مراقب باشیم که عدالت را با انتقام اشتباه نگیریم. در تصویر معوجی که در ذهن بشر شکل گرفته این دو مفهوم بسیار نزدیکاند. اما باید مدام به یاد داشت که یکی نیستند. (آ. دورفمن)[1]
شبهنگام اتومبیل خِراردو، وکیل دادگستری، در جاده پنچر میشود. رانندهای به نام روبرتو در سکوت شب نگه میدارد و کریمانه کمکش میکند. خِراردو او را به خانه میبرد تا صبح روز بعد، سر فرصت، با صبحانهای دلچسب از او پذیرایی کند و از خجالتش در بیاید. سحرگاه اما خراردو با سروصدای غریبی که از اتاق نشیمن میآید بیدار میشود. او از مشاهدهی اتاق نشیمن ماتومبهوت میشود. همسرش، پائولینا، مرد غریبه را به صندلی بسته و بر سرش فریاد میکشد. در برابر اعتراض خراردو، پائولینا اعلام میکند که مهمانی که همسرش به خانه آورده همان کسی است که سالها قبل، در رژیم گذشته، شکنجهاش کرده. بدتر از آن، بارها به او تعرض کرده است. پائولینا، زندانی سیاسی سابق، اکنون مصرانه از همسرش میخواهد که مرد غریبه را به سزای اعمالش برساند.
مدتی قبل، حکومت جدید در دورهی گذار خراردوی وکیل را به عضویت کمیتهی حقیقتیاب درآورده و مأموریت این کمیته بررسی موارد نقض حقوق بشر در حکومت سابق است، مواردی که به مرگ انجامیده باشد. حالا خراردو در برابر چالشی حلناشدنی قرار میگیرد، گرهای بس کور. او ناچار است که هم از زن آسیبدیدهاش دفاع کند هم از مرد متهم، چون بدون قانونمداری گذار به دموکراسی به مخاطره میافتد، یعنی اگر روبرتو را به قتل برساند، قادر نیست که در مقام عضوی از کمیتهای حقوقبشری به سرزمین مجروح و آسیبدیدهاش کمک کند.
خراردو، پائولینا و روبرتو قهرمانان نمایشنامهی مرگ و دوشیزه (۱۹۹۰)، اثر آریل دورفمن، نویسندهی اهل شیلی، هستند. دورفمن در این نمایشنامه میخواهد از این معمای بغرنج سر در بیاورد که شکنجهگران و شکنجهدیدگان چگونه میتوانند در یک سرزمین کنار هم زندگی کنند. چگونه میتوان گذشته را زنده نگه داشت بیآنکه گرفتارش شد و چگونه میشود آن را به فراموشی سپرد طوری که بیمِ تکرارش در آینده وجود نداشته باشد؟ آیا میخواهیم که چرخهی وحشت را ابدی کنیم؟ آیا میتوانیم به قیمت فراموشیِ گذشته ناقضان حقوق بشر را ببخشیم؟
در آخرین سالهای دههی ۱۹۸۰ مردم شیلی در همهپرسی به حکومت دموکراسی رأی دادند و ژنرال آگوستو پینوشه پس از حدود هفده سال دیکتاتوری از مسند قدرت کنار رفت و دوران گذار به دموکراسی آغاز شد. در همان سالها دورفمن، که تا آن زمان در تبعید میزیست، به کشورش بازگشت و از مشاهدهی صحنههای متفاوت همنشینی قربانیان با جلادان سابق یکه خورد: «جایی … که قربانیان و شکنجهگران در کنار یکدیگر، شانهبهشانه، راه میروند، در اتوبوس پهلوی هم میایستند یا در کافهها، کنار هم، بستنی لیس میزنند.»[2]
سالها قبل در هلند وقتی یکی از وابستگان به رژیم دیکتاتوری دست دورفمن را گرفته بود، او یکباره احساس برقگرفتگی کرد و دستش را پس کشید و به عقب پرید. آنگاه قطاری از ناسزاهای تند را نثارش کرد.[3] حالا او چطور میتوانست تاب بیاورد که در دورهی گذار قربانی و جلاد اینگونه کنار هم بنشینند؟
بااینحال، این تنها ظاهر قضیه بود. به قول خودش کافی بود «تا لایهی بیرونی هرکس را اندکی بخراشم. با یک پرسش یا یک نگاه به درون هرکس رخنه کنم» تا فغانی آرام سر دهد،[4] نالهای سوزان که زیر خروارها ترس، سرکوب و سکوت پنهان شده و هر آن مترصد روزنهای بود تا از اعماق دل پردردِ شخص قربانی فوران کند.
و از همین جا بود که شخصیت پائولینای مرگ و دوشیزه زاده شد، غمنامهی زنی که شکنجه و هتک حرمت شده بود. و اکنون، دموکراسی، همان چیزی که آرزویش را داشت، جایی که میتوانست دردش را بگوید، از او میخواست تا خودش را برای مصالح عمومی فدا کند.[5] در مقابل، بازجویی که به او تعرض کرده بود آزادانه در شهر میچرخید.
دورفمن حس کرد که باید به تمنیات سرکش شخصیتهای نمایشنامهاش پاسخ گوید و بدین ترتیب، سکوت سنگینی را که بر بسیاری از دوستانش تحمیل شده بود بشکند، دوستانی که خود را سانسور میکردند تا دموکراسی جدید را به دردسر نیندازند. به باور او، یک دموکراسیِ شکننده تنها با افشای تمام ماجراها، رنجها و امیدهای نهفته در درونش قوام مییابد و پنهانکردن زخمها مانع از تکرارشان نمیشود.[6]
دورفمن در تکملهای که بر مرگ و دوشیزه نوشت پرسشهایی بنیادین را در برابر خواننده نهاد که تأمل بر آنها میتواند در گذار موفق به دموکراسیْ حیاتی و تعیینکننده باشد. او میپرسد:
شکنجهگران و شکنجهدیدگان چگونه میتوانند در یک سرزمین کنار هم زندگی کنند؟ چگونه میتوان جراحات کشوری را التیام بخشید که سخت از سرکوب آسیب دیده و ترس از بیپردهسخنگفتن بر همهجای آن سایه افکنده؟ آنگاه که دروغگویی به عادت تبدیل شده چگونه میتوان به حقیقت دست یافت؟… آیا کار درستی است که برای تعمیم و تضمین صلح و آرامش حقیقت را فدا کنیم؟ سرکوب این گذشته چه عواقبی به دنبال دارد؟ و کدام واقعیت را در گوش ما زمزمه یا فریاد میکند؟[7]
به باور او، یک دموکراسیِ شکننده تنها با افشای تمام ماجراها، رنجها و امیدهای نهفته در درونش قوام مییابد و پنهانکردن زخمها مانع از تکرارشان نمیشود.[6]
مرگ و دوشیزه گوشهچشمی نیز به تراژدی در مفهوم ارسطوییاش دارد، یعنی اثری هنری که به تماشاگر کمک میکند تا خود را از طریق شفقت و وحشت بپالاید. چنین آثاری مخاطب را وامیدارند تا با فجایعی که از سر گذرانده مواجه شود، چون در غیر این صورت ممکن است که همان فجایع به تباهیِ جامعه بینجامد.[8] علاوه بر این، مرگ و دوشیزه با نشاندادن این واقعیت که شکنجهگران در میان ما هستند و در خیابان به ما لبخند میزنند بر زخم شیلی انگشت نهاد. موفقیت خیرهکنندهی مرگ و دوشیزه ناگهان دورفمن را مشهور ساخت و او تا چشم باز کرد خود را در میان ستارگان راک و بازیگران نامدار دید.[9] با وجود این، در کشور خودش، شیلی، از این نمایشنامه چندان استقبال نشد و درحالیکه در دیگر نقاط جهان کارگردانان و بازیگران نامدار مرگ و دوشیزه را به روی صحنه میبردند[10] در شیلی بعضی از بازیگران حتی زیر بار آن نرفتند که در این نمایشنامه بازی کنند. دورفمن این چالش را به ترتیب زیر سببیابی کرد:
در گذار به دموکراسی، همانگونه که در شیلی، بولیوی و آفریقای جنوبی رخ داد، امتناع مردم از یادآوری خاطرات گذشته دلایل متعددی دارد. آنها میگویند نگاه کن، اگر گذشته را هم بزنیم گذشته میآید و ما را تباه میکند. … خراردو در مرگ و دوشیزه و سروان در بیوهها همین کار را میکنند. آنها میگویند آینده پیش رو است، بگذار ورق بزنیم، بیایید فراموشش کنیم، بگذارید از نو شروع کنیم. همه میخواهند به اجماع برسند دربارهی اینکه کشور قرار است به کجا برسد و این به معنای بیرونراندن کسانی است که میخواهند گذشته را به یاد بیاورند. اما این تعارض واقعی است؛ شما میتوانید آنها را پنهان کنید اما نمیتوانید حذفشان کنید.[11]
بااینهمه، مبارزهی دورفمن با فراموشی بهمعنای محبوسماندن در گذشته و دفاع از انتقام نیست. او در مصاحبهای میگوید: «حافظه سنگ بنای هویتِ ماست و ناگزیر میدان نبرد است. اما باید مراقب باشیم که گذشته ما را به اسارت نگیرد و در گذشته محبوس نمانیم. حافظه، چه فردی چه جمعی، باید راهی باشد بهسوی آینده.» به باور او، باید بخشید اما نباید فراموش کرد: «ببخشیم تا بتوانیم از نو شروع کنیم.»[12] دورفمن بهخوبی از امکانات هولناک و خانمانسوز انتقام باخبر بود. او میدانست که انتقام مهمانی است که اشتهایی سیریناپذیر دارد و بر سفرهی هر دودمان که بنشیند سخت برمیخیزد.
شاید هیچکس بهتر از اسماعیل کاداره، نویسندهی اهل آلبانی، تسلسل پایانناپذیر انتقام را در میان جوامعی با سنتهای بدوی وصف نکرده است. او در کتاب آوریل شکسته رشتهای بیپایان از خونخواهی و انتقام را در میان مردمان کوهستانهای شمالی آلبانی توصیف میکند که قدمتی هفتادساله دارد. گیورگ، قهرمان داستان، با کشتن قاتل برادرش انتقام او را میگیرد. خودِ این مقتولْ قربانیِ چهلوچهارمین انتقامی است که از هفتاد سال قبل ادامه دارد و گیورگ، خود، طعمهی انتقامجویی دیگری خواهد بود.[13]
بااینحال، انتقام و خونخواهی منحصر به جوامع بدوی نیست. انتقام از چشمهای ازلی و سمّی آبشخور میگیرد که اساطیر باستان و خداوندان عصر مدرن به یکسان از آن تغذیه کردهاند، با این تفاوت که امروزه الهگان انتقام به مدد فناوری، قربانیان خود را در ابعادی بس وسیعتر به مهلکه میبرند.
در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، دقیقاً ۲۸ سال پس از کودتای پینوشه، دورفمن در کارولینای شمالی پای تلویزیون نشسته بود که امکانات مهارگسیختهی انتقام را به چشم دید. برجهای مرکز تجارت جهانی در برابر چشمان حیرتزدهی دورفمن فرو ریختند. حادثهی ۱۱ سپتامبر، که خود پیامد زنجیرهای از حوادث کینهجویانه بود، اتفاقات خونینی را به دنبال داشت که بهوضوح حاصل سیاستی نادرست و انتقامجویانه بود. چند سال بعد، در ۲۰۱۲، دورفمن در مصاحبهای گفت که ترجیح میداد که اسامه بنلادن بهجای کشتهشدن، با عدالت روبهرو شود. به داوریِ او، پس از حملهی ۱۱ سپتامبر، آمریکا فرصت ایجاد جهانی صلحآمیزتر را از کف داد و در عوض به افغانستان و عراق هجوم برد، آزادیهای مدنی را تضعیف کرد و مخالفانش را به دست شکنجه سپرد. بنلادن در خواب هم نمیدید که بتواند آمریکا را به چنین هیولایی بدل کند. دورفمن با عباراتی تکاندهنده و تأملبرانگیز گفت: «مایهی ناامیدی است که میبینیم پیامدهای این حملهی تروریستی به آمریکا مجال نداد تا بهجای اهریمنیترین صدایش بهترین صدای خود را پیدا کند.»
در شیلی، کشور دورفمن، حوادث بهگونهای دیگر رقم خورد. در دهم دسامبر ۲۰۰۶، درحالیکه جهان روز بینالمللی حقوق بشر را جشن میگرفت، پینوشه صحنهی تاریخ را ترک گفت. در مراسم تشییع، در اعتراضی تکنفره مردی جوان، که صبورانه در صف بدرقهکنندگان ایستاده بود، روی صورتِ پینوشه آبِ دهان انداخت. این شاید تنها انتقام فیزیکی بالنیابه از طرف مردمی بود که پینوشه نزدیک به دو دهه آنها را به خاک سیاه نشانده بود.
دراختیارداشتن قدرت نظامی، بهرهمندی از مصونیت قضایی، بیماریِ ساختگی و… از جمله عواملی بود که اجازه نداد تا پینوشه بهشکل قانونی به سزای اعمال خود برسد. اما کشتهنشدن او دلیل دیگری نیز داشت: او پیشتر مرده بود. در سالهای آخر زندگی از درون حصر خانگی، لحظهلحظه، ذلت و حقارتِ خود را به نظاره نشست. حقایق تاریخی یکییکی بر ملا شد و بسیاری از هوادارانش به او پشت کردند. خودِ پینوشه از بزرگترین چیزی که هراس داشت این بود که «تنها بهعنوان یک دیکتاتور وارد تاریخ شود».[14]
بااینحال، نام دیکتاتورها آنطور که میخواهند باقی نمیمانَد. تاریخ درسهای دیگری در آستین دارد. در اکتبر ۲۰۰۷، تنها چند ماه پس از درگذشت پینوشه، حدود صد نفر از دانشجویان دانشگاه تهران در تظاهراتی علیه محمود احمدینژاد شعار دادند: «احمدیِ پینوشه، ایران شیلی نمیشه!» یک سال بعد، در ۲۰۰۸، در نقطهای دیگر از دنیا، گری گاسپاروف پوتین را پینوشهی روسیه خواند. و در آفریقا حسین حبری به «پینوشهی آفریقا» معروف شد.[15] تاریخ بهشیوهی خود انتقام گرفته بود.
پینوشه پایانی خونین مثل قذافی نداشت. اما کشورِ او اکنون در مسیری درست گام برمیدارد. در سه دههی گذشته گذار شیلی به دموکراسی، بهرغم برخی عقبگردهای مقطعی، روندی صعودی را طی کرده است. فرایند دموکراسی در شیلی هنوز تا مرحلهی آرمانی راه زیادی دارد، زیرا از جمله قانون اساسی اعلامشده در زمان رژیم پینوشه همچنان معتبر است. بااینحال، در این سالها بهموازات کاهش نفوذ سیاسی ارتش نهادهای دموکراتیک بهتدریج تقویت شدهاند. و هرچند اکثر مردم در همهپرسیِ سپتامبر گذشته با قانون اساسی جدید مخالفت کردند دموکراسی در شیلی، درمجموع، سیری موفق و روبهجلو دارد و در شاهراه آزادی، برابری، حقوق زنان و محیطزیست قدمهای موفقی برداشته است.
پنج ماه قبل، پس از همهپرسیِ یادشده، آریل دورفمن در مقالهای در روزنامهی گاردین با نگاهی امیدوار به آیندهی دموکراسی در شیلی نوشت: «همهپرسی یکشنبه نه پایان یک راه که گام لرزان دیگری در جستوجوی عدالت بود.»
اشارهی دورفمن بر این حقیقت صحه میگذارد که «گذار» فرایند است نه یک واقعه، فرایندی شامل نقاط تاریک و روشن، فرایندی که به سان کودکی نوپا، گاه میافتد و گاه برمیخیزد، اما آنچه اهمیت دارد راهافتادن و بالغشدن او طی زمان است. دورفمن در ادامه افزود: «هرچند فرصت بینظیری را برای دفن قانون اساسیِ مستبدانهی پینوشه… از دست دادیم، من با اطمینان از اینکه، درنهایت، قانون اساسی جدیدی تصویب خواهد شد احساس آرامش میکنم.»
و در انتهای یادداشت خود، با سفارشی زیبا و الهامبخش، نوشت: «تنها توصیهی من به هموطنانم در مبارزات این است که سخنی را که روزی از شاعر بزرگ نیکاراگوئهای ارنستو کاردنال شنیدهام به خاطر بسپارند: “قوانین اساسیِ فردا را با اشعار عاشقانهی امروز خواهند نوشت.”»
[2] آریل دورفمن (۱۴۰۱) زندگی بر بالهای خیال. ترجمهی مرجان قورچیان، انتشارات کتاب مرو، ص۲۶۰.
[3] همان، ص۱۰۲.
[4] همان، ص۲۵۸.
[5] همان، ص۲۵۹.
[6] آریل دورفمن (۱۳۹۴) مرگ و دختر جوان. ترجمهی حشمت کامرانی، نشر ماهی، ص۷۸.
[7] همان.
[8]همان، ص۷۹.
[9] Sophia A. McClennen (2010) Ariel Dorfman: An Aesthetics of Hope. Duck University Press, p. 23.
[10]در نوامبر ۲۰۱۵ در ایران نیز همین نمایشنامه با عنوان مرگ و دختر جوان به کارگردانی محسن صادقیان و بازیگریِ نازنین خشنود، جعفر دلدل و محمد بابایی در یزد به نمایش در آمد.
[11] Ibid, p. 21.
[12]مرگ و دختر جوان، ص۵۸.
[13]اسماعیل کاداره (۱۳۷۳) آوریل شکسته. ترجمهی قاسم صنعوی، نشر مرکز، ص۸، از مقدمهی نیکول شاردر.
کتاب یادشده با عنوان آوریل نافرجام نیز به فارسی برگردانده شده است.
[14]هرالدو مونیز (۱۳۹۸) سایهی دیکتاتور، زندگی تحت حکومت آگوستو پینوشه. ترجمهی زینب کاظمخواه، نشر ثالث، ص۴۱۰.
[15] همان، ص۷.