به زنی فکر کن/ که در کنار پنجره/ ایستاده است/ سعادتمندانه/ لالایی میخواند/ و کودکی که میچرخاند/ آنها بوی جنگ را/ که در لباس/ سبز و قهوهای/ به رنگ/ کشتزارهایشان در آمده/ و به آرامی از/ تپهها بالا میخزد/ احساس نمیکنند… .
اینها سطرهایی از شعر «چرا جنگ هرگز فکر خوبی نیست»[1]، سرودهی آلیس واکر، برندهی جایزه پولیترز، است.
رودخانهای آبی، لکلکهایی سفید، دهکدهای آرام و کودکانی که در چمنزار فلوت مینوازند؛ سطرهای شعر از آب رودخانه میگذرد و خبر از مرگ را به کودکان و مادران میدهد.
در ایران هم در روزی شبیه به همین روزها دامنهی اعتراضهای سراسری، نارضایتی، مرگ، تهدید و شکنجه از خیابانها و دانشگاهها گذر کرد و به کلاسهای درس کودکان و بازیهای آنها رسید. آمارها نشان میدهد که از ابتدای اعتراضات سراسری، پنجاهوهشت کودک کشته شدهاند. یکی از خردسالترین آنها هشت سال داشته است، دختر بلوچی که در راه بازگشت از مدرسه در اثر اصابت گلوله در آغوش خواهرش جان داده است. از سوی دیگر، در فضای مجازی تصاویری از کودکانی را دیدهایم که بر مزار والدین جانباختهی خود شیون میکنند. در یکی از این تصاویر دختر خردسالی در مهاباد را میبینیم که بر مزار مادرش که بر اثر اصابت گلوله از دنیا رفته است، چنگ در خاک میزند و به دنبال مادرش میگردد. از این منظر، هر روز تماشاگر کودکانی هستیم که آشوب اعتراضات و ناامنیها بر جهان کودکانهشان آوار شده، اما این ماجرا سویهی مغفول دیگری هم دارد و آن تصویری است که کودکان از اعتراضات، از مرگ و از خیزش «زن، زندگی، آزادی» دارند. برای آگاهی از دیدگاه کودکان و روایتهایشان از اعتراضات سراسری در ایران به سراغ نقاشیها و نامههای شماری از آنها رفتهام و با بعضی از مادران و معلمهای کودکان خردسال مصاحبه کردهام.
روایت اول:
مادر یک کودک نه ساله
«از وقتی اعتراضها شروع شد ما مدام در خانه اخبار را از شبکههای مختلف و فضای مجازی دنبال میکردیم و هر لحظه پیگیر تظاهراتهای مردمی و آمار کشتهشدگان بودیم. خیلی ناراحت بودیم اما راستش را بخواهید اصلاً توجهی نداشتم که این اخبار چه تأثیری میتواند روی بچهام بگذارد. بچهی من کلاس سوم است و در تمام این مدت شاهد همهی خبرها بود، تا اینکه هفتهی قبل یک روز صبح مدیر ساختمان به من زنگ زد و گفت: «بچهی شما یک نقاشی با شعار “زن، زندگی، آزادی” و “مرگ بر دیکتاتور” آورده و در ورودی ساختمان با چسب روی دیوار نصب کرده. من و همسایهها تصمیم گرفتیم که نقاشی همانجا بماند تا ما هم هر روز آن را ببینیم اما لطفاً مراقبش باشید، اوضاعِ بیرون و مدرسهها خطرناک است.»
روایت دوم:
معلم یک مدرسهی ابتدایی
«من و دو نفر از معلمهای کلاس چهارم و پنجم ابتدایی هر روز شعارهایی را که بچهها با گچ و مداد روی در و دیوارِ کلاس یا میز و صندلیها مینویسند پاک میکنیم. میترسیم. وقت و بیوقت بدون خبرِ قبلی از حراست آموزش و پرورش آدم میفرستند توی مدسهها تا اوضاع را بررسی کنند. ما هم نگرانیم که نوشتهها را روی در و دیوار ببینند و برای بچهها یا خانوادهها دردسر درست کنند. مدیر مدرسه از ما خواهش کرده به بچهها اجازه بدهیم که احساساتشان را توی کلاس خالی کنند، چون بیرون از مدرسه برایشان خطرناک است. من از دانشآموزهایم خواستم دربارهی «زن، زندگی، آزادی» نامه بنویسند و بعد نامهها را با صدای بلند برای هم بخوانند. بچهها از شرایط این روزها خیلی احساساتی شدهاند و در نامههایشان به کشتهشدن مردم اعتراض میکنند، از آزادی حرف میزنند و از حق انتخاب. برایم عجیب است، اینها سنشان خیلی کم است و توضیح این چیزها هم برای ما سخت است. نمیتوانیم جواب درست بدهیم و آنها هم قانع نمیشوند. ما فقط معلم هستیم، روانشناس نیستیم، هیچکس هم نیست به ما راهنمایی بدهد که چطور با این بچهها رفتار کنیم، چطور این مرگها و ناآرامیها را برایشان توضیح بدهیم. من واقعاً چیزی به ذهنم نمیرسد.»
روایت سوم:
مادر یک کودک هشت ساله
«دخترم خیلی پیگیر حوادث اخیر است. چند روز سعی کردم که فضای خانه را آرام نگه دارم، تماشای اخبار را ممنوع کردم و به همسرم گفتم بیشتر مراقب باشد و اخبار را به جای تلویزیون، از فضای مجازی و گوشی تلفنش دنبال کند. اما دخترم بعد از دو روز اعتراض کرد و گفت که با دوستانش در مدرسه حرف زده و آنها اخبار را میبینند و فقط او بیاطلاع بوده از جریانات. گفت من حق ندارم حقیقت را از او پنهان کنم! خیلی تعجب کردم، باورم نمیشد که یک بچهی کلاس دومی این را بگوید. نمیدانستم چه بگویم، خودم را از قصد عصبانی کردم و گفتم که تو بچهای و این چیزها برای سن و سال تو خوب نیست. آن شب از اتاقش بیرون نیامد، فردا صبح وقتِ رفتن به مدرسه، صورتش را بوسیدم اما رویش را برگرداند. گفتم چرا با مادرت قهری؟ بدون اینکه مکث کند، گفت: من دلم میخواد مثل دخترهایی که روسریشان را آتش میزنند این مقعنه را بسوزانم و شجاع باشم. دوست ندارم مثل تو باشم که توی خانه قایم شدی.
من بهعنوان یک مادر و یک زن واقعاً جوابی برای بچهی هشت سالهام نداشتم. منطق من به درد او نمیخورد، فضای دوگانهای شده و دارد از کنترل ما پدر و مادرها خارج میشود. بچهها بیشتر با هم حرف میزنند و از ما فاصله گرفتهاند…».
روایت چهارم:
یک معلم کلاس دوم دبستان
«مدرسه که تعطیل شد، از درِ اصلی بیرون آمدم تا سوار ماشینم شوم. متوجه شدم که روی ماشین یک کاغذ کوچک با چسب چسباندهاند و روی آن با خطی کودکانه پیامی نوشتهاند. دانشآموزها از من خواسته بودند که با ماشینم پشت سر سرویس مدرسهشان حرکت کنم و وقتی که آنها مقنعههایشان را در میآورند و شعار «زن، زندگی، آزادی» سر میدهند از آنها فیلم بگیرم. برای چند لحظه نتوانستم خودم را کنترل کنم، اشکم سرازیر شد. این بچهها خیلی معصومند، هر جور شده میخواهند با اعتراضها در جامعه همراه شوند. انگار با این سن کم احساس مسئولیت اجتماعی دارند و هرچند درک درستی از اتفاقها و خشونتها ندارند اما با فکر کودکانهشان میخواهند سهمشان از آزادی را بگیرند. پشت سرِ سرویس مدرسه راه افتادم و از آنها فیلم گرفتم. با شوق و ذوقی کودکانه به من نگاه میکردند و مقعنههای سفید کوچکشان را از پنجرهی ماشین بیرون آورده بودند و در هوا میچرخاندند و با صدای کودکانه شعار میدادند. نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم و داشتم فکر میکردم که من چه درسی میتوانم به اینها بدهم؟»
روایت پنجم:
روایت یک مربیِ نقاشی کودکان در آموزشگاه هنری آزاد
«بچهها در حیاط آموزشگاه دور هم جمع میشوند، دخترها نقش معترضان را به خود میگیرند، پسرها نقش پلیسها را بازی میکنند و به معترضان حمله میکنند. دخترها شعار میدهند و این دفعه آنها به پلیسها حمله میکنند. چند روز قبل یکی از پسربچهها از گروه قهر کرده، و شکایتش را پیش من آورده بود که: “دخترها اجازه نمیدهند توی گروه آنها باشم، من نمیخواهم توی گروه پلیسها باشم، من میخواهم شجاع باشم…”.
از بچهها خواستم که با موضوع ژینا نقاشی بکشند. تماشای کارهایشان برای خودم تعجبآور بود، چون بچهها همهی جزئیات اتفاقهای اخیر را زیر نظر دارند. نمیدانم که این باید باعث خوشحالیِ ما بشود یا باید ما را نگران کند…».
روایت ششم:
روایت مادر یک کودک هشت ساله
«ما در شهری زندگی میکنیم که اعتراضها خیلی شدید است. شهر کوچک است و شدت کشتار و تعداد دستگیریها خیلی زیاد است. عملاً نمیتوانیم محیط خانهی خودمان را هم کنترل کنیم چون صدای اعتراضها و شعارهای مردم و تیراندازیها از داخل خانه شنیده میشود و اینطور نیست که از طریق اخبار یا فضای مجازی اعتراضها را پیگیری کنیم. به همین دلیل، نمیتوانیم چیزی را از بچهها پنهان کنیم. چند روز قبل که درگیریها نزدیک ظهر شدت گرفته بود، سر کار بودم. من در یک کارگاه کوچک در حاشیهی شهر کار میکنم؛ پسرم چند بار به تلفنم زنگ زده بود و من بهخاطر سروصدای کارگاه متوجه نشده بودم. بعد از یک ساعت که جواب دادم با گریه التماس میکرد که از کارگاه بیرون نیایم. میگفت باید خودم را قایم کنم چون همه را میکشند یا به زندان میبرند. تمام سعیام را کردم که دلداریاش بدهم تا شاید آرام شود اما قبول نمیکرد و میترسید بلایی سر من بیاید. فیلمهایی که در فضای مجازی پخش میشود و در آن بچهها بر مزار پدر و مادرهای جانباختهی خود گریه میکنند بر روحیهی این بچهها خیلی تأثیر گذاشته و کاری از دست هیچکس هم ساخته نیست. من که نمیتوانم به بچهام اطمینان بدهم، اصلاً برای خودم هم اطمینانی وجود ندارد چون الان وضعیت جوری شده که بچهها را سر کلاس درس کشتهاند…».
حالا که ترس، و گلولههای ساچمهای و جنگی از لابهلای روزها و لحظهها بیرون آمدهاند، حالا که مادران میترسند کودکانشان را به کوچه بفرستند، حالا که مرگ در کمین زندگیهای نزیسته نشسته است، باید برای کودکانمان شعری بخوانیم زیرا کودکان باید زندگی را تخیل کنند. آلیس واکر در پایان شعر کودکانهی «چرا جنگ هرگز فکر خوبی نیست» مینویسد:
گرچه جنگ پیر است/ اما خردمند نیست/ و تردید نخواهد کرد/ در نابودیِ آنچه/ به او تعلق ندارد/ آنچه از او/ بسیار کهنسالتر/ است…
[1]چرا جنگ هرگز فکر خوبی نیست؛ داستانهای صلح و دوستی، نوشتهی آلیس واکر، ترجمهی طاهره آدینهپور، انتشارات علمی و فرهنگی، تهران.