برخورد با این پرسشهای بیپاسخ در زمانهبرخورد و چه بسا پس از آن، نقشی تعیینکننده، نیاگاه حتی، در جهتگیری زندگی آیندهشان خواهد داشت. چرا که اندیشههای ما از اثرپذیرندگیهای حسی تنهای ما مایه میگیرند. و تن هر یک از ما همزمان با گرههای عاطفی و اجتماعی، و درزمان، با گرههای فرهنگی و تاریخی، در تاروپودِ تنِ دیگران تنیده شده است. گستردگیِ این درهمتنیدگی را سعدی با گفتن “بنیآدم اعضای یکدیگرند” بیان میکند و نیما با گفتن : «تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساختهاند، و به یکجور و صفت میدانم، که در این معرکه انداختهاند».
در هنگامه این رخدادها، پهنه خانمان کمابیش ما را از این “معرکهها” در پناه میدارد. مگر زمانی که موجهای خروشانشان کانون خانوادگی را هم فرومیگیرند. اگر چنین هم نباشد، خبرهای آنها به آنجا راه مییابند. و آن که تا دیروز کودک بود، با چشمهای ناباور یک شب بر صفحه تلویزیون میبیند که آدمهایی با عنوانهای دهانپُرکنِ دکتر و مهندس یکباره به بازجو بدل میشوند. و از چنین دگرگشتی سر درنمیآورد. و سالها بعد که در شاهنامه میخواند “اگر مرگ داد است بیداد چیست”، ناخواسته صبح فردای آن شب را به یاد میآورد که صفحههای روزنامهها پوشیده از عکس جسدهای برهنهای بود که تا دیشب سردوشیهایشان را ستارهها میپوشاندند.
دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید
نسیمی خوش از چیزی تا پیش از آن ناشناخته هم با رخداد انقلاب وزیدن گرفت: آزادی، که شاعری دیگر همان زمان آن را “شرابی مردافکن در جام هوا” نامید. هرچند به تلخی دریافته بود که او را “بدین مستی شوری نیست”. چون خمار آن در همان بهار آزادیِ زمستان ۵۷، با دستور خمینی به اجبار حجاب در وزارتخانهها، پيش از همه کس دامن زنان را گرفت. با استعارهی شراب برای آزادی، همان رفت که با بازماندههای شیشههای واقعی می که از پیش در خانهها برای روز مبادا نگهداری میشد. روز مبادا زود رسید و نسیم آزادی با شتاب جای خود را به طوفان کشتار سپرد.
غرش دوردست این طوفان، در شهریور ۵۸، پیش از آنکه به یازده سالگی رسیده باشم، به گوش من رسید. روزی که برادر نوجوانم روزنامهای را پنهانی به خانه آورد و به خواهرم و من نشان داد: عکسهایی دهشتناک از اعدامهای صحرایی در کردستان. در آن زمان من نه از آنچه یونانیهای باستان به آن “استاسیس”، جنگ داخلی، میگویند چیزی میدانستم و نه از راهکارهایشان برای التیام زخمهای جنگ داخلی بر پیکر جامعه و جلوگیری از آن چیزی شنیده بودم.
اما کودکی که جبر رخدادها ناخواسته از بازیو بازیچههای کودکانه دورش کرده بود، همزمان که از غم میشکست و از کین میشکفت، حتی اگر به درستی چرایش را نمیدانست، حس میکرد چیزی در این میانه نارواست. چون همانگونه که زندگی با “احساس کردن” آغاز میشود، زندگی شهروندین (سیاسی) و آگاهی از آن نیز که ناظر به رفتار ما با دیگران به یاری سخن و کنش است، ریشه در احساسهای ما دارند. و این حس که بدون بازاندیشی جنگ داخلی که حکومت اسلامی بر بخشی از کشور روا کرده بود، ما نمیتوانیم به زندگی آینده خود چون ملتی یگانه در چارچوب نظامی دموکراتیک بیندیشیم، در من ریشه میدواند، بیآنکه احساس کنم بخش بزرگی از جامعه ایران با آن همسویی دارد. قتل دلخراش ژینا (مهسا) امینی اما نادرستی این احساس را به من و درستی پیشبینی مادرش را به همگان نمایاند. چون نام او نمادی شد: نماد پایداری زندگی در برابر مرگ.
به کانال دویچه وله فارسی در تلگرام بپیوندید
“تاناتوس” یا رانهی مرگ که فروید پس از جنگ جهانی اول شناسایی کرد، نبردی مرگبار را با “اروس” یا رانه زندگی پیش میبرد. در برابر پرخاش و در جهت عکس آن، یک رانهی گراینده به زندگی شهروندین ایستادگی میکند. این گرایش در نیروهای شهروندین پیکر مییابد که جویای بنیاد نهادنِ پیوندهای اجتماعی در جامعه هستند و به درستی خود را با نام “مردم” میخوانند. “زنزندگیآزادی” همچون شعار مردم، کوششی است برای گشودن یک سپهر همگانی که در آن گفتوشنید شیوهی تصمیمگیری باشد.
همچنین نام ژینا (مهسا) نمادی شد برای درهمتنیدگی مردمان که جمهوریاسلامی در این همه سال بر پایه تبعیض شیعی کوشیده آنان را از هم جدا سازد و با هم دشمن دارد. اگر کشتارهای تابستان ۵۸ سرآغاز گسستی به شکل جنگ داخلی در جامعه ایران شد، چهل و سه سال بعد، در پاسخ به قتل یک زن جوان کرد، ایرانیان همبستگیشان را فریاد زدند.
* این یادداشت نظر نویسنده را منعکس میکند و الزاما بازتابدهنده نظر دویچهوله فارسی نیست.