در موج اعتراضات در شهرهای مختلف ایران، جریانی که کمتر به آن توجه شده، حضور نیروهای امنیتی در بیمارستانها و درمانگاهها و دستگیری مجروحان است. در گزارشهای مردم از اعتراضهای خیابانی نمونههایی از این دستگیریها روایت میشود که نشان میدهد بعضی از مجروحان برای پرهیز از بازداشتشدن به بیمارستان و درمانگاه مراجعه نمیکنند و به مداوای محدود خانگی بسنده میکنند.
در شهرهای کوچکتر دامنهی تعقیب و گریزها از بیمارستانها فراتر رفته و به داروخانهها رسیده است. یکی از عناصر مشترک در بسیاری از پیامهای مردمی عبارت است از حضور مأموران لباس شخصی جلوی داروخانهها و تعقیب خریداران وسایل پانسمان و داروهای مسکن به منظور یافتن محل اختفای احتمالیِ مجروحان.
در هفتههای اخیر پیامها و گزارشهای متعددی جمعآوری کردهام از مجروحانی که در خانهها پنهان شدهاند. حال میخواهم بر اساس جزئیاتی که خود و خانوادههایشان شرح دادهاند، این روایت را ثبت کنم.
ما به متن روایت مجروحان نیازمندیم زیرا گزارشهای خبری نمیتوانند همهی جنبههای این فاجعه را ثبت و ضبط کنند، حال آنکه «بهترین سرنخ دربارهی چگونگی رفتار مردم روایتها هستند.»[1]
آنچه تا اینجا ثبت کردهام، هم روایتیست از پنهانشدن مجروحان، و هم کمکهای فوری مردم و فداکاریهای پزشکان و پرستاران و شبکههای مخفیِ توزیع دارو.
گفتگوهای من فقط محدود به شهر محل تولدم، سنندج، بوده اما از طریق افراد فعال در این شبکهها دریافتهام که چنین کمکهایی تنها به سنندج محدود نیست و در دیگر شهرها نیز وجود دارد. اما قبل از بازگوییِ نمونههای چند هفتهی اخیر، میخواهم کمی به عقب برگردم، به ۴۳ سال پیش، به داستان زن سنندجیِ ۳۰ سالهای به نام شهین باوفا، که خاطرهاش این روزها دوباره در یادها زنده شده است. زنی که هر شب در کوچههایی پر از بوی خون و باروت و گاز اشکآور، به مداوا و پرستاری مجروحان میپرداخت، و سرانجام در یک سحرگاه در حیاط دادگاه انقلاب سنندج به دست نیروهای سپاه پاسداران اعدام شد.
روایت زهرناک
ادوارد لیننتال، پژوهشگر تاریخ، روایت زهرناک را روایتی میداند که در آن هراس از رخداد تا ابد آسیبدیدگان را تحلیل میبرد.[2]
شهین باوفا در سال ۱۳۵۹ در بحبوحهی مقاومت ٢۴ روزهی سنندج در برابر نیروهای سپاه پاسداران، مدیریت تنها بیمارستان شهر را بر عهده داشت و زمانی که در اثر افزایش حملات و ازدیاد تعداد مجروحین با کمبود کادر درمان در بیمارستان مواجه شد، به کمک مردم شهر کمیتههای پزشکیِ محلات را تشکیل داد.
وقتی که سپاه پاسداران با تمام قوا از زمین و آسمان به شهر حمله کرد دامنهی جنگ از خیابانها و کوچهها فراتر رفت و به داخل خانههای شهروندان رسید. شهر به میدان جنگی تمامعیار تبدیل شد و تعداد کشتهها و زخمیها افزایش یافت. در آن زمان، سنندج شهر کوچکی در غرب ایران بود که از آوازهی جهانی و امکانات بیبهره بود و هرگز نتوانست روایت خودش از فاجعهی جنگ ٢۴ روزه را بیان کند. شاید یکی از معدود تصاویر باقیمانده از بیمارستان کوچک سنندج در آن روزها عکسهایی باشد که میشل ستبون، عکاس فرانسوی الجزایریتبار، از انبوه کشتههایی ثبت کرده که در میان قالبهای یخ در کف اتاقهای بیمارستان روی هم انباشته شدهاند. درست در همان زمان بود که شهین وفادار با کمک پیشمرگها و مردم عادی، کمیتههای پزشکی محلهای موسوم به «بنکهی پیزیشکی» را پایهریزی کرد.
این کمیتهها متشکل از مردم عادی و جوانانی بودند که ظرف چند روز کمکهای درمانی را فرامیگرفتند تا بتوانند در محل حادثه بهسرعت به مجروحان امدادرسانی کنند، زیرا حکومت نظامی و جنگِ کوچه به کوچه در بسیاری از مواقع رساندن مجروحان به بیمارستان را عملاً ناممکن میکرد.
وقتی که نیروهای سپاه پاسداران تنها بیمارستان شهر را به گلوله بستند شهین یک اتاق عمل با تمام لوازم و امکانات جراحی در زیرزمین خانهای مسکونی در مرکز شهر برپا کرد.
داستان تلاش و مبارزهی روزمرهی شهین باوفا و پزشکان و پرستارانی که با بازوبندهای سفید کوچه به کوچه میگشتند و مجروحان را مداوا میکردند در تمام سالهای گذشته در سنندج بر سرِ زبانها بوده است. سپاه پاسداران از لحظهای که مقاومت مردم را شکست و کنترل کامل سنندج را به دست گرفت، درهای شهر را به روی رسانههای بینالمللی بست و کشتارهای مردم به دست نیروهای سپاه را انکار کرد. بعد هم روایت رسمیِ خودش را جعل کرد و در خرداد ۱۳۵۹ شهین باوفا و بسیاری از جوانانی را که در زمان درگیری در کمیتههای پزشکیِ محلات به مداوای مجروحان پرداخته بودند اعدام کرد.
وقتی که نیروهای سپاه پاسداران تنها بیمارستان شهر را به گلوله بستند شهین یک اتاق عمل با تمام لوازم و امکانات جراحی در زیرزمین خانهای مسکونی در مرکز شهر برپا کرد.
دههها گذشت، بیآنکه مردم سنندج امکانی برای سوگواری عمومی یا فرصتی برای دادخواهی پیدا کنند. اما آنها به شکلی از یادآوریِ فاجعه پناه بردند که تنها درون خانهها میتوانست رخ دهد. مردم به بازگو کردن مداوم روایت زهرناکِ فاجعه پناه بردند: والدین در هر فرصتی خاطرات روزهای بمباران و شبهای حکومت نظامی را برای کودکان تعریف میکردند؛ در هر مهمانی و هر مکانی که مجال گفتگوی جمعی دست میداد، مردم نام و روایت اعدامیها، داستان قبرهای بینامونشان و سرنوشت تبعیدیها را مرور میکردند.
اما چرا من امروز به سراغ روایت زهرناک ۴۳ سال پیش رفتهام، و مهمتر اینکه این روایت زهرناک با آنچه امروز در سنندج میگذرد چه ارتباطی دارد؟
توماس جی. کامپانلا، مورخ و پژوهشگر مطالعات شهری، معتقد است: «مادامی که تعداد زیادی از افراد قصههای مشابهی در ذهن داشته باشند، میتوان گفت که اجتماع به یاد میسپارد، باور میکند و سودایی در سر دارد.»[3]
درست در زمانی که حکومت میخواست فراموشیِ فاجعه را بر مردم سنندج تحمیل کند، آنها روایتهای جمعیِ خود را یادآوری میکردند و از آن درس میگرفتند. در هجدهم مهر امسال، وقتی که نیروهای امنیتی به بیمارستانهای سنندج حمله کردند تا مجروحان را بازداشت کنند یا وقتی که جلوی داروخانهها کمین گذاشتند، مردم فجایع و مقاومت ۴۳ سال قبل را به یادآوردند و خود را برای مقاومت در برابر موج کشتار و ویرانی آماده کردند.
راویِ یکی از پیامهایی که در هفتههای اخیر دریافت کردهام، زن ۴۶ سالهای است که شب ١٧ مهر، زمانی که دامنهی اعتراضهای خیابانی به نیمههای شب و به کوچهها و مجتمعهای مسکونی کشیده شد و نیروهای امنیتی و پلیس ضدشورش بیپروا به سوی معترضان تیراندازی کردند، مجبور شد با وسایل ابتدایی مثل سوزن و موچین و قیچی، گلولهها را از بدن همسایگان تیرخوردهاش بیرون بکشد و زخمهایشان را پانسمان کند.
این زن پیشتر پرستار یکی از بیمارستانهای سنندج بود و چند سال قبل و بعد از تولد دومین فرزندش از کار در بیمارستان کناره گرفته بود، اما به گفتهی خودش همسایهها میدانستند که قبلاً پرستار بوده و گاهی برای تزریق آمپول یا درمان سرپایی به او مراجعه میکردند. در شب حمله به مجتمعهای مسکونی وقتی چند نفر در بلوکهای مجاور آپارتمان محل سکونت او و خانوادهاش زخمی شدند، مردم برای کمک به درِ خانهاش رفتند. او چند بار در میان صحبتهایش از ترس و هراسِ آن شب گفت:
«هیچوقت فکر نمیکردم که وسط یک جنگِ واقعی گلوله از تن همسایهام بیرون بکشم. من به دیدن خون و زخم عادت داشتم اما آن شب نمیدانستم چرا دستهایم میلرزد. اول فکر کردم که شاید به خاطر چند سال دوری از کار، ترس برم داشته، اما وقتی به خودم آمدم صدای شلیک پیدرپی و بوی گاز اشکآور تمام محوطهی مجتمع مسکونیمان را فراگرفته بود و آن وقت متوجه شدم که این ترس نه از خون و زخم بلکه ناشی از موقعیت عجیبی است که در آن گیر افتادهام. کسی که کف آشپزخانهی خانهام افتاده بود و بدن خونآلودش پر از گلولههای ساچمهای بود، همسایهای بود که هر روز در پارکینگ، حیاط مجتمع و مغازه میدیدمش، بچههایمان در یک مدرسه درس میخواندند و حالا صدای نالهاش در خانهی من پیچیده بود. در آن لحظههای سخت، مدام به خودم میگفتم که این وضعیت باید زودتر تمام شود، و نمیتوانم دوباره در این وضعیت قرار بگیرم. شب ترسناکی بود. در حالی که داشتم زخمهای مجروحان را ضدعفونی میکردم، صدای شکستن شیشهی پارکینگ مجتمع به دست نیروهای ضد شورش را شنیدم. فردا وقتی همهچیز آرامتر شد و من هم به خودم مسلط شدم، کمکم میتوانستم حرفهای پدر و مادرم را از روزهای جنگ کردستان به یاد بیاورم. سعی کردم که خودم را در آن سالها تصور کنم و احساس کردم که انگار خیلی دور نبوده. شاید شخصاً آن صحنهها را به چشم ندیده بودم اما بهوضوح به یادشان میآوردم. از آن روز تا حالا چند بار دیگر مجروحان را در خانهام مداوا کردهام و چند بار هم برای تعویض پانسمانهایشان به خانهی آنها رفتهام. فکر میکنم که قصد دارم این روند را ادامه بدهم. واقعاً نمیدانم تا کِی و چرا ولی ادامه میدهم.»
لیبس کیند، هنرمند و معمار هلندی که طراح سازههای یادبود فجایع همچون موزهی یهودیان برلین است، در توضیح روایت فاجعه میگوید: «مسئلهی روایت فاجعه صرفاً یک داستان با پایانی خوش یا تلخ نیست، بلکه جریانی دائمی است که فهم فرد از آینده را در نسبت با گذشته شکل میدهد.»[4]
فهم فاجعه از طریق روایتها به تغییری اساسی در شیوهی درک، احساس و پردازش رویدادهای اطرافمان میانجامد. بر اساس آنچه «تخیل روایی» خوانده میشود، ما گذشته را دوباره خلق میکنیم و این بازآفرینی میتواند فرد را نسبت به مشارکت اجتماعی در دوران فاجعه متقاعد کند.
شهین باوفا در سال ۱۳۵۹ در بحبوحهی مقاومت ٢۴ روزهی سنندج در برابر نیروهای سپاه پاسداران، مدیریت تنها بیمارستان شهر را بر عهده داشت و زمانی که در اثر افزایش حملات و ازدیاد تعداد مجروحین با کمبود کادر درمان در بیمارستان مواجه شد، به کمک مردم شهر کمیتههای پزشکیِ محلات را تشکیل داد.
در مصاحبهی دیگری با شخصی گفتگو کردم که از نزدیک درگیر درمان یکی از مجروحانی است که از ناحیهی سر و گردن دچار آسیب شدید شده است. او توضیح داد که به علت شلیک از فاصلهی نزدیک، تعداد زیادی ساچمه به سر و گردن این فرد اصابت کرده و چون امکان عکسبرداری در یک مرکز پزشکی تخصصی را ندارند، نمیدانند که این ساچمهها تا چه عمقی در اعضای بدن او فرو رفته و میزان جراحت چقدر است. آنها به کمک چند نفر دیگر موفق شدهاند با پزشک داوطلبی تماس بگیرند که به خانهی مصدومین میرود تا آنها را معاینه و مداوا کند. این پزشک به فرد مجروح و خانوادهاش تأکید کرده که در صورت مراجعه نکردن به بیمارستان احتمال دارد که او بیناییِ یک چشمش را از دست بدهد. با وجود این، فرد مجروح همچنان برای جلوگیری از دستگیری حاضر به مراجعه به بیمارستان نیست. این فرد یکی از ۱۰۰۰-۱۵۰۰ نفر از مجروحانی است که مشخصاتشان توسط سازمانها و فعالان حقوق بشر در کردستان ثبت شده، بدون دسترسی به درمان حرفهای در خانههایشان پنهان شدهاند.
در طرف دیگر این ماجرا گروههایی از کادر درمان حضور دارند که بهرغم تهدیدهای امنیتی و خطر دستگیری و ابطال مجوز نظام پزشکیِ خود، همچنان در قالب گروههای کوچکی متشکل از پزشک، پرستار و بهیارها، یا به صورت انفرادی در حال ارائهی خدمات درمانی به مجروحان هستند.
در مصاحبهی دیگری با مردی گفتگو کردم که به کمک گروهی از افراد شاغل در برخی از داروخانههای سنندج و شهرهای اطراف، سرگرم تحویل دارو و وسایل مورد نیاز پانسمان به مجروحان و گروههای پزشکیِ داوطلب است. او میگوید:
«بعد از اینکه نیروهای لباس شخصی کارمندان داروخانهها را تهدید کردند که در صورت ارائهی خدمات به مجروحان برای آنها پروندهسازی خواهند کرد، و بعد از دستگیری چند نفر از مجروحان که محل اختفایشان در پی تعقیب مداواکنندگان لو رفت، تصمیم گرفتیم که از طریق تشکیل گروههای کوچک توزیع دارو و پانسمان در سطح شهر، خطر تحویل دارو و تجهیزات پزشکی به مجروحان را کاهش دهیم. به این ترتیب، از طریق افرادِ معتمد، وسایل را به دست مجروحان و مداواکنندگان میرسانیم.»
این مردِ جوان که هفتههاست با شبکههای توزیع دارو همکاری میکند از گروههای دیگری با همین مشخصات در شهرهای مختلف ایران خبر داد که بستههای دارویی و اقلام کمیاب در شهرهای مختلف را به دست یکدیگر میرسانند. او در ادامه افزود:
«این الگو تا اینجای کار و با توجه به شرایط فعلی رفتوآمد بینشهری برای ما بسیار کارآمد بوده و توانستهایم اقلام دارویی را بهخوبی توزیع کنیم.» او با اشاره به تجربهی دوران جنگ کردستان و روند انتقال دارو از شهرها به کوهستان گفت: «ما قبلاً هم از این روش استفاده کردیم و جواب گرفتیم.»
السدیر مکاینتایر، فیلسوف معاصر اسکاتلندی، معتقد است: «آدم اگر مفتون قصهای جمعی شد، خود را بازیگر آن میبیند.»[5]
در مصاحبههایم با افراد مختلف به نظر میرسید که هر دو گروهِ درگیر در این اعتراضات، چه آنها که در خیابان میجنگند و مجروح میشوند و چه کسانی که به یاری آنها میشتابند، بیآنکه بخواهند سرگرم دوگانهی «زیستن-ساختنِ» روایت فاجعه در سنندجِ امروزند.
مرد جوانی دیگری که دست و کتفش بر اثر اصابت گلولهی ساچمهای صدمه دیده، میگوید:
«در برخورد با هر مجروحی اولین چیزی که به فکرِ خودِ شخص یا اطرافیانش میرسد این است که حالا کجا پنهانش کنیم. هر کسی که زخمی میشود و جانِ سالم به در میبرد، بعد از اینکه سرِپا شد، تازه باید به این فکر کند که چطور زخمهایش را پنهان کند، چون با جو امنیتیِ شدیدی که در سنندج وجود دارد هیچ مجروحی با نشانههایی از پانسمان جرئت ندارد که در کوچه و خیابان ظاهر شود. من دو هفته است که میتوانم سرِ کار بروم اما خودم را در خانه پنهان کردهام تا مبادا به خاطر جراحتم دستگیر شوم.»
کسی نمیداند که در روزهای آینده چه روی خواهد داد. تجربهی سنندج و دیگر شهرهای درگیر فجایع در جهان نشان داده است که مردم سرانجام فجایع را پشت سر میگذارند اما فراموش نمیکنند، و روزی دوباره متأثر از روایت این فجایع برخواهند خاست. این را کسی میگوید که روایت زهرناک فاجعه را ثبت کرده است.
[1] روایت و کنش جمعی، فردریک دبلیومیر، ترجمهی الهام شوشتریزاده، نشر اطراف، ص ۵۶.
[2] نگاه کنید به:
Edward T. Linenthal (2001), The Unfinished Bombing of Oklahoma City in American Memory, Oxford University Press, p. 33.
[3] شهر از نو، توماس جی کامپانلا و لارنس جی ویل، ترجمهی نوید پورمحمدرضا، نشر اطراف، ص ۹۲.