رنجی که آدمی را از پا درنیاورد بیگمان قویترش میسازد. (نیچه)
بهار ۱۹۷۷ یکی از سختترین و تیرهترین ادوار زندگی واتسلاو هاول بود. هاول در یکی از سلولهای زندان روزینیه (Ruzyne) در پراگ دورهی بازداشت موقت را سپری میکرد. این اولین بار بود که به زندان میافتاد و بهاصطلاح، بازداشتْاولی بود. ماجرا به پنج ماه پیش، به تعطیلات ژانویهی همان سال، بازمیگشت. هاول و دوستانش منشور ۷۷ را تدوین کرده بودند و قرار بود که متن اصلیِ منشور را برای تکتک ۲۴۲ نفری که امضایش کرده بودند بفرستند و سپس هاول نسخهای از آن را به پارلمان تحویل دهد. صبح روز ۶ ژانویه، قرار شد که هاول و یکی از دوستانش با اتومبیل بروند و در هر صندوق پستی ده نسخه از منشور را بیندازند. چند خیابان آن طرفتر ده اتومبیل پلیس انتظارشان را میکشیدند. شب قبل، یکی از مأموران مخفیِ چک در پاریس متوجه شده بود که روزنامهی لوموند در صدد است که یک بیانیهی حقوق بشری به قلم ناراضیان چک را منتشر کند. آخر همان شب نیز رادیو صدای آمریکا خبرِ انتشار منشور را پخش کرد. پاول کوهوت، نمایشنامهنویس چک، به کمک یک دیپلمات، نسخههایی از منشور را پنهانی به خارج فرستاده بود.
هاول و همسلولیاش، سارقی که به یک خواربارفروشی دستبرد زده بود، در یک سلول هفت متری به سر میبردند. هاول کلافه بود؛ عذاب وجدان داشت. اینک کارش به جایی رسیده بود که دزدی خردهپا دلداریاش میداد.
هاول، مانند خیلی از کسانی که برای اولین بار بازداشت میشوند، طی جلسات بازجویی، به سندرم استکهلم دچار شد و تا اندازهای به بازجویش وابسته گشت. بازجو، به دروغ، به او گفت که امضاکنندگان منشور امضاهای خود را پس گرفتهاند. او هنوز نمیدانست که بازجوی خوب، بازجوی مرده است و از همین رو، فریب خورد. در این بین، وی را متهم ساختند که با همدستیِ او، و به کمک یک دیپلمات خارجی، اسنادی را به خارج از کشور منتقل کرده و به دست یکی از مأموران سیآیای رساندهاند. او تعمداً، و به شیوهای کاملاً کافکایی، در تاریکی نگه داشته شده بود. به این معنا که نمیدانست به خاطر قاچاق اسناد بازداشت شده، یا به سبب نوشتن نامه به رئیسجمهور هوساک، و یا برای پیشقدم شدن برای صدور منشور ۷۷.
همزمان با تمدید مکررِ دورهی بازداشت موقت، هاول امید به آزادی را کمکم از دست میداد. و سرانجام، در یکی از لحظات ضعف و درهمشکستگی، تصمیم گرفت با بازجویش در مورد آزادی وارد مذاکره شود. در نتیجه، نامهای برای دادستان نوشت و در آنجا ذکر کرد که احتمالاً رسانههای خارجی از «حسن نیت» او سوءاستفاده کردهاند. او متعهد شد که در ازای آزادی از «شرکت در کنشهای سیاسی» خودداری ورزد و صرفاً بر «فعالیتهای هنریاش» تمرکز کند.
بهرغم سپردن تعهد کتبی، هاول را بلافاصله آزاد نکردند؛ او را به سلولش بازگرداندند تا قرار بازداشت موقتش را دوباره تمدید کنند. با این حال، او اینک میدانست که میخواهند آزادش کنند (چون اگر آزاد نمیشد مصالحهاش برای پلیس کمارزش میشد) در عین حال این را نیز میدانست که بعد از اینکه مصالحهاش را علنی سازند بهای سنگینی از خوارشدگی و خفّت را خواهد پرداخت (چون اگر مصالحهاش را علنی نمیکردند آزادیاش توجیهی نداشت.)[1]
حالا مرد نمایشنامهنویس کلافه و پشیمان بود و خودش را همانند فاوست میدید. فاوست در نمایشنامهی گوته آدمی دانشآموخته است که در ازای دسترسی به دانش نامحدود و لذت دنیوی، روحش را با دانایی و قدرتِ مِفیستوفلس، نمایندهی اهریمن، تاخت میزند و تا ابد ملعون میشود. هاول، به پندار خویش، همانند فاوست با پلیس مخفی معاملهای اهریمنی کرده بود. هاول بعدها گفت که حس کرده بود که ممکن است برایش دام چیده باشند اما چون گمان میکرد که منشور ۷۷ دیگر وجود خارجی ندارد (به او گفته بودند همهی امضاکنندگان منشور امضای خود را پس گرفتهاند) هر تعهدی بیاعتبار بود. افزون بر این، وکیل مدافعش (که پنهانی همدست پلیس بود) به او گفته بود که خانوادهاش اصرار دارند که او تعهد بدهد.[2]
سرانجام در ۲۰ مه ۱۹۷۷ هاول بهطور موقت آزاد شد. بیرون دروازههای سُرمهایرنگ زندان روزینیه دوست قدیمیاش پاول لاندوفسکی با چهرهای درهم انتظار میکشید. لحن لاندوفسکی بهوضوح تهمتزننده بود. پیشتر روزنامهی حکومتی روده پراوو تلفیقی از سه اقرار مختلف او را، که در سه موقعیت متفاوت بر کاغذ آورده بود، با عنوان «نامهی هاول به دفتر دادستان کل» منتشر کرده بود.
هاول، در حالی که میلرزید، سعی کرد که شرایط را توضیح دهد و سپس از لاندوفسکی درخواستی ساده کرد: «میتونی منو یکراست ببری خونهی هایِک؟»
پسر هایِک (تنها سخنگوی باقیماندهی منشور ۷۷) به یاد میآورَد که آن شب هاول مثل «آدمی که کشتیهایش غرق شده» به نظر میرسید. مردی کوچک، فاقد تأثیر و آکنده از خودتردیدی.
آن شب، حرفهای هایِک او را تا حدی به خود آورد. هاول در نقطهای از سراشیبیِ ضعف، لغزیده بود و با خود عهد کرد که اشتباهش را جبران کند. حس «شرم، تحقیر و سرزنش درونی» ماهها، بلکه سالها در وجودش باقی ماند. او فکر میکرد که باید اشتباهش را بهنحوی جبران کند و حتی اگر شده با بازگشت به زندان، خطایش را بازخرید کند. با این حال، روح هاول به سختی صدمه دیده بود و به آسانی التیام نمییافت.
در یکی از لحظات ضعف و درهمشکستگی، تصمیم گرفت با بازجویش در مورد آزادی وارد مذاکره شود. در نتیجه، نامهای برای دادستان نوشت و در آنجا ذکر کرد که احتمالاً رسانههای خارجی از «حسن نیت» او سوءاستفاده کردهاند. او متعهد شد که در ازای آزادی از «شرکت در کنشهای سیاسی» خودداری ورزد و صرفاً بر «فعالیتهای هنریاش» تمرکز کند.
از میان تمام کسانی که ناکامیِ هاول در دفاع از حیثیتش را در مواجههی با بازجویانش توجیهناپذیر یافتند این خودِ او بود که کمتر از بقیه خطای خویش را میبخشید. آخر وقتی او نامه به هوساک را مینوشت یا وقتی به راهاندازی منشور ۷۷ میپرداخت، خوب میدانست که خودش را گرفتار چه مخمصهای میکند و پیشبینی میکرد که مدتی را در بازداشتگاه سپری خواهد کرد. با این حال، هیچکس نمیتوانست او را به بزدلی متهم کند چون سالهای سال تحت نظارت، افترا و تهدید ادارهی امنیت، پایورزی نشان داده بود. با این همه، هاول نتوانست سر در بیاورد که چرا تن به این اقرارها داده است و از همین رو تفسیرهایی پیچیده از آن به دست داد و عمل خود را نوعی «لذت غلط» یا «هوشمندیِ شرافتمندانه» نامید.[3] اما چنانچه میخائل ژانتوفسکی، نویسندهی زندگینامهی هاول، مینگارد، احتمالاً توضیح این مسئله سادهتر از این حرفهاست:
هاول، مثل بسیاری از بازداشتْاولیها قربانی شوک محرومیتِ عاطفی شده بود. و روش «نسبتاً ماهرانه»ی بازجویش این شوک را تشدید کرد. سرگرد اسوُبودا، بازجوی هاول، به جای آنکه سعی در فشارآوردن و ارعاب بکند، به تشویش هاول پی برد و به آن پر و بال داد. در همان حال، در فاصلهی ژانویه تا مه ۱۹۷۷، اسوُبودا از ترفند آزمودهشدهی واداشتن متهم به مرورکردنِ بیشمارِ تاریخچهی زندگی و شرح بهاصطلاح «جُرم»هایش استفاده کرد تا شکافها و تعارضهای جزئی را بکاود و بیابد؛ آنگاه با تلقینِ ارتباط میان عناصر بهظاهر نامرتبط، حس گناهکاری و عدم صداقت را در او پرورش داد.[4]
تا ماه آوریل، این ترفند عوارضی جدی برای هاول به بار آورد. دچار بیخوابی شد، اشتهایش را به طور کامل از دست داد و شروع کرد به وزن کمکردن.[5] او احتمالاً دچار افسردگی حاد شده بود. هاول در آن لحظه نمیدانست که عقبنشینی از مواضع همیشگیاش، ناشی از ضعف روحی است یا لغزش اخلاقی.
اما حوادث پس از آزادی هاول بهوضوح نشان داد که عقبنشینی او ناشی از نوعی افسردگی بود و نه ناکامی اخلاقی. هرچند هاول موقتاً آزاد شده بود و ممکن بود در دادگاهِ پیش رو به چند سال حبس محکوم شود، بیاعتنا به تعهداتی که داده بود، بلافاصله فعالیتهای معترضانهی خود را از سر گرفت. او کماکان خود را به خاطر سازشهایی که کرده بود، ملامت میکرد اما رفتهرفته دریافت که سازشهایی که تحت فشار از خود نشان داده فاقد وجاهت حقوقی و اخلاقی است.
در ۲۶ مه، هایِک، تنها سخنگوی باقیماندهی منشور ۷۷ (هاول استعفا داده و پاتوچکا جان باخته بود) بیانیهای صادر کرد و در آن، به طور بیقیدوشرط از تصمیم هاول برای استعفا از مقام سخنگوییِ منشور حمایت کرد. این بیانیهی قاطع، نقشهی پلیس مخفیِ چکسلواکی برای بیآبرو ساختن «مرد درستکار» را نقش بر آب ساخت.
اینک ظاهراً تنها کسی که هنوز در مورد اتفاقاتِ رویداده دودل بود خود هاول بود. در همین اوان، او بیانیهای نوشت تا روشن کند که صرفاً تعهد داده تا از «فعالیتهایی که ممکن است مجرمانه تلقی شود» امتناع ورزد؛ در حالی که منشور ۷۷ هیچگاه همچون سکویی برای اپوزیسیون سیاسی هدفگذاری نشده است و نمیتوان آن را «مجرمانه» تلقی کرد. تلاش مصرانهی هاول در فصلی از کتاب قدرت بیقدرتان برای خارجگرداندنِ اکثریتِ امضاکنندگان منشور ۷۷ از دایرهی شمولِ اپوزیسیون را باید در پرتو کشمکش روحی او در این برهه درک کرد.[6]
پنج ماه بعد، در اکتبر ۱۹۷۷، دادگاه تشکیل شد و هاول حبس تعلیقی گرفت. آنها به او حبس تعلیقی دادند تا بیاعتبارش کنند؛ در ضمن، قصدشان این بود که او را در حالتی از ترس دائم نگه دارند بیآنکه زندانیاش کنند و آوازهاش را در جهان بلند سازند. با وجود این، حبس تعلیقی به جای آنکه او را محتاط کند برانگیختهاش کرد. شرمی که از آزادیاش در ماه مه بر ذهن او سنگینی میکرد یکی از عمیقترین زخمهای روحیِ زندگیاش بود و در زمان دادگاه تنها بخت او برای اثبات خویشتن، بازگشت به زندان بود و اینک، حبس تعلیقی نوعی شوخی بیرحمانه به نظر میرسید. او اینک مثل لئوپولد نتلز، قهرمان نمایشنامهی لارگو دسولاتو[7] (Largo Desolato)، در آتش اشتیاق به زندانیشدن میسوخت!
او بیوقفه و به قول خودش «دیوانهوار» به فعالیتهای سیاسی و مدنی خویش ادامه داد. گل سرسبد این اقدامات، تأسیس کمیتهی دفاع از افرادی که بهطور ناعادلانه اذیت و آزارشدهاند (VONS) در آوریل ۱۹۷۸ بود. این اقدام، بسط و امتدادِ طبیعی منشور ۷۷ بود و قاعدتاً نباید حساسیت ویژهای را برمیانگیخت. با این حال، نکتهای در میان بود: بهکارگیریِ کلمهی «ناعادلانه» در دفاع از گروهی از شهروندان، در ادبیات کمونیستی در حکم فتنهانگیزی (sedition) بود.
به علاوه، هاول و یارانش با اعضای کمیتهی دفاع از کارگران لهستان مرتبط شدند. آنها دو بار در کوهستان کرکونوشه در مرز دو کشور دیدار کردند. در مرتبهی سوم پلیس مخفی به محل ملاقات آنها پی برد و دستگیرشان کرد. تنها دو نفر، هاول و لاندوفسکی که از مسیری جنگلی به میعادگاه میرفتند قسر در رفتند.
در نتیجهی این اتفاقات، پلیس فشارهای خود را تشدید کرد. کلبهی ییلاقی هاول در هرادچک، که اینک در آنجا میزیست، بهشدت تحت مراقبت پلیس قرار گرفت و مأموران امنیتی افراد را از دیدار با هاول بر حذر میداشتند. پلیس یک برج مراقبت کوچک در مقابل خانهی هاول برپا کرد. در نتیجه در تابستان ۱۹۷۸ هاول، در انزوای اجباری، فرصت بیشتری برای نوشتن داشت. اما این بار ماحصل چرخشهای قلمی او نه یک نمایشنامه بلکه جستاری بلند بود مشتمل بر ۲۴هزار کلمه. اثری که به یکی از مهمترین و اثرگذارترین نوشتههای او تبدیل شد: مانیفستی به نام قدرت بیقدرتان.
چند ماه بعد، در ۲۹ مه ۱۹۷۹، هفده عضو کمیتهی دفاع از افراد ناعادلانه اذیت و آزارشده بازداشت شدند. در یکی از داغترین تابستانهای آن سالها، هاول و چند نفر دیگر گرما و کمبود هوای خفهکننده را تحمل میکردند.[8]
عیار واقعیِ آدمی آنجا معلوم نمیشود که نقشی را که برای خودش نوشته خوب بازی کند، عیار واقعیِ انسان وقتی معلوم میشود که نقشی را که دست سرنوشت برایش نوشته به خوبی ایفا کند.
پنج ماه پس از بازداشت اخیر، رویدادی پیش آمد که عزم هاول را برای استقامت در زندان به بوتهی آزمایش گذاشت. روزی هاول به دفتر نگهبانی زندان روزینیه احضار شد. در پشت صحنه، دوست قدیمیاش میلوش فورمن، کارگردانِ برندهی جایزهی اسکار، نهایت سعیاش را کرده بود تا فشار بینالمللی را برای آزادی هاول فراهم کند. او سرانجام جوزف پاپ، کارگردان تئاتر عمومی نیویورک، را متقاعد کرد تا با مسئولان سفارت چکسلواکی در واشنگتن دیسی تماس بگیرد و پیشنهاد کند که در صورت آزادکردن هاول، به مدت یک سال، جایگاهی در تئاتر نیویورک برای او مهیا خواهد کرد. رژیم، پیشنهاد پاپ را با سوءنیت پذیرفت. وزیر کشور با فنجان قهوهاش در اتاق نگهبانی انتظار میکشید تا مزایای ترک کشور را برای هاول توضیح دهد.
هاول میان دوراهیِ رفتن و ماندن گرفتار شده بود. به کسانی که از کشور کوچیده بودند میاندیشید و در همان حال میدانست که اگر بماند شهرتش تضمینی برای رهایی از زندان نخواهد بود.
در همین گیرودار بود که یکی از آخرین درسهای فیلسوف جانباختهی چک به یادش آمد. یان پاتوچکا، کسی که جانش را طی یکی از جلسات بازجویی از دست داد، آموزگار قدیمیاش بود. پاتوچکا مرتب به محل تئاترهای زیرزمینی هاول میآمد و در پایان نمایش، هاول و بازیگرانش به دور پاتوچکا حلقه میزدند و به درسهای اخلاقی و فلسفیِ او گوش میسپردند. پاتوچکا در واپسین روزهای حیاتش، وقتی هر دو در بازداشتگاه منتظر جلسهی بازجویی بودند، آخرین درسگفتارش را برای هاول ایراد کرد و در ضمن صحبتها گفت:
عیار واقعیِ آدمی آنجا معلوم نمیشود که نقشی را که برای خودش نوشته خوب بازی کند، عیار واقعیِ انسان وقتی معلوم میشود که نقشی را که دست سرنوشت برایش نوشته به خوبی ایفا کند.[9]
آموزهی پاتوچکا کار خودش را کرد هاول تصمیم سرنوشتساز را گرفت و قید زندگیِ آسوده در ایالات متحده را زد.
سرانجام در ۲۲ اکتبر ۱۹۷۹، دادگاه او را به چهار سالونیم حبس قطعی محکوم کرد. او و یارانش در ۷ ژانویهی ۱۹۸۰ به زندان هِرژمانیتسه منتقل شدند. دقیقاً سه سال پس از انتشار منشور ۷۷ رژیم از آنها انتقام گرفته بود.
در زندان، هاول به کارهای سخت و حقارتباری مثل جوشکاری و رختشویی وادار شد. او را به کارهایی وامیداشتند تا از عهدهاش بر نیاید و آنگاه تنبیه و محرومش کنند. گاه نیز دیگر زندانیان را تطمیع میکردند تا با دزدیدن سیگار یا قرصهای ویتامینش او را به ستوه بیاورند.[10]با این همه، هاول این بار خم به ابرو نیاورد. حتی در نامههای خود به همسرش اولگا بهندرت از تنبیهها، حقارتها و سختگیریهایی که بر او روا داشتهاند یاد میکند. مسئله فقط سانسور نامههای زندان نبود. او بعدها نیز چندان حرفی درینباره نزد و آنچه میدانیم بیشتر مبتنی بر خاطرات همبندیهای اوست. مسئله به گمان من این بود که هاول با ننوشتن از ستمهای وارده در زندان، آنها را به هیچ گرفت. او در یکی از نخستین نامههایش از زندان به اولگا زندان را ــ بهطور کلی ــ «دخمهی وحشتناک» مینامد، از «گرمای طاقتفرسایش» یاد میکند، و مینویسد که روزها پیدرپی زل زدن به دیوارها تفریح ندارد، اما در ادامه مینگارد:
با هر توقیف، تحمل زندان برایم آسانتر میشود. زیرا خیلی چیزها که زمانی پریشانم میکرد، حال دیگر نه موجب تعجبم میشود و نه آشفتهام میکند.[11]
در همین دوره، او با بزرگترین آزمون حبس چهارسالهاش، روبهرو شد. مقامات به او پیشنهاد دادند که تقاضای عفو ریاستجمهوری کند و در عوض، آزاد شود. پیشنهادی که از سوی هاول رد شد.
سرانجام سال ۱۹۸۳، سال آزادی هاول، فرا رسید. بیماریهای مختلفی که در زندان گریبانگیرش شده بود، به خاطر بیتوجهی مسئولین زندان، وخامت یافت و در ۲۳ ژانویهی ۱۹۸۳ تب هاول بهشدت بالا رفت. دو شبانهروز بر خود میلرزید و در آتش تب و بدندرد میسوخت. پیشتر در زندان به ذاتالریه مبتلا شده بود. آنتیبیوتیک جوابگوی عفونت ریهاش نبود. بنابراین، بهسرعت به درمانگاه زندان پانکراس در پراگ منتقلش کردند. حالا شبح مرگِ مشهورترین زندانیِ چک بر سر مقامات حکومت میچرخید. هاول در نامهی ۳۰ ژانویه خود، بیملاحظهی سانسور، تمام علائم بیماریاش را شرح داد. اولگا و ایوان، برادر هاول، بیدرنگ و سراسیمه به بیمارستان شتافتند؛ کادر درمان و مسئولین زندان را به ستوه آوردند؛ و پیامهایی به خارج از کشور فرستادند. پاول کوهوت، با کاردانیِ همیشگیاش کارزاری بینالمللی برای آزادی و نجات جان هاول به راه انداخت.
هاول به لطف معجونی از آنتیبیوتیکها جان به در برد. اما مقامات، که بهشدت هراسیده بودند، باید از خیر چند ماه باقیماندهی حبس او میگذشتند.
و بالاخره شب ۷ فوریه ۱۹۸۳، شبی که به قول خودش «هرگز فراموشش نخواهم کرد»، تازه میخواست بخوابد که ناگهان چند نگهبان، یک پزشک و زنی از مقامات دولتی وارد سلولش شدند. زن مأمور به او اطلاع داد که بنا بر رأی دادگاه بخش چهارم پراگ، محکومیت او موقتاً به حال تعلیق در آمده است. هاول هاجوواج از آنها پرسید «میتوانم شبی دیگر در زندان بمانم؟»[12]
حالا نوبت مسئولان زندان بود که هاجوواج به یکدیگر بنگرند. در بیرون از زندان، آمبولانسی حاضر بود تا او را به یک بیمارستان غیرنظامی ببرد. دیگر برای مسئولین رژیم نمیارزید که هاولِ مریضاحوال را بیش از این در زندان نگه دارند و خود را در معرض رسوایی بینالمللی قرار دهند. چند هفتهی بعد، هاول از بیمارستان مرخص شد و به خانه بازگشت. تقریباً بلافاصله پس از آزادی، در فوریهی ۱۹۸۳، در نخستین مصاحبهاش پس از رهایی از زندان، در کمال صراحت و شجاعت اعلام کرد که «قصد ندارم از دیدگاهها یا مواضعم کوتاه بیایم.»[13]
در نسخهی هاول از نمایشنامهی گوته، عاقبت این فاوست بود که بازی را از اهریمن بُرده و روح خود را بازخریده بود.
[1] Michael Zantovsky, Havel: A Life, Atlantic Books, London, 2014.
[2] David Gilberth Barton, Havel: Unfinished Revolution, University of Pittsburgh Press, 2020.
[3] واتسلاو هاول، نامههایی به اولگا، ترجمهی فروغ پوریاوری، نشر ثالث، ۱۳۹۸، ص۴۳۲.
[4] Havel: A Life.
[5] Vaclav Havel, Disturbing the Peace: A Conversation with Karel Hvížďala, trans. Paul Wilson (New York: Vintage Books, 1991).
[6] بنگرید به: واتسلاو هاول، قدرت بیقدرتان، ترجمهی احسان کیانیخواه، فرهنگ نشر نو، ۱۳۹۸، صص ۷۹ تا ۸۶.
[7] نام نمایشنامهای (۱۹۸۴) به قلم هاول که حالتی شبهاتوبیوگرافی دارد و شرح حالات یک نویسنده و ناراضی سیاسی به نام لئوپولد نتلز است که به خاطر نوشتههایش در معرض محکومیت به زندان قرار میگیرد. شبی دو مأمور دولت به نزدش میآیند و پیشنهاد میکنند که در ازای پسگرفتن نوشتههایش، اتهاماتش را نادیده بگیرند. لئوپولد اما، پس از مدتی تشویش، تصمیم میگیرد که به زندان برود اما نوشتههایش را حاشا نکند.
[8] Havel: A Life.
[9] Unfinished Revolution
[10] واتسلاو هاول، نامههای سرگشاده، ترجمهی احسان کیانیخواه، فرهنگ نشر نو، ۱۳۹۹، ص۲۲۱.
[11] نامههایی به اولگا، ص۴۰.
[12] همان، ص۳۴.
[13] نامههای سرگشاده، ص۲۱۶.