در نخستین ساعات نهم نوامبر ۱۹۳۲ نادیا، همسر استالین، با تپانچهای کوچک به زندگی خود پایان داد. در گواهی فوت او، علت مرگ، آپاندیسیتِ حاد قید شد. همه اما میدانستند که علت خودکشیِ نادیا، اعتراض به سیاستهای غلط استالین است و فریادی بلند علیه قحطیِ گسترده در کشور.[1] مدتی قبل خواهرزادهی خردسالِ نادیا، که برای دیدن عمویش به خارکف سفر کرده بود، در ایستگاه راهآهن با گدایانی مواجه شد که از فرط گرسنگی پوستواستخوان شده بودند. دخترک ماجرا را برای مادرش بازگفت و مادر نیز مشاهدات دخترش را برای استالین نقل کرد. استالین اما قضیه را نپذیرفت و آن را به حساب تخیلات کودکانه گذاشت.[2]
با این حال، استالین بهخوبی میدانست که قحطی با چه شدتی، مناطقی از شوروی، بهویژه اوکراین، را در بر گرفته است. چند سال قبل، در ژانویهی ۱۹۲۸، زمانی که او هنوز چهرهی خونآشام خویش را بهطور کامل نشان نداده بود، به مناطقی از سیبری سفر کرد، و همهجا اهالی را تشویق کرد که نانِ خود را به بهایی ناچیز به دولت بفروشند. در اومسک، یکی از روستاییان سادهدل و جسور، از میان جمعیت، فریاد برآورد که: «هی گرجی، برامون لزگی برقص تا بِهِت نون بدیم!»[3]
استالین میدانست که این فریاد نه از سر شوخی، بلکه از روی تنگدستیِ ناشی از خشکسالی است. با این وصف، او همان روزها زهر خود را ریخت و، در تلافی، بخشنامهای صادر کرد که به موجب آن، کسانی که نانِ خود را تحویل دولت نمیدادند باید سرکوب میشدند.[4] سال بعد، در ۱۹۲۹، نان جیرهبندی شد. سیاستهای نادرست استالین، از جمله صنعتیسازیِ بیرویه و اشتراکیسازیِ اجباریِ مزارع و مصادرهی غلات روستاییان، کشور را به ورطهی نابودی کشانده بود. او نیز از وضعیت بغرنج شوروی هراسان بود. اما در مورد اوکراین کابوس دیگری داشت: مدتها بود که میدانست پیوند روشنی میان مشکل جمعآوریِ غلات و تهدید ملیگرایی در اوکراین وجود دارد. تازه همین یک دههی قبل بود که شورش دهقانان، بلشویکها را وادار به عقبنشینی کرده بود و حالا استالین از تکرار تاریخ، سخت هراس داشت. چشمانداز شورش یا انقلابی دیگر واقعی بهنظر میرسید. با این حال، بحران قحطی، فرصتی تکرارنشدنی بود برای از میان بردن روستاییان و دهقانان اوکراین و نابودیِ فرهنگ، زبان و جنبش ملیِ آن جمهوری که خاستگاهش روستاییان و دهقانان بودند. در یک کلام، قحطی فرصتی طلایی بود برای امحای اوکراین و زدودن آن از صفحهی تاریخ.
در درازنای تاریخ، جغرافیای ویژهی اوکراین، هماره سرنوشت این سرزمین را رقم زده بود. پهندشتهای فراخ و بازِ شرق این سرزمین، هیچگاه نتوانسته بود مانع از ورود دیگر ملتها به این سرزمین شود. چنانکه نیکلای گوگول، نویسندهی شهیر اوکراینی، مینویسد: «اگر یک مرز طبیعی مثل کوه یا دریا در یک سمت وجود میداشت، ساکنین اینجا نظام سیاسی خود را داشتند و ملتی مجزا را شکل میدادند.»[5]
با این حال، در اواخر سدههای میانه، زبان اوکراینیِ متمایزی با ریشههای اسلاوی وجود داشت و اوکراینیها آدابورسوم، پهلوانان و افسانههای خود را داشتند. در آن هنگام، اوکراین مستعمرهی امپراتوریهای اروپایی بود. ناحیهای که میان امپراتوری روسیه و اتحادیهی متحدالمنافع لهستان و لیتوانی دستبهدست میشد. تا جایی که گاه قوای اوکراینی در دو سوی خط مقدم جنگ، در برابر هم قرار میگرفتند. این است که «اوکراین» در هر دو زبان روسی و لهستانی، «سرزمین مرزی» معنا میدهد.
روسها و لهستانیها، با وجود اقرار به تمایز زبانی و فرهنگیِ مردمان اوکراین، هرگز حاضر نبودند که به استقلال سرزمین اوکراین اذعان کنند. چنانکه ویساریون بلینسکی، نظریهپرداز پیشگام ملیگرایی روسی در سدهی نوزده، که اوکراین را به تحقیر «روسیهی کوچک» و اوکراینیها را «روسهای کوچک» مینامید، در جایی نوشت: «تاریخ روسیهی کوچک مانند جویبار کوچکی است که به نهر بزرگِ تاریخ روسیه میریزد. روسهای کوچک هماره یک قبیله بودهاند نه یک ملت، تا چه رسد به یک کشور.»[6] در مقابل، لهستانیها، سرزمینهای خالیِ شرقِ اوکراین را «سرزمین وحشی» میخواندند.
در پس این نگرشها، انگیزهای اقتصادی وجود داشت: خاکِ غنیِ اوکراین. از دیرباز خاکِ حاصلخیز این منطقه شهرهی خاصوعام بود. هرودت در مورد «خاک سیاه» اوکراین مینویسد: «هیچجا به اندازهی کرانهی نهرهای اینجا حاصلخیز نیست؛ تازه جایی هم که غلات کاشته نمیشود، علفزارهایش از همهجای دنیا پربرکتتر است.»[7]
دوسوم اراضی اوکراین امروزی سیاهخاک است. این مزیت بههمراه آبوهوای معتدل به کشتگران اوکراینی اجازه میدهد که دوبار در سال گندم بکارند. نظریهپردازان روس و لهستانی حق داشتند که برای حفظ چنین ثروت بیحسابی نظریههایی تاریخی ببافند.
«اوکراین» در هر دو زبان روسی و لهستانی، «سرزمین مرزی» معنا میدهد.
با این همه، آنچه در طول تاریخ، اوکراینیها را متحد نگاه داشت، زبان اوکراینی بود. طرفه آنکه این روستاییان و دهقانان، و نه شهرنشینان، بودند که شعلهی زبان اوکراینی را، بهرغم تاختوتاز اقوام مهاجم، روشن نگه داشتند. در حالی که بیشتر شهرنشینان اوکراین به زبانهای روسی، لهستانی و ییدیش حرف میزدند، روستاییان به اوکراینی سخن میگفتند. پیوند میان زبان و روستانشینی بدین معنا بود که جنبش ملیِ اوکراین همواره از یک چاشنیِ قویِ «دهقانی» برخوردار بوده است.[8] بیجهت نبود که در سدههای پیشین، روشنفکران اوکراینی، کار بیداریِ ملی را با احیای زبان و رسوم روستایی آغاز کردند. و باز بیجهت نبود که لنین به دهقانان اعتماد نداشت[9] و طرزفکر دهقانان خردهمالک را ــ که بعدها «کولاک» نامیده شدند ــ همانند خردهسرمایهداران میدانست. این پندار، که دهقانانِ خردهمالک، در اساس نوعی سرمایهدار و ضدانقلاباند، در سالهای بعد، و با بهقدرت رسیدنِ استالین، به پیامدهای مرگباری انجامید.
استالین که برای گرداندن چرخ صنعتیسازیِ خویش بهشدت به غلات اوکراین و صادرات آن نیاز داشت، به مصادرهی غلات و تحویل اجباریِ کیسههای گندم به دولت روی آورد. بسیاری از دهقانان اوکراینی از زمینهای خود محروم و به کار در مزارع اشتراکی ناچار شدند، تا بازده و حاصل کار بیشتر شود. نتیجه اما وارونه بود. کشاورزانی که زمینهای خود را ترک گفته بودند ساعتها در مزارع اشتراکی کار میکردند و آخر روز، خوراک ناچیزی دریافت میداشتند که حتی گرسنگیشان را رفع نمیکرد. در نتیجه، مردم به سرقت از مزارع اشتراکی و انبارهای غلات روی آوردند. اعلامیه و قوانین سختگیرانهای که در هفتم اوت ۱۹۳۲ به تصویب رسید واکنشی به این دسته از خردهدزدیها بود. بنابر مادهی دوم این اعلامیه، سرقت از کالخوز و منابع اشتراکی، مجازات اعدام یا ده سال حبس در اردوگاههای کار اجباری را در پی داشت. در پایان همان سال بیش از صدهزار نفر به ده سال حبس در اردوگاههای کار اجباری محکوم شدند. اینک اگر هوگو زنده میبود ژانوالژانهای بسیار بیشتری برای نگارش «بینوایان» در اختیار داشت. شگفتا که در همان زمان، در مسکو و شهرهای پیرامونش اثری از گرسنگیِ شدید دیده نمیشد. از قرار معلوم «تنها اوکراین بود که به این تاج خار مفتخر شده بود.»[10]
با این همه، این پایان کار نبود. هزاران اوکراینی راهی مرزها شده و در آن نواحی، برای قرصی نان ملتمسانه گدایی میکردند. سیل آوارگان اوکراینی، حکومت استالین را به هراس انداخت. آوارگان، علاوه بر انتشار اخبار قحطی، مواضع ضدانقلابیشان را نیز با خود به هر سو میبردند! نتیجه معلوم بود: دیگر بلیت قطار به روستاییان اوکراینی فروخته نمیشد و مرزها نیز به روی آنها بسته شد. استالین ابتکار دیگری نیز به خرج داد: صدور نوعی گذرنامهی داخلی. حالا سفر به نواحیِ داخلیِ جمهوری نیز مستلزم گذرنامه بود. مرزهایی نامرئی میان روسیه و اوکراین کشیده شد. یک دیپلمات لهستانی که در مه ۱۹۳۳ با اتومبیل از خارکف به مسکو سفر کرده بود، تأثیر این مرزبندیها را به شکل زیر توصیف کرد:
آنچه بیش از هر چیز، در طول سفر، توجهام را جلب کرد، تفاوت آشکار میان روستاهای اوکراین و روستاهای مجاور در استانِ «سیاهزمین» (روسیه) بود. روستاهای اوکراین روبهویرانی است؛ خالی، تهیازسکنه و فلکزده. کلبهها نیمهمخروبهاند با سقفهای فروریخته. خانهی نویی دیده نمیشود. بچهها و سالخوردگان مثل اسکلت میمانند. خبری از گاو و گوسفند نیست… سپس، وقتی وارد (روسیه) شدم احساس کردم که از مرز شوروی وارد اروپای غربی شدهام.
تحت این شرایط، روستاییان گرسنه و قحطیزده در روستاها محبوس بودند و اگر بهشکلی به شهر میگریختند، بهزور بازگردانده میشدند. اینگونه برخوردهای ظالمانه فقط در جمهوریِ اوکراین و مناطق اوکراینیزبانِ شمال قفقاز معمول بود.
در این بین، اگر صدای اعتراضی برمیخاست به توطئهی ضدانقلاب و جاسوسهای مرتبط با لهستان نسبت داده میشد. بازار کشفِ گروههای «منحطِ ارتش سفید کولاک» نیز داغ بود.
استالین، گناهِ قحطیِ سیاسی و خودساخته را به گردن کولاکها (دهقانان متمول یا خردهمالک) انداخته بود. اما همان زمان، برخی از صاحبنظران منصف پی برده بودند که همهی اتهاماتی که استالین به کولاکها وارد ساخته بیپایه و اساس است. چنانکه واسیلی گروسمن، نویسندهی پرآوازهی رمانِ پیکار با سرنوشت، در کتاب همهچیز جریان دارد، نوشت:
دیگر اسیر این افسانه نیستم. اینک بهچشم میبینم که کولاکها نیز انساناند. اما چرا آنوقتها قلبم اینقدر از سنگ بود؟ وقتی این چیزها داشت اتفاق میافتاد، همان وقت که این مصائب در پیرامونم رخ میداد؟ حقیقت این است که من کولاکها را انسان نمیدیدم. بارها شنیده بودم که همه مدام میگویند «اونا انسان نیستن، اونا یه مشت آشغالِ کولاکَان.»[11]
در زمستان ۱۹۳۳-۱۹۳۲ مصائب قحطیزدگان به اوج خود رسید. تیمهایی از بریگادها در روستاها دوره افتادند و بهدنبال هر نوع خوراکی، خانهها را تفتیش میکردند. آنها تا آنجا پیش رفتند که از سر سفرهی خانوادهای که با غذایی ناچیز شکمشان را سیر میکردند، نان را برداشتند؛ نان نیمپخته را از تنور بیرون کشیدند؛ مردی را درون اجاق داغ کردند تا محل قایمکردن گندمها را لو بدهد؛ روی ماهیهای شوری که خوراک کشاورزها بود اسید ریختند و خلاصه طوری رفتار کردند که اهالی فکر میکردند با عدهای دگرآزار طرفاند. بدتر از همه آنکه، بسیاری از بریگادها از جمعیت دهقانیِ اوکراین بودند و همسایگانِ قدیمی قربانیانِ خود. همانند دیگر نسلکشیهای تاریخ، آنها متقاعد شده بودند کسانی را بکشند که خیلی خوب میشناختندشان. اینجا نیز قاعدهی «ابتذال شر»، مصادیقِ خود را یافته بود.
رفتهرفته، گرسنگی، مرزهای جدیدی از ویرانی را آشکار ساخت. یکی از بازماندگان به یاد میآورد که مادرش «مثل جامی شیشهای شده بود که با آب زلال چشمه پر شده باشد. طوری که تمام (درون) بدنش (از روی پوست) دیده میشد…»
مرگ، دیگر نه در حالت خوابیده، بلکه در تمام حالات به سراغ آدمها میآمد. حتی خیلیها در حین راهرفتن میمردند. با این حال، عفریت قحطی هنوز هم راضی نشده بود.
این پندار، که دهقانانِ خردهمالک، در اساس نوعی سرمایهدار و ضدانقلاباند، در سالهای بعد، و با بهقدرت رسیدنِ استالین، به پیامدهای مرگباری انجامید.
سرانجام نوبت آن رسید که گرسنگان از اخلاق و احساسات نیز تهی شوند. بیاخلاقی فراگیر شد. از جمله، در وینیتسیا، دختری دوازدهساله به دلیل دزدیدن پیاز بهدست مردم لینچ شد. بیتفاوتی به خودِ مرگ نیز رسید. افراد بدون هیچ عذاب وجدانی از روی اجساد رد میشدند. جسدها، مرده یا گاه حتی زنده، بدون تابوت، به داخل گودالها پرتاب میشدند.
اما فاجعهی باورنکردنی وقتی رخ داد که در اواخر بهار و تابستان ۱۹۳۳ «آدمخواری» رواج یافت. آدمخواری تا بدانجا پیش رفت که برای برخی به امری عادی بدل شد. حتی در یکی از روستاهای کییف، والدین، کودکانِ خود را خوردند. در همین روزها بود که کنسول ایتالیا در خارکف گزارش داد که «تجارت گوشت انسان، رواج بیشتری یافته است.»
اما این دوران نیمهی روشنی نیز داشت و برخی توانستند ذخایری بزرگ از توانایی و نیروی اراده را در خود کشف کنند. آنها با کوبیدنِ بلوط، آرد درست میکردند و آموختند که با برگ درخت، کیک درست کنند. برخی نیز خوشاقبال بودند و همسایگان قهرمانی داشتند که به داد آنها رسیدند. این قهرمانان، قربانیانِ همیشگیِ سدهی بیستم بودند که این بار استثنائاً جانبهدر برده بودند: یهودیان! از آنجا که بیشتر یهودیها کشاورز نبودند از مصادره و رفتارهای ظالمانه در امان مانده بودند. این بار نوبت آنان بود که به یاری همسایگان خود بشتابند.
هر دو روی روشن و تاریک قحطی در حالی بهوقوع پیوست که مقامات شوروی عملاً و رسماً بر قحطی سرپوش نهادند. در آن دوره، بایکوت خبری آسانتر بود و انکار سازمانیافته از همان ابتدای قحطی آغاز گشت. اساساً اینکه شوروی، بر خلاف قحطی سال ۱۹۲۱، زیر بار پذیرشِ درخواست کمک از کشورهای دیگر نرفت، بخشی از همین پنهانکاریِ بزرگ بود. البته سیاستِ انکار، جنبههای دیگری نیز داشت: از جمله، در سال ۱۹۳۳ هیچ سرباز اوکراینیای نبود که از خانواده نامهای به دستش برسد؛ به پزشکان گفته بودند که برای صدور گواهی فوت، علتی از خودشان در بیاورند و مرگ را نتیجهی «بیماری عفونی» یا «ایست قلبی» ذکر کنند؛ در سطح روستاها بسیاری از دفاتر ثبت احوال ناپدید و نابود شد؛ حتی در سالهای بعد، نتایج سرشماری بهگونهای دستکاری شد که با شعارهای دولتی جور در بیاید. وقتی به یاد میآوریم که جورج اورول، ۱۹۸۴ را تقریباً یک دهه پس از این قضایا نوشته است، متقاعد میشویم که او بیش از آنکه آیندهای تخیلی را وصف کند به شرح دقیق حوادثِ واقعیِ دنیای معاصر، بهویژه اتحاد جماهیر شوروی، پرداخته است.
با این همه، کنترل حوادث در آن سوی مرزهای شوروی به این آسانی نبود و دیاسپورای اوکراینی با برگزاری اعتراضات خیابانی به افشاگری مشغول بودند. در نتیجه، استالین به راویانی خارجی نیاز داشت که روایت او را تأیید و بازگو کنند. در این بین، بازدیدکنندگان خارجی، بهترین همراهان پروپاگاندای دولتی بودند. در این میان، جورج برنارد شاو یکی از خفتبارترین مثالها بود. شاو پس از پایان یک ضیافت شام، که در شوروی به افتخار او برگزار شده بود، ضمن تشکر از میزبان، خود را دشمن شایعهسازانِ شورویستیز دانست و گفت وقتی قرار بود که به شوروی بیاید دوستانش قوطیهای کنسروی به او داده بودند تا در سفر گرسنه نماند. «اما من پیش از رسیدن به مرز، تمام قوطیها را از پنجره… بیرون انداختم.»[12]
برنارد شاو شوروی را «مملکت آینده» نامید. البته «دروغگوی عزیز» (لقبی که پاتریک کمبل به او داده بود) در پاسخ به این سؤال که چرا در شوروی نمیماند، رندانه گفت: «انگلیس بهواقع جهنم است، ولی من هم گنهکار پیری هستم که ناچار باید در جهنم بهسر برم.»[13]
برنارد شاو در این رسوایی تنها نبود. والتر دورانتی، خبرنگار نیویورک تایمز، نیز در این بازی ناجوانمردانه شرکت جُست. دورانتی در فاصلهی سالهای ۱۹۲۲ تا ۱۹۳۶ خبرنگار نیویورک تایمز در مسکو بود. دولتمردان مسکو در ازای نقشآفرینی او، آپارتمانی بزرگ، اتومبیل و یک معشوقه در اختیارش گذاشتند و مجموعهی مقالاتش در مورد موفقیتهای برنامهی اشتراکیسازی در شوروی توجه گستردهای را به خود جلب کرد و جایزهی پولیتزر را برای او به ارمغان آورد. او در ۳۱ مارس در کمال بیشرمی نوشت: «در مورد قحطیِ ادعاشده، تحقیقات جامعی انجام دادهام. هیچ گرسنگی شدید یا مرگی که ناشی از قحطی باشد در کار نیست؛ اما مرگومیر گسترده در اثر بیماریهای ناشی از سوءتغذیه دیده میشود.»
شواهد موجود نشان میدهد که دورانتی از تلفات میلیونیِ قحطی بهخوبی باخبر بوده است.[14]
شوربختانه قدرتهای اروپایی نیز واکنش مناسبی به این کلانکُشیِ تاریخی نشان ندادند. با قدرتگرفتن نازیها در آلمان، دولتمردان فرانسه و بریتانیا به این نتیجه رسیدند که اتحاد با شوروی ضروری است و پیشکشیدنِ جنایاتِ گسترده در اوکراین، اتحاد با سرزمین شوراها را خدشهدار میسازد. لهستانیها نیز که از منابع گوناگون، اطلاعات مفصلی دربارهی قحطی داشتند، سکوت پیشه کردند. در آن سوی اقیانوس آتلانتیک، روزولت نیز ترجیح داد که در شرایط پرالتهاب سیاسی، روابط دیپلماتیک با مسکو را از سر گرفته و خبرهای بدِ مربوط به شوروی را نادیده بگیرد. استالین خوشاقبال بود که شعلههای جنگ جهانی دوم خیلیزود برافروخته شد و صدای اوکراینیهای ستمدیده در نخستین غرشهای جنگ جهانی خاموش گشت.
برنارد شاو شوروی را «مملکت آینده» نامید. البته «دروغگوی عزیز» (لقبی که پاتریک کمبل به او داده بود) در پاسخ به این سؤال که چرا در شوروی نمیماند، رندانه گفت: «انگلیس بهواقع جهنم است، ولی من هم گنهکار پیری هستم که ناچار باید در جهنم بهسر برم.»
به هر روی، قحطی در مجموع، ۴/۵ میلیون نفر را در اوکراین تلف کرد، چیزی حدود سیزده درصد از کل جمعیت این جمهوری. نشریات آن دوران و پس از آن، این فاجعه را هولودومور (Holodomor) یا «نابودی بر اثر قحطی» خواندند که برگرفته از دو واژهی اوکراینیِ holod (قحطی) و mor (نابودی) است.[15] طرفه آنکه مناطقی که بهطور معمول گرفتار خشکسالی و قحطی میشدند در سالهای ۱۹۳۲-۱۹۳۳ کمتر آسیب دیدند. در این سالها شرایط آبوهوایی طوری نبود که بهطور طبیعی، قحطی بهبار آورَد. در این میان، مناطق کییف و خارکف بالاترین تلفات را داشتند. درست همان مناطقی که نیرومندترین مقاومتهای سیاسی را در برابر اشتراکیسازی نشان داده بودند. استالین انتقام گرفته بود. قحطی، تصمیمی سیاسی بود بهمنظور تضعیف مقاومت دهقانان و تحقیر هویت ملی در اوکراینیها. نقشهای که موفق از آب در آمده بود.
بهدنبال خالیشدن روستاهای قحطیزدهی اوکراین، استالین سیاست روسیسازی را در پیش گرفت و کشاورزان روس را به مناطق مزبور کوچ داد. حزب کمونیست نیز بیکار نماند و تنها در سال ۱۹۳۳ هزاران نفر از کادر سیاسیِ خود را به اوکراین روانه ساخت. در پایان دههی ۱۹۳۰ و مقارن آغاز جنگ جهانی دوم، فرایند پاکسازی کامل شد و هیچیک از رهبران اوکراینیِ مرتبط با جنبش ملی باقی نمانده بودند. دهقانانی که از روستاهای باقیمانده به شهرها کوچیدند ناچار بودند که برای ادامهی زندگی زبان روسی را جایگزینِ زبان خود کنند. در دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ جنبش ملی اوکراین، ظاهراً دیگر مرده بود.
***
در سالهای پس از قحطی، سخنگفتن از مصائب وارده بر اوکراینیها قدغن بود. آنها حتی میترسیدند که بهطور آشکار سوگواری کنند. بر سر هیچ سنگ مزاری نیز دستهگلی دیده نمیشد. با این همه، بازماندگان خاطرات خویش را نوشتند و در درز تختههای کف خانه یا زیر خاک پنهان کردند. میلیونها اوکراینی روایت خود از قحطی را سینهبهسینه به نسلهای بعدی منتقل کردند.[16] تا سال ۱۹۷۱ مطالب زیادی از اتحاد جماهیر شوروی به بیرون درز کرده بود که امکان انتشار مجموعهای ویرایششده از گواهیها و اظهارات پرشور فعالان ملیگرای زندانیِ اوکراین را فراهم میساخت. انتشار کتاب رابرت کانکوئست، تاریخنگار و منتقد نظام کمونیستی، با عنوان خرمن اندوه (Harvest of Sorrow) در دانشگاه هاروارد در سال ۱۹۸۶ اوج این موفقیتها بود. در پاییز همان سال، این کتاب از رادیو آزادی، یک ایستگاه رادیوییِ مستقر در مونیخ، با صدای بلند برای شنوندگان اتحاد جماهیر شوروی خوانده شد. در این بین فاجعهی نیروگاه هستهای چرنوبیل، تشت رسواییِ شوروی را از بام فرو انداخت. طی چند روز تصاویر ماهوارهای منبع تابش هستهای در شمال اوکراین را به جهانیان نشان داد. هجده روز بعد از فاجعه، گورباچف در تلویزیون ظاهر شد و اعلام کرد که «مردم حق دارند بدانند که چه اتفاق افتاده است.»
حادثهی چرنوبیل افسانهی شایستگیِ فنیِ شوروی را بر باد داد. از همه مهمتر، حادثهی چرنوبیل، پیامدهای ناگوار پنهانکاریِ شوروی را به جهانیان گوشزد کرد. در نتیجه، رهبریِ شوروی، که از این حادثه متزلزل شده بود، سیاستِ فضای باز و شفافیت یا «گلاسنوست» را آغاز کرد. تنها شش هفته پس از انفجار چرنوبیل، ایوان دراچ، سیاستمدار و منتقد ادبی، در جلسهی اتحادیهی نویسندگان شوروی از جا برخاست و آشکارا، فاجعهی چرنوبیل را با قحطیِ اوکراین مقایسه کرد. دیگر پرده بر افتاده بود. برای نخستین بار، کارِ گردآوریِ خاطرات و گواهیهای بازماندگان قحطی اوکراین بهطور علنی و رسمی جهت درج در «بزرگداشت قربانیان سیاستهای استالین» آغاز شد.
در پاییز سال ۱۹۹۳ شصتمین سالگرد فاجعهی قحطی اوکراین در فضایی متفاوت برگزار شد. دو سال پیش از آن، در سال ۱۹۹۱، کابوس استالین سرانجام به واقعیت پیوست: «اوکراین اعلام استقلال کرد» و نسلی تازه از تاریخنگاران، بایگانان، روزنامهنگاران و ناشران اوکراینی به میدان آمدند و به گردآوریِ پارههای پراکنده و گمشدهی تاریخ اوکراین پرداختند. حزب کمونیستِ اوکراین نیز در یکی از معدود اقدامات بهیادماندنیِ خود، پیش از کنارهگیری از قدرت، رسماً مقصر اصلیِ قحطی سالهای ۱۹۳۲-۱۹۳۳ را «زنجیرهای از رفتارهای جنایتکارانهی استالین و نزدیکان او» دانست.[17]
اینک، با گذشت نود سال از آن فاجعهی انسانی، ماجرای قحطی، به بخشی از سیاست و فرهنگ معاصر اوکراین تبدیل شده و کودکان در مدارس آن را مطالعه میکنند. با این حال، چنانکه اپلبام در کتاب قحطی سرخ مینویسد، هنوز نیز میتوان انعکاس هراس استالین از اوکراین (ترس از گسترش ناآرامیها از اوکراین به روسیه) را در دولتمردان روسیهی کنونی مشاهده کرد. استالین میدانست که اوکراینِ مستقل میتواند شوروی را از غلات خود محروم کند و از این مهمتر، مشروعیت پروژهی شورویسازی را عقیم سازد. اوکراین قرنها مستعمرهی روسیه بود و زبان و فرهنگ دو سرزمین در هم آمیخته بودند و «اگر اوکراین، نظام شوروی و ایدئولوژی آن را رد میکرد، این قضیه میتوانست بر کل پروژهی شوروی اثر بگذارد.»[18] اتفاقی که سرانجام در سال ۱۹۹۱ رخ داد. رهبر کنونی روسیه، ولادیمیر پوتین، کاملاً با این تاریخچه آشناست. چنانکه اپلبام مینویسد:
… دولت فعلیِ روسیه معتقد است که یک اوکراین مستقل، دموکراتیک و باثبات که با پیوندهای فرهنگی و تجاری به بقیهی اروپا گره خورده باشد، تهدیدی برای منافع رهبران روسیه است. به هر حال، اوکراین اگر بیش از حد اروپایی شود و بهطور موفقیتآمیز در غرب ادغام گردد، آنگاه مردم روسیه ممکن است با خود بگویند: چرا ما اینطور نشویم؟[19]
بنابراین، ترس پوتین از استقلال اوکراین، ریشهای تاریخی و دیرین دارد و دلیل هراس او چیزی فراتر از نزدیکشدن ناتو به مرزهای آن کشور است.
به هر روی، چنانچه بارها اثبات شده است، تاریخ، تراژدی و امید، هر دو را در آستین دارد. قحطی میلیونها اوکراینی را از پا درآورد، سکوتی طولانی و مرگبار بر روایتِ قحطیزدگان حکمفرما شد، و جنبش ملی اوکراین چند دهه به محاق رفت. اما اوکراین، همچنانکه در سرود ملی آن کشور آمده، هرگز نمرد؛ زبان اوکراینی در سینهها محفوظ باقی ماند، و جنبش ملی اوکراین دوباره کمر راست کرد.
هرچند فاجعهی قحطی مصیبتبار و فراموشنشدنی بود اما درسی تاریخی با خود به همراه داشت: ظلم برای همیشه پایدار نمیماند و ملتی که هویتِ خود را بهطریقی حفظ کند، سرانجام پیروز خواهد شد.
[1] Simon Sebag Montefiore (2004) Stalin: The Court of the Red Tsar. New York: Knopf, 107–8.
[2] Anne Applebaum (2017) Red Famine: Stalin’s War on Ukraine. Doubleday.
در نگارش این مقاله، هم از اصل انگلیسی کتاب و هم از ترجمهی فارسی آن (با مشخصات زیر) بهره بردهام:
ان اپلبام (۱۴۰۱) قحطی سرخ: جنگ استالین در اوکراین. ترجمهی محمود قلیپور، نشر ثالث، چاپ دوم.
[3] ادوارد رادزینسکی (۱۳۹۷) استالین. ترجمهی آبتین گلکار، نشر ماهی، ص ۲۶۱.
[4] همان.
[5] Red Famine: Stalin’s War on Ukraine.
[6] Serhiy Bilenky (2012) Romantic Nationalism in Eastern Europe: Russian, Polish and Ukrainian Political Imaginations. CA: Stanford University Press, 244.
[7] Serhii Plokhy (2015) The Gates of Europe: A History of Ukraine. New York: Basic Books, 9.
[8] Red Famine: Stalin’s War on Ukraine.
[9] مارکس معتقد بود که دهقانان در انقلاب آینده نقش مهمی ندارند. برداشت بلشویکها از آموزههای مارکس این بود که دهقانان در بهترین حالت «سرمایهی مردد» هستند. لنینِ عملگرا تا اندازهای این دیدگاه را اصلاح کرد و اظهار داشت که دهقانان «بالقوه» توانِ انقلابی دارند. با این حال، به باور او، آنها باید توسط طبقهی کارگر هدایت شوند. در نهایت، مارکس و لنین، هر دو، در مورد دهقانان، دیدگاهی پرنوسان داشتند و گاه از آنان به عنوان نیروی انقلابی و گاه همچون عامل انحراف از اهداف واقعیِ سوسیالیسم جهانی یاد میکردند. (بنگرید به: قحطی سرخ: جنگ استالین در اوکراین)
[10] Ibid.
[11] Vasilii Grossman (2009) Everything Flows, trans. Robert and Elizabeth Chandler. New York: New York Review Classic Books.
[12] قحطی سرخ: جنگ استالین در اوکراین.
[13] استالین. ص ۲۸۸.
[14] دورانتی در اواخر سال ۱۹۳۲ با ویلیام استرنگ، دیپلمات سفارت بریتانیا، به گفتگو پرداخت و استرنگ گزارش داد که خبرنگار مشهور نیویورک تایمز «مدتی است که صدای حقیقت را شنیده و بیدار شده است؛ گرچه این صدا را از مردم آمریکا پوشیده میدارد.» دورانتی به استرنگ گفته بود: «بهاحتمال زیاد، حدود ده میلیون نفر بهطور مستقیم یا غیرمستقیم بهسبب کمبود غذا تلف شدهاند.» دورانتی اما این ارقام را در هیچیک از گزارشهای خود ذکر نکرد. (بنگرید به: قحطی سرخ: جنگ استالین در اوکراین.)
[15] احتمالاً نخستین بار، در دههی ۱۹۳۰، این کلمه در نشریات اوکراینیهای مقیم چک به کار برده شد. اما «در اوکراین» اولسکی موسینکو (Oleksii Musiyenko) بود که اولین بار، طی سخنرانی در اتحادیهی نویسندگان، «بهطور علنی» از این واژه استفاده کرد. بنگرید به:
Red Famine: Stalin’s War on Ukraine.
[17] Bohdan Nahaylo (1999) The Ukrainian Resurgence. Toronto: University of Toronto Press, 249.
[18] قحطی سرخ: جنگ استالین در اوکراین.
[19] همان.