آتشی در تهران روشن است و زنان و دختران رقصان به گرد آن. با بازوانی از هم گشوده شده، سرهایی رو به بالا، بهسان صوفیانی در سماع. اما این بزمی متفاوت است. از شور عرفانی نیست که این زنان میچرخند و روسریاز سر خود میکشند. از دعوی الهی نیست که هلهلهکنان به سمت آتش میروند. به دنبال رحمت پروردگار نیستند که دستانشان رقصان و رها، روسری را در شعلههای آتش میافکند.
این مراسمی به یاد خدا نیست.
این یکی شدن با روح اعظم نیست.
در این شب نورانی در تهران، در میان تشویق همراهان و شعلههای آتش، این زنان در بحبوحه یک انقلاب اند.
شب است.
تنها روی فرشی قدیمی نشستهای. تنها چیزی که میدرخشد صفحه گوشی توست. آتش را تماشا میکنی. زنان را تماشا میکنی. تو بین این زنان نیستی. از آنها هزاران کیلومتر دوری. یک اقیانوس عمیق آبی بین شماست. فکر میکنی این را قبلا در خواب دیدهای. این زنان و شعلههای آتش را. آنقدر این ویدیو را تماشا میکنی که کمکم شعلهها را روی صورت خود حس میکنی. حرارت. بوی سوختن پارچه.
دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید
روزها می گذرد.
رقص زنان به تظاهرات سراسری تبدیل شده است. اکنون وقتی فیلمها را تماشا میکنی، نه تنها زنان، بلکه مردان را نیز در خیابانها میبینی. نه تنها جوانان، بلکه افراد مسن را هم. نه فقط در تهران، بلکه در کردستان، زاهدان، آذربایجان و سیستان و بلوچستان. نه فقط در شهرها، بلکه در شهرستانها و روستاها هم. نه فقط دانشجویان، بلکه کارگران، معلمان، خوانندگان و نویسندگان، همه و همه بر علیه دیکتاتوری خشن، فاسد، مذهبی و مردسالار به خروش آمدهاند.
اینها مردم من هستند. با خودت زمزمه میکنی. من یکی از آنها هستم. چه باید کرد؟ نقش من چیست؟ مسئولیت من؟ توان من؟
صبح است و آسمان در حال روشن شدن.
اینترنت ماههاست که قطع شده و آنچه میبینی تصاویری ست که بهسختی توسط معترضان ارسال میشود. نام آنها را نمیدانی. بیشتر اوقات، حتی چهره آنها را نمیبینی. میدانی که جانشان در خطر است. تنها کاری که از دست تو برمیآید این است که تصاویری را که آنان با هزاران خطر میفرستند تماشا کنی. حداقل تماشا کنی. میخواهی در امانشان نگهداری. میخواهی زندهشان نگهداری. حس میکنی راه نجاتی تو را به آنها وصل میکند، راهی از میان تاریخ و ترانهو داستانهای شبانه و خاطره جمعی و شعر و آغوش مادربزرگ و همبستگی و سرکشی.
به کانال دویچه وله فارسی در تلگرام بپیوندید
این نقطه وصل تو به آنهاست. همانی که بر فراز اقیانوسها میتپد، به تو میرسد و تو را در بر میگیرد. حس میکنی تو هم یکی از آنها هستی. حسی چنان نزدیک و عمیق که بازگشت به زندگی روزمره را ناممکن میکند. زندگیای که دور از آنها ساختهای و برایش تلاش کردهای. زندگیای که بهتر از تصاویر موجزی که روی گوشیات نقش میبندد، میشناسی. اما این مهم نیست. حرف بر سر مرگ و زندگی است، بر سر آینده، بر سر رهایی؛ و کسانی که در این تصاویر هستند، کسانی که شعار میدهند و میمیرند و برمیخیزند از تو میخواهند که هر چیز دیگر را فراموش کنی و آنها را انتخاب کنی.
“هیز تویی / هرزه تویی / زن آزاده منم!”
“زن زندگی آزادی!”
“هر یه نفر کشته شه / هزار نفر پشته شه!”
“میکشم میکشم هر آنکه خواهرم کشت!”
“مرگ بر جمهوری اسلامی!”
“مرگ بر حکومت بچهکش!”
شش ماه گذشته.
خسته و بی تابی.
نگرانی و اندوه مدام.
نمیتوانی بخوابی.
نمیتوانی به چیزی فکر کنی بهجز به خونهای ریختهشده، به زندانها، به گلولهها، به شکنجهها، به زنانی که کور شدهاند، به اجساد انداختهشده در رودخانهها، به اعدامیها و خانوادههایشان، به رنج و خشونت بیوقفهای که رژیم در تلاش ناامیدانهاش برای بقا بر سر مردم آوار کرده است. در شش ماه گذشته، بیست هزار معترض، زندانی، شکنجه و بازجویی شدهاند. بیش از پانصد نفر توسط نیروهای امنیتی به ضرب گلوله کشته شدهاند. هفتاد نفر از آنها کودک بودند. چهار معترض به اتهام “محاربه” و “فساد فیالارض” اعدام شدهاند. صدها نفر با اتهامات مشابه با مجازات اعدام روبهرو هستند. هر روز خبر مرگ میآید، خبر ربوده شدن فعالان و معترضان از خانههایشان، خبر تجاوز جنسی بهعنوان شکنجه، خبر خانوادههایی که از گذاشتن سنگ قبر بر مزار عزیزانشان منع شدهاند، خبر اجساد معترضان کشتهشده که به خانوادههایشان تحویل داده نمیشود. بار دیگر رژیم اسلامی ثابت کرده بهجز خشونت و مرگ و خون برای مردم خود آوردهای ندارد.
ولی با این حال، با تمام این دردها، با تمام این اشک و درد و بیداد، آتش همچنان میسوزد. جرقهها همچنان میچرخند.
و تو نمیتوانی چشمانت را ببندی.
مادری بر در زندان میکوبد، میخواهد دخترش را ببیند: «این در رو از جا میکنم! یا دخترم رو میارین یا جنازهام رو از این جا میبرین!»
پدری در قبرستان میرقصد تا آرزوی فرزند شهیدش را برآورده کند.
خواهری موهایش را قیچی میکند.
برادری میگوید: «سکوت شما حلقه دار فرزندان این سرزمین خواهد بود!”»
دانشجویان تحصن میکنند، سالنهای دانشگاه را تصرف میکنند، ترانه آزادی میخوانند: «سفر چرا؟ بمان و پس بگیر!»
مردم برای پشتیبانی از خانوادههایی که منتظر دریافت اخبار عزیزانشان هستند به زندانها میروند. با خود چای و شیرینی میبرند. پدر و مادر جوانی که توسط رژیم به دار آویخته شده، بر مزار یکی دیگر از اعدامیان که خانوادهای ندارد، دستهگل میگذارند. در بدرقه پیکر معترضان کشتهشده، هزاران نفر برای ادای احترام شرکت میکنند. دیگر هیچکس شیون نمیکند. حالا همه دست میزنند. مادر یک معترض کشتهشده عکس فرزندش را بالا گرفته و شعار میدهد: «قسم به خون یاران / ایستادهایم تا پایان!» عزاداران همراه با او شعار میدهند.
اگر این فریاد یک انقلاب نیست، پس چیست؟ مادری پسرش را به خاک میسپارد و قسم میخورد که عقب نمینشیند، قسم میخورد که تا پایان میایستد. شاید سوال این نیست که آنچه در ایران میگذرد انقلاب است یا نه. سوال این است که آیا تو در کنار این زن و شجاعت او، کنار پسر شهیدش خواهی ایستاد.
«می توانید انقلابی را بکشید / اما انقلاب را نه!»
غروب شده. از پنجره خیابانهای شهر را میبینی که آرام آرام شلوغ میشوند. ماشینی با صدای بلند موسیقی رد میشود. سگی پارس میکند. زنی کرکره کافهاش را بالا میکشد. مردم حرف میزنند و میخندند.
دیگر زندگی روزمره یادت نمیآید. یادت نمیآید وقتی تصاویر مرگ و شجاعت هر لحظه همدم تو نبودند زندگی چگونه بود. از خود میپرسی برای چه زندگی میکنی؟ برای چه زندهای؟
“به نام زن! به نام زندگی!”
“مقاومت زندگی است!”
شاهد.
اکنون تو یک شاهد هستی.
هستی تا شهادت بدهی هنگامی که هر چیز دیگری دور از دسترس است. گاهی آرزو میکنی در آن خیابانها بودی، تابع جسارت جمعیت. اما نمیتوانی برگردی، به دلایلی بیشمار که از گفتن آنها شرم میکنی. فاصلهای به بزرگی یک اقیانوس تو را از آن خیابانها جدا میکند، از آن مبارزهای که بوی خون و گلوله و شکنجه و سلول انفرادی میدهد. نه، این فاصلهای نمادین نیست، یک فاصله واقعی است. همان فاصلهایست که تو را امن نگه داشته. همان که تو را زنده نگه داشته. در نهایت، با حسی مملو از شرم و گناه آن را میپذیری. این سرنوشت توست به عنوان یک مهاجر.
اما همه چیز از دست نرفته است. تو تنها نیستی. دست خالی نیستی. زبان و رسانهداری، خاطره و تاریخ، گذشته و حال. انقلابی در حال شکلگیری است، و تو باید بشتابی تا از ردپای آن، از چهرههای آشنای آن تصویری بسازی بر علیه فراموشی. باید یاد بگیری به ضربان قلبش گوش دهی، حفظش کنی، ایمنش نگهداری. چون این مبارزه تو نیز هست. این مبارزه زندگی تو را هم در بر میگیرد، آزادی تو را، باورهای تو را و رویاهای تو را برای جهانی بهتر. هیچ چیز آن از تو جدا نیست.
این مبارزه شماست، همه شما، و اینکه تا کجا میخواهید برای رفاه دیگران، برای کرامت دیگران بجنگید.
این همان موهبتیست که این زنان و مردان خروشان برای تو به ارمغان آوردهاند. که تو را از یک زندگی مملو از تسلیم و ناامیدی نجات دهند. از زندگیای که فکر میکردی در آن هیچگونه رهایی از بیعدالتی و ستم وجود ندارد. این هدیه آنها به توست و تو باید آن را با فروتنی بپذیری و بگذاری تو را با خود ببرد تا شاید بخشی از چرخه مبارزات خستگیناپذیر بشر برای آزادی گردی.
* این یادداشت نظر نویسنده را منعکس میکند و الزاما بازتابدهنده نظر دویچهوله فارسی نیست.