دشمن ما، داشتنِ ذهنِ گرامافونوار است، خواه با صفحهای که اکنون پخش میشود موافق باشیم خواه مخالف. (جورج اورول)
در سال ۱۹۴۵، هنگامی که جورج اورول سرگرم آمادهسازیِ مزرعهی حیوانات برای انتشار بود، پیشگفتاری بر کتابِ خود نوشت که از قرار معلوم، در دقایق پایانی، از انتشارش منصرف شد. لحن پیشگفتار آشکارا تند بود و میتوانست نوعی «نزاع ادبی» و تسویهحساب با بعضی ناشران معروف اما عافیتطلبی تلقی شود که، یکی پس از دیگری، به علت بیم و هراس از آزرده شدن استالین، حاضر به چاپ مزرعهی حیوانات نشده بودند.[1]
مزرعهی حیوانات، سرانجام بدون این پیشگفتار به چاپ رسید و دیگر اثری از آن به دست نیامد. حدود سهدهه باید میگذشت تا این پیشگفتارِ ارزشمند و تاریخی پیدا شود. یابندهی آن کسی نبود مگر ایان انگِس (Ian Angus) کتابدار و پژوهشگر انگلیسی، که در آن زمان بهاتفاق سونیا براونوِل، بیوهی اورول، سرگرم تهیه و ویرایش مجموعه جستارهای اورول بود و تصادفاً نسخهی ماشینشدهی پیشگفتار را در میان آثار برجامانده از اورول یافت. آن دو بههمراه سِر برنارد کریک (Sir Bernard Crick) نظریهپرداز سیاسی و یکی از اورولپژوهانِ نامدار بریتانیا، جُستار نهایی را در ۱۵سپتامبر ۱۹۷۲ با عنوان آزادی مطبوعات[2] در تایمز لیترری ساپلمنت به چاپ رساندند. کریک مقدمهای بر این پیشگفتار نوشت و گزارشی از داستانی را که در پس آن قرار داشت بهدست داد. چند روز پس از آن، در ۸ اکتبر همان سال، پیشگفتارِ یادشده در نیویورک تایمز نیز منتشر شد.[3]
این پیشگفتار بهمثابهی بیانیهای آتشین بود علیه «خودسانسوری» و «بزدلیِ» اکثر ناشران و روشنفکرانِ بریتانیا. جستاری در دفاع از آزادی بیان و علیه سیاستزدگی در دنیای نشر. عصیانی در برابر استفاده از روشهای تمامیتخواهانه در جوامع لیبرال، و بیان این واقعیت که تمامیتخواهی منحصر به نظامهای فاشیستی نیست و میتواند بهطرز مهلکی در افکار و قلوب مردمانِ کشورهای دموکراتیک نیز راه یابد و غریزهی آزادیخواهی را در وجود آنان بخشکاند. تجربهی حضور در جنگ داخلی اسپانیا به اورول آموخته بود که پروپاگاندای تمامیتخواهانه بهآسانی میتواند افکار روشنفکرانِ کشورهای دموکراتیک را زیر نگینِ خود در آورَد. او اکنون درمییافت که تمامیتخواهی دارد لیبرالیسم غربی را تهی میگرداند تا از خود، پُرَش کند. در رمان ۱۹۸۴ اوبراین به وینستون اسمیت گفته بود که ذهنت را «تسخیر میکنیم و دوباره به آن شکل میدهیم.»[4] اکنون تمامیتخواهیِ استالینی، ذهنِ بسیاری از لیبرالهای غربی را نیز تسخیر کرده و پدیدهای عجیبالخلقه را شکل داده بود: «لیبرالِ مرتد!» یعنی، روشنفکرِ بهاصطلاح لیبرالی که، بر خلافِ رسالتِ خویش، از آزادی بیان و اندیشه روی میگرداند. نویسنده، ناشر یا خبرنگاری که رئالپولیتیک، او را به سکوت در برابر ستمکار (در این مورد، استالین) و جعل تاریخ بهسود ظالم وامیدارد.
شگفتا که در خلال جنگ جهانی دوم، بخش اعظم روشنفکران بریتانیا، طوری وفاداری به شوروی را در خود پرورش داده بودند که هر نوع تردید در خردمندیِ استالین را یکجور «کفرگویی» میدیدند! این بیماری که اورول «نشانهی نامبارک» آن را در نپذیرفتنِ پیدرپیِ شاهکارِ خویش از سوی ناشرانِ بریتانیایی، بهخوبی لمس کرده بود، بعدها در دوران «جنگ سرد» عوارض مهلکی بهبار آورد. پیامدهایی که کماکان، دنیای کنونی نیز آثار شومش را در تنِ رنجورِ خود احساس میکند.
بدین ترتیب، مطالعهی پیشگفتارِ اورول، افزون بر آنکه معنای ژرفتری به مزرعهی حیوانات میدهد، نکتههایی تاریخی و باریکتر از مو را فراچشم خواننده قرار میدهد، نوشتهای که بیتردید به نابترین جستارها در حوزهی ادبیات سیاسی در سدهی بیستم پهلو میزند.
***
آزادی مطبوعات؛ پیشگفتار جورج اورول بر مزرعهی حیوانات
ابتدا در سال ۱۹۳۷ بود که اندیشههای کانونیِ کتاب در ذهنم نقش بست؛ اما تا اواخر سال ۱۹۴۳ آن را به روی کاغذ نیاوردم. از همان دم که شروع به نوشتن کردم، پیدا بود که انتشار کتاب با دردسر فراوانی روبهرو خواهد شد. (با وجود کمبودِ کنونیِ کتاب، که «فروش» هر چیزی را که بتوان کتاب نامید، تضمین میکند.) سرانجام، چهار ناشر از انتشارش سر باز زدند.[5] البته تنها یکی از آنها انگیزهای ایدئولوژیک داشت.[6] دو مورد از این ناشران، سالها بود که کتابهای ضد روسی چاپ میکردند،[7] و چهارمی، انگیزهی سیاسیِ نمایانی نداشت.[8] در واقع، یکی از آنها ابتدا قبول کرد که کتاب را چاپ کند[9] اما پس از توافقهای اولیه تصمیم گرفت که موضوع را با وزارت اطلاعات در میان بگذارد. ظاهراً به او هشدار داده بودند، یا دستکم قویاً توصیه کرده بودند، که کتاب را چاپ نکند. در زیر، بریدهای از نامهی آن ناشر را میآورم:
پیشتر به پاسخِ یکی از مسئولینِ بانفوذِ وزارت اطلاعات در مورد «مزرعهی حیوانات» اشاره کردم. باید اقرار کنم که این اظهار نظر، مرا جداً به فکر واداشت… حالا میفهمم که اصلاً صلاح نمیبینند که این کتاب در زمان کنونی منتشر شود.
اگر داستانِ کتاب، به دیکتاتورها و دیکتاتوریها بهطور عام اشاره میکرد آنوقت انتشارش معقول بود. اما داستان، آنطور که الان میفهمم، کاملاً مسیرِ برآمدنِ شوروی و دو دیکتاتورش ]لنین و استالین[ را دنبال میکند؛ طوری که فقط در مورد روسیه میتواند صدق کند و نه دیکتاتوریهای دیگر. مطلب دیگر اینکه، اگر در داستان، طبقهی حاکم به خوک تشبیه نمیشدند، کتاب کمتر اهانتآمیز بود.[10]بهنظر من، وقتی خوکها را در مقام طبقهی حاکم قرار میدهیم، بیتردید به خیلیها بر میخورَد، بهویژه به کسانی که کمی زودرنجاند و بیشک روسها در زمرهی چنین افرادی هستند.[11]
این مطلب، نشانهی نامبارکی است. بدیهی است که جالب نیست که یک وزارتخانه بر کتابهایی که رسماً از آن حمایت نمیشود، قدرت سانسور داشته باشد. (مگر سانسور امنیتی در زمان جنگ که کسی در مورد آن حرفی ندارد.) اما در برههی کنونی، خطر عمدهای که آزادی اندیشه و بیان را تهدید میکند، مداخلهی مستقیم وزارت اطلاعات یا هیئتهای رسمی دیگر نیست. اگر خودِ ناشران و ویراستاران، موارد معینی را چاپ نمیکنند، نه از ترسِ پیگرد قانونی، بلکه از بیمِ افکار عمومی است. در این کشور، بزدلیِ فکری، بدترین دشمنی است که یک نویسنده یا روزنامهنگار، ناچار با آن مواجه میشود، و بهنظر من، آنطور که بایدوشاید در اطراف این موضوع گفتوگو نشده است.
در هر برههای، یک عقیدهی متعارف[12] یا مجموعهای از افکار وجود دارد که فرض بر این است که هر آدم عاقلی آن را بدون چونوچرا میپذیرد. یعنی قدغن نیست که فلان یا بهمان حرف را بگویید، اما گفتنش «مذموم»[13] است. درست مثل اواسط عهد ویکتوریا که حرفزدن از شلوار در حضور یک خانم، امری «مذموم» بود.
هر فرد منصفی که تجربهی روزنامهنگاری دارد تصدیق میکند که در خلال این جنگ، سانسور رسمی، خیلی آزاردهنده نبوده است. ما در معرضِ آنگونه «هماهنگیِ» تمامیتخواهانهای قرار نداشتیم که منطقاً میشد انتظارش را داشت. مطبوعات، گلایههای موجهّی دارند اما دولت، درمجموع، رفتار خوبی داشت و در برابر آراء اقلیت، مدارای قابلتوجهی به خرج داد. اما واقعیت نامیمونی که در مورد سانسور ادبی در انگلستان وجود دارد، این است که این سانسور عمدتاً داوطلبانه است. در اینجا، بدون نیاز بههیچ ممنوعیت رسمی، میتوان افکار ناخوشایند را خاموش کرد و حقایق تلخ را در پرده نگه داشت. هرکس که مدتی طولانی در خارج از کشور بهسر برده باشد، با نمونههای جنجالیِ اخبار آشناست ــ همانهایی که بر حسب امتیازشان، سرخط خبرها میشوند ــ که از مطبوعات بریتانیا حذف میشوند؛ البته نه بهجهت مداخلهی دولت بلکه بهخاطر توافقی عام و ناگفته که طبق آن، اشاره به فلان موضوع خاص «خوبیت» ندارد. در خصوصِ جراید روزانه، درک این حقیقتْ آسان است. مطبوعات بریتانیا بهشدت متمرکزند و صاحبان بیشتر آنها، افرادی متمولاند که برای راستنگفتن در مورد موضوعات مهم، انگیزههای زیادی دارند. اما همین سانسورِ نهان، در کتابها، نشریات ادواری، نمایشنامهها، فیلمها، و برنامههای رادیویی نیز اعمال میشود.
در هر برههای، یک عقیدهی متعارف[12] یا مجموعهای از افکار وجود دارد که فرض بر این است که هر آدم عاقلی آن را بدون چونوچرا میپذیرد. یعنی قدغن نیست که فلان یا بهمان حرف را بگویید، اما گفتنش «مذموم»[13] است. درست مثل اواسط عهد ویکتوریا که حرفزدن از شلوار در حضور یک خانم، امری «مذموم» بود.[14] به همین ترتیب، هرکس که عقیدهی متعارفِ غالب را به چالش بکشد، صدایش با کاراییِ شگفتانگیزی خاموش میشود. به بیان دیگر، نظری که واقعاً نامتعارف باشد تقریباً هیچگاه بهطور منصفانه شنیده نمیشود؛ نه در مطبوعات عامهپسند و نه در نشریات ادواریِ بهاصطلاح روشنفکرانه.
در برههی کنونی، آنچه که عقیدهی متعارفِ غالب از ما میخواهد، ستایش بیچونوچرای شوروی است. همه این را میدانند و تقریباً آن را مراعات میکنند. هر انتقاد جدی از رژیم شوروی، و هر گونه افشاگری که رژیم شوروی مایل به آشکارشدنش نیست، زیر چاپ نمیرود.
شگفتا که این مجیزگوییِ گسترده از متحدمان ]شوروی[ در بستری از رواداریِ روشنفکرانهی اصیل روی میدهد. زیرا هرچند مجاز نیستیم که زبان به انتقاد از دولت شوروی باز کنیم، دستکم به شکلی معقول، مختاریم که از دولت خودمان انتقاد کنیم! بهندرت پیش میآید که کسی انتقاد از استالین را منتشر کند، اما انتقاد از چرچیل در کتابها و نشریات، به هر میزان که باشد، کاملاً بیخطر است. و طی پنج سال جنگ، بهویژه در خلالِ دو سه سالی که برای حفظ موجودیتِ ملی میجنگیدیم، کتابها، جزوهها و مقالههای بیشماری که از صلح سازشکارانه دفاع میکردند، بیهیچ مداخلهای به چاپ رسیدند. علاوه بر این، آنها بدون مخالفتِ جنجالی منتشر شدند. پس مادامی که پای آبروی اتحاد جماهیر شوروی در میان نباشد، اصل آزادی بیان، به شیوهای معقول مراعات میشود. البته موارد ممنوعهی دیگری نیز وجود دارد که بهزودی به برخی از آنها اشاره خواهم کرد؛ اما نگرش غالب به اتحاد جماهیر شوروی، با اختلاف، حادترین نشانهی ]این مرض[ است. این نگرش، چنانچه پیشتر نیز بوده، خودجوش است و ناشی از اقدام هیچ گروه فشاری نیست. بخش اعظم روشنفکران بریتانیا از سال ۱۹۴۱ به این طرف، پروپاگاندای روسی را، به شکلی نوکرصفتانه، بلعیده و تکرار کردهاند. البته جای تعجب ندارد؛ چون قبلاً نیز، در چندین موقعیت، رفتار مشابهی از آنان سر زده بود. آنان، در تکتک مباحثِ چالشانگیز، دیدگاه روسیه را بیهیچ وارسی پذیرفتهاند و آنگاه با بیاعتنایی کامل به واقعیتِ تاریخی و نزاکتِ روشنفکرانه، آن را به افکار عمومی راه دادهاند. تنها یک نمونه را ذکر میکنم: بیبیسی، بیستمین سالگردِ تأسیسِ ارتش سرخ را گرامی داشت بیآنکه از تروتسکی نام ببرد. دقیقاً مثل این بود که نبرد ترافالگار را گرامی بداری اما از ]دریاسالار[ نلسون نام نبری.[15] با این حال، هیچ صدایی از روشنفکران انگلستان در نیامد. در منازعاتِ داخلیِ کشورهای مختلفِ اشغالی، تقریباً در تمام موارد، مطبوعات بریتانیا طرفِ جناحی را گرفتهاند که مورد حمایت روسها بوده است و به جناح مخالف، افترا زده و حتی گاهی، بههمین منظور، شواهد مادی را پایمال کردهاند. نمونهی بارز این ماجرا، قضیهی سرهنگ میهایلوویچ، رهبر چتنیکهای یوگسلاوی است. روسها، که مارشال تیتو را زیر چتر خود داشتند، میهایلوویچ را به همدستی با آلمانیها متهم ساختند. مطبوعات بریتانیا این اتهام را ترویج دادند و، در مقابل، به هواداران میهایلوویچ، فرصتِ پاسخگویی ندادند. در ضمن، واقعیتهای نافیِ این اتهام را نیز درز گرفتند. چنانکه در ژوئیهی ۱۹۴۳، آلمانیها پاداشی معادل یکصدهزار کرون طلا برای دستگیری تیتو، و پاداش مشابهی برای بازداشت میهایلوویچ تعیین کردند. مطبوعات بریتانیا، پاداشِ دستگیری تیتو را «در بوقوکرنا» کردند اما پاداشِ بازداشت میهایلوویچ را در فقط یک صفحهی ریزچاپ نقل کردند؛ و کماکان اتهام همدستیِ او با آلمانیها را مطرح میساختند. اتفاق مشابهی در جنگ داخلی اسپانیا رخ داد. در آن موقع نیز مطبوعات چپگرای بریتانیا، بیهیچ ملاحظهای، به جناحهای جمهوریخواهی که روسها مصمم به سرکوبشان بودند، افترا میزدند و دفاعیههای آنان را، حتی در قالب یک نامه، چاپ نمیکردند.
اکنون فقط این نیست که انتقاد جدی از شوروی مذموم تلقی شود، بلکه اساساً وجودِ چنین انتقادهایی نیز در مواردی درز گرفته میشود. برای مثال، تروتسکی، اندکی پیش از مرگش، زندگینامهی استالین را نوشته بود. شاید فکر کنیم که چنین زندگینامهای، در مجموع، نمیتوانست بیطرف باشد، اما بدیهی است که فروش خوبی میداشت. یک ناشر آمریکایی ترتیب انتشارش را داده بود و کتاب در دست چاپ بود؛ حتی بهگمانم نسخههای مخصوصِ منتقدین، بیرون آمده بود که شوروی وارد جنگ شد. در نتیجه، ناگهان، کتاب را از گردونه خارج کردند. مطبوعات بریتانیا کلمهای در مورد آن ننوشتند، با آنکه وجود چنین کتابی، و توقیفش، خبری بود که ارزش درجِ چند پاراگراف را داشت. در اینجا باید میان دو گونه سانسور فرق بگذاریم: سانسوری که روشنفکریِ ادبی بریتانیا، داوطلبانه بر خود روا میدارد، و سانسوری که گاه توسط گروههای فشار تحمیل میشود.
وقتی این عادت را جا بیندازند که فاشیستها را بدون محاکمه به زندان بیفکنند، ممکن است این جریان به فاشیستها ختم نشود.
بهطرز شرمآوری، مطبوعات بهخاطر بعضی «منافع شخصی» نمیتوانند از برخی مقولات دَم بزنند. مثال معروفش، قضیهی جنجالیِ دارویِ انحصاری است. افزون بر این، کلیسای کاتولیک نفوذ چشمگیری بر مطبوعات دارد و میتواند تا اندازهای منتقدانش را خاموش کند. چنانکه رسوایی یک کشیش کاتولیک تقریباً هیچگاه منتشر نمیشود، اما وقتی یک کشیش انگلیکان به دردسر میافتد (مثل قضیهی کشیشِ بخشِ استیفکی[16]) سرخط خبرها میشود. بهندرت پیش میآید که گرایشی ضد کاتولیک به روی صحنه برود یا در فیلمی دیده شود. هر بازیگری میتواند به شما بگوید که نمایشنامه یا فیلمی که از کلیسای کاتولیک انتقاد کند یا آن را به سخره بگیرد، از طرف مطبوعات بایکوت میشود و احتمالاً ناکام میماند. با این حال، این کارها ضرری ندارد، یا دستکم درکشدنی است. هر سازمان بزرگی، تا آنجا که میتواند، به فکر منافع خویش است و به تبلیغات آشکاری که میکند اعتراضی وارد نیست. مثلاً نمیتوان از دیلی ورکر انتظار داشت که ضد شوروی بنویسد یا نمیتوان توقع داشت که کاتولیک هرالد، پاپ را نکوهش کند. با این حال، هر آدم اندیشمندی از ماهیتِ واقعیِ دیلی ورکر و کاتولیک هرالد آگاه است. اما آنچه آدم را نگران میکند این است که وقتی پای شوروی و سیاستهایش در میان است، نمیتوان از نویسندگان لیبرال و روزنامهنگارانی که تحت هیچ فشار مستقیمی برای جعلِ عقایدشان قرار ندارند، انتظار داشت که نقدی روشنفکرانه بنویسند یا حتی، در بسیاری موارد، صداقت به خرج دهند. استالین مقدس تلقی میشود و نباید در جنبههای معینی از سیاستهایش کنکاش کرد. این قاعده از سال ۱۹۴۱ تقریباً مورد ملاحظهی عام بوده است، اما بر خلاف تصور بعضیها، قاعدهی مزبور از ده سال جلوتر از آن، اِعمال میشده است. در تمام این مدت، تقریباً هیچکس به نقدی که از سمت جناح چپ به رژیم شوروی وارد میشد، گوش نمیداد. آری، کثیری از آثار ادبی علیه روسیه منتشر میشد اما تقریباً تمام این آثار از زاویهای منسوخ، محافظهکارانه و عاری از صداقت نوشته میشد، و از انگیزههای فرومایه آبشخور میگرفت. در مقابل، جریانی بههمان اندازه بزرگ و تقریباً همانقدر دور از صداقت، در طرفداری از پروپاگاندای روسیه وجود داشت؛ جریانی که همسنگ بود با بایکوتکردنِ کسانی که سعی در طرحِ پرسشهایی مهم به شیوهای پخته و بالغ داشتند. در واقع، میتوانستید کتابهایی ضد روسیه منتشر کنید اما در این صورت، بهطور حتم، تقریباً تمام نشریاتِ بهاصطلاح روشنفکر، نادیدهتان میگرفتند یا شما را بد جلوه میدادند. بهطور علنی و خصوصی به شما هشدار میدادند که این کار «جایز» نیست. به شما میگفتند که شاید درست بگویید اما «بیموقع» است و آب به آسیاب این یا آن گرایشِ واپسگرا میریزد. بهطور معمول پایهی استدلال آنان این بود که شرایط بینالمللی، و نیاز فوری به اتحاد روسیه و انگلستان، این رویکرد را ایجاب میکند؛ اما معلوم بود که دارند کارِ خودشان را توجیه میکنند. روشنفکران انگلستان، یا بخش اعظم آنها، نوعی وفاداریِ ناسیونالیستی به شوروی را در خود پرورش داده بودند و در دل احساس میکردند که هر نوع تردیدی در خردمندی استالین، یکجور کفرگویی است!
رخدادهای روسیه و رخدادهای مشابهی که در جاهای دیگر اتفاق میافتاد، با معیارهای متفاوتی داوری میشد. کسانی که همیشه با مجازات اعدام مخالفت کرده بودند، برای اعدامهای بیشمار در پاکسازیهای ۱۹۳۹-۱۹۳۶ کف زدند. آنان بههمان اندازه که اطلاعرسانی در مورد قحطیِ هندوستان را درست میدانستند، درزگرفتنِ قحطیِ اوکراین را تأیید میکردند. پیش از جنگ که حالوهوای روشنفکری این بود، حتماً حالا هم وضعیت بهتری ندارد.
اکنون بازگردیم به کتابِ من. واکنش بیشتر روشنفکران انگلستان بسیار ساده خواهد بود: «نباید چاپ میشد.» طبعاً آن گروه از منتقدانی که از هنر تحقیر سر در میآورند، بر پایهی زمینههای ادبی، و نه سیاسی، آن را میکوبند. آنها خواهند گفت که کتابی چرند و ملالآور است. حیف کاغذ! ممکن است نظرشان درست باشد اما تمام ماجرا این نیست. کسی صرفاً به این دلیل که فلان کتاب بد است، نمیگوید که «نباید چاپ میشد.» هرچه باشد، روزانه خروارها آشغال چاپ میشود و کسی هم ککش نمیگزد. روشنفکران انگلستان، یا بیشترشان، به این کتاب معترض میشوند چون حیثیتِ «رهبرشان» را خدشهدار میکند و (از دید آنها) آرمان پیشرفت را مختل میسازد. البته اگر خلافِ این عمل میکرد، حرفی نداشتند ولو آنکه معایب ادبیاش ده برابر عیانتر باشد. مثلاً موفقیتِ لِفت بوک کلاب[17] طی چهار پنج سال اخیر نشان میدهد که آنها چقدر آمادهاند که دشنامگویی و شلختگیِ یک نوشته را تاب بیاورند، مشروط به آنکه چیزی را بگوید که آنها خوش دارند بشنوند. موضوعی که اینجا در میان میگذارم شامل مسئلهای ساده است: آیا هر نظری، هرقدر ناخوشایند ــ و هرقدر ابلهانه ــ سزاوار شنیدن است؟ مسئله را در این قالب قرار دهید و تقریباً هر روشنفکر انگلیسی احساس خواهد کرد که باید به آن «آری» بگوید. اما اگر به آن، شکل مشخصی بدهید و بپرسید که: «در مورد انتقاد از استالین چطور؟» آنوقت، پاسخ بیشترشان «نه» خواهد بود. در این مورد، از آنجا که عقیدهی متعارف به چالش کشیده میشود، اصل آزادی بیان رنگ میبازد. البته در اینجا، کسی که خواستار آزادی بیان و آزادی مطبوعات است، آزادی مطلق را طلب نمیکند. مادام که جوامع سازمانیافته وجود دارند ناچار حدی از سانسور وجود دارد و هماره وجود خواهد داشت. اما به قول رزا لوکزامبورگ )کذا[18]( آزادی، «آزادیِ همنوعانِ دیگر است.» همین اصل در سخنِ مشهور ولتر نهفته است که میگوید: «از آنچه میگویی بیزارم، ولی تا پای جان از حق تو برای گفتنِ آن دفاع خواهم کرد.»
آزادی اندیشه، که بیشک یکی از وجوه مشخصهی تمدن غرب بوده است، اگر معنایی داشته باشد، بدین مفهوم است که هرکس باید از حقِ بیان و انتشارِ آنچه حقیقت میپندارد، برخوردار باشد، مشروط به آنکه به بقیهی افرادِ آن جامعه آسیبی جدی نزند. هم دموکراسیِ کاپیتالیستی و هم روایتهای مختلفِ سوسیالیسم غربی، تا همین اواخر، این اصل را بدیهی شمردهاند. حکومت ما نیز، همانطور که پیشتر گفتهام، کماکان به این اصل احترام میگذارد. مردم کوی و برزن هم هنوز کمابیش به این فکر حرمت مینهند که میگویند «به گمان ما، هر کس حق دارد که نظر خودش را داشته باشد.» شاید تا حدی به این دلیل که نسبت به ایدههایی که بهقدر کافی به آنان رواداری نشان نمیدهند، علاقهای ندارند. بههر روی، تنها ــ یا عمدتاً ــ روشنفکران علمی و ادبی هستند که در عالم نظر و عمل، کمکم دارند از آن روی برمیگردانند؛ یعنی همان کسانی که باید نگهبان آزادی باشند.
یکی از پدیدههای عجیبوغریب روزگار ما، لیبرالِ مرتد[19] است. فراتر و سوای از این ادعای مارکسیستی که «آزادی بورژوایی» توهمی بیش نیست، اکنون بسیاری به این استدلال روی آوردهاند که تنها از طریق روشهای تمامیتخواهانه میتوان از دموکراسی حفاظت کرد. طبق این استدلال، اگر کسی دوستدار دموکراسی باشد، باید دشمنانش را به هر طریقی در هم شکند. اما دشمنان دموکراسی چه کسانی هستند؟ همیشه معلوم میشود که دشمنان دموکراسی فقط کسانی نیستند که آشکارا و آگاهانه به آن حمله میبرند، بلکه آنهایی هستند که از طریق پراکندنِ آموزههای غلط، «بهطور عینی»[20] آن را به خطر میاندازند. به بیان دیگر، دفاع از دموکراسی، مستلزمِ ویرانکردنِ استقلالِ اندیشه است! مثلاً آنها همین استدلال را برای توجیه پاکسازیهای روسیه به کار میبرند. پرشورترینِ هواداران روسیه، بهسختی باور میکنند که تمام قربانیان این پاکسازیها، در تمام مواردِ اتهام، گناهکار باشند. اما ]فکر میکنند که[ آنها با حفظِ عقاید بدعتآمیز، «بهطور عینی» به رژیم لطمه زدهاند؛ در نتیجه، هم قتل عام آنان و هم بدنام ساختنِ آنان با اتهامات واهی، کاملاً موجه بوده است. در زمان جنگهای داخلی اسپانیا، مطبوعات چپ، همین استدلال را به کار بردند تا دروغهای شاخداری را که در مورد تروتسکیستها و سایر اقلیتهای جمهوریخواه میگفتند، توجیه کنند. و زمانی که موزلی ]سِر اسوالد موزلی[21]، رهبر فاشیستهای بریتانیا[ در سال ۱۹۴۳ آزاد شد، باز همین استدلال را به کار بردند تا علیه حکم احضاریهی دادگاه برای بررسی قانونیبودنِ بازداشت،[22] دادوقال به راه بیندازند.
این افراد نمیدانند که اگر روشهای تمامیتخواهانه را تشویق کنند، ممکن است روزی برسد که همین روشها، بهجای آنکه به سودشان تمام شود، گریبانِ خودشان را بگیرد. وقتی این عادت را جا بیندازند که فاشیستها را بدون محاکمه به زندان بیفکنند، ممکن است این جریان به فاشیستها ختم نشود.
وقتی عقیدهی متعارفی را با عقیدهی متعارفِ دیگری جایگزین میکنیم، لزوماً پیشرفت نکردهایم. دشمن ما، داشتنِ ذهنِ گرامافونوار است، خواه با صفحهای که الان پخش میشود موافق باشیم خواه مخالف.
چند روز پس از رفعِ توقیف از نشریهی دیلی ورکر، در کالجی متشکل از مردان کارگر در ساوت لندن سخنرانی میکردم. مخاطبان سخنرانی از کارگران و روشنفکران طبقهی متوسطِ روبه پایین بودند؛ از همان دست مستمعینی که معمولاً در شعبههای لفت بوک کلاب میبینیم. سخنرانیام پیرامون آزادی مطبوعات بود، و در انتها، در کمال حیرت دیدم که چند پرسشگر از جا برخاستند و از من پرسیدند: فکر نمیکنید که رفع توقیفِ دیلی ورکر اشتباه بزرگی بود؟ وقتی از آنها پرسیدم که چرا؟ گفتند که به وفاداریِ دیلی ورکر شک داریم و در زمان جنگ، وجود چنین روزنامهای را نباید تحمل کرد. ناگهان به خودم آمدم و دیدم که دارم از روزنامهای دفاع میکنم که چندبار زحمتِ افترازدن به من را کشیده است.[23]اما این آدمها این طرز فکرِ اساساً تمامیتخواهانه را از کجا آموخته بودند؟ بیتردید آن را از خودِ کمونیستها یاد گرفته بودند!
رواداری و نزاکت در انگلستان ریشهای عمیق دارد، اما این خصلتها فناناپذیر نیستند و باید با تلاش آگاهانه آنها را زنده نگاه داشت. ترویجِ آموزههای تمامیتخواهانه باعث سستشدنِ غریزهای میشود که افرادِ آزاد از طریق آن میفهمند که کدام طرز فکر خطرناک است و کدام نیست. قضیهی موزلی گواهی بر این مدعاست.
در سال ۱۹۴۰ بازداشتِ موزلی، خواه قانوناً گناهکار یا بیگناه، کاملاً درست بود. در آن موقع، ما برای بقای خود میجنگیدیم و نمیتوانستیم اجازه دهیم که فردی احتمالاً «خائن» آزاد بچرخد. اما در سال ۱۹۴۳، خاموشساختنِ او، آن هم بدون برگزاریِ دادگاه، تخطی از قانون بود. درست است که تحریکِ مردم علیه آزادیِ موزلی تا حدی ساختگی و تا اندازهای توجیهِ نارضایتیهای دیگر بود، اما ناکامیِ عمومی در درک این قضیه، نشانهای نامبارک بود. بسیاری از لغزیدنهای کنونیِ ما به ورطهی شیوههای تفکرِ فاشیستی، در بیاخلاقیهایِ موجود در اقداماتِ ضدفاشیستی ریشه دارد.
درک این نکته اهمیت دارد که روسیهشیفتگیِ کنونی تنها یک نشانه از سستیِ عمومی سُنتِ لیبرالِ غربی است. اگر وزارت اطلاعات مداخله میکرد و آشکارا رأی به انتشارِ کتابِ حاضر میداد، قسمت اعظم روشنفکران انگلستان نکتهی نگرانکنندهای در آن نمییافتند. انگار وفاداریِ بیچونوچرا به شوروی، عقیدهی متعارفِ کنونی است و زمانی که پای منافع مفروضِ شوروی در میان باشد، روشنفکران ما، هم سانسور را تاب میآورند هم دستکاریِ عامدانهی تاریخ را.
نمونهای ذکر میکنم. پس از درگذشت جان رید،[24] نویسندهی ده روزی که دنیا را تکان داد (گزارشی دستاول از روزهای آغازین انقلاب روسیه)، حق نشر این کتاب، بهگمانم بنابر وصیتِ رید، به حزب کمونیست بریتانیا واگذار شد. چند سال بعد، کمونیستهای بریتانیا، که نسخهی اصلی کتاب را تا آنجا که در توان داشتند شخم زده بودند، نسخهای مخدوش از آن را منتشر ساختند که در آن اشارات به تروتسکی و مقدمه به قلم لنین را حذف کرده بودند. اگر هنوز روشنفکرانی تمامعیار در انگلستان وجود داشتند، این عملِ متقلبانه را افشا میکردند و در هر مقالهی ادبیِ کشور رسوایَش میساختند. اما تقریباً صدایی از کسی در نیامد. زیرا این اقدام، در نظر بسیاری از روشنفکران انگلستان، عادی بود. و اکنون، تحملِ اینجور ناراستیِ آشکار، که چیزی فراتر از ستایش روسیه است، امری مرسوم است. به احتمال زیاد، چنین رسمی دوام نخواهد آورد. کسی چه میداند، شاید در زمان انتشار این کتاب، دیدگاه من در مورد رژیم روسیه، اقبال عمومی یافته باشد. اما این امر، بهخودی خود، چه فایدهای دارد؟ وقتی عقیدهی متعارفی را با عقیدهی متعارفِ دیگری جایگزین میکنیم، لزوماً پیشرفت نکردهایم. دشمن ما، داشتنِ ذهنِ گرامافونوار است، خواه با صفحهای که الان پخش میشود موافق باشیم خواه مخالف.
من بهخوبی با تمام دلایلی که علیه آزادی اندیشه و بیان آورده میشود، آشنایی دارم؛ دلایلی که ادعا میکنند که آزادی نمیتواند وجود داشته باشد و دلایلی که مدعیاند نباید آزادی وجود داشته باشد. پاسخ من به آنها این است که این دلایل مرا قانع نمیکند و تمدن ما، طی دورهای چهارصد ساله، بر خلاف این اظهارنظر بنا شده است. در تمام یکدههی گذشته، عقیده داشتهام که رژیم موجود روسیه، رژیمی عمدتاً شرور است،[25] و با آنکه ما با شوروی در جنگی همپیمانیم که دوست دارم شاهد پیروزیاش باشم، حقِ ابراز چنین عقیدهای را برای خود محفوظ میدانم. اگر ناچار بودم که کلامی را برای موجهساختن عقیدهی خود برگزینم، این مصرع از ]جان[ میلتون[26] را برمیگزیدم که ]در سونِت دوازدهم[ میگوید «بنابر قوانینِ مشهورِ آزادی باستانی.»
واژهی «باستانی» بر این واقعیت انگشت میگذارد که آزادیِ فکری، سنتی ریشهدار است که بدون آن، تمدن غربیِ شاخصِ ما صرفاً موجودیتی متزلزل خواهد داشت. بسیاری از روشنفکران ما آشکارا از این سنت روی میگردانند. آنها این اصل را پذیرفتهاند که یک کتاب میتواند منتشر یا توقیف شود، ستایش یا نکوهش شود، منتها نه بر اساس محاسنی که دارد، بلکه بر اساس مصلحتِ سیاسی. و کسانی که چنین دیدگاهی ندارند، از روی بزدلیِ محض، آن را تأیید میکنند. مثال این قضیه، گروه پرشمار و پرسروصدای صلحطلبان انگلیسیاند که نتوانستند صدایشان را علیه ستایشِ نظامیگریِ روسی بلند کنند. به باور این صلحطلبها، هر نوع خشونتی شر است، و آنها در هر مرحله از جنگ به ما گفتهاند که تسلیم شویم یا دستکم صلح سازشکارانه را بپذیریم. اما چند نفر از آنان گفتهاند که جنگی که ارتش سرخ بهراه بیندازد نیز نوعی شر است؟ از قرار معلوم، روسها حق دارند که از خود دفاع کنند اما به ما که میرسد، جنگیدن گناه کبیره است!
تنها به یک طریق میتوان این تناقض را توضیح داد: میلی بزدلانه برای همراهی با بخش اعظم روشنفکرانی که میهنپرستیشان معطوف به شوروی است نه بریتانیا.
میدانم که روشنفکران انگلستان برای بزدلی و بیصداقتیِ خود، هزار دلیل دارند. در واقع، دلایلی را که با آن، کارشان را توجیه میکنند از برَم. اما دستکم بیایید در دفاع از آزادی در برابر فاشیسم، بیش از این یاوهسرایی نکنیم. آزادی اگر اصلاً معنایی داشته باشد، بدین معنی است که حق داشته باشی که به مردم چیزی را بگویی که خوش ندارند بشنوند. مردم عادی، کمابیش به این آموزه پایبندند و بر طبق آن عمل میکنند. در کشور ما (در تمام کشورها اینطور نیست؛ نه در فرانسهی جمهوریخواه و نه در آمریکای کنونی) لیبرالها از آزادی میهراسند و روشنفکران میخواهند به خِرد خیانت ورزند. قصد من از نگارشِ پیشگفتار حاضر این بود که افکار را به سوی این واقعیت معطوف سازم.
* این پیشگفتار بر اساس نسخهی موجود در وبسایتِ بنیاد آثار اورول، به فارسی برگردانده شده است.
[1] بههیچ روی نمیتوان این پیشگفتار را انتقامجوییِ اورول از ناشران بریتانیا دانست، چون پیشتر نیز اورول بهسختی به روزنامهنگاران و روشنفکران روسوفیلِ بریتانیا تاخته بود. او در سال ۱۹۴۴ در برابر بیاهمیت جلوهدادن «قیام ورشو» از سوی نویسندگان بریتانیا خشمگینانه نوشت: «بهیاد داشته باشید که دغلبازی و بزدلی هزینهای دائمی دارد. خیال نکنید که میتوانید سالهای متوالی به چکمهلیسیِ رژیم شوروی، یا هر رژیم دیگری سرگرم باشید و آنگاه، یکباره، به شرافتِ ذهنی بازگردید. کسی که یکبار تَن میفروشد همیشه تنفروش است!»
[2] The Freedom of The Press
[3] نسخهی الکترونیکی چاپشده توسط نیویورک تایمز ضمن آنکه خالی از ایرادات تایپی نیست، فاقد چند کلمه از متن اصلی است. در پانوشتهای دیگری از این مقاله به برخی از تفاوتهای این نسخه با نسخهی موجود در وبسایت بنیاد آثار اورول اشاره کردهایم.
[4] جورج اورول (۱۳۸۷) ۱۹۸۴. ترجمهی حمیدرضا بلوچ، انتشارات گهبد، ص۲۵۱.
[5] سه انتشارات بریتانیایی بهنامهای گالنتس، جاناتان کِیپ، فیبر اند فیبر و یک ناشر آمریکایی به نام دایال پرس، به ترتیب کتاب را رد کردند.
[6] مقصود، سِر ویکتور گالنتس (Sir Victor Gollancz) ناشر چپگرای بریتانیا است که بهسرعت نسخهی دستنویس کتاب را به مباشر اورول بازگرداند. پیشتر، گالنتس برخی از کتابهای اورول را چاپکرده بود و در خصوص رمانهای بعدیاش با او قرارداد داشت، اما مزرعهی حیوانات را بر پایهی گرایشهای سیاسی رد کرد. بنگرید به:
George Orwell (1968) The Collected Essays, Journalism and Letters, Edited by Sonia Orwell and Ian Angus, London: Secker & Warburg, Volume IV, p.307-308.
[7] انتشارات فیبر اند فیبر به سرویراستاری تیاس الیوت، و انتشارات جاناتان کِیپ به مدیریت فردی با همین نام.
[8] ناشری امریکایی به نام دایال پرس در نیویورک که چون تصور میکرد «کتاب حیوانات» در آمریکا خریدار ندارد، از انتشارش تن زد. بنگرید به:
Roden, John, ed. (2007) The Cambridge Companion to George Orwell. Cambridge University Press, p.134.
[9] منظور اورول، جاناتان کِیپ (Jonathan Cape) است.
[10] اورول در حاشیه مینویسد: «بر من روشن نیست که این اصلاحیهی پیشنهادی، ایدهی خود آقای… است یا از وزارت اطلاعات آب میخورد؛ در هر حال، بهنظر میرسد که طنینی رسمی در آن وجود دارد.» نام ناشری که در اینجا «آقای …» ذکر شده است، جاناتان کِیپ است که انتشاراتی به همین نام داشت و این نامه را در ۱۹ ژوئن ۱۹۴۴ به لئونارد مور (Leonard Moore) مباشر ادبی اورول، نوشت. بنگرید به:
Bernard Crick (1980) George Orwell: A life. Sutherland House.
[11] برنارد کریک، ضمن نقل این نامه، مینویسد: «اورول نمیدانست که از دست کِیپ بخندد یا عصبانی شود. در حاشیهی نامه، کنار همان سطری که پیشنهاد داده بودند که به جای “خوک” از حیوان دیگری استفاده کند، نوشته بود: “چرند.”» کریک اضافه میکند: «خوک، کلمهای است که برای همه توهینآمیز است اما اینکه برای روسها بهطور خاص توهینآمیز باشد موضوعی بحثانگیز است. با این حال، مسئلهی اصلی این نبود، چون کِیپ (ناشر) که چاپ کتاب را نپذیرفته بود درخواستِ جایگزینهایی بیضرر (به جای خوک) نکرده بود.» از سوی دیگر، اورول که از کِیپ ناامید شده بود، نسخهای از کتاب را برای تیاس الیوت فرستاد که در آن وقت مدیر انتشارات فیبر اند فیبر بود. او در نامهای به الیوت نوشت: «کِیپ یا وزارت اطلاعات … این پیشنهاد ابلهانه را دادهاند که بلشویکها را به حیوانی جز خوک تشبیه کنم. البته من این تعبیر را تغییر ندادم.» بنگرید به:
George Orwell: A life, chap.14.
[12] orthodoxy
[13] not done
[14] در عهد ویکتوریا، هنجارهای جنسیتی حکم میکرد که زنان بهشیوهای مخصوص لباس بپوشند. در نتیجه، پوشیدن شلوار، که لباسی مردانه پنداشته میشد، بسیار ناهنجار بود و احتمالاً با عدم تأیید جدی مواجه میشد. بنگرید به:
Diana Crane (2000) Fashion and Its Social Agendas: Class, Gender, and Identity in Clothing. University of Chicago Press, p.122.
[15] در ۲۱ اکتبر ۱۸۰۵ در غرب دماغهی ترافالگار، در جنوب غربی اسپانیا، نبردی سهمگین میان نیروی دریایی بریتانیا و قوای دریایی ناپلئون در گرفت که در نهایت به پیروزی ناوگان بریتانیا به فرماندهی دریاسالار نلسون انجامید. نلسون، که در این رویارویی قهرمانانه جنگیده بود، زخم برداشت و در نهایت از پا درآمد. بنگرید به: ویل دورانت (۱۳۸۲) تاریخ تمدن. ترجمهی اسماعیل دولتشاهی، شرکت انتشارات علمیوفرهنگی، ج۱۱، ص۲۵۸.
[16] the Rector of Stiffkey مقصود از کشیش بخش استیفکی، هَرولد فرانسیس دیویدسن (۱۹۳۷-۱۸۷۵) است که پس از رسوایی اخلاقی، از سوی دادگاه کلیسا محکوم شد و از مقام خود برکنار گردید. جالب است که قضیهی «کشیشِ بخشِ استیفکی» از نسخهی منتشرشده در نیویورک تایمز حذف شده است. بنگرید به این لینک.
[17] Left Book Clubیا «باشگاه کتاب چپ» یک گروه انتشاراتی بود که بهطرز نافذی از سال ۱۹۳۶ تا سال ۱۹۴۸ اندیشههای چپ را در بریتانیا ترویج میکرد.
[18] از قرار معلوم، ناشر این پیشگفتار، بنیاد آثار اورول، در مورد انتساب این جمله به رزا لوکزامبورگ تردید دارد. در نسخهی نیویورک تایمز لفظِ [sic] در برابر نام رزا لوکزامبورگ دیده نمیشود.
[19] renegade liberal
[20] objectively
[21] Sir Oswald Mosley
[22] habeas corpusحق توسل به قاضی در هنگامی که فرد در بازداشت بهسر میبرد. یعنی، متهمی که در بازداشت بهسر میبرد میتواند خودش، یا کسانی از طرف او، از قاضیِ صالح درخواست کنند که به قانونیبودنِ بازداشت رسیدگی کند. وجه دیگر این قانون آن است که فرد را نمیتوان خودسرانه در بازداشت نگه داشت مگر آنکه ابتدا او را در دادگاه حاضر کنند و دادگاه تصمیم بگیرد که نگهداشتن او در زندان قانونی است یا نه. بنگرید به این لینک.
[24] John Reed
[25] در سال ۱۹۴۰ اورول طی نامهای به همفری هاوس (Humphrey House) دیکنزپژوه همروزگار خود، نوشت: «اگر دیکنز زنده بود… با یک نظر متوجه میشد که رژیمی که هر چند سال یکبار به پشتهای از اجساد نیاز دارد، رژیمی معیوب است… هر کس که از سلامت اخلاقی برخوردار باشد، درمییابد که رژیم روسیه از حوالی سال ۱۹۳۱ به این طرف، بوی تعفن میدهد.» بنگرید به:
The Cambridge Companion to George Orwell, p.137.
[26] John Milton