منشأ دانش خودِ دانش نیست، چیزی که چیزی نیست نمیتواند خود را شروع کند، برای آغاز کردن باید نیروی آغازینی در کار باشد، از نادانی نادانی خیزد نه دانایی.
جان لاک معتقد بود که ذهن آدمی لوح نانوشته و پاک (tabula rasa) است. او بر آن بود که هرآنچه میدانیم آموختهایم. اما لایبنیتس برخلافِ او معتقد بود که ذهن طبیعتی خاص دارد که آن قابلیت و استعدادِ نفسانیِ انسان است، استعدادی مادرزاد و از بدو تولد با ما. از نظر او حقایق و تصورات فطری که ضروریاند همواره در ذهن حاضرند و باید بیرون کشیده شوند پس باید نسبت به آنها خودآگاهی پیدا کنیم و این بر عهدهی آموزش و پرورش و تجربه است که ما را به مرتبهی آگاهی از آنها که همان خودآگاهی است برساند.[1] از نظر او نفسِ انسانی «دربردارندهی مفاهیم و تصورات بسیاری است که حواس قادر به اعطاء آنها به او نیستند مانند: وجود، وحدت، جوهر، اینهمانی، علت، دلیل؛ و چنین تصوراتی لازمهی هر شناختِ ممکن منبعث از حواس است»[2]. او در اینجا این مفهومها و تصورات اولیهی ضروری را برمیشمارد که اگر نمیبود شناخت تجربی شکل نمیگرفت و در نتیجه علم و آموزش علمی میسر نمیبود. پس، اینها مقدم بر علماند.
هومر، شاعر یونانی که در زمان افلاطون و به شهادت او اکثر مردم او را آموزگار همهی یونانیان میدانستند،[3] میگوید: «من از کسی غیر از خویشتن نیاموختهام».[4] انسان خودآموز است. خود به خود میتواند بیاموزد. خودش بهترین و نخستآموزگار است. بدون آن او هیچ نمیآموزد. چون «خویشتن» و تنها «خویشتن» است که باید بیاموزد و بدون پایپیشنهادنِ این «خویشتن» فرایند آموزش حتی شروع نمیشود. باید «خود» را رام کرد، از اینجا و آنجای پراکندهساز، از دغدغه و آشوبها و تفرقهی ذهن رهانید و او را از آنِ خودش ساخت، باید «خود» را به راه آورد، اما نخست باید به آن چنگ انداخت و بیدار کرد و پالایش کرد، باید ضمیر را صافی کرد تا کاری کارستان شروع شود، یعنی آموزشی پویا و پویشگر، و نه منفعل، آموزشی زایا و آفرینشگر. حالت تسلیم و فرمانبری متعلق به عوالم عرفانی است نه آموزش. در این یکی بندگی و تسلیم بیمعناست، بدونِ«خود»آموختن است. نه آن است که من، هومر، از دیگران نیاموختهام بلکه آن گاه که از دیگران آموختهام هم از «خویشتن» آموختهام، اگر چیزی آموختهام. او تنها بر نقش خود و خودآموزیِ خود تأکید بلیغ میکند. در حقیقت چیزی را اصل علم میداند و چیزهای دیگر را به تَبَعِ آن. آن اصل دسترسی به معنا و استعداد درک معنا، و معنویتِ خود است. در همین جا و بر اساس این قابلیت است که بهدرستی از ما خواسته میشود که رسم و راه انسانیت را پیشهی خود کنیم. بدون یک آغازگر حقیقی فرایند آموزش شروع هم نمیشود. بدون آن میتوان مواد دانش را در ذهن انبار کرد. نمونهاش پزشکی که سخت پایبند پروتکلهای (قرار و مدارهای) درمان است. کسی که حاضر به تجدید نظر در برابر شواهد و فاکتهای مخالف با علم رسمی در مورد تازهی پیشآمده نیست. او چه سرنوشتی دارد، و چگونه میتواند از خود و قابلیت شکاک آن سود برد و در ساختن آیندهی علم نقش داشته باشد، تا چه رسد به درمان آن بیماری که علائمی متفاوت دارد و عارض بدنی منحصربهفرد شده است. او به جبر و عنف این علائم را با پروتکل (قرار و مدار) تطبیق میدهد و درمان اشتباه، اما مطابق پروتکل، شروع میشود. تعبد او به ازدیگرانآموختههایش همواره راه تحقیق و وارسی مستقل را بر او میبندد. حال آنکه هدف آموزش و پرورش بیرون کشیدن جوهرِ «خود» است و بر قدرتِ آغازگری حقیقی آن دست یافتن.
هگل وقتی در پدیدارشناسی روح (بند ۲۶ پیشگفتارش)[5] ــ که از قضا به انجیل متی (باب ۱۷ آیهی ۲) و تغییر سیمای مسیح یا در حقیقت چهرهی حقیقی خود را گشودنِ مسیح در حضور پطرس و تنی چند از حواریون اشارتی دارد ــ خودشناسی را از آن رو که ما مطلقاً چیز دیگری هستیم (به تعبیر او از حیث دیگربودگی مطلق)، متفاوت با همهی موجودات که فاقد امکان خودشناسیاند، «اساس و بنیاد علم یا دانش بهطور کلی[6]» میداند و برای نشان دادن درجهی اهمیتش در ساحتِ شناخت آن را در حکم مادهی اثیریه میخواند که در فیزیک قدیم و زمان او منشأ کائنات و اشغالکنندهی تمام فضا دانسته میشد. او این وجه را که قابلیت ممتاز انسانی است وجه صرفاً روحی میداند. خودشناسی تأمل و انعکاس در خویشتن است، خود در خود تابیدن، بدون هیچ واسطهای، حتی واسطهی علم. او تصدیق میکند که آگاهی در اینجا، در خودشناسی، شکل میگیرد و فلسفه را آغاز این خودشناسی است، و اشارهی او به کلام سقراط است که فلسفه با آن آغاز شد: «خود را بشناس»[7]. ظهور و بروز انسان به جوهر علم است و خودشناسی یعنی دسترسی پیدا کردن به همین سرچشمهی دانش یا اصل علم به تعبیر هگل. خودشناسی رجوع به این آگاهی بیواسطه از خود، در آن تأمل و درنگ کردن و به ژرفایش اندر شدن و مقتضایش را فهمیدن است. این غیر از علم است، اصل علم آن است که غیر از علم است. اصلی که فینفسه بیرون از علم است.[8] همیشه دانشمندی که علم را بفهمد و بداند اما خودش را نفهمد چیز مشکوکی است. این وضعیت تنها نشان از آن دارد که خودش از علمش جداست. بین آنها اتحادی نیست. چه بسا اوست که ابزار علم است نه برعکس. لازمهی دانشوری به کار گرفتنِ خود است. اما این خود چیست؟ بدیهی است که این امر بدون خودشناسی و درکِ جوهر علم بودنِ خود ممکن نیست، زیرساختِ دانش که دانش به آن متکی است جوهرِ دانش است، و دانشی که در آن این به کار گرفتن خودِ دانشمند تحقق نیابد دانشی فقیر است که به رأی و نظرِ مستقلِ این خود دسترسی ندارد و تماماً عاریتی است، و تنها تکنیک است که فینفسه به تولید علم منجر نمیشود. از چنین کسی که خودش نیست هر کاری ساخته است، میتواند همچون ابزارِ محضِ شیئی به اسم دانشمند در خدمت هر هدفی و هر سلطهطلبیِ متضاد با انسانیت درآید. میتواند بدون هیچ عذاب وجدانی در خدمت دیکتاتور درآید. هگل به فراست درمییابد که علم «باید چنین عنصری [خودآگاهیِ بیواسطه و طبیعی] را با خود متحد سازد» یا حتی «نشان دهد که این عنصر به خودِ این علم تعلق دارد».[9] کار آکادمیا همه جا یکدست کردن این دو اقلیم (یا عنصر به تعبیر هگل) و انکار استقلال چیزی به اسم اصل علم و «جوهر علم» است. ما در آنجا فلسفه و جامعهشناسی و غیره میآموزیم اما جوهر علم را کسی به ما نمیآموزاند و هرکس به فراست در رشتهی دانش خود بهظاهر تنها با تجربهی بیشتر و آگاهیِ بیشتر اما در حقیقت بر حسب خود و با رجوع به خود، رجوعی بیواسطه به خود، باید آن را بیابد. تعلیم و تعلّمِ بیشتر همیشه به جایی منجر نمیشود، بسیارند کسانی که در پایان مراحل نهایی آن جز درس پس دادن چیزی در چنته ندارند، چون هنوز گام نهایی را برنداشتهاند و آنچه آموختهاند به آنها کمکی نکرده است که جوهر علم را در خود و از خود، و نه از دیگران، بیابند و با آن علمِ خود را بسنجند و پژوهش خود را راه برند و آن علم را از آنِ خود کنند و نه بیگانهای بر درگاه خود.
نقشها بود پس پردهی دل پنهانی باغها آینهی سرِّ دلِ ایشان شد
آنچ بینی تو ز دل بین ز آیینه مجوی آینه نقش شود لیک نتاند جان شد
(دیوان شمس)
در پس آینهی علم و باغِ پر زیب و فرِّ آن آدمی است، «خودِ» او، و آن استعداد و گوهر اوست که علم به آن علم میشود و قوام میگیرد.
شناخت حقیقی از شناخت خود انسان شروع میشود نه از شناختِ اشیاء. اما دانشگاه کار آموزش را از این دومی میآغازد و نه از شناختِ «خودِ» دانشجو، چون بهراستی به این «خود» دسترسی ندارد، چنانکه خودِ او دارد. به هر روی معنویت انسان را نیز آغاز این است، در رجوع او به خودش. این به او تواناییای را میدهد که توانایی و نیرویی معنوی است. چیزی که میتواند به او کمک کند که به این خودآگاهی نائل شود دیگران نیستند، دانشگاه و علم نیست. چه، موضوع علم جز کلی نیست، علم به این فرد و به طبع «خودِ» این فرد کاری ندارد، و تنها آن را به طور کلی مطالعه میکند و در همه حال احکامش کلی است و هرآینه جزئی و فردی باشد، دیگر علم و قانون نیست. آنچه در این خودآگاهی میتواند نقش داشته باشد آفرینندهی این «خود» است، که در هر خودآگاهیِ راستینی پای او در میان است.
«ای پسر روح [انسانِ به معنویتش انسان] ــ غنی و توانگر آفریدمت چگونه است که فقیری، و عزیز آفریدمت، ذلت و خواریات از چه روست، و تو را از جوهرِ علم ظاهر کردم، از غیر مناش چرا میجویی، و تو را به گِل عشق سرشتم، چگونه است که به غیر من مشغولی، بر خود نظر گشا، تا به من در خویشتن رسی، برپایایستاده، توانا و نیرومند و بینیاز.» (ترجمه. بهاءالله، کلمات مکنونه عربی[10])
شناخت حقیقی از شناخت خود انسان شروع میشود نه از شناختِ اشیاء. اما دانشگاه کار آموزش را از این دومی میآغازد و نه از شناختِ «خودِ» دانشجو، چون بهراستی به این «خود» دسترسی ندارد
علم از اینجا آغاز میشود، از خودِ ما. از جوهر علم و استعدادِ درک و فهم آغاز میشود. بدون قابلیت یادگیری علم ممکن نمیبود. «و تو را از جوهر علم ظاهر کردم، از غیر مناش چرا میجویی». ظهور انسان در این عالم نه به علم که به «جوهر علم» است، به آنچه علم، به آن علم است و علم میشود، والا عنصری بیاصل است، و در نتیجه، بیروح. وقتی هیچ نمیدانیم و علم پیدا میکنیم اگر بهراستی چیزی نمیدانستیم حالا که علم پیدا کردهایم از کجا میدانیم که این علم است و درست است؟ آن را با چه چیز مقایسه میکنیم و از روی چه حکم میکنیم، که به علم رسیدهایم، ما که چیزی نمیدانستیم! مگر آنکه چیزی در ما باشد که اصل و جوهر و عیار علم باشد. در بین موجودات آنکه میتواند تصور کند و صورت ذهنی و مفهوم بسازد انسان است، و اگر این نبود هیچ علمی شکل نمیگرفت. اولِ علم این است، این قوهی معنوی که فقط انسان داراست و حیوان فاقد آن است.
کارل یاسپرس دربارهی مسیح میگوید او، «مردی سیاسی که بخواهد کشور دگرگون سازد و از نو بسازد نبود؛ هرگز دربارهی رویدادی از رویدادهای روزگار خود چیزی نگفت؛ هیچ آیین پرستشی بنیاد ننهاد؛ … وی غسل تعمید نمیداد، نه سازمانی پایه گذارد، نه امتی، نه کلیسایی.»[11] در این صورت او چگونه اثر گذاشت و مدنیتی را به نام خود ثبت کرد! مسیح بدون سازمان و کلیسا تأثیرات انکارناپذیر معنوی داشت و چیزی را تأسیس کرد که از عهدهی جانشینانش در کلیسا ساخته نبود. انسان را واداشت تا به سراغ خودش برود و آن را بشناسد و بر حیث منفیِ آن چیره شود و از خود فراتر رود.
راستی روحِ آن کتابی که در میان ماست و همین اثر مسیحایی را داشت حال کجاست، روحی که انسانها و بهویژه اقوام ایران فرهنگی را برمیانگیخت تا بر ضدّ تاریکیهای درونِ خود قیام کنند و از آنها مردمانی نیکوخصال، نه جنگجو و خونریز، میساخت! مردمانی سپاهِ نفسِخودشکن یا به تعبیر نظامی «به خودْ سپهشکن» و خود با خود و تاریکیهای خود در نبرد، نه با دیگران!
چون شیر به خود سپهشکن باش فرزند خصال خویشتن باش
کجاست روح کتابی که سعدی و حافظ و مولوی و مانند آن به جهان ارزانی میداشت و پرتو خود را بر آثار ادبی و معنوی آنها میانداخت، و اثر آنها پیشکش معنوی آنها به انسان معنوی بود. اگر این کتابها مخاطب نداشت چگونه ماند و اگر داشت از روی همین ردّ که نشان ماندگاریاشان است میتوان به این واقعیت رسید که لابد ایرانیانی که فرزند خصال خویشتن بودهاند هم بسیار بودهاند. مردمانی که آنها را به کار میبستند و حکمتِ کتاب محل گفتگویاشان بوده و حتی گفتاری (دیسکوری) را پی میریخته و ابزار گستردن قدرتی در جهان بوده است که قدرت اخلاق والاست، چیزی که حال در سرزمین ما آشکارا افول کرده است.
«اگر نفسی در کتب مُنزِله [نازل شده] از سماء احدیه [کتابهای آسمانی] به دیدهی بصیرت مشاهده نماید و تفکر کند ادراک مینماید که مقصود آن است [که]جمیعِ نفوس نفسِ واحده مشاهده شوند … و اشراقات انجم فضل و رحمت جمیع را احاطه نماید» (بهاءالله)[12]
مقصود این کتابها هرگز قوانین و احکام خشک و بعضاً حتی غیرمنطقی (با معیارهای امروز) نبوده است. این است که بنیادگراییِ دینی به معنای دقیق لفظ وجود خارجی ندارد. بنیاد دینها همان مقصود دینهاست. تنها یک بدفهمیِ عجیب باعث شده که به جای توجه به آن، رجوع سطحی به مُرِّ قانونِ دینی و طلب اجرای مو به مویِ آنها را بنیاد دانستهاند. هرگز قانون بنیاد نبوده، بلکه آنچه قانون را بنیاد نهاده بنیاد است. آن دگرگونی و حالِ بنیادیای است که اگر نبود رغبتی به اجرای قانونها هم نبود، حال بنیادیای که به آدمی احساس یگانگی با دیگر انسانها را میدهد و مقصود نیز همان است. خاستگاهِ چنین درک و دریافت و احساسی همان التفات یافتن به خود (خودآگاهی) است و یافتن فردی غنی و به گِلِ عشق سرشتهشده و به جوهرِ علم در عالم ظاهرشده. بنیاد بهرغم آنکه در ابتداست، اما آن همان مقصودی است که باید نهایتاً به سویش شتافت. پس، به اعتباری، ابتدا همان انتهاست و به سبب اینهمانی بین این دو، انتها باید همواره در ابتدا حضور داشته باشد تا اساس استوار باشد. نیکبخت آنکه از همان ابتدا در انتهاست، و مقصود را در همان آستانه دریافته و او را بر آن ثبوت و رسوخی است. دین محبت است، تعلق خاطر عمیق و حقیقی است نه اجرای دقیق قانونهای خدایی، که اگر این باشد و آن نباشد سوداگری است.
روحِ کتاب این است، روحِ کتاب در هدفِ کتاب است، و هدفِ کتاب دمیدنِ روحِ یگانگی در جامعه انسانی و «نفوس را نفس واحده» کردن است، والّا فایده این کتابها چیست اگر چنین مقصدی نداشته باشد، و جز افزودن بر علم و اطلاع بشر نتیجهای نداشته باشد، آن هم در موضوعاتی که دیگر کسی را به آن رغبت نیست، داستانهایی که بیشتر اسطوره است تا واقعیت، اسرار و رمزهایی که گشودنش ممکن نیست! حال آنکه مقصود خودِ آن کتابها روح بخشیدن است نه بر دانشِ تاریخ اسطورهای انسان افزودن. با این همه، هنوز نفوس انسانی حکم نفس واحده را پیدا نکردهاند و چنین اتفاقی به نظر کاملاً دور از دسترس میرسد و این کتابها، به هر دلیل، به مقصود اصلی خود نرسیدهاند! البته میتوان دلایل این رخداد را جستجو کرد و رشتههای دانش را گسترده کرد اما بازگرداندن آن روحِ اثرگذاری به کتابها، به دلیل دامنهی وسیع مناقشهها بر سر تفسیر کتابها و تشتت آراء و فهمها از آنها، که خود در جهت باژگونهی مقصود اصلی آن کتابها گام برداشتن است، ممتنع است. تبدیلِ کتابهای روح، که بخشندهی روحاند، به کتابهای علم و اطلاع، نعل وارونه زدن به آن کتابهاست. همردیف کردنِ آن کتابها با کتابهای دانش بشری است. این ثمرهی نفهمیدن کتابها و نتیجهی همهی ترفندهای تفسیری بشری برای کژ کردن آنهاست. تاکنون نیز این مطالعات که عمدتاً بهوسیلهی متألهین ادیان صورت گرفته عملاً نتیجهای جز جنگ نداشته است، آن گونه که بسیارند کسانی که عطایش را به لقایش بخشیده و بیدینی را ارجح میدانند اما ای کاش همین طور بود و بیدینی خونریزیها را متوقف میکرد اما نکرد و حتی آن را تشدید کرد. آنچه دینها را دین میکند مقصود و هدف آنهاست. در این هدف است که روح متجلی میشود و نه تعریفی که از ذات دین به دست میدهند و بحثهای نظریِ بیثمر که در باب آن میکنند. دین اگر شیفته و مجذوب نکند، ما را به خودآگاهی نرساند و انسانِ واحد جهانی از ما نسازد کارش تمام است. دینها از آغاز با سرمست کردن و از خود بیخود کردن، مهار ارواح را به دست گرفته و عالم را تغییر دادهاند، هیچ دینی بدون چنین اثرگذاریای در هیچ کجای جهان هیچ آیندهای ندارد. اما آنچه سرمست میکند مهربانی و فرزانگی است، نه خشونت و تعصب و خامی.
[1] برتراند راسل، شرح انتقادی فلسفهی لایبنیتس، ترجمهی ایرج قانونی. نشر نی، نشر مهرویستا (آگه) صص ۱۷۲ و بعد.
[2] همانجا. ص ۱۷۷.
[3] ورنر یگر، پایدیا، ترجمهی محمد حسن لطفی. انتشارات خوارزمی. ۱۳۷۶. جلد اول. ص ۸۰.
[4] ارسطو، ریطوریقا، فن خطابه، ترجمهی دکتر پرخیده ملکی، چاپ و انتشارت اقبال، ۱۳۷۱. ص ۵۷.
[5] Hegel, Phänomenologie des Geistes, 1987 Philipp Reclam jun., Stuttgart Nachwort von Lorenz Bruno Puntel. S. 26.
[6] Grund und Boden der Wissenschaft oder das Wissen im Allgemeinen.
[7] برای خواندن بحثی عمیق و تحلیلی در باب این عبارت سقراط ر. ک. به مقالهی ارزشمند «خود را بشناس» از دکتر علیمراد داودی در کتاب مقالات داودی، به کوشش سید ابراهیم اشک شیرین، نشر خوارزمی. چاپ اول. ۱۳۸۶. ص ۱۴۹.
[8] هگل، پدیدارشناسی روح، ترجمهی سید مسعود حسینی و محمد مهدی اردبیلی. نشر نی. چاپ اول. ۱۳۹۹. پیشگفتار. بند ۲۶.
[9] همانجا.
[10] اصل آن این است:
«یابن الروح خَلَقتُکَ غنیّاً کیف تَفتَقِرُ، و صَنَعتُکَ عزیزاً بِمَ تَستذِلُّ، و من جُوهر العلمِ اَظهرتُک لِمَ تَستعلِمُ عن دونی، و من طین الحبِّ عَجَنتُک کیف تَشتغلُ بغیری؛ فارجع البصرَ الیک لِتَجِدَنی فیک قائماً قادراً مقتدراً قیوماً»
[11] مسیح، کارل یاسپرس. ترجمهی احمد سمیعی. انتشارات خوارزمی. چاپ دوم. ۱۳۸۸. ص ۴۱.