کاظم سادات اشکوری شاعر است اما گزارشنویس زبده و ورزیدهای هم هست. گزارشهای او، بهخصوص از نواحی روستایی ایران، دلانگیز است و بوی کوهستان و بنفشهی کوهی میدهد. شعرگونه است و خواننده را به یاد طبع بلند فرخی سیستانی میاندازد. این گزارش را او از سفر به ترکمنصحرا نوشته است.
برگرفته از مجلهی آدینه، شمارهی ۱۲، خرداد ۱۳۶۶
۱
به بازار «آققَلا» رفتم، برای چندمین بار. بار نخست سال ۱۳۳۹ بود. آن سال در گرگان بودم. گرگان، آن سال قدیمیتر و کوچکتر بود و روابط محلهها با هم صمیمانهتر. «ناهارخوران»ش جادهای نداشت. راه مالرویی بود که از جنگل میگذشت و به دهانهی دره میرسید. طبیعت دستنخورده و بیبزک. رودخانهی کوچکی از لای درختها زمزمهکنان میآمد و راه جلگه را در پیش میگرفت. «ناهارخوران» آن سال قدیمیتر و کوچکتر بود. هرچند دیدارش بهآسانی برای هرکس میسر نبود اما دوستداشتنیتر بود و زیباتر و با «ناهارخوران» آراستهی امروز فرقها داشت. پنجشنبهبازار آققلا (پهلویدژ) هم با امروز فرقها داشت. جادهای که از گرگان به آققلا میرفت، خاکی بود. اتومبیلهای قراضهای که پر از مسافر به آققلا میرفتند، خاک جاده را پشتسرشان روی مزارع و عابران میریختند. اتومبیل قراضه در جادهی خاکی مسافر را ــ یکباره ــ به دنیای تازهای میبرد: به دنیای رنگها، چهرهها، سنتها؛ به بازاری که در آن دستبافتها و دستساختهای ترکمنی عرضه میشد.
آن روزها در بازار آققلا کالایی جز تولیدات محلی به چشم نمیخورد. ظرفهای پلاستیک و روی را ترکمنها نمیشناختند. همینطور صابون خارجی را، پارچههای کارخانهای کشورهای بیگانه را، شلوار لی را… .
بازار محلی فراوان دیدهام، در طول سالیان. بازار مکانی بود برای مبادله و خریدوفروش تولیدات و دستبافتهای محلی. در بازارهای محلی گیلان دختران و زنان روستایی با کوزههای ماست، جورابهای پشمی، چادرشب و چوخا از دامنهی جنگل میآمدند. رنگهای شاد تنپوششان بازار را بهشکل تابلویی درمیآورد: بازار رنگها.
در آققلا اما پیه و گوشت شتر دیدم بر تختهای چوبی، شلوارهای لی، اجناس خارجی، داس و تبر، کنارهی میدان که میشناختم و میشناختند ترکمنان نیز. و کیسههای کوچک فلفل، دارچین، زردچوبه و… چیدهشده در کنار هم، در گوشهی خیابان. و بستههای کوچک ناس و قرص ترک اعتیاد در همهجا، بهفراوانی. پس ترکمنها هم با «گرد» آشنا شده بودند؛ با گرد لعنتی. این گرد، با گردوخاک دشت تفاوت داشت. این گرد لعنتی.
به بازار آققلا رفتم، برای چندمین بار. دستبافتهای ترکمنی را روی دیوارکها و پیادهروها دیدم، رنگینتر اما نه بادوامتر و بهتر. یکباره به یاد «جانمحمد» افتادم. سالها پیش وقتی ابزار کار و معیشت ترکمنان را برای نمایشگاه مردمشناسی میخریدم، با جانمحمد آشنا شدم. در باد و باران به روستاهای ترکمننشین میرفتم، به بازارها. چه دوندگیهایی! دوشنبهبازار بندر ترکمن (بندرشاه)، پنجشنبهبازار آققلا، محلههای شمالی گنبد… . برای خریدن کلاه کوچک دخترانهای که دختر ترکمن تمام ماه رمضان روی آن سوزندوزی کرده بود، چقدر اصرار کردم تا موفق شدم. برای «اجاقباش» مخصوص «اوی» (آلاچیق ترکمنی) که پیداکردنش مدتها وقت گرفت، چقدر پرسوجو کردم. برای دون، چنته، خورجین، جل اسب، سرپا شلوار و… . در این دوندگیها بود که در پنجشنبهبازار آققلا، یک روز جانمحمد را دیدم. با جانمحمد به خانهی ترکمنان رفتم، در روستاها، بازارهای دوشنبه و پنجشنبه را گشتم، پوشاک و دستباف بسیاری را که تهیهکردنش آسان نبود خریدم. یک روزِ غیربازار در آققلا از فروشندهی قالیچهای سراغ جانمحمد را گرفتم. با لهجهی ترکمنی گفت: «جانممد دلال است، یک روز در این بازار است و یک روز در بازار دیگر. بهترین دلال دشت است، برای اینکه دورکمن است. دورکمن دلال هم که باشد، باز هم دورکمن است.» و من میاندیشیدم جانمحمد دلال نیست، اگر هم باشد مثل دلالهای دیگر نیست؛ با دوست، دوست و با دشمن، دشمن است. جانمحمد ترکمن است. ترکمن با دروغ و کلاهبرداری و حقهبازی میانهای ندارد. دلال هم که باشد، باز هم ترکمن است.
به بازار آققلا رفتم، برای چندمین بار. دستبافتهای ترکمنی را روی دیوارکها و پیادهروها دیدم اما هرچه چشم گرداندم، جانمحمد را ندیدم.
***
به بازار مالفروشان رفتم در آققلا؛ جایی برای خریدوفروش گاو و گوسفند و اسب. باران گلولای را بیشتر کرده بود. بوی مدفوع همهجا را انباشته بود. برهها و گوسالهها را که دیدم، تعجب کردم. آن سالها شاید هیچگاه دیده نمیشد که گاوی بههمراه گوسالهای فروخته شود اما این بار وضع فرق میکرد. گوسالهی پنجروزه را همراه مادرش برای فروش عرضه کرده بودند، یعنی که تأمینکنندهی غذای یک خانوار را میفروختند، یعنی امید را، یعنی امروز و آینده را میفروختند. برای روستایی گاو مادهای با گوسالهی پنجروزه میتواند بنیاد زندگی باشد، معنای زندگی یا عمق زندگی. و بهای هر دو مگر چند ماه میتواند شام و ناهار یک خانوار را تأمین کند؟ بره پانزدهروزه را هم همراه مادرش برای فروش عرضه کرده بودند. این عمق فاجعه است. هیچ روستایی گاو و گوسفند شیرده را نمیفروشد، گوسالهی پنجروزه و برهی پانزدهروزه را نمیفروشد، یعنی رگ حیات و خون خانوادهاش را نمیفروشد. این عمق فاجعه است.
به بازار آققلا رفتم، ویرانی بهار را دیدم. در دوردستها چیزی تباه میشد و میریخت بر سطح روستاها.
***
«حاجصحنه» را با چهرهی استخوانی و ریش سفید و تنک در مدخل فروشگاه بزرگی در آققلا دیدم. حاجصحنه شاد بود و لبخند میزد. فردا درگنبد مسابقهی سوارکاری بود. حاجصحنه میگفت: «فردا طاهره برنده میشود.»
۲
این بار اگر با ترکمانان دیداری دست داد، خواهم خواست شعری برای اسب بخوانند. خواهم خواست اگر تاکنون شعری برای اسب نسرودهاند ازاینپس بسرایند؛ هرچند اسب کشیدهقامت و زیبای ترکمن شعر است، شعری عمیق و موزون.
بعدازظهر بود که میخواستیم از آققلا به گرگان برویم. هرچه کنار خیابان به انتظار ایستادیم، نتیجه نگرفتیم. اتومبیل بود اما آن اتومبیلی که ما را سوار کند، نبود. به ایستگاه مینیبوسها رفتیم. مسافرانی انتظار میکشیدند که مسافران دیگر از راه رسیدند. نظمی در کار نبود. مینیبوس که از راه رسید و مسافرانش را پیاده کرد، هجوم مسافران تازه آغاز شد. من و دوست گرگانی بهزحمت توانستیم ته مینیبوس جایی برای نشستن پیدا کنیم. مینیبوس از مسافران نشسته و ایستاده پر شد و به راه افتاد. هنوز یک کیلومتری طی نشده بود که پیرمرد مسافری از جا برخاست و گفت: «امیرآباد نگه دار.» امیرآباد نزدیک گرگان بود و هنوز راه نسبتاً درازی در پیش بود. مسافر میانسالی با لهجهی مازندرانی گفت: «امیروبود، خیلی راهه.» و بعد جای آن مسافری را که برخاسته بود، تصاحب کرد. مسافر غریب تمام راه به میلهی سقف مینیبوس آویزان بود و مسافر مازندرانی با خیال راحت بر صندلی نشسته بود.
اکنون دیگر بهندرت اتفاق میافتد که جوان نشستهبرصندلی جایش را به پیر ایستاده بدهد. یک بار در یکی از سفرها پیرمرد لاغراندام سفیدمویی سوار مینیبوس شد. جایی برای نشستن نبود. جوانی از جا برخاست و صندلیاش را به پیرمرد داد. پیرمرد آهی کشید و درحسرت سالهای رفته زیر لب زمزمه کرد:
رونق باغ است درخت جوان / پیر چو شد بشکندش باغبان
در مینیبوسی که از آققلا به گرگان میرفت، یاد جادههای بسیاری افتادم که در آفتاب و برف و باران پشتسر نهاده بودم. یاد اتومبیل قراضهای در سال ۱۳۳۸ که در یک شب پاییزی از بندرشاه به گرگان میرفت. اتومبیلی که تنها چند صندلی داشت و پنجرههایی پوشیده از گونی پاره. روی ساک و چمدان و وسایل دیگر نشسته بودیم و باد از لای گونی پارههای پنجره به درون میخزید. یاد اتومبیل عهدبوقی افتادم که بیست سال پیش در راه قزوین-رودبار-الموت کار میکرد و برای بار و مسافر فرقی قائل نبود، یاد «پابدا» و «د. کا. و»های جادههای فرعی، یاد اتوبوسهایی که سی سال پیش پنجاه کیلومتر را در ده ساعت طی میکردند. یاد جادههای خاکی، کوهستانی، برفی و… یک عمر مسافر ایستاده و نشستهی اتوبوسها و مینیبوسهای گوناگون بودن. یاد جوانک برچسبزنی افتادم که شغل سادهای داشت و خود را پاک و منزه میانگاشت. دری به تخته خورد و به مقام اداری رسید. یک روز در خیابانی او را پشت فرمان اتومبیلی دیدم که در عمرم اتومبیلی به آن زیبایی و بلندی ندیده بودم. آنگاه پی بردم که چرا میگویند بخت و اقبال فلانی «بلند» است!
در مینیبوسی که از آققلا به گرگان میرفت، بار دیگر به عمر رفته افسوس خوردم.
۳
هفتهی سوم سوارکاری و تماشای مسابقه در گنبد. بهار که میشود، هر جمعه در گنبد مسابقهی سوارکاری برگزار میشود. تماشای سوارکاران خردسال در لباس مخصوص سوارکاری. تماشای اسبهای کشیدهقامت و زیبای ترکمن.
جمعیت موج میزد. از سراسر دشت برای تماشا آمده بودند. در میان جمعیت «دردی» ــ میزبان شب گذشتهی ما، در روستای «قرنجیک» ــ هم بود با یکیدو تن از اقوامش. بازارکی از غذاهای آماده و بیسکویت و سیگار و امثال آن نیز ترتیب داده بودند. نخست در فضای بیرونی جایگاه، مسابقهی کشتی محلی برگزار شد و این مراسم تا آغاز مسابقهی سوارکاری ادامه داشت.
قبل از شروع مسابقه، گزارشگر با شور و هیجان از سوارکاران و اسبها گفت و از آنچه در هفتهی دوم اتفاق افتاده بود و اینکه «نرگس پیشتاز همه، نرگس یکهتاز میدان، امروز نرگس غیرممکنها را ممکن میکند!» و… . جمعیت بهتدریج آمدند و فضای محل مسابقه را پر کردند.
مسابقه که شروع شد، یکباره از میدان سوارکاری کنده شدم و به دشت رفتم؛ به صحرای ترکمن. نگاهم به اسبها بود و فکرم در صحرا. صحرای بزرگ جولانگاه اسب. دشت وسیع و هموار: دشتی رسوبی با تپههای شنی که از کوه فندرسک تا دریای خزر ادامه دارد. دشتی که رودخانههای اترک، قرهسو و گرگانرود از میان رسوبهای آن میگذرند.
در صحرای ترکمن جز چند تپهی مصنوعی، «قرهتپه»، «آلتونتپه»، «تخماقتپه»، «قزلرتپه» و… همهجا دشت است؛ دشتی به طول ۱۲۰ تا ۱۵۰ و عرض ۵۰ تا ۷۰ کیلومتر. سد «قزلآلان» یا «دیوار اسکندر» در وسط دشت از «گومیشان» تا پای ارتفاعات «خجلهلر» کشیده شده است که عرض آن ۸۰ سانتیمتر و ارتفاعش در حدود ۳ متر است. آجرهای ۴۰در۴۰ با قطر ۱۰ سانتیمتر سبب شده است که سد محکم و استوار از دیرزمان تا امروز بر جای بماند.
دشت ترکمن در زمانهای دور بایر بود و نشانههای زندگی در آن به اقوامی مربوط میشود که قبل از ترکمنها در این جلگه به سر میبردهاند. در آن زمان سواران در دشت اسب میتاختند و از جایی به جای دیگر میرفتند. نوشتهاند که بهاحتمال زیاد نخستین بار چادرنشینان آسیای مرکزی اسب را رام کردهاند. یعنی اجداد ترکمانان؟ انسان و اسب از روزگاران دور در بزم و رزم با هم بودهاند و برای چادرنشینان و بیابانگردان اسب اهمیتی دیگر داشته است. سالهاست که بیشتر ترکمانان کوچنده دهنشین شدهاند و به کشاورزی روی آوردهاند. خاک دشت برای کشاورزی مناسب است. یکی از سیاحان خارجی ــ که نامش را به خاطر ندارم ــ نوشته است: «… در ترکمنصحرا با انگشت زمین را خراش بده و دانه بیفشان، بیهیچ زحمتی چندین برابر آن درو خواهی کرد.»
گندمزاران دشت در بهار تماشایی است، هزاران هکتار مزرعه. زمین، بهرهکشی را به ترکمنصحرا آورد و قشرهای مرفه و فقیر به وجود آورد و درگیریها و کشمشها که هنوز هم بقایای آن به چشم میخورد.
جمعیت نشسته بر جایگاه برخاستند و با شور و هیجان به خط پایان مسابقه چشم دوختند. حاجصحنه در ردیف جلو ایستاده بود و با اشتیاق سوارکاران را با نگاه دنبال میکرد. مسابقهی گروه اول به پایان رسید.
در فاصلهی مسابقهی سوارکاری، یک مسابقهی دوی نوجوانان نیز برگزار شد. مسیری را که اسبها به تاخت طی کرده بودند، اکنون نوجوانان میدویدند اما با فاصلهای کوتاهتر: دویدن انسان و اسب. در طول تاریخ هم هر دو دویدهاند اما همیشه اسب برنده شده است و انسان بازنده. انسان نمیتواند همپای اسب بدود، انسان نمیتواند همپای هیچ حیوانی بدود. انسان با اختراع توانست فاصلهها را کم کند و اسب را به قبایل بیابانگرد و روستاییان دوردست واگذارد. اما دوستیِ انسان و اسب هنوز ادامه دارد.
مسابقهی دو به پایان رسید و گروه دوم سوارکاران آماده شدند. گزارشگر که لحظهای قبل با شور و هیجان از دوندگان جوان میگفت، اکنون در ستایش اسب دادِ سخن میداد. میاندیشیدم که «زیباست اسب / شاد و جوان و چابک و سرزنده / سرمست از علوفهی صحراست اسب / زیباست اسب».
ترانههای ترکمانان به یادم آمد:
اگر هزاردستان آوا سر دهد
و گلها دهان به شکوفه باز کنند
اگر روزها و ماهها بگذرد
سالها به پایان نخواهد رسید
اگر دست در گردنت بیفکنم
هنگامی که خرامان میگذری
از ذرهی جانی که دارم
دیگر چیزی باقی نمیماند
«آقمنگلی»
یا:
لالهی زمینی و ماه آسمان
گوهر دنیا تویی «اوغلبیک»
بدانهنگام که ترا میبینم نور به چشمانم میآید
با ماه و خورشید برابری میکنی «اوغل بیک»
میاندیشیدم؛ اینهمه ترانه برای یار سرودهاند، بیتردید برای اسب و زیبایی و نقش آن در صحرای ترکمن نیز شعری سروده شده است: شاید مخدومقلی فراغی، شاید ذلیلی، شاید مسکین قلیچ و شاید خیرمحمد اهل «یکهقوز» و یا رجبقلی کشاورز بیسواد اهل «پیشکمر» و شاعرانی که شعر میسرایند، اما نامشان را کسی نمیداند.
در اندیشههایم به اطراف گنبد رفتم: سراغ «تکه»، به دشت رفتم سراغ «یموت» و به نواحی کوهستانی مشرقدشت رفتم، سراغ «گوگلان». اما شعری برای اسب نخواندند. این بار اگر با ترکمانان دیداری دست داد، خواهم خواست شعری برای اسب بخوانند. خواهم خواست اگر تاکنون شعری برای اسب نسرودهاند ازاینپس بسرایند؛ هرچند اسب کشیدهقامت و زیبای ترکمن شعر است، شعری عمیق و موزون.