حدیث کتاب و کتاب‌فروشی؛‌ از بازار بین‌الحرمین تا روبه‌روی دانشگاه

سید ابوالقاسم انجوی شیرازی

ابوالقاسم انجوی شیرازی پژوهشگر ادبیات و فرهنگ مردم بود. در زمینه‌ی ادبیات به تصحیح آثار حافظ شهرت دارد و در زمینه‌ی فرهنگ مردم برنامههای او در رادیو ایران از ۱۳۴۱ تا ۱۳۵۷ معروفِ خاص و عام است و چندین جلد کتاب در همین زمینه به نام او ثبت شده است. مرحوم انجوی شیرازی، بهغیراز کار پژوهش، از دهه‌ی ۱۳۲۰ فعالیت خود را با انتشار روزنامهی آتشبار در مطبوعات شروع کرد و تا پایان حیاتش از یاران همیشگی مطبوعات بود. این گزارش او که در سال ۱۳۶۶ درباره‌ی کتاب و کتابفروشی در تهران برای مجله‌ی آدینه نوشته شده نشاندهنده‌ی وقوف و احاطهاش به سابقه‌ی کتاب و کتابفروشی و اصلونسب ناشران و مرکزیت تولید و فروش کتاب در تهران از دوره‌ی قاجار تاکنون است.

برگرفته از مجله‌ی آدینه، شماره‌ی ۱۷، آبان ۱۳۶۶

***

تا روزگاری که در ایران شهرسازی اسلوب درست و سنجیده داشت، هر کوی و برزنِ شهر بازارچه و تمامی شهر بازارهای متعدد داشت. خردهفروشی در حد نیاز روزمره‌ی مردم محله در بازارچهها و دادوستد و خریدوفروخت عمده و کلی در بازارها صورت میپذیرفت، آن هم بهاینترتیب که عرضهکنندگان و فروشندگان هر کالا محل معینی مانند تیمچه و سرای و بازار و راستهی مخصوص به خود داشتند که آن محل به نام آنان معروف بود.

شهر تهران نیز از این قاعده مستثنا نبود و همانطور که کفاشان، بزازان، سراجان، رزازان، آهنگران و زرگران و مانند اینها بازار و راسته‌ی مخصوص به خود داشتند، فروشندگان و ناشران کتاب، همچنانکه امروز در یک خیابان گرد آمدهاند، در شصتهفتاد سال پیش هم در بازار و محل خاص خود جمع بودند.

کسانی که امروز به کتابفروشیهای مقابل دانشگاه رفتوآمد دارند ممکن است ندانند که در ایام قدیم مرکز عمده‌ی این صنف و مسیر حرکت آنان کجاها بوده تا به محل امروزی رسیده است… دراینباره مطلعان و اهل کتاب میگویند بازار بینالحرمین یا بازار حلبی‌سازها و دالانها و جلوخانهای مسجد شاه سابق ــ که از بناهای فتحعلیشاه قاجار است و اینک مسجد امام خمینی نامیده میشود ــ و گوشهای از تیمچه‌ی حاجبالدوله محل چاپ و نشر و خریدوفروش کتاب و اسباب تحریر بود و طرفه آنکه جماعتی از نخستین ناشران کتاب ــ از زمان رواجیافتن چاپ سنگی ــ اهل خوانسار، این شهر پاکیزه‌ی آرام و باصفای ایران، بودهاند و جز اینان که محل معین برای کسب داشتند چند تن کتاب‌فروش دورهگرد بودند که در شهر پرسه می‌زدند و کتاب می‌فروختند. تنی چند نیز کتابهای خطی و چاپی به خانه‌ی محققان و ادیبان سرشناس می‌بردند که میرزا عبدالله ممتاز و میرزا علیاصغر بارانی و حاج ملا رضا و هدایت ارشادی از این جمله به شمار می‌آیند. اما کتاب‌فروشانی که در دالان‌های مسجد شاه مستقر بودند صبح‌ها بساط خود را می‌گستردند و نزدیک غروب جمع می‌کردند. آنان که در جلوخان کسب می‌کردند دارای دکان بودند. مثلاً شادروان سید محمد میرکمالی در جلوخان سمت بازار بزرگ تهران یک نیمبابی در اجاره داشت که اینک در اختیار فرزندان اوست. وی مردی بود با قامت بلند و چهره‌ی مردانه و اندامی با استخوانبندی درشت و تنِ درست، و خوشفهم، به رموز سیاست آگاه، قانع، صبور، زحمتکش، اهل مطالعه، عارفمشرب و روشن و نواندیش. روانش شاد که عمری در خدمت به دانش و معرفت سپری کرد و نیکنام زیست و آبرومند و آزادهوار رفت.

 

بازار حلبی‌سازها

بین مسجد جامع و مسجد امام خمینی بازاری است که بازار حلبی‌سازها یا بازار بین‌الحرمین نامیده می‌شود. بازار حلبی‌سازها لابد به اعتبار اینکه قبل از دیگر پیشهوران حلبی‌سازها آنجا را مرکز کار خود قرار داده بوده‌اند؛ بازار بین‌الحرمین هم به این سبب که بین دو مسجدِ یادشده قرار دارد. نخستین مرکز معتبر و عمده‌ی کتاب‌فروشان تهران، چنانکه گفته شد، در این بازار و اطراف آن بوده است و علاوه بر حلبی‌سازها و کتاب‌فروش‌ها و ناشران، کاغذفروش‌ها و صحاف‌ها و جمعی از فروشندگان لوازمتحریر و عملآورندگانِ کاغذ نیز در همین بازار به کسبْ اشتغال داشته‌اند، اما این سخن بدان معنی نیست که در سایر نقاط تهران کتاب‌فروش و کاغذفروش و حلبی‌ساز نبوده است. بیشک در گوشهوکنار تهران کتاب‌فروش‌ها و حلبی‌سازها و صحاف‌های دیگری بوده‌اند، همچنانکه مقارن همین سالها نزدیک به تیمچه‌ی حاجبالدوله در دالانی که بهسمت بازار کفاش‌هاست چند کتاب‌فروشی دایر بوده است، لیکن مرکز تجمع اصلی را همان بازار حلبی‌سازها باید دانست.

جمعی از کتاب‌فروشان عمده‌ی این بازار عبارت بوده‌اند از: حاج ملا صادق خوانساری، حاج ملا رضا خوانساری، حاج شیخ رضا، میرزا حسین فرهومند، حاج میرزا احمد فرهومند، میرزا علی فرهومند، حسین آقا مهدیه، آقا مرتضی، حاج محمد مهدی کتاب‌فروش خوانساری، مروج که در طبع کتابهای چاپ سنگی قدیم تبحر و مهارت فراوان داشته است، آمیرزا محمود خوانساری و میرزا علیاکبر خوانساری که داستان زندگی آنان و فرزندان و بستگان ایشان مفصل است. مثلاً همین میرزا علیاکبر ابتدا در خوانسار پیشه‌ی فروش کتاب را برمی‌گزیند، سپس بنهکن با عیال و اولاد به تهران می‌آید و در تیمچه‌ی حاجبالدوله کتاب‌فروشی دایر می‌کند. وی فرزندی داشته است به نام محمداسماعیل که بعدها حاجی می‌شود. این پسر ابتدا با پدر کار می‌کند، سپس در ناصرخسروی فعلی و ناصریه‌ی سابق دکانی دایر می‌کند و در کوچه‌ی حاجی نایب، مقابل همان دکان، یک انبار کاغذ و کتاب بر آن می‌افزاید و کمکم به فکر چاپ و نشر کتاب می‌افتد. در این زمان به او خبر می‌دهند که روس‌ها در مشهد قصد فروش چاپخانه‌ای دارند. حاجی محمداسماعیل به مشهد می‌رود و یک دستگاه ماشین چاپ سنگی با لوازم آن می‌خرد و به تهران می‌آورد و در همان انبار کوچه‌ی حاجی نایب کار می‌گذارد و شروع می‌کند به چاپ کتاب. این حاجی محمداسماعیل پنج پسر داشته است: حاج محمدعلی، حاج محمدحسن، محمدجعفر، عبدالرحیم و علیاکبر که همگی به نام خانوادگی «علمی» شناخته می‌شوند. این فرزندان به کمک پدر هرکدام قسمتی از کار را به عهده می‌گیرند. از آن فرزندان «علیاکبر» تا دو ماه پیش در قید حیات بود و دیگر علمی‌ها که هریک مؤسسه‌ای جداگانه دارند همگی فرزندزادگان حاجی محمداسماعیل هستند.

ناشران و کتاب‌فروشان بازار حلبی‌سازها مردمی معتبر و فهیم و کموبیش باسواد بوده‌اند و طبعاً تمایلی به کتاب و اهل کتاب داشته‌اند که این پیشه‌ی پرخیر و برکت و آبرومند را برگزیده بوده‌اند. اینان بهاقتضای شغل خود با اهل فضل و کمال و نخبگان شهر سروکار داشته‌اند و حجره‌ی آنان پاتوق و محل ملاقات فضلا و ادبا بوده است که این ارتباط و بستگی به همین نحو تا سالهای اخیر دوام داشت.

از حدود شصت سال پیش جمعی از کتاب‌فروشان بازار بین‌الحرمین به خیابان ناصریه‌ی سابق و ناصرخسروی فعلی و اطراف آن، یعنی خیابان بوذرجمهری و باب‌همایون، یا سردر الماسیه نقل‌مکان کردند و حجره و دکان را رها کرده، «مغازه»نشین شدند و در دو سمت خیابان به کسب پرداختند. 

آمیرزا محمود خوانساری از زمره‌ی کتاب‌فروشان سرشناس آن زمان است که با اهل فضل و اهل کتاب دوست و آشنا و در کار خریدوفروش کتابهای خطی صاحبنظر بوده است و در دوره‌ی اول مجلس شورای ملی از طرف صنف کتاب‌فروش به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب شده و در مقام نمایندگی صنف و حفظ منافع مردم و خیر موکلان خود کوشا و صمیمی بوده، با استبداد حکومت و حکومتیانِ مستبد مبارزه کرده است و از مشروطهخواهان صدیق به شمار می‌آید. وی در کار نشر کتاب با ذوق بوده و تعدادی از بهترین آثار چاپی آن زمان، مانند بستانالسیاحه‌ی حاج زینالعابدین شیروانی، ریاضالعارفینِ رضاقلیخان هدایت ــ جد خاندان هدایت ــ شاهنامه‌ی امیربهادری به خط عمادالکتاب، تاریخ بیهقی مصحح میرزا محمدحسین ادیب ــ پدر ابوالحسن فروغی و محمدعلی فروغی ذکاءالملک ــ مثنوی معنوی به تصحیح میرزا ابوالحسن جلوه ــ حکیم مشهور دوره‌ی قاجار و استاد نامدار فلسفه و حکمت ــ از آن جمله اینک در یاد است و می‌توان نام برد. بیمناسبت نیست که بگویم استاد احمد سهیلی خوانساری استاد زبردست خط و تذهیب، کتابشناس، کتابدار کتابخانه‌ی ملی ملک بلکه حافظ و جامع آن کتابخانه‌ی مشهور، ادیب، شاعر و محقق نامدار ــ که راستی به چندین هنر آراسته است ــ فرزندزاده‌ی آمیرزا محمود، یعنی نوه‌ی دختری آن مرد فرهنگدوست، است که عمرش دراز باد.

از جمله کتاب‌فروشانی که در محیط بازار داستانساز و شهره بوده‌اند یکی آشیخ رضای کتاب‌فروش است که از حیث مالدوستی و زراندوزی و امساک کلی در خرجکردن و افراط در محرومداشتن خویش از آن ثروت افسانه‌ای آیتی بوده است.

دکتر جواد گوهردرخشان که از دوستان نزدیک وی بود می‌گفت شیخ رضا از افراد زیرک و باهوشِ صنف کتاب‌فروش بود و در جوار و همسایگی ملا رضا و ملا صادق دکان داشت و در ارزانخریدن کتاب ــ اعم از خطی و چاپی ــ و گران‌فروختن آنها و بازارگرمی و شیرین‌کردن معامله زبردست و صاحب استعداد بود. ثروتی فراوان گرد آورد، اما برخلاف رأی شیخ اجل که گوید «مال از بهرِ آسایش عمر است نه عمر از بهر گردکردن مال»، او سراسر عمر خود را صرف «گردکردن مال» کرد و «به آسایش عمر» اعتقادی نداشت و توجهی نفرمود. همین شخص که از دوستان محرمِ او بود حکایت کرد که یک روز به اتفاق سه تن از یاران به دکان حاج شیخ رضا رفتیم. او عادت داشت در گوشه‌ی سکوی دکان بر روی تشکچه‌ای می‌نشست و پولهای فروش روزانه را در زیر تشکچه می‌ریخت. آن روز در یک لحظه که حاج شیخ رضا گرم کار و گفت‌وگو با مشتریان بود و به ته دکان رفت ما فرصت را از دست ندادیم و با تبانی ضمنی و فوری یک سکه دوقرانی از زیر تشکچه برداشتیم و دنباله‌ی حرفی را که می‌گفتیم گرفتیم. دستبرد ما چنان سریع و دقیق صورت گرفت که حاج شیخ رضا متوجه نشد.

چون ظهر شد به او گفتیم امروز می‌خواهیم ناهار را با تو و در دکان تو بخوریم. حاج شیخ رضا بدین تصور که قصد داریم او میزبان جمع شود جواب داد من ناهار نمی‌خورم. گفتیم پول ناهار دانگی است و هرکس دانگ خود را خواهد داد. حاج شیخ رضا بر انکار خود افزود. گفتیم «دانگ» ناهار تو را هم بین خودمان سرشکن می‌کنیم که مهمان ما باشی ــ و در آن ایام هر ظرف چلوکباب چند شاهی فروخته می‌شد. حاج شیخ رضا که فهمید مهمان خواهد بود سست شد و سرانجام به تعداد معلوم سفارش چلوکباب دادیم و آوردند و یک ظرف را پیش او گذاشتیم. حاج شیخ رضا دست به غذا برد و دوسه لقمه خورد و سپس از خوردن دست کشید و به ما رو کرد و گفت: «راست بگویید! پول چلوکباب از کجا آمده؟… باید از پول خودم باشد، چون که هرچه می‌کنم چلوکباب به این خوبی از گلویم پایین نمی‌رود.» خنده‌ی جمع شک او را به یقین بدل کرد و دست از خوردن کشید. فقط بعد از اعتراف ما و دادن یک سکه دوقرانی به او بود که نفسی به راحت برآورد و با رغبت و اشتها به خوردن پرداخت.

ای عجب که راوی داستان خود نیز با گرسنهطبعی و رنج بسیار ثروتی گران اندوخت، اما از آن نصیبی نبرد و نقد عمر را ابتدا صرف بهدستکردن و اندوختن و سپس حفاظت و ازدیاد آن مال و خواسته کرد و رفت و اگر جز این بودی، عجب نمودی که بعضی‌ها در اندوختن ثروت مستعد و زیرک؛ لیکن در بهرهیابی از آن بینصیباند، چنانکه درمورد همین حاج شیخ رضا می‌گفتند غالب دکان‌های بازار بزرگ و اطراف مسجد شاهِ سابق در ملکیت او بود و در اجارهدادن این مستغلات ترتیباتی داشت، از جمله آنکه هیچگاه دو دکان را برای یک کسب اجاره نمی‌داد. مثلاً اگر یک دکان را به چلوکبابی می‌داد، دکان جنب آن را به کفاشی می‌داد و هکذا… سند اجاره را نیز چنین تنظیم می‌کرد که مالالاجاره ماهی یک تومان و دو ظرف چلوکباب و کفاشی ماهی یازده قران به‌علاوهی دو جفت کفش ــ یکی زمستانی، یکی تابستانی ــ و البته این چلوکباب‌ها و کفش‌ها و چیزهای دیگر را می‌فروخت و بر نقدینه می‌افزود. حاج کاظم ملکالتجار که در این قبیل زیرکی‌ها و زرنگی‌ها ضربالمثل بوده است زمانی هوس می‌کند که از حاج شیخ رضا گوشی ببرد و پولی درآورَد و البته نتیجه نمی‌گیرد. سرانجام، یک بار از حاج شیخ رضا ۵هزار تومان قرض می‌گیرد، اما در سر موعد نه سود پول را می‌پردازد، نه اصل آن را. در آن زمان کمتر کسی می‌توانست طلب خود را از حاج کاظم وصول کند. حاج شیخ رضا هم هرچه تلاش و تقلا می‌کند، دستش به جایی نمی‌رسد. طرحی می‌ریزد و چاره‌ای می‌اندیشد. روزی به محضر مرحوم حاج آقا یحیی می‌رود که ملایی بود متقی و مقدس و مورد تأیید و امین مرحوم حاج سید ابوالحسن اصفهانی، مرجع تقلید شیعیان و در کوچه‌ای از کوچه‌های بازار حلبی‌سازها زندگی می‌کرد. حاج شیخ رضا به حضور آقا می‌رود و ملکالتجار را وصی خود معرفی می‌کند و حقوقی برای او در نظر می‌گیرد. حاج شیخ رضا می‌دانسته است که این خبر تا غروب همان روز به گوش ملکالتجار می‌رسد. وصیتنامه را می‌نویسد و می‌رود. گماشتگان و محرران حاج آقا یحیی همان روز خبر را به گوش طرف می‌رسانند. ملکالتجار برای مطمئنساختن حریف از درستی و امانت خود بعد از یکیدو هفته طلب حاج شیخ رضا را به‌علاوه‌ی سود و بهره‌ی آن می‌برد و می‌دهد. حاج شیخ رضا هم در باب وصیت خود هیچ اظهاری نمی‌کند. پس از یک هفته که از وصول طلب می‌گذرد به محضر حاج آقا یحیی می‌رود و وصیت خود را باطل می‌کند!

یک نکته‌ی قابل تعمق اینکه در گوشهوکنار هر شهری از شهرهای این سرزمین، در تیمچه و مسجد و بازار و امامزاده و باغ و خیابان و حتی گورستان، اگر با دیده‌ی درستبین نظر شود، جلوه‌ای و نمونه‌ای از ذوق هنری و نقشی از زیبایی و کمال هویدا است. در همین بازار که صدای چکش حلبی‌سازان و چکوچانهزدن خریداران و همهمه‌ی آیندگان و روندگان و کار و کوشش باشندگانْ فضای آن را پر ساخته بود و حوادث روزانه و داستان‌های داستانسازانِ اهل بازار دهانبهدهان می‌گشت، گوشه‌ای هم به عرضهکنندگان و فروشندگان یک نمونه از کارهای هنری آن زمان، یعنی قباله‌های ازدواج، اختصاص داشت که عموماً بهشکل دفترچه بود و به قطع‌های مختلف و در هر صفحه جدولکشی و تزیینات چشمنواز و دیدنی داشت. صفحه‌ی اول و دوم آنها که با سرلوح و حاشیه و نقشونگار و تذهیب مزین بود و آیتی از هنر و ذوق هنرمندان به شمار می‌رفت اختصاص داشت به خطبه‌ی عقد و دیباچه‌های منشیانه و خوشعبارت که با «هوالمؤلفُ بین القلوب» شروع می‌شد و به آیات کریمه و احادث مستند در باب تناکح و تناسل و ازدواج می‌رسید و سپس نام و نسب و حسب «زوج» و «زوجه» می‌آمد، آن هم توأم با القاب و احترامات بسیار که القاکننده‌ی هویت و اعتبار به دو طرفِ عقد بود. صفحه‌های آخر هم مختص اسمورسم گواهان عقد بود که برای هر نفر جایی معین داشت، بهاَشکال مختلف و طرح‌های زیبا و رنگ‌های شاد و زنده و متناسب، تذهیب و نقاشی و قیمت قباله‌ها متفاوت بود و به شأن و وزن اجتماعی و بضاعت مالی و موقع و مقام خانواده‌ها بستگی داشت. قباله‌های اعیان، اشراف و بزرگان مملکت و مقامات رده‌اول در یک ورق بزرگ بود که هر یکی شاهکاری گرانبها به شمار می‌آمد و بازار حلبی‌سازها محل فروش و عرضهکردن آنها بود.

در جوار کتاب‌فروشی‌ها چند تن صحاف سرشناس هم بودند که صحافی و شیرازهبندی و تجلید کتابهای خطی و چاپی و درسی و غیردرسی را انجام می‌دادند. عملآوردن کاغذ یا «آهار مهره»کردن آن برای کتابهای چاپ سنگی و کار کاتبان و خطاطان هم از جمله کارهایی بود که در همین بازار انجام می‌گرفت و میرزا علیاکبر اصفهانی در این صنعت از ماهران بود. برای چاپ سنگی یک روی کاغذ و برای «کتابت» دو روی کاغذ را باید آهار می‌زدند و مهره می‌کشیدند، اما با این تفاوت که آهار کاغذ تحریر و کتابت مهره‌ی حنایی و کاغذ چاپ، مهره‌ی زرد می‌خورد. وسیله و مایه‌ی آهارکردنْ نشاسته و آب حنا و وسیله‌ی مهرهکردنْ ابزار چوبی مخصوص بود. ابتدا کاغذ را آهار می‌زدند، سپس بر آن مهره می‌کشیدند تا صاف و صیقلی و قابل تحریر شود. کاری بود دقیق و دشوار و انجامدادن آن مهارت و استادی می‌خواست.

بازار حلبی‌سازها مرکز عمده‌ی فروش کاغذ نیز بود. از جمله کاغذفروشان معتبر و معروف آنجا اینان بودند: حاج عزیزالله کاغذفروش و پسران و دامادهای او، حاج آقا رضا و حاج محمد آقای کتابچی که برادر بودند و بهاتفاق کسب می‌کردند و کاغذ روزنامه‌ی توفان ــ فرخی یزدی ــ و روزنامه‌ی ناهید ــ ابراهیم ناهید ــ را اینان تأمین می‌کردند و حاج میرزا حسین صداقت که بعدها نام‌خانوادگی «کوشان‌پور» را برگزید و در شمار متمولان و ثروتمندان طراز اول محسوب می‌شد.

 

ناصریه و ناصرخسرو

مرکز کتاب‌فروشان در حدود نیم‌قرن پیش، از ناصرخسرو به خیابان جمهوری فعلی منتقل شده است. این حرکت به‌سوی نقاط شمالی‌تر شهر کم‌وبیش با تأسیس دانشگاه تهران و فزونی‌گرفتن تعداد دبیرستان‌ها مقارن است که از میدان مخبرالدوله تا میدان بهارستان را فرا می‌گیرد.

از حدود شصت سال پیش جمعی از کتاب‌فروشان بازار بین‌الحرمین به خیابان ناصریه‌ی سابق و ناصرخسروی فعلی و اطراف آن، یعنی خیابان بوذرجمهری و بابهمایون، یا سردر الماسیه نقلمکان کردند و حجره و دکان را رها کرده، «مغازه»نشین شدند و در دو سمت خیابان به کسب پرداختند. کتاب‌فروشی‌های ضلع شمسالعماره و وزارت دارایی و دارالفنون بهترتیب عبارت بودند از: میرزا احمد سعادت ــ پدر دکتر اصغر سعادت ــ زیر شمسالعماره که بیشتر کتابهای درسی می‌فروخت، حسین آقا مهدیه، اسدالله ترقی معروف به دایی اسدالله، سید عبدالرحیم خلخالی، کتاب‌فروشی ادب و «علمی» ــ مدیر آن حاج محمد حسن که با برادران خود شرکتی داشتند به نام «شرکت تضامنی محمد حسن علمی و شرکا» و سالها متفقا کار می‌کردند، محمود و ابوالقاسم و محمد علمی که اینک «انتشارات جاویدان» را دارند فرزندان حاج محمدحسن هستند ــ کتاب‌فروشی مظفری، اسلامیه، اقبال، رمضانی، گنج دانش، خیام ــ صاحب آن حاج محمدعلی ترقی، پدر بیژن ترقی، شاعر و ترانهسرای معروف معاصر ــ کتاب‌فروشی سیروس، فردوسی، معرفت، دانش ــ مدیر آن احمدزاده.

در سمت دیگر ناصرخسرو نیز کتاب‌فروشی شمس، حاج میرزا جمال کتاب‌فروش، کتاب‌فروشی مرکزی، مدیر آن سبوحی پسر مرحوم حاج میرزا عبدالله، واعظِ مشهور آن زمان و شرکت طبع کتاب قرار داشت.

چنانکه گفته شد، سخن از مرکزیت صنف است، وگرنه در دیگر محله‌ها و خیابان‌های شهر هم کتاب‌فروشی دایر بود، مانند نشریات افشاری در خیابان امیرکبیر ــ چراغبرق سابق ــ و کتاب‌فروشی حافظ در چهارراه سرچشمه و کتابخانه‌ی معرفت ــ نزدیک کتابخانه‌ی تهران در اول لالهزار از سمت جنوب ــ که ابتدا در شیراز کار می‌کرد و سپس به تهران آمد و به کار چاپ و نشر پرداخت. کتاب‌فروشی شرق وسطِ لالهزار، نرسیده به پاساژ رزاقمنش. در خیابان فردوسی ــ علاءالدوله‌ی آن روز ــ نیز کتابخانه‌ی «بروخیم» و کتاب‌فروشی «بارنائود»، و این هر دو کتابهای خارجی می‌فروختند که از اروپا می‌آمد، اما کتابخانه‌ی بارنائود مراجعان بیشتری داشت و غالب جوانانِ باذوق و نظرباز آن دوره که زبان خارجی می‌دانستند مشتری آنجا بودند. طبیعی است فروشنده‌ی کتاب چون دختری جوان و بالنسبه زیبا باشد، گرچه گرانتر هم بفروشد، «مشتری بر وی بجوشد».

کتابخانه‌ی تهران در ابتدای لالهزار مدیری داشت جهاندیده و زیرک به نام حسین پرویز که چون در نهضت مشروطه شرکت داشته بود غالب نامداران ادب و سیاست را با یادها و یادبودها می‌شناخت و آنان نیز با وی معاشر و دمخور بودند و کتابخانه قرارگاه اهل ادب و سیاست بود. در محوطه‌ی کتابخانه دو نیمکت چوبی نهاده بود و ادبا و فضلا و استادان سرشناس آن روزگار از قبیل شادروانان دهخدا، بهار، همایی، وحید دستگردی، عباس اقبال و شیخ عبدالمجید مینوچهر و استاد محیط طباطبائی ــ که عمر و فیض علمی او مستدام باد ــ چون برای خرید کتاب یا انجام کاری مراجعه می‌کردند مدتی می‌نشستند و از هر دری سخن می‌گفتند، دیدار و نفس تازه می‌کردند. شادروان شیخ عبدالمجید مینوچهر شیرازی ــ پدر دکتر حسن مینوچهر، استاد دانشگاه تهران ــ مردی بود بلندقامت، ورزیده و کوه و دشت زیر پای نهاده، فقیه و حقوقدان، مبارز، رشید، صریح‌اللهجه، اهل سیاست و از وکلای مبرز وزین و زبانآور دادگستری که با حکومت رضاشاه سر سازگاری نداشت و حادثه‌ها آفریده بود که به گرفتاری و رنج او منجر شده بود. یک بار بر سر مطلبی کار او با داور وزیر معروف عدلیه ــ دادگستری ــ به مشاجره کشیده بود و وی را سیلی زده بود. در آن حکومت عجیب، شهربانی نفسِ افراد موردنظر را ــ به قول بیهقی ــ می‌شمرد و بسیاری از کسان، از جمله شیخ، به اصطلاح آن روز «تحت نظر» و مراقبت مأموران بودند. نگارنده‌ی این سطور روزی در کتابخانه‌ی تهران بود که شیخ وارد شد و نشست و بعد از سلام و تعارفات معمول لب به شِکوه گشود و در مثالب حکومت و عمال آن بیپروا به سخنگفتن پرداخت. در این اثنا یک نفر به کسوت گدایان ولی با هیئتی مشکوک وارد شد و ایستاد و بعد از مدتی که حاضران را بهدقت نگریست تقاضای کمک کرد. شیخ با همان صراحت همیشگی خود گفت: «اگر پول می‌خواهی خدا بدهد، اگر آمده‌ای تا حرف‌های ما را بشنوی و بروی راپرت و گزارش بدهی آن رئیس نظمیه‌ی جاکش ــ به فتح کاف، آن هم با تکیه بر روی “کش” ــ خودش می‌داند که ما اینجا حرفی نمی‌زنیم، ما را هم خوب می‌شناسد. برو به امان خدا.» مرد «سائلگونه» بور شده و درمانده سربهزیر انداخت و رفت.

در دوره‌ی جنگ دوم جهانی و حوادث شهریور ۱۳۲۰ خورشیدی که متفقین ایران را اشغال کردند مردم این سرزمین به بلیه‌های گوناگون، قحطی، بیماری‌های صعب مسری مانند محرقه و تیفوس و مطبقه مبتلا شدند و رهاورد این جنگ وحشتناک و نفرتآور و آن مهمانان ناخوانده غیر از گرسنگی و مرگ و مرض و فقر عمومی نبود، روزی هزاران نفر می‌مردند درحالیکه کفن هم نداشتند. شادروان شیخ عبدالمجید که از بن دندان با کشورهای استعماری مخالف و در مبارزه با استعمار سختکوش و مقاوم بود، فعالیت وسیعی را بر ضداشغالگران شروع کرد. متفقین جمعی از ایرانیان وطنخواه و از جمله شیخ را بهعنوان اخلال در امور کشور به نفع آلمان و ارتباط با آلمانی‌های مقیم ایران دستگیر کردند و به زندان افکندند و بدینسبب چند سال از عمر این مرد آزاده در زندان و تبعید گذشت. روانش شاد باد که مردی وطندوست، وارسته و انسانی پاکطینت و منیعالطبع بود.

بعد از کتابخانه‌ی تهران، کتاب‌فروشی شرق بود که ابتدا در ناصریه نزدیک «دراندرون» ــ محل فعلی قسمتی از وزارت دارایی ــ قرار داشت. بعد به خیابان سپه، بالاتر از میدان مشق رو به چهارراه حسنآباد، رفت و از آنجا به لالهزار، نرسیده به پاساژ رزاقمنش نقلمکان کرد. مدیر آن محمد رمضانی، فرزند حاج میرزا علیاصغر تاجر، چنانکه از کارهایش پیداست، همتی بلند و دیدی وسیع و روشن داشته است. انتشار مجله‌ی شرق، به سردبیری شادروان سعید نفیسی ــ آن ایرانی پاکنهاد که به محبت ایران و فرهنگ ایران می‌زیست ــ و سرمایه‌ی مدیر کتاب‌فروشی، چاپ کتابهایی مانند شاهنامه، مثنوی و تاریخ طبرستان ابنِ اسفندیار و انتشار جزوه‌های هفتگی «افسانه» گواه بر آن است که رمضانی مشتاق بوده است تا در عالم چاپ و نشر آن دوره گام‌های مؤثری بردارد.

«افسانه» جزوه‌ای بود نفیس و ارزشمند و ارزان، حاوی ترجمه‌ی نوول‌ها و داستان‌های ایرانی و آثار نویسندگان خارجی که بهوسیله‌ی افراد صاحب صلاحیت، مانند صادق هدایت، بزرگ علوی و سعید نفیسی، صورت می‌گرفت و هفته‌ای یک شماره منتشر می‌شد.

 

از مخبرالدوله تا بهارستان

مرکز کتاب‌فروشان در حدود نیمقرن پیش، از ناصرخسرو به خیابان جمهوری فعلی منتقل شده است. این حرکت بهسوی نقاط شمالیتر شهر کموبیش با تأسیس دانشگاه تهران و فزونیگرفتن تعداد دبیرستان‌ها مقارن است که از میدان مخبرالدوله تا میدان بهارستان را فرا می‌گیرد. محمود رمضانی و اعتلاءالدوله و زمانخان بهنام و شاهزاده محمود میرزا قاجار، برادرزن سلطان احمدشاه قاجار، با همدیگر شرکت کرده در گوشه‌ای از میدان مخبرالدوله که به ضلع جنوبی خیابان شاهآباد سابق و جمهوری فعلی وصل می‌شود، کتابخانه‌ی ابنسینا را دایر می‌کنند. این کتابخانه بزرگ بود و نیمی از آن ــ یا کمترک ــ به فروش کتابهای خارجی اختصاص داشت و به‌وسیله‌ی محمود میرزا اداره می‌شد. در بخش بزرگتر کتابهای فارسی به فروش می‌رسید. همانطور که شادروانان دهخدا و بهار و اقبال و دیگران کتابخانه‌ی تهران را قرارگاه خود ساخته بودند، ابنسینا هم پاتوق وثوقالدوله و یاران وی بود. مطلعان می‌گویند برگزیدن نام ابنسینا برای آن کتابخانه به صوابدید وثوقالدوله بوده است. کتابخانه‌ی ابنسینا یک سلسلهآثار معروف نویسندگان و مؤلفان مشهور قدیم و جدید را منتشر ساخته است. بعد از ابنسینا کتاب‌فروشی سیروس و بعد از آن کتاب‌فروشی ادب بود که اینک کتاب‌فروشی زوار به مدیریِ اکبر زوار بهجای آن دایر است، با انتشار آثار خوب و مفید. در کتاب‌فروشی ادب دو نفر کتاب‌فروش باسابقه، یعنی میرزا جعفر و میرزا اسدالله، شریک بودند، مردمی قانع و صبور و زحمتکش. دیوان مسعود سعد سلمان را شادروان رشید یاسمی تصحیح کرد و کتاب‌فروشی ادب چاپ و نشر آن را به عهده گرفت. پس از چند سال که چاپ آن به طول انجامید، سرانجام در ۱هزار نسخه منتشر شد، اما فروش آن و برگشتن سرمایه‌ای که صرف چاپ آن شده بود سالها وقت گرفت. یعنی ماهها می‌گذشت تا یک نفر دیوان این شاعر بزرگ و نگونبخت را خریدار شود و این مردانِ خوب ــ که یادشان به خیر باد ــ با توکل و صبر فراوان این وضع را تحمل می‌کردند که به پیشه‌ی خود دلبستگی داشتند و غالب ناشران خوب و خدمتگزار این سرزمین، به‌خصوص در سالهای پیش، چون این دو تن بوده‌اند که سعی همگی مشکور باد.

نزدیک میدان مخبرالدوله، در خیابان سعدی روبهروی شرکت بیمه‌ی ایران، سید نورالله ایزدپرست، فرزند مرحوم سید محمدعلی داعیالاسلام، مؤلف فرهنگ نظام، کتاب‌فروشی دانش را بنیاد نهاد. وی چند سال در هندوستان زیسته، درس خوانده و زبان آموخته بود و با توشه‌ی فرهنگی کافی به ایران بازگشته بود. در این کتاب‌فروشی متون معتبر خارجی و فارسی به فروش می‌رسید. مجله‌ی «دانش» که چند سال منتشر شد به ابتکار و نویسندگی و سرمایهی همین مؤسسه بود. این کتاب‌فروشی چند سال است که از محل یادشده به غرب تهران، اوایل جاده‌ی کرج، نقلمکان کرده است.

مقابل کتاب‌فروشی ابنسینا کتاب‌فروشی دایی اسدالله ترقی، برادر حاج محمدعلی ترقی، بود. پایینتر کتابخانه‌ی دانشکده قرار داشت که از آنِ شادروان ملکالشعرا بهار بود و کارهای مجله‌ی معروف دانشکده نیز در همان جا انجام می‌پذیرفت و با تبعید بهار به اصفهان تعطیل شد. بعد از آن و نرسیده به باغ سپهسالار محمود رمضانی ــ قبل از آنکه با زمان خان بهنام شریک شود ــ دکان داشت. از باغ سپهسالار که رو به میدان بهارستان می‌رفتید حاج محمدحسین، فرزند مرحوم حاج محمد رحیم، «تاجر خوانساری» کتابخانه‌ی اقبال را داشت. حاجی اقبال در معیت فرزندان خود به نشر آثار خوب مانند تاریخ تمدن ویل دورانت، تاریخ روابط سیاسی ایران و انگلیس در قرن نوزدهم اثر ارزنده‌ی شادروان محمودِ محمود، آثار شادروان سعید نفیسی، کتابهای درسی مرحوم استاد فروزانفر و استاد محسن حداد و همکاران آنان و تفسیر حسینی و تفسیر آقاجمال خوانساری، عالم معروف، توفیق یافت. این کتاب‌فروشی هم مجمع گروهی از اهل قلم و استادان بود. این کتاب‌فروشی اکنون نیز دایر است و بهوسیله‌ی فرزند ارشد خانواده اداره می‌شود. بعد از آن، کتاب‌فروشی خیام است که مرحوم حاج محمدعلی ترقی، مدیر آن، سالها بود که در کار چاپ و نشر کتاب سابقه داشت. تاریخ حبیب السیر، فرهنگ نفیسی و فرهنگ آنندراج از جمله انتشارات خیام است. در زمان حاضر مدیریت این کتابخانه بهعهده‌ی بیژن ترقی، شاعر و ترانهسرای باکمال و مشهور و فرزند خلف حاج محمدعلی، است. کتاب‌فروشی محمدی، کتاب‌فروشی بارانی و کتاب‌فروشی فروغی و امیرکبیر در این خیابان و کتاب‌فروشی اسدی در میدان بهارستان از سیچهل سال پیش تأسیس شده است. بحث درباره‌ی اهمیت و ارزش کارهای مؤسسه‌ی انتشاراتی امیرکبیر که در امر چاپ و نشر از هر حیث گام‌های مؤثر برداشته درخور بحثی جداگانه است. این مؤسسه با سختکوشیِ مدیر لایق آن، عبدالرحیم جعفری، با چاپ صدها اثر نفیس در شمار یکی از بهترین مؤسسات نشر کتاب درآمده بود.

باری، تعدادی از ناشران و کتاب‌فروشان بعد از این مرکز به مقابل دانشگاه رفته‌اند یا شعبه‌ای در آنجا احداث کرده‌اند. جماعتی نیز با ماندن و نرفتن، اهمیت و اعتبار این مرکز صنفی را محفوظ داشته‌اند. این بحث هنگامی کمال می‌پذیرد که حالوحوصله و دلودماغی باشد و با روشی دقیق و منظم خدمات فرهنگی این مؤسسات ــ که بالفعل نام تعدادی از آنها به نمایندگی و محض نمونه قلمی شد ــ یکبه‌یک ثبت و ضبط شود.

در سالهایی که بازار حلبی‌سازها مرکز فعالیت صنف کتاب‌فروش بود در ماه مبارک رمضان کتابْ ارزانتر به دست خریدار می‌رسید و این رسم پسندیده بدینصورت برگزار می‌شد که بسیاری از فروشندگانِ کتاب در جلوخان بزرگ مسجد شاه سابق بساط می‌گستردند و خریدارانْ کتاب مطلوب خود را به قیمتی ارزانتر از معمول به دست می‌آوردند. در سنوات اخیر نیز سالی یک بار چند روز به این کار اختصاص داشت و کتاب با تخفیف‌های قابلملاحظه و بهای مناسبتر عرضه می‌شد و ای کاش این کارِ خیر ادامه می‌یافت، زیرا که اکثر کتابخوانانْ کمپول و کمبضاعت، حتی بیبضاعت، هستند و افراد متمکن هم با کتاب سروکاری ندارند، شاید هم از زمانی که با کتاب وداع کرده‌اند ثروت و مکنت سراغ آنان را گرفته است. به هر تقدیر چه خوب است که ناشران در این مورد تدبیری اندیشند تا اهل کتاب «بیکتاب» نمانند! انشاءالله.

و سخن را با سپاس فراوان از استاد محیط طباطبایی و دوستان فرزانه و دانشمند، آقایان دکتر یحیی مهدوی، احمد سهیلی خوانساری و احمد شهیدی به پایان می‌برد. امید آنکه دیگر اهل فضل و اطلاع بر نویسنده در تکمیل این مبحث، منت نهاده او را یاری دهند. والسلام.

نیاوران ــ جمال آباد