کورسُرخی
هیچ آماری از شمار افغانهای ساکن ایران در دست نیست. منابع دولتی رقمی بین چهار تا پنج میلیون نفر را اعلام میکنند. عده کمی از این افراد کارت مهاجرت دریافت کرده و میتوانند به طور رسمی در ایران کار کنند. اکثریت این افراد اما همچنان آواره و سرگردان، با کمترین مزد، در مزارع و کارهای ساختمانی، به کار مشغولند. حکومت حضور آنان را به رسمیت نمیشناسد و به همین علت از تمامی حقوق شهروندی محرومند. بر این محرومیت نگاه تحقیرآمیز عمومی نیز افزوده میشود.
“کورسُرخی، روایتهایی از جنگ و جان” اثر عالیه عطایی حکایت زندگی افغانهاست در ایران. عطایی نویسندهایست که در کودکی، در سال ۱۳۶۵ به همراه خانواده در فرار از افغانستان جنگزده، کوشیده است در ایران به آرامش دست یابد. ایران اما خود غرق بحران است. طنز تلخ اینکه در همین زمان، در پی شکست انقلاب و آزار و پیگرد مخالفان، و همچنین جنگی که هشت سال به خون زنده ماند، شمار زیادی از ایرانیان نیز برای گریز از زندان و مرگ، کشور را ترک میگویند.
کورسرخی در ۱۳۱ صفحه شامل نه روایت است که نویسنده دیده و یا تجربه کرده است. خانواده در گریز از افغانستان در روستایی مرزی از خراسان جنوبی ساکن میشود و در همین روستاست که مهاجر بودن را تجربه میکند. روایتها با اندکی دستکاری میتوانستند به داستانهایی جذاب تبدیل شوند، اما خوشبختانه نویسنده ترجیح داده تا خاطره و مشاهده باشند و به همین شکل انتشار یابند. خاطره با تاریخ در پیوند است و میتواند سندی باشد برای نوشتن تاریخ. داستان اما خیال است و سندیت ندارد. کورسرخی در این راستا نه تنها گوشههایی از تاریخ افغانستان، بلکه پردهای از تاریخ اجتماعی ایران نیز هست.
آینهای در برابر ما
کورسرخی در نگاه تاریخی آینهایست در برابر ما تا خود را و گذشته خود را در آن ببینیم؛ سیمای بزکنکرده و رفتارهای خود را بینقاب در آن مشاهده کنیم، شاید بشود از شرم حاصل از این نگاه در ساختن آیندهای بهتر بهره برد.
مهاجرت، جنگ و هویت سه مفهومی هستند که روایتهای کتاب را به هم میپیوندند. این سه پدیده اما تنها به آن روستای مرزی دوران کودکی نویسنده در ایران محدود نیست؛ مشکلیست جهانی و در کنار آن، یکی از بزرگترین دغدغههای ادبیات این قرن. مکانها در این روند تغییر میکنند؛ آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین پشت سر گذاشته میشوند تا جهان غرب نیز در این ناآرامی شریک شود. نویسنده آگاهانه از افغانستان و زندگی مهاجران افغانستانی در ایران میگوید تا گوشههایی از همین دغدغه را نشان دهد و مرز و گریز و گذر از مرزها را بُعدی فراگیر بخشد.
کورسرخی اما چیست که بر عنوان کتاب نشسته است؟ مرضی که بیماران رنگ سرخ را نمیبینند؟ شاید همین باشد، اگر هم نباشد، رفتاری را در همین ندیدن میجوید. به چشمهایی دلالت دارد که صاحبان آن میکوشند این چشمها را بر واقعیتهای جاری بر جهان ببندند. آنان نمیخواهند خونهایی را ببینند که دشت و خیابان و خانه را سرخ کرده است. کورسرخی حکایت همین خونهاست که همچنان در جهان ریخته میشوند.
برای شناخت این پدیده باید به قبرستانها رفت و قبرهایی را مشاهده کرد که همچنان بر شمارشان افزوده میشود. کورسرخی روایت جنگ است، روایت مهاجرت در پی جنگ و چشمهایی که در برابر این پدیده کور میشوند و یا ترجیح میدهند کور شوند و نبینند.
کورسرخی زخمیست خونین که دارد با ما سخن میگوید؛ زخمی چنان گسترده و فراگیر که اگر چشم بگشایی در هر گوشهای از این جهان میتوان حضور آن را دید. کورسرخی بخشی از تاریخ بشریت است؛ تاریخی که صفحات آن به خون رنگ گرفتهاند؛ تاریخی که پنداری به همین رنگ همچنان نوشته میشود.
نخستین روایت کتاب با مرزنشینی شروع میشود: «ما مرزنشین هستیم». جملهای که با “و مرزفروش” کامل میشود. مرزنشینی اما در روایتهایی دیگر رنگ میبازد، آنگاه که چهره دختری افغان در اردوگاه پناهندگان در آلمان به دست نژادپرستی به خون مینشیند و یا در خیابانهای تهران نژادپرستانی ایرانی همین چهرهها را خونین میکنند. در این راستا بیهوده است که این روایتها را پدیدهای محدود به یک منطقه و مردم یک کشور بدانیم.
کورسرخی زخمیست خونین بر پیکر انسان امروز. به این زخم هر انسانی با توجه به موقعیت خویش نزدیک میشود و آن را میبیند و در این راستا، انسانهایی اصلاً نمیخواهند آن را ببینند. انسان زخمخورده، آنکه به ناگزیر کشور خویش ترک گفته، این زخم را تا پایان عمر با خود دارد. رنج سالیان بر ذهن انبار میشود و چه بسا هیچگاه بر زبان جاری نشود.
در این میان اما کسانی از این رنج مینویسند و یا از آن داستان میسازند. و اینجاست که این زخم برجسته میشود. نویسنده کورسرخی نیز به حتم سالیان سال در ذهن خویش با این یادها درگیر بوده است. مگر میتوانند از یاد بروند؟ پس مکتوب شدهاند تا بمانند و خوانده شوند. تا انسانها خود را در آنها بازیابند و ببینند که در موقعیتی ویژه هیچ فرقی با جانوران ندارند. و چنین است که روایتها از مالکیت شخصی خارج و به امری عمومی در جامعه تبدیل میشوند.
پدر، مادر، زن و مرد
کورسرخی روایت مردان است از جنگ، از کشتن، کشته شدن، و آوارگی. غرش تفنگها اثر انگشتهای آنان است. کورسرخی روایت زنانیست ساکت و آرام که در همان سکوت خویش ناگقتهها را بر دوش میکشند. میزایند و به رنج فرزند بزرگ میکنند و این فرزند در یک آن، به تیر و یا دشنهای، کشته میشود.
کورسرخی روایت تسلط مردان است بر زنان در فرهنگی سنتی. کورسرخی روایت کودکانیست که اسباببازیهایشان تانکهای از کار افتاده و یا عقربهای بیابان است. دخترانی از همین کودکان، در فقر حاکم فروخته و یا به پیرمردانی به همسری داده میشوند. پسرانی در نوجوانی عازم جبهه جنگ میشوند. کورسرخی روایت همین آدمهاست که در آغاز زندگی اگر کشته نشوند، زود پیر میشوند.
«ما به جای عروسکبازی، خانه میبافتیم. با نخ کاموا شکل خانه را درست میکردیم. خانه ما اگر به تیزی سر قیچی گیر میکرد تا ته ریسیده میشد و باز بیخانه میشدیم. ما دختربچهها آوار نخهای سرگردان بودیم. آدمها چنین تصوری از بازی ندارند. از خانه هم. عقده خانه داشتن ندارند. فکر میکنند همین که پول داشته باشی، حتماً میتوانی خانه داشته باشی. اما ما اگر پول هم داشته باشیم، مشروعیتش را نداریم. نخ خانهمان از یکجا ول میشود و هر لحظه در او بیم فروریختن است.»
در کورسرخی مردان تاریخ را به خون مینویسند و زنان به زیر سایه لکههای خون آواره و در رنجهای خویش، پیر میشوند. کورسرخی روایت مرگ است. مرگ در جنگ، مرگ در آوارگی، مرگ پدر، مرگ معشوق، مرگ دوست، مرگ همسایه، مرگی که همیشه انسان آواره به زیر سایه آن زندگی میکند.
فاصله مرگ و زندگی در این روایتها بسیار اندک است. نویسنده در این روایتها نیز از پدر آغاز میکند که در گریز از جنگ حاکم بر افغانستان هوس شرکت در جنگ ایران و عراق دارد. بیماری صرع به این هوس امکان شکوفایی نمیدهد.
کورسرخی داستان خشم است؛ خشم از جنگ، خشم از خون و خونریزی، خشم از مرگ، خشم از آوارگی، خشم از بیهویتی، خشم از زخم سالیان، خشمی که پایانی ندارد؛ خشم از «پرچم سفید صلح [که] از هزارجا سوراخ است.»
کورسرخی داستان عشق است؛ عشق به زمان جنگ: «باورش سخت است که در چنین بلوایی هم بشود عاشق شد»، اما «وقتی جنگی عشقی را از میان میبرد، انگار تا ابد گلوله است که به قلبها شلیک میشود.» عاشق کشته شده است و معشوق با یادهایش همیشه عزادار است: «قاتل هرگز پیدا نشده بود و یک دست از جنازه مثلهاش را به نشان کینه برده بودند. همان دست که نامههای عاشقانه برایم نوشته بود، همان دست که دستم را گرفته بود و قول داده بود تا ابد رهایم نکند.»
کورسرخی ادعانامهایست علیه جنگ، علیه خشم، علیه آوارگی، علیه زخمهای بیپایان انسان، علیه نابرابریها؛ ادعانامهای در بیزاری از هر چه خون و خونریزی.
«رقتبار است که جنگزده باشی و در خاکی دیگر معنی جنگ را بفهمی و بعدها چنان با وحشتِ کمونیست و طالب و داعش سر کنی که بدانی باز این کشور از آن یکی جنگ بهتری داشته که لااقل قبل از مردن با آژیر به آدمها خبر میدادند که شاید بمیرند و حواسشان به جان آخرشان باشد. پدرم در لحظات اولی که بعد حمله به هوش آمد در میانهی هذیانهاش با گریه میگفت: جنگ دنبال او میآید… هر جا برود میآید. جانکاه است که از جنگی به جنگ دیگر فراری باشی و خیال کنی این تویی که جنگ را دنبال خود میکشانی.»
کورسرخی روایت انسانهاییست هویتگمکرده که “وطن” برایشان معنایی نامفهوم دارد، زیرا «خانه در وطن نیست یا وطن دور از خانه است… خاک را مشت میکنیم که بیمکث از لابهلای انگشتانم سُر میخورد… انگار ذرهای از وطن هم حاضر نیست در شیار لاغر انگشتانم بماند…»
کورسرخی حکم صادر نمیکند، رویدادها را بازمیگوید تا خواننده خود، پس از خواندن، در ذهن علتها را بازجوید.
روایتهای کورسرخی به زبانی زیبا و جذاب بازگفته شدهاند. فضاسازی حوادث گاه به نمایش نزدیک میشوند و خواننده احساس میکند شاهد رویدادهاست.
در «هر روایتی باید دلیل راوی معلوم باشد و من دلیلی ندارم جز قبرها، رجعت مدام به قبرها، به تنها بازماندهی یک قوم… باور نمیکنم از چنین مصیبتی میشود کلمات را برهم کرد و به دیگرانی گفت جنگ هنوز بر تنمان زخم میزند، فراریمان میدهد، آوارهمان میکند، جانمان در مرزها گرفته میشود و هیچوقت مسببان اصلی این درد محاکمه نمیشوند. ما مرزنشینیم و مرزفروش.»
کورسرخی روایتهاییست تأثیرگذار که باید آن را خواند و به ذهن سپرد. این روایتها تنها تاریخ اجتماعی مردم افغانستان و یا ایران نیست، ننگ بشریت است در جهان. این ننگ تا فریاد نشود، نابود نخواهد شد. خواهد ماند تا همچنان قربانی بگیرد.
کورسرخی را نشر چشمه در ایران منتشر کرده است.
* این یادداشت نظر نویسنده را منعکس میکند و الزاما بازتابدهنده نظر دویچهوله فارسی نیست.