در ابتدا اجازه دهید که برای شما داستانی تعریف کنم. روزی روزگاری دو شغال به نامهای کاراتاکا («محتاط») و داماناکا («متهوّر») میزیستند. آنها در صف دومِ ملتزمینِ رکابِ شیرشاه، پینگالاکا، قرار داشتند اما جاهطلب و نیرنگباز بودند. یک روز، صدای غرّشی در جنگل شیرشاه را به هراس افکند. شغالها میدانستند که این صدای یک گاو نرِ است و نباید از آن ترسید. آنها گاو را متقاعد کردند که به محضر شیرشاه شرفیاب شود و اظهار دوستی کند. شیر و گاو دوست شدند، و شیرشاه به نشانهی قدردانی از آن دو شغال، آنها را در صفِ اول ملتزمینِ رکابِ خود قرار داد. متأسفانه شیر و گاو آنقدر غرق در گفتوگو با یکدیگر شدند که سرانجام شیر از شکار بازماند و ملتزمینِ رکابش به گرسنگی افتادند. بنابراین، شغالها شیر را متقاعد کردند که گاو سرگرم دسیسهچینی برای قتلِ اوست، و در نتیجه شیر و گاو به جانِ یکدیگر افتادند و گاو کشته شد، و همه با خوردن گوشتِ او سیر شدند. آن دو شغال بیش از پیش مقرّبِ درگاهِ شاه شدند، چون به او دربارهی دسیسهچینیِ گاو هشدار داده بودند. آن دو نزد دیگر حیواناتِ جنگل هم ارج و قربی فزون یافتند، البته بهاستثنای گاوِ بیچاره ــ اما این مسئله اهمیتی نداشت چون او دیگر زنده نبود و به طعمهی لذیذی برای ناهارِ دیگران تبدیل شده بود.
این داستان کموبیش چارچوب اصلیِ اولین و طولانیترین بخش از کتاب پنچاتنترا ــ مجموعهای از حکایتهای حیوانات ــ را شکل میدهد.[1] عنوان این بخش چنین است: «در باب اختلاف انداختن میان دوستان.» سومین بخش از این کتاب «جنگ و صلح» نام دارد، همان عنوانی که بعدها بر جلد کتابِ معروفِ دیگری هم نقش بست. این بخش جنگ میان کلاغها و جغدها را شرح میدهد، جنگی که در پی مکر و نیرنگِ یک کلاغ حقّهباز به شکست و نابودیِ جغدها میانجامد. من در رمان شهر پیروزی از این داستان الهام گرفتم.
آنچه همیشه مرا مجذوب داستانهای پنچاتنترا کرده این است که بسیاری از این داستانها موعظه نمیکنند و دربارهی نیکی یا فضیلت یا صداقت یا خویشتنداری درسِ اخلاق نمیدهند. در این داستانها اغلب مکر و نیرنگ و بیاعتنایی به اصول اخلاقی به پیروزی میانجامد. در این داستانها آدمخوبها همیشه پیروز نمیشوند. (حتی همیشه معلوم نیست که آدمخوبها چه کسانی هستند.) به همین دلیل، این داستانها بهطرز شگفتانگیزی مدرن به نظر میرسند، زیرا ما خوانندگانِ معاصر در دنیایی آکنده از بیشرمی و مکر و نیرنگ و بیاعتنایی به اصول اخلاقی زندگی میکنیم، دنیایی که در آن آدمبدها اغلب همهجا پیروز شدهاند.
در رمانِ هارون و دریای قصّهها، هارون از پدرِ قصّهگویش میپرسد: «این همه داستان از کجا سرچشمه میگیرد؟» مهمترین بخشِ پاسخ این است که داستانها از دیگر داستانها سرچشمه میگیرند، از دریایی از داستانها که همهی ما از آن میگذریم. البته این یگانه منشأ داستانها نیست: داستانها از تجربهی خودِ قصّهگو و عقایدش دربارهی زندگی، و همچنین از زمانه و روزگاری که او در آن به سر میبرد، سرچشمه میگیرند. اما ریشهی اکثرِ داستانها را باید در دیگر داستانها جُست، داستانهایی که به لطف ترکیب و تلفیق و تغییر، به داستانهای جدیدی تبدیل میشوند. این همان فرایندی است که از آن با عنوان تخیّل یا خیالپردازی یاد میکنیم.
من همیشه از اسطورهها، افسانهها و قصههای عامیانه الهام گرفتهام، نه به این علت که در آنها چیزهای خارقالعادهای مثل حیواناتِ سخنگو یا پریدریاییهای افسونگر وجود دارد، بلکه چون حقیقتی را بیان میکنند. برای مثال، داستان اورفئوس و اوریدیس، که در رمان زمین زیر پای او از آن الهام گرفتم، را میتوان در کمتر از صد کلمه تعریف کرد، اما این داستان پرسشهای مهمی را دربارهی رابطه میان هنر، عشق و مرگ مطرح میکند. این داستان میپرسد: آیا عشق میتواند، به کمک هنر، بر مرگ غلبه کند؟ و شاید چنین پاسخ میدهد: مگر نه این است که مرگ، بهرغم هنر، بر عشق غلبه میکند؟ شاید هم به ما میگوید که هنر به هر دو موضوع عشق و مرگ میپردازد و آنها را به داستانهایی جاودانه تبدیل میکند و به این ترتیب از هر دو فراتر میرود.
خزانهی اسطوره واقعاً غنی است. نه تنها اساطیر یونانی وجود دارد بلکه اِدای منظوم و منثور (Prose and Poetic Edda) هم سرشار از اسطورههای اسکاندیناویاند. ازوپ، هومر، حلقهی نیبِلونگ، افسانههای سلتی، و سه مجموعهی مهمِ اسطورههای اروپایی: اسطورههای فرانسوی، مجموعهداستانهایی دربارهی شارلمانی ]بنیانگذار امپراتوری کارولنژی در قرون وسطی[؛ اسطورههای رُمی دربارهی یونان و رمِ باستان؛ و اسطورههای بریتانیایی دربارهی شاه آرتور. در آلمان هم قصههای عامیانهای وجود دارد که توسط یاکوب و ویلهم گریم گردآوری شده است. اما در هند، پیش از آنکه با اسطورهها و داستانهای دیگر نقاط دنیا آشنا شوم، با داستانهای پنچاتنترا بزرگ شدم، و امروز هم دوباره به سراغ این شغالها و کلاغهای مکّار و همتایانشان میروم تا با الهام از آنها داستانِ بعدیام را خلق کنم. هرگاه به سراغ این داستانها رفتهام، دستِ خالی برنگشتهام. هرچه باید دربارهی خوبی و بدی، آزادی و اسارت یا منازعه بدانم در این داستانها هست. اما برای عشق باید به سراغ داستانهای دیگری بروم.
***
امروز که برای دریافت جایزهی صلح اینجا ایستادهام، از خود میپرسم: «دنیای قصهها و افسانهها دربارهی صلح به ما چه میگوید؟»
پاسخ چندان خوشایند نیست. هومر به ما میگوید که صلح پس از یک دهه جنگ برقرار میشود، وقتی که همهی عزیزانمان جان باختهاند و تروا ویران شده است. اسطورههای اسکاندیناوی به ما میگویند که صلح پس از «رگناروک» ــ افول خدایان ــ رخ میدهد، وقتی که خدایان دشمنانِ دیرینِ خود را نابود میکنند اما خودشان هم به دستِ آنان از بین میروند. و پنچاتنترا به ما میگوید که صلح ــ مرگ جغدها و پیروزیِ کلاغها ــ تنها پس از مکر و نیرنگ به دست میآید. اگر برای لحظهای از افسانههای قدیمی صرفِ نظر کنیم و به دو قصّهی محبوبِ تابستانِ امسال بنگریم، میبینیم که فیلم «اوپنهایمر» به ما یادآوری میکند که صلح فقط وقتی برقرار شد که دو بمب هستهای ــ پسربچه و مرد چاق ــ روی مردم هیروشیما و ناگازاکی افتاد؛ فیلم بسیار پرفروشِ «باربی» هم نشان میدهد که صلحِ پایدار و خوشبختیِ ناب، در دنیایی که هر روزش بیعیبونقص است، فقط در یک جهانِ مصنوعیِ صورتیرنگ وجود دارد.
و ما اینجا در حالی برای سخن گفتن از صلح دورِ هم جمع شدهایم که در جایی نه چندان دور ]در اوکراین[ جنگ با شدّت ادامه دارد ــ جنگی برخاسته از استبدادِ یک نفر و چشمِ طمعِ او به قدرت و پیروزی. در همین حال، جنگِ تلخِ دیگری هم در اسرائیل و نوار غزه درگرفته است. اکنون صلح به نوعی خیالبافیِ ناشی از مصرف مواد مخدّر شباهت دارد. دو طرفِ منازعه حتی نمیتوانند بر سرِ معنای این کلمه با یکدیگر توافق کنند. برای اوکراین، صلح به معنای چیزی بیش از توقف جنگ است. برای اوکراین، صلح به معنای بازپسگرفتن اراضیِ اشغالی و تضمین استقلالش است. صلح برای دشمنِ اوکراین، به معنای تسلیم شدن اوکراین است. یک کلمهی واحد، با دو تعریفِ ناسازگار. صلح برای اسرائیلیها و فلسطینیها حتی از این هم بعیدتر به نظر میرسد.
برقراریِ صلح دشوار است. و با این همه، ما در آرزوی آن به سر میبریم، نه فقط صلحِ بزرگی که در پایان جنگ حاکم میشود، بلکه همچنین صلح و آرامش در زندگیِ خصوصیمان. والت ویتمن صلح را خورشیدی میدانست که هر روز بر ما میتابد:
ای خورشیدِ صلح واقعی! ای آفتابِ رخشان!
ای آزاد و سرخوش! ای آنکه اینجا در انتظارت نغمه میسرایم!
آفتابِ عالمتاب به اوجِ آسمان صعود خواهد کرد
و تو هم، ای آرمانِ من، بیتردید به اوجِ آسمان خواهی رسید!
صلح «آرمان» ویتمن بود. اجازه دهید که نظرِ او را بپذیریم که بهرغم همهی دشواریها، میارزد که مشتاقانه در طلب صلح باشیم. پدر و مادرم با او همعقیده بودند زیرا مرا «سلمان» نامیدند، اسمی مشتق از واژهی «سلامت»، به معنای «صلح» و آرامش. «سلمان» یعنی «آرام» و صلحجو. از قضا، من پسربچهای بسیار ساکت، مؤدب، درسخوان، و ذاتاً آرام بودم. مشکل بعدها شروع شد.
***
اگر آثارِ من از قصهها متأثر بوده، بیتردید جایزهی صلح هم نوعی قصهپردازی است. به نظرم ایدهی جالبی است که صلح خودش ممکن است جایزه باشد ــ یعنی اینکه گروهی از خیّرینِ خردمند آنقدر قدرتمندند که میتوانند جایزهی صلحِ یک سال را به یک نفر، و نه بیشتر، اهدا کنند. آری، صلحِ خجسته، نه صلحی پیشپاافتاده بلکه صلح نابِ فرانکفورتی، صلح یک سالِ کامل، را همچو شرابِ ناب در یک بطریِ چشمنواز، به یک نفر اهدا میکنند. این جایزهای است که با کمال میل دریافت میکنم. حتی دارم فکر میکنم که دربارهاش داستانی با این عنوان بنویسم: «مردی که صلح را به صورت جایزه دریافت کرد.»
این داستان در یک روستا رخ میدهد ــ شاید در بازارِ مکارهی روستا. بعضی از اهالی سرگرم همان مسابقههای مرسوم بر سرِ بهترین شیرینیها، کیکها و هندوانهها هستند و بعضی دیگر از طریق حدس و گمانهزنی دربارهی وزن خوکِ یک کشاورز به رقابت با یکدیگر مشغولاند. یک فروشندهی دورهگردِ ژندهپوش سوار بر گاری از راه میرسد، و میگوید که اگر قضاوت دربارهی مسابقات را به او واگذار کنند بهترین جایزهها، جوایزی بینظیر، را به برندگان اهدا خواهد کرد. او با صدای بلند میگوید: «بهترین جوایز! بشتابید! بشتابید!» و روستاییانِ سادهدل هم پیشنهادِ او را میپذیرند، و آن فروشندهی دورهگرد بطریهای کوچکی را به هر یک از برندگان اهدا میکند، بطریهایی با برچسبِ «حقیقت»، «زیبایی»، «آزادی»، «نیکی»، و «صلح». روستاییان مأیوس میشوند. آنها ترجیح میدادند که جایزهی نقدی دریافت کنند. طی یک سالِ پس از این بازارِ مکاره، اتفاقات عجیبی رخ میدهد. برندهی جایزهی «حقیقت» بعد از نوشیدن مایع درون این بطری، شروع به رنجاندن دیگر روستاییان میکند و آنها را از خود فراری میدهد زیرا رک و پوستکنده نظرِ واقعیاش را دربارهی آنها بیان میکند. برندهی جایزهی «زیبایی» پس از نوشیدن از آن بطری، دستکم به نظرِ خودش، زیباتر و در عین حال بهطور تحملناپذیری مغرور میشود. بیبندوباریِ برندهی جایزهی «آزادی» بسیاری از دیگر روستاییان را شگفتزده میکند، و آنها به این نتیجه میرسند که حتماً آن بطری حاویِ نوعی مشروب الکلیِ قوی بوده است. برندهی جایزهی «نیکی» خود را قدّیس میخوانَد، و دیگران هم رفتارش را غیرقابلتحمل مییابند. برندهی جایزهی «صلح» فقط زیر یک درخت مینشیند و لبخند میزند. لبخند زدن، در حالی که روستا دچار آنهمه مشکل است، بهشدت آزارنده است.
یک سالِ بعد، وقتی این بازارِ مکاره دوباره برگزار میشود، آن فروشندهی دورهگرد بازمیگردد اما او را از روستا بیرون میکنند. روستاییان فریاد میزنند: «از اینجا برو! ما اینجور جایزهها را نمیخواهیم. یک قالب پنیر، یک تکه ژامبون، یا یک مدالِ درخشان آویخته به روبانی قرمز. اینها جوایز عادی است. ما اینها را میخواهیم.»
***
شاید این داستان را بنویسم، شاید هم ننویسم. دستکم، میتواند به شکل طنزآمیزی به نکتهی مهمی اشاره کند: مفاهیمی که به نظر همهی ما فضیلتاند، بسته به تأثیرشان بر دنیای واقعی و زاویهی دیدِ ما، ممکن است رذیلت تلقّی شوند. در کتاب ویکُنت دونیمشده، اثر ایتالو کالوینو، قهرمانِ داستان بر اثر اصابت گلولهی توپی به سینهاش دقیقاً از وسط دوشقّه میشود. هر دو نیمتنه زنده میمانند، یک پزشکِ ماهر زخمهای آنها را مرهم مینهد، و بعد از آن معلوم میشود که این ویکنت نه تنها از نظر جسمانی بلکه از نظر اخلاقی هم دوشقّه شده است؛ حالا یکی از این دو نیمه به طرز شگفتانگیزی خوب، و نیمهی دیگر بهطور باورنکردنی بد است. با وجود این، معلوم میشود که هر دو نیمه به یک اندازه به دنیا آسیب میرسانند و سر و کلّه زدن با هر دو به یک میزان ناخوشایند است. سرانجام همان پزشکِ ماهر این دو نیمه را به یکدیگر میدوزد و، دوباره، مثل هر انسانی، به پیکری واحد با اخلاقی گونهگون تبدیل میشود.
***
تقدیرم چنین بوده که در سالیانِ درازِ گذشته از بطریِ «آزادی» نوشیدهام و بنابراین کتابهایم را بدون هیچ محدودیتی نوشتهام، و حالا، در آستانهی انتشار بیستودومین کتابم، باید بگویم که در بیستویک مورد از این بیستودو مورد، نوشیدن اکسیرِ آزادی برایم گوارا بوده است. در تنها موردِ باقیمانده، یعنی انتشار چهارمین رمانم، فهمیدم ــ بسیاری از ما فهمیدیم ــ که آزادی میتواند به واکنش متضادی از طرف نیروهای ناآزادی (unfreedom) بینجامد. در عین حال، آموختم که چطور با پیامدهای این واکنش مقابله کنم و، تا حدی که میتوانم، همچون هنرمندی آزاد به کارِ خود ادامه دهم. علاوه بر این، فهمیدم که بسیاری از دیگر نویسندگان و هنرمندانی هم که بر آزادیِ خود پای فشردهاند با نیروهای ناآزادی مواجه شدهاند. به اختصار باید گفت که فهمیدم که نوشیدن از جامِ آزادی میتواند خطرناک باشد. اما همین امر دفاع از آزادی را برایم ضروریتر و حیاتیتر کرد. اعتراف میکنم که گاهی فکر کردهام که ای کاش اکسیر صلح و آرامش نوشیده بودم و با لبخندی ملیح و مسرتبخش در سایهی درختان به گذرانِ زندگی مشغول بودم. اما تقدیرم چنین نبود و فروشندهی دورهگرد بطریِ دیگری را به من داده بود.
ما در زمانهای به سر میبریم که هرگز فکر نمیکردم در زندگیام با آن مواجه شوم، زمانهای که آزادی ــ و بهویژه آزادی بیان، که بدون آن دنیای کتابها پدید نمیآمد ــ در همهجا آماج حملهی واپسگرایان، خودکامگان، پوپولیستها، عوامفریبان، خودشیفتگان و بیفکران است؛ زمانهای که آموزشگاهها و کتابخانهها در معرض خصومت و سانسور قرار دارند؛ و زمانهای که دینداریِ افراطی و ایدئولوژیهای ارتجاعی بهزور وارد حیطههایی از زندگی شدهاند که جای آنها نیست. بعضی از نیروهای مترقّی نیز صدای خود را در حمایت از نوع جدیدی از سانسورِ متعارف بلند کردهاند، نوعی از سانسور که خوب به نظر میرسد و بسیاری از مردم هم آن را دارای محاسنی میدانند. بنابراین، آزادی از طرف چپ و راست، و از سوی پیر و جوان زیرِ فشار است. این وضعیت بیسابقه است و ابزار ارتباطیِ جدیدمان، اینترنت، هم آن را پیچیدهتر کرده است. در اینترنت، صفحات خوشنقشونگارِ آکنده از دروغهای مغرضانه درست کنار صفحات مزیّن به حقیقت قرار دارند، و برای بسیاری از مردم تشخیص دروغ از حقیقت دشوار است؛ در شبکههای اجتماعی هر روز از ایدهی آزادی سوءاستفاده میشود تا، اغلب، به سلطهی اوباش در فضای مجازی مجال داده شود. به نظر میرسد که صاحبان میلیاردرِ این شبکهها به نحو فزایندهای مایلاند که به این امر دامن بزنند ــ و از آن سود ببرند.
وقتی سوءاستفاده از آزادی بیان تا این حد رایج است چه باید کرد؟ باید با نیرویی تازه همان کاری را که همیشه لازم بوده است انجام دهیم: با سخنِ بهتر به سخنِ بد پاسخ دهیم، با روایتهای بهتر با روایتهای دروغ مقابله کنیم، با عشق به نفرت پاسخ دهیم، و عقیده داشته باشیم که حقیقت حتی در عصرِ اکاذیب هم میتواند پیروز شود. ما باید از آزادی بیان بهشدت دفاع کنیم و تا حد امکان تعریفی فراگیر از آن ارائه دهیم. بنابراین، بیتردید باید از سخنی که ما را میرنجاند دفاع کنیم؛ در غیر این صورت، به هیچوجه نمیتوان گفت که داریم از آزادی بیان دفاع میکنیم. بگذارید هزار و یک نظر به هزار و یک شیوهی متفاوت بیان شود.
به قول کنستانتین کاوافی، «بربرها امروز میآیند»، و تنها چیزی که میدانم این است که پاسخ بیفرهنگی هنر است، پاسخ توحّش تمدّن است، و در هر جنگی شاید هنرمندانِ جورواجور ــ فیلمسازان، بازیگران، آوازهخوانان، و، آری، شاغلان به هنر باستانیِ کتاب ]نویسندگان[ ــ هنوز بتوانند، در کنار یکدیگر، بربرها را از دروازهها برانند.
برگردان: عرفان ثابتی
سلمان رشدی نویسندهی پانزده رمان است. آنچه خواندید برگردان سخنرانیِ او، با عنوان اصلیِ زیر، به مناسبت دریافت «جایزهی صلح اتحادیهی ناشران و کتابفروشان آلمان» در نمایشگاه کتاب فرانکفورت در اکتبر ۲۰۲۳ است:
Salman Rushdie, ‘If peace were a prize’, The New Yorker, 31 October 2023.
[1] این کتاب که حدود سه قرن پیش از میلاد مسیح به زبان سانسکریت نوشته شده، پایه و اساس کتاب کلیله و دمنه به زبان فارسی است. [م.]