این را نیز باید گفت که در ادبیات کهن ایران بازی با زمان بسیار شگفتانگیز است. از زمان بیکران زروانی گرفته تا ادبیات عرفانی که زمان اسطورهای را با زمان آغاز و انجام جهان در قرآن در پیوند قرار داده، زمان خیالی خویش را میسازد. در این زمان است که برای نمونه جهان بر بال پر سیمرغ عطار مینشیند و به پرواز درمیآید. داستانهای تودرتوی هزار و یک شب نیز از زمان تاریخی به زمان خیال میکوچند.
شکستن زمان در رمان اگر چه در جهان داستانی غرب پیشینهای دراز دارد، در ادبیات ما هنوز دوران تجربههای نخستین را میگذراند. غلامحسین ساعدی در “عزاداران بیل”، هوشنگ گلشیری در “شازده احتجاب” و بهرام صادقی در رمان “ملکوت” راهی را در این راستا آغاز کردند که به اندک زمانی سرمشقی شدند برای تجربههایی دیگر.
دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید
رعنا سلیمانی در آخرین اثر خویش “یک روز با هفتهزارسالگان” تجربهای زیبا از زمان را به کار گرفته است. زمان تاریخی او در این رمان یک روز بیش نیست، از هفت صبح که شروع کار است تا ده شب؛ یعنی پانزده ساعت. راوی کوشیده است در این مدت نه تنها از زندگی خود، بلکه از سالمندانی بگوید که با آنها در رابطه است.
اینکه نویسنده از یک بازی زمانی در آفرینش رمان استفاده کرده، تنها علت موفقیت آن نیست. فرم روایت و آنچه از هستی انسان در آن آمده، در واقع به آن جان بخشیده است. راوی به عنوان پناهندهای ایرانی که نیمی از عمر چهلساله خویش را در سوئد گذرانده، به روایت زندگی یک روز از کار خود با سالمندانی میپردازد که هر روز تکرار میشود.
رمان بر تقابلها شکل میگیرد؛ سالمندانی که واپسین سالهای زندگی را میگذرانند در برابر زندگی راوی که هنوز با گذشت چهل سال سن، خود را بازنیافته است. سالمندان در ایستایی هستی، که آیندهای در ذهن ندارند. عدهای از آنها حتی توان آن ندارند که راه بروند. راوی باید آنها را “تر و خشک” کند، پوشک عوض کند، حمام ببرد، دارو به آنها بخوراند و چند دقیقهای به حرفهایشان گوش بسپارد.
سالمندان از آنجا که آیندهای پیش رو نمیبینند، در گذشته زندگی میکنند. در خواب و بیداری، در چرتزدنهای مدام تنها گذشته را میبینند و غرق در شیرینیهای آن فلاکت امروز را تاب میآورند. راوی اما در امید به زندگی میکوشد آیندهای خوش برای خود بسازد. جهان سالمندان به یک اتاق محدود است و یا همان تختی که بر آن روزگار میگذرانند. این جهان یک رنگ و یک صدا بیش ندارد و سایهای از درد و رنج و ناامیدی بر آن حاکم است. جهان راوی اما در فاصله دیدار دو سالمند، در جهان رنگین و شلوغ و متنوع میگذرد. این دنیا را آرزوها و امیدهای او شیرین میکند.
به کانال دویچه وله فارسی در تلگرام بپیوندید
در همین تقابلهاست که از گذشته راوی باخبر میشویم؛ اینکه در “شیطنت”های جوانی از استاد خویش حامله میشود. استاد او را با نطفهای در شکم از خود میراند. بچه “گورزاد” یعنی مرده به دنیا میآید؛ در آرزوی فرار از آن موقعیت، “عروس پستی” میشود. شوهر اما بیماری روانی بیش نیست که خشونت رفتار او را کامل میکند. در جدایی از همسر است که میکوشد راههایی دیگر را در زندگی تجربه کند. عشقهای کوتاهمدت و سرانجام کار با سالمندان گوشههایی هستند از این راه که همچنان به پیش میرود.
در همین تقابلهاست که زندگی و مرگ در برابر هم قرار میگیرند؛ گذشته و حال سالمندان نیز. تواناییها و ناتوانیها از هم فاصله میگیرند تا سرانجام به “هفتهزارسالگان” بپیوندند: «روشنی یا تاریکی چه فرقی داره وقتی دیگه پیری؟… فرقش اینه که جاهاشون عوض میشه. آینده به تاریکی فرو میره چون هیچی مقابلت نیست ولی گذشته روشن میشه».
در همین تقابلهاست که راوی میکوشد در غرب، پس از رهایی از موقعیت خویش در ایران و همسر در سوئد، هویتی نو برای خویش بیابد. نام معصومه را کنار مینهد تا با نام آماندا به زندگی ادامه دهد. موها را کوتاه کرده، به رنگ “زرد قناری” درمیآورد، ابروهایش را بهسان سوئدیها نازک میکند و به شیوه آنان غذا میخورد: «گذشته برای من مثل دست قطعشدهای بود که دیگر نداشتمش».
زندگی شش سالمندی که راوی در دو نوبت به خانهشان میرود، در واقع شش داستان است از هستی آنان در سالمندی که به مهارت در تن رمان نشسته و داستانی در داستان شدهاند. بخش بیشتر رمان نیز زندگی همینهاست. هستی راوی در لابهلای روایت سالمندان به شکلی پارهپاره نقل میشود. در همین روایتهاست که آشکار میشود نوجوانی به نام امین که پناهندهایست با سه بار رد شدن تقاضای پناهندگی، در خانه راوی مخفیست و حال چند روزیست خبری از او نیست. راوی حال دلواپس اوست.
در همین روایتهاست که درمییابیم راوی با “تیم”، مردی سوئدی، بیآنکه بداند او افسر پلیس است، مدتها رابطه داشته و حال دوباره پس از قطع رابطه، آن دو به تصادف همدیگر را میبینند. تیم از زندگی واقعی خویش میگوید و سرانجام راوی نیز پوسته هویت پوشالی خویش کنار میزند تا همان معصومهای باشد که بود؛ معصومهای که همچنان دنبال هویتیست نو برای خویش.
و در همین روایتهاست که داستان به پایان خوش خود میرسد؛ راوی امین و آینده او را از زندگی خویش حذف میکند تا در آغوش “تیم” مرگ کوچک و شیرینی را کشف کند که به قول یکی از سالمندان “ارگاسم” نام دارد.
“یک روز با هفتهزارسالگان” داستان تبعیدیان نیز هست؛ داستان انسان ایرانی که همچنان راه گریز از ایران را میپیماید. در میان سالمندانی که راوی به خانه آنها میرود، زنی ایرانی نیز وجود دارد که ناتوان و زمینگیر، دیگر سخنی بر زبان نمیراند. همسرش سرهنگ نیروی هوایی هنوز غرق افتخارات گذشته است. دیوارهای خانهاش سراسر به تصویرهایی از جهان خوش گذشته آذین است. او در حسرت روزهای گذشته، از عشق خویش به سنت ایرانی میگوید که در آن “فرهنگ و عدالت و افتخار” در کنار “علم و ثروت” از ایران “بهشت” ساخته بود. و حال در “غربت غرب” منتظرند تا مرگ به سراغشان بیاید. و راوی غرق در غمهای خویش مانده است که «چرا مرگ برای کسانی که چشم به راهش نشستهاند، نمیرسد. چرا باید این همه زجر بکشند تا بمیرند. اصلاً خودشان چرا تلاش میکنند جانکندنشان طولانیتر شود!».
“یک روز با هفتهزارسالگان” رمانیست جذاب و خواندنی، با عنوانی که وام از خیام دارد و بر همان اساس راوی میکوشد “عمر غنیمت شمرد” و “غم فردا نخورد”. این رمان را “کتاب ارزان” در سوئد منتشر کرده است.
* این یادداشت نظر نویسنده را منعکس میکند و الزاما بازتابدهنده نظر دویچهوله فارسی نیست.