرگمی و آشفتگی وحشتناک… که مردم ماندههای سفرههای غربی را مصرف میکنند و از هرچیز آمریکایی تقلید میکنند». او آخرین سالهای حیاتش را در کراکوف (Kraków) به مصاحبهها و نگارش مقالات گذراند و بهعنوان مرجعی اخلاقی در خدمت آگاهان (intelligentsia) چپ لیبرال لهستان بود. او در سال ۲۰۰۴ در ۹۳سالگی در آنجا درگذشت.
تونی جوت (Tony Judt) در مقالهای برای نیویورک ریویو آف بوکس در سال ۲۰۱۰ ایمان به بازار را شکلی جدید از اسارت ذهنی توصیف کرده است. نئولیبرالیسم گزینههای دوزخی خودش، یعنی سازش و مقاومت، را که در زندگیهای فردی در کار است پدید میآورد. هنگامی که در دانشگاه برکلی بودم، دانشجویان دورهی دکترا به اتحادیهای تعلق داشتند که برای ایجاد شرایط کار بهتر مبارزه میکرد اما پس از فارغالتحصیلی، با نظام بزرگتری مواجه شدیم که آموزش، ما را برای این کار بهدرستی آماده نکرده بود. تعداد کمی از ما در بختآزمایی دانشگاهی برنده شدند و شغلهایی به دست آوردند که آنها را در مسیر پیشرفت برای دستیابی به استادیِ تمام و امنیت شغلی قرار میداد؛ برخی با قراردادهای کوتاهمدت دستیار شدند؛ و اما تعداد زیادی از ما کارهای دولتی یا کارهایی در سازمانها و شرکتهایی پیدا کردند که ارزش چندانی برای افرادی با مدارک دکترا قائل نبودند. ما درمورد بیرحمی بازار احساس همدردی میکردیم اما با تأثیرات فرسایندهی آن بهتنهایی مقابله کردیم.
من کالیفرنیا را ترک کردم و اکنون میکوشم با نویسندگی در ورشو گذرانِ زندگی کنم؛ میُوش و من جایمان را با هم عوض کردیم. بهرغم مخاطرات قطعاً کمترِ بازگشت من به میهن، از خود میپرسم که آیا ترککردن نظامی که وعدهی ثبات و تعلق (بهازای میزان ناشناختهای از سازش) میدهد، واقعاً عاقلانهترین حرکت است یا خیر. میُوش در ذهن دربند نوشت که خلاصشدن از فشارهای اجتماعی برای ساختن دنیای خود «یک عمل اعتقادی» بدون هیچ تضمینی است. اما طبقهی دانشگاهیای که وضعیت شغل و درآمدش بیثبات است، موقعیتها و امتیازات کمتری عرضه میدارد تا بوروکراسی کمونیستی. بنابراین، درواقع، مسیر مرا بیشتر ضرورت تاریخی دیکته کرده است تا انتخاب خودم. صرفنظر از اینکه در مقام دانشگاهی استخدام باشم یا نه، همواره ناظری خواهم بود که میان گذشته و حال و مشارکت و عزلت در نوسان است و برای گذشتن از این شکاف بر نوشتن تکیه میکنم. زیرا آموختهام که آنچه در داخل پیلهی کرم ابریشم پدیدار میشود، میتواند پیوند ژرفتری با جهان آنسوی آن برقرار کند.
هنگامی که داشتم این مقاله را به پایان میبردم، روسیه تهاجمی پردامنه را به اوکراین آغاز کرد ــ تهدیدی که بهنحو گستردهای پیشبینی شده بود اما کسی آن را چندان جدی نگرفته بود. میُوش در قلمرو بومی به یاد میآورد که چگونه در زمان جوانیاش، دورنمای جنگ با روسیه «مبهم و بسیار دور» بود: «در آن زمان قابلپیشبینی نبود که یادبود شهدا که جایش در موزهها بود، بهزودی در همهجا آغاز میشود.» او برای فهم لحظات آموختنی به گذشته نگاه نکرد. در رسالهای در باب شعر، او روح تاریخ را بهصورت خدایی تشنهی خون ترسیم میکند که زنجیری از سرهای بریده را بر گردن دارد. بااینهمه، او در نوشتههایش جایی برای قابلیت فرد در دفاع از «اهرم عمل آگاهانه» باز میگذارد. میُوش بهخاطر شکوتردیدش به امور جمعی و اشتراکی، خودآفرینی را با همبستگی ترکیب کرده است. درحالیکه تنش میان التزام و عقبنشینی چهبسا آشتیناپذیر باشد، زندگی و کار او نشان میدهد که چگونه این کار میتواند سازنده و سودمند باشد. تخیلات او در تمام چشماندازهای متغیر دیالکتیکی باقی ماند، از کوه بالا میرفت حتی هنگامی که آن را برای رفتن به جهان زیرین ترک میکرد. او در مجموعهمقالات اخیرش، سگ کنار جاده (۱۹۹۷)، نوشت: «باورکردن اینکه آدم بزرگی هستید … و کمکم به این کشف رسیدن که آدم بزرگی نیستید، برای یک زندگیِ انسانی بهاندازهی لازم کار دستوپا میکند.»
برگردان: افسانه دادگر
جوی نیومایر روزنامهنگار و تاریخدان حوزهی روسیه و اروپای شرقی است. آنچه خواندید، برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
Joy Neumeyer, ‘Milosz’s Magic Mountain’, The Baffler, 2 May 2022.