فخرآفاق پارسا؛ حاشیه‌ای بر زندگی، کارنامه‌ی مطبوعاتی و نقش او در آزادی و اعتلای زنان ایران

اسفندیار دواچی

«من در مدرسهی دوشیزگان وطن درس می‌خواندم. باور کنید پنهان از پدرم به مدرسه می‌رفتم. مادرم می‌دانست و به من هم کمک می‌کرد. اما فلسفه‌ی پدرم این بود که دختر اگر باسواد شود برای پسرها نامه‌ی عاشقانه می‌نویسد! ]اما[ من خیلی‌ خوب درس می‌خواندم، هر کلاسی را سه‌ماهه تمام می‌کردم. ]یک روز[ پدرم سر رسید و پرسید: چه می‌کنی؟ گفتم: درس می‌خوانم. باحیرت گفت: بگو ببینم چه یاد گرفته‌ای؟ من هم هرچه از فقه و شرعیات می‌دانستم برایش گفتم. گفت: این‌ها که یاد گرفته‌ای خوب است. حالا به تو چیزی نمی‌گویم، اما اگر بشنوم که پایت را به‌ جلسه‌ی امتحان گذاشته‌ای، با اینکه یگانه دخترم هستی با یک گلوله خلاصت می‌کنم. باور کنید خانم که من با آنکه شاگرد اول کلاس بودم، فردای آن روز در جلسه‌ی امتحان حاضر نشدم.»[1]

بتول، که بعدها به فخرآفاق تغییر نام داد، در سال ۱۲۷۷ خورشیدی چشم به جهان گشود. پدرش مذهبی و سخت‌گیر بود و مادرش نواندیش. در خانواده‌ی او حتی یک نفر باسواد وجود نداشت. با این حال، در پنج‌سالگی نزد ملاباجیِ محله، قرآن و مقدمات خواندن و نوشتن را آموخت[2] و از شش‌سالگی، دور از چشم پدر، که مخالف رفتن دختر به‌ مدرسه بود، وارد دبستان دخترانه‌ی دوشیزگان تهران شد. دوشیزگان دیواربه‌دیوارِ خانه‌ی آنها بود و از آنجا که مادرِ بتول در این مدرسه گلدوزی و خیاطی می‌کرد، مسئولان مدرسه در خفا به دخترش درس می‌دادند. بتول تا کلاس ششم درس خواند اما پیش از امتحانات نهایی با مخالفت پدر مواجه شد و از حضور در آزمون بازماند. او خود می‌گوید: «مقاومت دختری دوازده‌ساله در مقابل پدرش غیرممکن بود. اما پدرم موافقت کرد که در خانه به تحصیلاتم ادامه بدهم. زبان‌های عربی و فرانسه را با کمک یکی از دختران تهرانی فراگرفتم.»[3] کمی بعد، در چهارده‌ سالگی (۱۲۹۱ خورشیدی) به همسریِ فرخ‌دین پارسا درآمد. فرخ‌دین پسر مدیر دبستان دوشیزگان بود و بتول، که حالا نام فخرآفاق را برای خود برگزیده بود، در خانه‌ی همسر، با کمک معلمِ سرخانه به تحصیلات خود ادامه داد و تا کلاس نهم درس خواند. سپس آموزگار شد و در یکی از مدارسِ نوبنیادِ تهران به آموزش دختران پرداخت. در این بین، آقای پارسا به استخدام دولت درآمد و در سال ۱۲۹۵ به‌اتفاق خانواده به مشهد منتقل شد. در مشهد، فخرآفاقِ هجده‌ساله به آموزگاری در دبستان فروغ مشهد مشغول شد و در کنار آموزش، رفته‌رفته به نوشتن مقاله برای جراید روی آورد. در این باره، همسرش مشوق او بود. آقای پارسا در کنار شغل دولتی‌، سال‌ها کار مطبوعاتی کرده بود و از جمله، همکاری با ملک‌الشعرای بهار را در مجله‌ی نوبهار در کارنامه داشت. سرانجام آن دو در مشهد مجوز مجله‌ای به نام جهان زنان را گرفتند؛ مجوز به‌نام فرخ‌دین پارسا صادر شد و فخرآفاق مسئول آن بود. شماره‌ی نخست جهان زنان در ۱۵بهمن ۱۲۹۹ خورشیدی منتشر شد.

در این هنگام، فخرآفاق، بیست‌ودو سال بیشتر نداشت؛ با وجود این، نثری شیوا داشت و در مجله‌اش ــ بر خلاف برخی از نشریات آن دوره ــ ایرادهای تایپی کم‌شمار بود. با این همه، عمر مجله‌‌ی او کوتاه بود و پنج شماره از آن بیشتر منتشر نشد. چهار شماره در مشهد و یک شماره در تهران.

فخرآفاق به‌خوبی می‌دانست که مطبوعات زنان با حساسیتی دوچندان خوانده و دنبال می‌شوند. او نیک می‌دانست که قشریون مترصدند تا کوچک‌ترین لغزش را بهانه کرده و درِ مجله‌اش را تخته کنند. به همین دلیل، از ابتدا دستِ پیش گرفت و نوشته‌هایش را با احتیاطی آمیخته به مذهب‌گرایی نگاشت؛ طوری که می‌توان شماره‌‌ی اولِ جهان زنان را نشریه‌ای نیمه‌مذهبی-نیمه‌مدرن نامید.

فخرآفاق در سرمقاله‌ی شماره‌ی اول نوشت «عمل و اَمَل ]آرزوی[ ما، تنها از روی شرایع نبوی و دین حقه‌ی اسلام است… ».[4] در همین شماره، مطلبی درباره‌ی منزلت زن در پیش، صدر، و پس از اسلام نگاشت، و نتیجه گرفت که زنان در تمدن قدیمِ عرب و صدر اسلام جایگاه خوبی داشته‌اند و تنها از قرن دوم هجری و سلطنت بنی‌امیه بود که «بدبختی زنان» آغاز شد.[5] حتی در شماره‌ی سوم (فروردین ۱۳۰۰) در برشمردن ویژگی‌های زنان، به دلایلی شگفت‌انگیز متوسل شد و رونق مجالس روضه‌خوانی را به‌ حضور زنان و شدتِ سوگواریشان نسبت داد،[6] و اثرگذاریِ واقعه‌ی کربلا را همراهی «یک عده زن» دانست که اسارت آنان موجب زاری و تأثر دیگران شد. او تا آنجا پیش رفت که «قوام مذهب اثنی عشری» را هم از زنان دانست. چون اگر سوگواری زنان نبود اهل کوفه برانگیخته نمی‌شدند و به این زودی، افرادی مانند مختار قیام نمی‌کردند تا خانمان یزید و اعوانش را بر باد دهند.[7]

با این حال، و در پس این ملاحظه‌کاری‌ها، پیدا بود که فخرآفاق از همان ابتدا به دنبال آن است که در پناه مذهب، و با استدلال‌هایی شرع‌پسند، اندیشه‌های تازه‌ای را در میان نهد. چنانکه او در همان سرمقاله‌ی شماره‌ی نخست، به‌شکل غیرمستقیم، به عقب‌ماندگیِ زنان ایران اشاره کرد و نوشت: «ما در موقعی قلم را به‌دست گرفته‌ایم که ساکنین کره‌ی ارض، مقام زنان را احساس و علاوه بر آنکه آنان را در زندگانی فردی، شریکِ کامل ساخته‌اند، زمام امور اجتماعی را نیز به‌دست آنها داده… ».[8]

در شماره‌های بعدی، فخرآفاق آشکارا از کشورهای دیگری نام برد که در آنها زنان به جایگاه‌های والایی دست یافته بودند. مثلاً به‌ نقل از رویتر نوشت که در دادگاه‌های آمریکا و انگلستان هیئت‌های منصفه‌ای مرکب از زن ‌و مرد وجود دارد،[9] و بر پایه‌ی گزارش جراید کشورهای دیگر، آماری از زنان شاغل در ژاپن را به‌دست داد و به شرح کاروبارهایی پرداخت که زنان آلمان به آنها دست یازیده‌ بودند.[10]

او ضمن نگارش مطلبی با عنوان «زنان جهان» به مسائل حساسی مانند «تساوی»، «تعلیم» و «عدم حبس زنان در خانه‌ها»[11] نیز اشاره کرد. باید گفت که مهم‌ترین دغدغه‌ی فخرآفاق، همانند زنان روزنامه‌نگارِ پیش‌وپس از او، دانش‌افزاییِ زنان بود. اما او با شرح‌وبسطی ویژه به این موضوع پرداخت. از جمله، لازم دانست که زن در هنگام ازدواج «معلومات متوسط»ی داشته باشد[12] و خواندن ‌و نوشتن را بداند تا بتواند فرامینِ «خانه‌داری و بچه‌داری» را بخواند و درک کند.[13]پیداست که فخرآفاق به مزایای تحصیل از زاویه‌ای فایده‌انگارانه می‌نگرد تا در جامعه‌ی مردسالار آن روزگار، دلِ مردان را نیز به‌دست آورد. او در همان شماره‌ی سوم در نقد زنی که در مقاله‌ی خود در نشریه‌ای دیگر به مردان تاخته بود، چنین نوشت:

«خانم عزیزِ من! شما در چه محیطی زندگی می‌نمائید؟… در محیطی ما زنانِ ایران نشوونما و زندگانی می‌نماییم که حقوق فردی و اجتماعی و حتی آزادیِ خدادادی ما به‌دست مردان بی‌انصاف افتاده و غاصبانه، تصرفات ملوکانه در کلیه‌ی حقوق ما می‌نمایند! حالا ما استرداد حقوق خودمان را می‌خواهیم (از کی؟) از همان غاصبین مقتدر… از همان کسانی که دستشان تا مِرفَق ]آرنج[ به‌خون ما زنانِ بی‌گناه آلوده است، از همان بی‌خبرانی که به‌محض مختصر تقاضای تعلیم نوعِ ما، دادِ واشریعتا زده و با حربه‌های خفه‌کننده‌ی (من درآوردی) به ما می‌تازند!»[14]

او در ادامه، به خانم نویسنده پیشنهاد می‌کند که برای اصلاح روش مردان، از زبان نرم استفاده کند، نه از ناسزاگفتن که خود حربه‌ای مردانه است:

«باید رفع این مصیبت را با فکر و تجربه کرد؛ فحش‌دادن به ‌مردان ــ یعنی همان کاری که با ما می‌کنند ــ حربه‌ی بدی است. مردان را دزد و قطاع‌الطریق خواندن و بالاخره خود را نور و آنها را نار گفتن… وسیله‌ی پیشرفت ما نیست. این عبارات در قلب بهترین طرفدارانِ زنان ایران (فمی‌نیست‌ها) تولید یک بغض و عداوتی می‌کند.»[15]

احتمالاً این یکی از نخستین دفعاتی بود که در مطبوعات زنان ایران، واژه‌ی «فمینیست‌» به کار می‌رفت. البته به‌نظر می‌رسد که در اینجا، فخرآفاق، کلمه‌ی فمینیست را در مفهومی متفاوت و محدود ــ یعنی، مردِ طرفدارِ حقوقِ زنان ــ به‌کار می‌بَرد، نه در معنای عام آن، که هر دو جنس را در بر می‌گیرد.

به‌ هر روی، شماره‌ی چهارم (اردیبهشت ۱۳۰۰) جهان زنان آخرین شماره‌ای بود که در مشهد منتشر شد. چند روز پیش از آن، آقای پارسا به فرمان سیدضیاءالدین طباطبایی، رئیس‌الوزرای احمدشاه قاجار، برای پذیرش مدیریتِ مطبوعاتِ وزارت داخله به تهران فراخوانده شده بود و فخرآفاق نیز به‌ناچار راهی پایتخت شد. او در صفحه‌ی ابتدایی شماره‌ی چهارم مجله‌ی خود نوشت:

«چون همسر محترمِ من… برای درک فیض زیارت… آقای رئیس‌الوزرا… عازم طهران، و مرا هم طاقت فُرقَت ]دوری[ آن رفیق مهربان نبود، لهذا آهنگ همراهی با ایشان کرده و این شماره را زودتر از موعد خود برای وداع و خداحافظی تقدیم مشترکینِ محترم خود… نموده… و خدمات خود را در طهران ــ آن محیطی که آزادی و ترقیاتش نسبتاً زیادتر است ــ ادامه خواهم داد…»[16]

با این حال، مأموریتِ آقای پارسا «ماهی بیش طول نکشید.» در اوایل خرداد همان سال، سیدضیاء‌الدین از سِمت رئیس‌الوزرایی برکنار شد و در پانزدهم همان ماه قوام‌السلطنه از زندان بیرون آمد و بر جای او تکیه زد.[17] فخرآفاق به‌سرعت دریافت که تهران اکنون آن محیطی نیست که «آزادی و ترقیاتش» بیشتر باشد. او در وصف آن شرایط گفت: «… خوشحال بودم که در تهران با آزادی بیشتری می‌توانم مجله‌ام را منتشر کنم، اما متأسفانه کسانی که شوهرم قبلاً در مقالاتش مُشتشان را پیشِ همه باز کرده بود، به جاهایی رسیدند و شروع کردند به سنگ‌پرانی… بهانه‌ی دشمنی، مجله‌ی جهان زنان بود.»[18]

بهانه‌ای که غرض‌ورزان به دنبالش می‌گشتند در شماره‌ی پنجم جهان زنان (مهر ۱۳۰۰) به چنگشان افتاد. فخرآفاق که چنین می‌پنداشت که در تهران، بر خلاف محیط مذهبی مشهد، آزادیِ بیشتری خواهد داشت، در این شماره، لحن سکولارتری به قلم خود داد و در مقاله‌ای با عنوان «از حالا»، مخاطبان مجله را به آینده‌ای نوید داد که در آن، مردان ‌و زنان دوشادوش هم کار خواهند کرد. او با عباراتی که رنگ و رویی حماسی و پیش‌گویانه داشت، با تکرار لفظ «برای» نوشت:

«… برای همان اوقاتی که مردها به‌سوی ما بگرایند و در بین ما… باید زندگانی نمایند؛ برای همان هنگامی که ما به‌دوره‌ی مظلومیت خود و ظالمیت مردان یا بالعکس خاتمه دهیم. برای همان ایام و برای همان روزها ما باید طرز سلوک خودمان را با مردان و مردان چگونگیِ روش خود را با ما بدانند.»[19]

در عین حال گوشزد کرد که: «از حالا باید بفهمیم و بفهمانیم که طرز روش آنها با ما چگونه و احترامات طرفین چه قسم باید مرعی شود؟»[20]

بدین منظور، او پیشنهاد داد که نظام‌نامه‌ای در مورد «طرز سلوکِ» متقابلِ زن ‌و مرد تدوین شود و از «آقایانِ طرفدارانِ حقوق و آزادی زنان و همچنین خانم‌های حقوق‌طلب و روشن‌فکر ایرانی» دعوت کرد تا در این باره نظرات خود را به مجله ارسال دارند، تا این نظام‌نامه، پس ازحک‌واصلاحات مکرر و نهایی، در شماره‌ای مخصوص منتشر شود.[21]طبقِ پیش‌بینیِ فخرآفاق، این «آتیه» بسیار نزدیک بود: «… اگر نگوییم بعد از چند سال که شاید به ده نرسد…» و باید «از حالا» نظام‌نامه‌ای تدوین می‌شد تا «اطفال کوچک که در آغوش ما هستند» آن را بیاموزند و به آن خو گیرند. در یک کلام، فخرآفاق به‌دنبال انقلابی فرهنگی در زمینه‌ی معاشرت زن‌ و مرد و همکاریِ دوشادوش این دو بالِ جامعه‌ی ایران در عرصه‌ی اجتماعی بود.

کمتر از یک‌دهه‌ی بعد، با آغاز جریان نوسازی در دوره‌ی پهلوی اول، پیش‌بینی فخرآفاق به‌وقوع پیوست و زنان به‌شکلی بی‌سابقه به‌عرصه‌های اجتماعی راه یافتند.

با این حال، مقاله‌‌ای دیگر از او، که در همان شماره‌ی پنجم با عنوان لزوم تعلیم زنان و با لحن نسبتاً رادیکال‌تری نوشته شده بود، توفانی در تهران به‌پا کرد. او این مقاله را از روی احتیاط با نام مستعارِ مریم رفعت‌زاده، متخلص به ناهید، نوشت[22] و یادداشت خود را با این عبارات آتشین آغاز کرد:

«آیا در تمام دنیا ملتی محروم‌تر از ایرانی سراغ دارید؟ آیا در سرتاسر کره از ما نسوان ایران بدبخت‌تر کسی را می‌شناسید؟ حتی وحشی‌های افریق ]آفریقا[ بر ما مزیت دارند! زیرا مدت‌هاست که مسئله‌ی خریدوفروشِ سیاهان حبشی… غدغن شده با کمال آزادی امرار حیات می‌نمایند ــ بیچاره مسلمان! بیچاره‌تر زن مسلمان! در یک چنین عصری که نهال آزادی در تمام دنیا سر زده، ما از آن محروم… طوق رقیت و بندگی را به گردن ما می‌اندازند بی‌آنکه حقوق مشروعه‌ی ما رعایت شده باشد. هنوز ما را به چشم حقارت می‌نگرند و با ما رفتار عادلانه نمی‌نمایند، هنوز ما را ضعیفه و ناقص‌العقل می‌خوانند! هنوز ما را شریک زندگی خود نمی‌دانند! بلی ملتی که نصف پیکر خود را که عبارت از زنان می‌باشد مفلوج بخواهد، اینست جزای او که با چشم می‌بینیم.»[23]

مخالفان، به‌ویژه، به‌ این عبارت از مقاله‌ی او متوسل شدند که: «…اگر بخواهیم حجاب را از موهومات برداشته، حقیقت را جلوه داده، ]و[ زنان خویش را از این حالت رقت‌انگیز امروزه که باعث تمسخر اجانب، حتی خودمان، می‌باشند، خلاصی دهیم، می‌توانیم.»[24]

از قرار معلوم، او برداشتنِ «حجاب» را در معنایی استعاری به‌کار برده بود اما مخالفان، با استناد به معنای مستقیم این کلمه، فخرآفاق را به‌ترویج بی‌حجابی متهم ساختند. خود او، پنجاه سال بعد، در این باره گفت: «همین را کردند بهانه‌ی مخالفت و دشمنی، دستور دادند که همه‌جا بر سر منبرها بگویند که مدیره‌ی جهان زنان، بی‌دین است. کافر است، بیگانه‌پرست است، می‌گوید: حجاب از سر زن‌ها بردارید و این خلاف اصول اسلام است. شوهرم برای دفاع از من به مجلس رفت، گفت این زن می‌گوید حجاب از موهومات… بردارید، نه نجابت و عفت زن‌ها. اما دفاع و مبارزه فایده نداشت.»[25]

در تهران، قشریون آشکارا به او فحاشی می‌کردند و فخرآفاق از بیم هجوم مردم در خانه‌ی دوستانش پنهان شد.[26] تنها چند روز از انتشار آخرین شماره‌ی جهان زنان گذشته بود که سیدحسن مدرس، ضمن نامه‌ای (۲۵ مهر ۱۳۰۰) به امیر اعلم، وزیر معارفِ وقت نوشت:

«… شماره‌ی پنجم مجله‌ی جهان زنان را مطالعه کردم… مُجملات و مبهماتی است که از روی جهل و بی‌اطلاعی از حقوق مشروع و غیرمشروع زن‌های ملل دنیا اظهار شده… اگر نویسنده انکار دارد، بفرمایید حاضر شده… تا واضح شود که صاحب این کلمات ابداً واقف از حقوق زن‌ها به قانون اسلام نیست؛ تا بفهمد که حقوق آن‌ها در قانون اسلام، زاید بر آنچه خیال می‌کنند، مراعات شده…»[27]

مدرس، در پایان نامه‌ی خود، نویسنده‌ی مقاله‌ را «جاهل» و فاقد «قابلیت» برای نوشتن و انتشاردادنِ این‌گونه مطالب دانست. نتیجه معلوم بود. چند روز بعد، در ۱۴ آبان‌ماه، جهان زنان توقیف شد. از آنجا که آخرین شماره‌ی جهان زنان در ماه محرم منتشر شده بود، واکنش‌های مذهبی طبیعی می‌نمود، اما در واقع، هیاهوی مذهبیون، پوششی بود برای تحریک‌ِ بازاریان تهران علیه سیاست‌های قوام‌السلطنه. کابینه‌ی قوام نیز برای «اسکاتِ» بازاری‌ها چاره‌ای جز توقیف مجله و مجازات «مدیره»ی آن ندید.[28]

در نتیجه، فخرآفاق و همسرش که قربانی و بلاگردانِ نزاع‌های سیاسی شده بودند، به اراک تبعید شدند. در واقع، فخرآفاق پارسا نخستین زن روزنامه‌نگاری بود که تبعید می‌شد. آنها ابتدا راهی قم شدند. در آن موقع فخرآفاق باردار بود و آنها ناچار بودند که با گاری این مسیر طولانی را طی کنند. به گفته‌ی فخرآفاق، روزی که تهران را ترک گفتند، «همسایه‌ها ریختند و هرچه بود و نبود غارت کردند، به‌یکدیگر گفته بودند: این مالِ بی‌دین است، غارتش حلال است، بدزدید و ببرید…»[29] همان روز به مادرِ از همه‌جا بی‌خبرش در تهران گفتند: چه نشسته‌ای که «دختر و دامادت را با دو تا ژاندارم روانه‌ی صحرا کردند. دیگر حسابشان را می‌رسند. زن بینوا تب کرد و تا چند روز غذا نخورد. زبانش هم بند آمده بود و با کسی حرف نمی‌زد. بعد از چند روز هم فلج شد.»[30]

وقتی فخرآفاق و همسرش به قم رسیدند متوجه شدند که مردم «مدیره‌ی جهان زنان را در ردیف دشمنان خدا» دشنام می‌دهند. در آنجا شنیدند که در اراک چند نفر را به اسم «بهائی و سوزاندن قرآن» کشته‌اند.[31]و به‌گفته‌ی فخرآفاق «چون در آن موقع به من هم نسبت بی‌مذهبی داده بودند، ترسیدم و تلگرافی برای رئیس‌الوزرای وقت فرستادم که من در قم می‌مانم زیرا پایم به‌شدت درد می‌کند و توان سفر نداریم، به‌فاصله‌ی ۱۲ ساعت جواب موافق آمد و ما در قم ماندگار شدیم.»[32]

ظاهراً در هیاهوی پیش‌آمده، فخرآفاق و همسرش را «بهائی» خوانده بودند.[33] بهائی‌سازی از دگراندیشان، حربه‌ای برای ساکت‌کردن آنان بود که ریشه در بابی‌کشی‌های هراس‌انگیزِ دوره‌ی ناصری و بابی‌سازی از مخالفان داشت.[34] احتمالاً اتهام بهائی‌بودنِ فرخ‌رو پارسا نیز در دادگاه‌ انقلاب اسلامی، علاوه بر دستاویزهای دیگر،[35] از بهائی‌سازیِ پدرومادرش در آن روزگار سرچشمه می‌گرفت.[36]

در هر حال، زن‌وشوهر تبعیدی در قم منزل گزیدند. چند ماه پس از آن، در سال ۱۳۰۱ دخترشان در قم به‌دنیا آمد: فرخ‌رو پارسا. بدین ترتیب، دختری که مقدّر بود بعدها نخستین وزیر زن ایران شود، در تبعیدگاهِ پدرومادرِ روزنامه‌نگار و فرهیخته‌اش چشم به جهان گشود.

در همین دورانِ تبعید بود که فخرآفاق با نوشتنِ اعلامیه‌ای در روزنامه‌ی ایران، عیارِ والای اخلاقی خود را نشان داد. او در این اعلامیه نوشت که «در انتظار روز خوش نشستن، از کم‌خِردی است و شاید من بالاخره از جهان بگذرم، در حالتی که دِیْنِ نقدیِ مشترکین جهان زنان را به گردن داشته باشم.» در نتیجه، با وجود «پانصد تومان» خسارت ناشی از توقیف مجله، از مشترکینِ طلبکارِ خود خواست که «قبوض اشتراکِ» خود را به آدرس او در قم بفرستند تا بنابر تمایل خودشان، یکی از مجلات زبان زنان یا عالم نسوان به‌نام آنها درخواست شود. و به این ترتیب، نسبت به مشترکین «وفادار» خود، «ادای دِین» کرد.[37]

به هر روی، خانواده‌ی پارسا دوره‌ی تبعید را به‌دشواری از سر گذراندند و پس از دو سال با میانجی‌گریِ میرزا حسن مستوفی‌الممالک به تهران بازگشتند. با این همه، فخرآفاق از تلاش برای بیداری و آزادیِ زنان ایران، پا پس نکشید و به‌ محضِ ورود به تهران، در «جمعیت نسوان وطن‌خواه» داخل شد و به عضویت هیئت رئیسه‌ی آن انجمن در آمد.[38] در همان روزها، از طرف این جمعیت، در مورد وضعیت غیرانسانی زنان ایران با تیمورتاش، وزیر دربار، نامه‌نگاری کرد و حتی به دیدار همسرش رفت. «جمعیت نسوان وطن‌خواه» در دوره‌ی رضاشاه نیز به حیات فرهنگیِ خود ادامه داد. و فخرآفاق به نمایندگی از این جمعیت با مقامات کشور در نامه‌نگاری و تعامل بود. از جمله، خودِ او تعریف می‌کند که «یک روز … ساعت‌ها در خیابان ایستادیم تا اینکه دیدیم ماشین رضاشاه نزدیک می‌شود. همان‌طور که دست‌هایمان را، با پاکت نامه‌، بالا آورده بودیم، جلوی ماشینش ایستادیم. ماشین را نگه داشت و من به طرف پنجره‌ی باز ماشین رفتم و گفتم: اعلیحضرت نامه‌ای از “جمعیت نسوان وطن‌خواه” ایران دارم. تشکر کرد و نامه را گرفت. چند روز بعد، پاسخ یک‌خطی او را دریافت کردیم: “شما به خواسته‌های خود خواهید رسید، کمی بیشتر به من فرصت دهید.”»

مدتی بعد، در سال ۱۳۱۴ قانون کشف حجاب تصویب و اجرایی شد. سرانجام، فخرآفاق به یکی از آرزوهای خود برای زنان ایران رسیده بود.[39]

فخرآفاق به‌موازات عضویت در «جمعیت نسوان وطن‌خواه» اقدامات دیگری نیز برای بیداری و آزادی زنان ایران انجام داد. از جمله، در روزنامه‌ی عالم نسوان مقالاتی نوشت[40] و در کنگره‌ی «نسوان شرق» (آذر ۱۳۱۱) که در تهران تشکیل شد، سخنرانی کرد.[41]

فخرآفاق در زندگیِ شخصیِ خود نیز نمونه‌ی بارز «ز گهواره تا گور» آموختن بود. او در هنگام سالخوردگی نیز دست از یادگیری برنداشت و وقتی که فراگیریِ زبان انگلیسی را آغاز کرد تقریباً ۷۰ ساله بود.[42]

او آنقدر زنده ماند که نتیجه‌ی تلاشِ بی‌‌آلایشِ مادام‌العمرِ خود برای اعتلای زنان را به‌چشم دید: انتخاب دخترش فرخ‌رو به‌ وزارت آموزش‌وپرورش (۱۳۵۳-۱۳۴۷) بیش از هر چیز، تبلور آرزوهای او برای زنان میهنش بود.[43] دختری که نخستین زنِ روزنامه‌نگارِ تبعیدیِ ایران در دامان خود پرورده بود اینک نخستین وزیر زنِ ایرانی بود، و در عالی‌ترین مقام فرهنگی کشور برای پیشرفت و توان‌افزاییِ زنان برنامه‌ریزی می‌کرد و قدم‌هایی بلند برمی‌داشت. حالا خانم پارسایِ بزرگ به راستی «فخرِ آفاق» شده بود.


[1] پری شیخ‌الاسلامی (۱۳۵۱) زنان روزنامه‌نگار و اندیشمند ایران. تهران، صص ۱۱۶ و ۱۱۷.

[2] پوران فرخزاد (۱۳۷۸) دانشنامه‌ی زنان فرهنگساز ایران و جهان. انتشارات زریاب، ج ۲، ص ۱۲۴۰.

[3] زنان روزنامه‌نگار و اندیشمند ایران، ص ۱۰۳.

[4] جهان زنان، شماره‌ی اول، ص ۳.

[5] جهان زنان، شماره‌ی اول، صص ۴و۵.

[6] جهان زنان، شماره‌ی سوم، ص ۳.

[7] همانجا، ص ۴.

[8] جهان زنان، شماره‌ی اول، ص ۳.

[9] جهان زنان، شماره‌ی دوم، ص ۲۴.

[10] جهان زنان، شماره‌ی سوم، ص ۱۳.

[11] جهان زنان، شماره‌ی دوم، ص ۵.

[12] همانجا، ص ۹.

[13] همانجا، ص ۱۱.

[14] جهان زنان، شماره‌ی سوم، ص ۲۲.

[15] همانجا، ص ۲۳.

[16] جهان زنان، شماره‌ی چهارم، میان ص ۱و ۲، صفحه‌ی بدون شماره.

[17] محمدعلی همایون کاتوزیان (۱۳۹۴) دولت و جامعه در ایران: انقراض قاجار و استقرار پهلوی. ترجمه‌ی حسن افشار، نشر مرکز، صص ۲۷۰ و ۲۷۱.

[18] محمد صدرهاشمی (۱۳۶۳) تاریخ جراید و مجلات ایران. اصفهان: انتشارات کمال، ج ۲، صص ۱۸۲ و ۱۸۳.

[19] جهان زنان، شماره‌ی پنجم، ص ۵.

[20] همانجا، ص ۶.

[21] همان.

[22] گفت‌وگویی که فخرآفاق پارسا، پنجاه سال بعد با اطلاعات بانوان انجام داد، نشان می‌دهد که این مقاله، نوشته‌ی خود فخرآفاق است. او طی این گفت‌وگو می‌گوید: «… من در یکی از مقاله‌هایم نوشته بودم که ما داریم در شمار ملل زنده‌ی دنیا درمی‌آییم و در چنین موقعی، وقت است که حجاب از موهومات برداریم.» بنگرید به: اطلاعات بانوان، شماره‌ی ۱۹ آبان ۱۳۵۰.

[23] جهان زنان، شماره‌ی پنجم، ص ۹.

[24] همانجا، ص ۱۱.

[25] زنان روزنامه‌نگار و اندیشمند ایران، ص ۱۱۸.

[26] همانجا، ص ۱۰۸.

[27] برای ملاحظه‌ی اصل نامه‌ی سیدحسن مدرس بنگرید به این لینک.

[28] تاریخ جراید و مجلات ایران، ج ۲، ص ۱۸۳. فرخ‌رو پارسا، نخستین وزیر زن ایران، و دختر فخرآفاق، در این باره می‌نویسد: «مادرم … در آن روزهای پر تب‌وتابی که لایحه‌ی واگذاریِ امتیاز معادن نفت شمال به کمپانی آمریکایی استاندارد اویل در دست تهیه بود و رقبای انگلیسی و شوروی با تهیه‌ی این لایحه به‌شدت مخالفت می‌کردند، مقاله‌ای نوشت… چاپ این مقاله … باعث شد تا مخالفان رئیس‌الوزراء، قوام‌السلطنه، که اغلب هم از روحانیون بودند، آن مقاله را بهانه‌ای برای سامان‌دهیِ یک اعتراض عمومی قرار داده و بازاریان و کسبه‌ی شهر را علیه مجله‌ی جهان زنان تحریک کنند. هدفشان در اصل این بود تا از این طریق، خواسته‌های خودشان را به دولت قوام بقبولانند.»

[29] زنان روزنامه‌نگار و اندیشمند ایران، ص ۱۲۰.

[30] همانجا، ص ۱۱۹.

[31] تاریخ جراید و مجلات ایران، ج ۴، ص ۳۴. روایت فخرآفاق پارسا قدری با گزارش همسرش متفاوت است؛ او در طی مصاحبه‌ای اظهار داشت: « در قم شنیدم که مردم اراک چند نفر از افراد خارج از مذهب را شکنجه داده‌اند…» بنگرید به: زنان روزنامه‌نگار و اندیشمند ایران، ص ۱۱۹.

[32] زنان روزنامه‌نگار و اندیشمند ایران، ص ۱۱۹.

[33] حتی امروزه نیز جراید ایران، فخرآفاق پارسا و همسرش را بهائی معرفی می‌کنند. از جمله بنگرید به این لینک.

[34] ناظم‌الاسلام کرمانی در تاریخ بیداری ایرانیان می‌نگارد: «در ایران همه‌وقت معمول بوده است که هرگاه شخصی مبغوضِ دولت می‌شد… او را نسبت می‌دادند به‌ دین و مذهبی که منفور نزد سلطان آن زمان بوده است. مثلاً… در زمان محمدشاه و ناصرالدین‌شاه نسبت به بابیت می‌دادند…» و در جای دیگری از کتاب خود می‌نویسد: «هر کس متکلم به این کلمات ]انتقاد از وضعیت موجود[ می‌شد فوراً به او می‌بستند که بابی و لامذهب است.» بنگرید به: ناظم‌الاسلام کرمانی (۱۳۸۷) تاریخ بیداری ایرانیان. انتشارات امیرکبیر، ج ۱، صص ۱۳۵ و ۱۶۵. کسروی نیز در تاریخ مشروطه ایران می‌نویسد که یکی از ابزارهای مخالفان مشروطه، «بابی‌خواندنِ» آزادی‌خواهان بود. بنگرید به: احمد کسروی (۱۳۶۹) تاریخ مشروطه ایران. انتشارات امیرکبیر، ص ۲۹۰.

[35] برای ملاحظه‌ی نمونه‌هایی از این‌گونه دستاویزها بنگرید به: ابراهیم ذوالفقاری (۱۳۸۶) «اولین زن کابینه» در فصلنامه‌ی «مطالعات تاریخی»، شماره‌ی ۱۷، ص ۲۵۴.

[36] برای نمونه‌ای از این‌گونه نتیجه‌گیری‌های بی‌پایه، همانجا، ص ۲۴۷.

[37] تاریخ جراید و مجلات ایران، ج ۲، ص ۱۸۴.

[38] غلامرضا سلامی و افسانه نجم‌آبادی (۱۳۸۹) نهضت نسوان شرق. نشر شیرازه، ص ۱۱.

[39] به‌گفته‌ی فرخ‌دین پارسا، فخرآفاق «از آغاز زناشویی، روح آزادی‌طلبی و آزادمنشی داشته، حجاب را مانع ترقی اجتماع می‌شناخته است.» بنگرید به: تاریخ جراید و مجلات ایران، ج ۲، ص ۱۸۵.

[40] بدرالملوک بامداد (۱۳۴۷) زن ایرانی، از انقلاب مشروطیت تا انقلاب سفید. انتشارات ابن سینا، ج ۱، ص ۵۸.

[41] نهضت نسوان شرق، ص ۱۲۰

[42] بر اساس گفته‌ی خانم ناهید شیرین‌سخن، نوه‌ی فخرآفاق پارسا. بنگرید به مستند «اعدام خانم وزیر» در این لینک: (دقیقه‌ی ۳:۴۰ این ویدئو).

[43] فخرآفاق پارسا دست‌کم تا دهه‌ی ۱۳۵۰ خورشیدی زنده ماند و وزارت فرزندش را به چشم دید. او طی گفت‌وگویی با هفته‌نامه‌ی اطلاعات بانوان که در ۱۹ آبان ۱۳۵۰ منتشر شد، اظهار داشت: «دخترم، فرخ، همین خانم وزیر امروز، آنجا ]قم[ به‌دنیا آمد.» بنگرید به: زنان روزنامه‌نگار و اندیشمند ایران، ص ۱۲۰. در ویکی‌پدیای فارسی، ذیل مدخل فخرآفاق پارسا، تاریخ درگذشت او، بدون ذکر سند یا ارجاع‌دهی، حوالی اسفند ۱۳۵۸ یاد شده است.