خورخه لوئیس بورخس، نویسندهی آرژانتینی، بیناییاش را ــ آنچه «نگاهِ خود در مقام خواننده و نویسنده» مینامید ــ در همان زمانی از دست داد که سرپرست کتابخانهی ملیِ آرژانتین شد. طبق اظهاراتش او مسئول تقریباً یک میلیون کتاب شد، آن هم وقتی که دیگر نمیتوانست کتاب بخواند.
بورخس، که پس از یک دورهی بلندمدتِ کاهش بینایی، در پنجاهوپنج سالگی نابینا شد، هرگز زبان نابینایان (بریل) را نیاموخت. او در عوض، مانند میلتون، قطعات طولانیِ ادبی (از آثار خود، و دیگر نویسندگان محبوبش) را به حافظه میسپرد، و یاران و همراهانی داشت که آثار را برایش میخواندند و او نوشتههایش را برایشان دیکته میکرد.
بیشترِ این کار ــ او پس از نابینا شدن حدود چهل اثر منتشر کرد ــ توسط مادر سالخوردهی او، لئونور انجام شد، مادری که تا زمان مرگش در ۹۹ سالگی با وی زندگی کرد، مادری که همین کار را برای پدر بورخس، خورخه گیلرمو بورخس، نویسندهای که او هم در میانسالی نابینا شد، انجام داده بود. (نابیناییِ بورخس ارثی بود، و پدر و مادربزرگش، به گفتهی بورخس، «هر دو نابینا از این عالم رفتند، نابینا، خندان، و شجاع، و امیدوارم من نیز چنین بمیرم.»)
بورخس شغل سرپرستی کتابخانهی ملی را حفظ کرد، و استاد زبان انگلیسی در دانشگاه بوئنوس آیرس شد. اما ادبیات، برای او، کاملاً شفاهی شده بود.
بورخس تصمیم گرفت که از نابیناییاش استفاده کند و زبان جدیدی را بیاموزد. توصیف او از لذت و شادمانیِ حاصل از یادگیریِ زبان انگلیسیِ کهن، مرا به یاد نخستین یورشهایم به سوی یادگیریِ خواندن از طریق لمس کردن میاندازد:
آنچه همیشه، در زبانآموزی، رخ میدهد اتفاق افتاد. هر یک از واژهها چنان برجسته شد که گویی کندهکاری شده بود، گویی هر یک طلسمی بوده است. از همین رو شعرها را در زبانی بیگانه منزلتی است که در زبان اصلیِ خود نیست، زیرا آدم تک تک واژهها را جدا جدا میشنود، و میبیند. فکر ما مسحور زیبایی، قدرتِ آنها، یا صرفاً غریب و ناآشنابودنشان است.
زبان انگلیسیِ کهن برای بورخس جدید بود و او تقریباً نوعی برجستگیِ لمسی را در واژههای ناآشنا یافت، تو گویی آن واژهها «کندهکاری» شدهاند، مانند نوشتههای برجسته در آن اولین کتابهایی که حدود دویست سال قبل برای نابینایان در پاریس چاپ میشد. اما از آنجا که بورخس هرگز زبان بریل را نیاموخت، تجربهی او از ادبیات اساساً صوتی باقی ماند: به گفتهی خودش، «من جهانِ دیدنی را با جهانِ شنیداریِ زبان آنگلوساکسون تاخت زدم.»
بورخس در همین سخنرانی «منافعی» را فهرست میکند که نابینایی برای او به همراه آورد، اما همهی آنها به نظرِ من پیشپاافتادهاند، چیزهایی که او بهآسانی میتوانست در مقام یک نویسندهی بینا داشته باشد: «موهبتِ زبان آنگلوساکسون، دانش محدودم دربارهی زبان ایسلندی، لذت و شادمانیِ ناشی از خواندن ابیات بسیار.» او راضی بود از اینکه با ناشری برای انتشار دفتر شعر دیگری قرارداد بسته است، مشروط بر اینکه بتواند سه کتاب جدید در سال تولید کند، کاری که به گفتهی خودش با توجه به اینکه باید آنها را دیکته میکرد دشوار بود. به نظر میرسد که سازگار شدن با نابینایی برای بورخس، به معنای ادامه دادن کارش در مقام نویسنده بوده است.
اما در اشعار و داستانهای بورخس لحن او دربارهی نابینا شدن تا این حد نویدبخش نیست. در «شعر موهبتها»، بورخس اظهار میدارد که از قضای روزگار یکی از کسانی که پیش از او سرپرست کتابخانهی ملی بوده است، پاول گروساک، نیز نابینا بوده است. این شعر، که با کنایه به موهبت الهیِ اعطای «کتابها و نابینایی و یک تلنگر» به او آغاز میشود، با لحنی متزلزل و شکسته سروده شده که شاید از آنِ بورخس باشد، یا شاید از آنِ گروساک.
او میگوید، «پس، چه اهمیتی میتواند داشته باشد نامی که مرا به آن میخوانند، اگر که مایهی عذابِ ما یکی است؟» بورخس نمیتواند میان خودش و «آن دیگری که مرده است» فرقی بگذارد:
کدام یک از این دو به روی کاغذ میآورد
این شعر را ــ
یک خودِ نابینای تنها، یک منِ جمعی؟
ناپایداری هویتِ نویسنده مضمونی دیرپا برای بورخس بود، مضمونی که او در اثری که پس از نابیناییاش منتشر کرد آن را پروراند. او در «بورخس و من» مینویسد، که «از این رو زندگیِ من ترکیبی از ضد و نقیض است»:
نوعی گریز، و ناپدید شدن ــ
و همهچیز در پایان گم میشود
برای من، و همهچیز به دست فراموشی سپرده میشود،
یا به دستِ کس دیگری میافتد.
مطمئن نیستم که کدام یک از ماست که این صفحه را مینویسد.
بورخس باید این داستان و «شعر موهبتها» را که در سالهای پس از نابینایی سروده است دیکته کرده باشد، و هر دو متن حاکی از نوعی بحران هویتِ نویسندگی است. از خود میپرسم که چقدر از این اضطراب نتیجهی از دست دادن کنترلی است که وقتی مجبور به دیکته کردن اثرش بوده احساس میکرده است.
بورخس، که پس از یک دورهی بلندمدتِ کاهش بینایی، در پنجاهوپنج سالگی نابینا شد، هرگز زبان نابینایان (بریل) را نیاموخت.
شکلی از این اضطراب را خودِ من هم، هنگامی که با از دست دادن رابطهی بصریام با زبان مواجه میشوم، تجربه کردهام. وقتی دیگر نتوانم هنگام نوشتن بر بینایی تکیه کنم، آیا، مثل بورخس، دیگر کاملاً مطمئن نخواهم بود که چه کسی این سطور را مینویسد؟ وقتی نخستین بار سعی کردم که با یک صفحهخوان بنویسم (مانیتورم را خاموش کردم تا بفهمم که صفحهخوان چطور چیزی است) کمی این عدم اطمینان را احساس کردم: آنقدر تند تایپ کردم که صفحهخوان نمیتوانست پابهپای من پیش برود، بنابراین در فضایی تهی مینوشتم، واژهها در ذهنم رسا و قابلشنیدن بودند، بیآنکه ثابت شود که واقعاً روی صفحه ثبت میشوند.
مثل آن است که روی آب مینویسی، یا در تاریکی فریاد میزنی. حتی هنگامی که بازایستادم، و سرانجام کامپیوتر متن را دوباره خواند، کلماتم عجیب به نظر میرسیدند، و طنینی مکانیکی و ناآشنا داشتند.
اما در فاصلهی میان نگارش نخستین و دومین پیشنویس این کتاب، چشمهایم ضعیفتر شد، و من اکنون صفحهخوان را همیشه روشن میگذارم. اضطراب ناشی از شنیدن صدای کامپیوتر به جای صدای خودم به نوعی آسایش خاطر تبدیل شده است زیرا دیگر مجبور نیستم که به خودم فشار بیاورم تا ببینم. من مانند کسی هستم که در صورت لزوم میتواند خودش با مکث و تأنی قدم بردارد و راه برود، اما بسیار آسانتر است که با چوب زیربغل راه برود.
این روزها بیش از پیش نگاهم را از صفحهی مانیتور برمیگردانم، و به چشمانم استراحت میدهم در حالی که به صفحهخوانی که در حال خواندن بندی است که همین الان نوشتهام گوش میدهم. اگر ناگهان فردا تمام قوهی بیناییِ باقیماندهام را از دست بدهم، میدانم که در هم کوبیده خواهم شد، و غم و اندوهم به نحو دردناکی افزایش خواهد یافت. اما در عین حال میدانم که قادر خواهم بود تا اثرم را به پایان برسانم.
هنوز باید به چیزهای عجیبی عادت کنم ــ صفحهی نمایش بریلِ من همیشه فاصلههای بندها را به من نشان نمیدهد، و وقتی دارم با دورِ تند به کتابی که کامپیوتر میخواند گوش میدهم، صفحهخوان بهسرعت پایان فصلها را رد میکند و بدون توقف به فصل بعد میرود. مجبور میشوم که به عقب برگردم، سرعت را کاهش دهم، و به طور مصنوعی مکثِ باپژواکی را بازآفرینی کنم که آن فاصلهی خالیِ روی صفحه به طور طبیعی به خوانندهی بینا عرضه میکند.
هرچند از مطالعهی کتب چاپی محروم شدهام، اما از خودِ ادبیات محروم نیستم، زیرا ادبیات فراتر از آن چیزی است که در معرض دید است. چند روز پیش، داشتم با صفحهخوانِ موبایلم همهی روزنامه را تند تند میخواندم. تصادفی به آگهی درگذشتِ بِن مکفال، کتابفروش نامدار نیویورک سیتی، برخوردم که ۴۳ سال در کتابفروشی استرَند کار کرده بود.
این قطعه با توصیف تعهد عمیق مکفال به کارش پایان مییافت، حتی پس از آنکه شیوع ویروس کرونا و نقصان سلامتیاش او را مجبور کرد که به دفتر شرکت استرند نقلمکان کند، و از صف دوستان و علاقهمندانی که کنار میز تحریرش وسط قفسههای کتاب منتظر میماندند تا توصیهای شخصی به آنها ارائه کند، یا دربارهی کتابها حرف بزند دور شد. آگهی ترحیم چنین به پایان رسید:
آقای مکفال، که بسیار به برچسب نام استرند روی لباسش دلبسته بود طوری که گاه در آپارتمانش هم آن را میپوشید، تصمیم گرفته بود که آن را نگاه دارد، هرچند دیگر با مشتریها حرف نمیزد.
روی آن نوشته بود: «بنجامین. از من بپرس.»
این متن آنقدر سریع خوانده شد که خواندن این دو بند آخر ــ که حتی به نظر نمیرسید که بند باشند، زیرا صفحهخوان فاصلهی بین آنها را نادیده گرفته بود و متن را شمرده نمیخواند ــ فقط چند ثانیه طول کشید. با وجود این، باز هم احساس کردم که با آن تصویر آخری، از تعهد مکفال، اشکهایم بر گونهها سرازیر میشود، نه فقط به خاطر لذت ناشی از خواندن در انزوا بلکه به خاطر اجتماع خوانندگانی که یادِ او را تا پایان زنده نگاه داشتند. واکنشم نشانهی آن بود که هرچند چنین خواندنی ممکن است لطفی نداشته باشد، اما من هنوز قدرت آن اجتماع را احساس میکنم؛ من هنوز یک خوانندهام.
برگردان: افسانه دادگر
اندرو للاند مدرس دانشگاه ماساچوست و اسمیت کالج و نویسندهی کتاب کشور نابینایان است. آنچه خواندید برگردان بخشی از همین کتاب با عنوان اصلیِ زیر است:
Andrew Leland (2023), The Country of the Blind: A Memoir at the End of Sight, Penguin.