بی‌حجاب در تهران؛ جدال بین ترس و مقاومت

مریم فومنی

دریا نویسنده‌ای پنجاه‌وچند ساله است. در خانواده‌ای سکولار بزرگ شده و هرگز به مذهب و حجاب عقیده نداشته است. اما از چند سال پس از انقلاب تا همین یک‌سال‌ونیمِ قبل به زور قانون مجبور بوده که موهایش را بپوشاند.

در بعضی دوره‌ها فکر می‌کرده که حجاب برایش در اولویت نیست، در برخی سال‌ها فکر می‌کرده به‌رغم حجاب همچنان می‌تواند بسیاری از کارها را انجام دهد، گاهی از پوشاندن مدام خودش کلافه بوده، و از جایی به بعد می‌دانسته است که حجاب فقط به معنای آن یک‌تکه پارچه نیست و می‌تواند تمام زندگی‌اش را کنترل و محدود کند، اما در عین حال نمی‌خواسته با مأموران خشن و وقیح درگیر شود و بنابراین چیزی روی سرش می‌انداخته است. او اکتیویست نیست. فعال سیاسی نیست. آدمی عادی مثل همه‌ی آدم‌های معمولیِ دیگر است که می‌خواهد بدون دردسر زندگی کند. اما بعد از کشته شدن ژینا، او هم مثل بسیاری از زنان روسری را از سر درآورد و دیگر بر سر نکرد.

برای من که ۱۶ سال است در ایران زندگی نمی‌کنم، هنوز دیدن تصاویر زنانِ بی‌حجاب در خیابان‌های ایران، عجیب‌تر از تماشای عجایب هفت‌گانه‌ی جهان است. برای درک مسیری که این زنان پیموده‌اند، با دریا به گفت‌وگو نشسته‌ام. در این گفت‌وگو کوشیده‌ام از دریچه‌ی تجربه‌ی نویسنده‌ای که با اسم مستعار «دریا» از او یاد می‌کنم، بفهمم که آیا زنانِ بی‌حجاب در خیابان‌های ایران نمی‌ترسند؟ اگر پاسخ این پرسش مثبت است، با ترس‌شان چه می‌کنند؟ و تا کجا می‌خواهند و می‌توانند در برابر حجاب اجباری مقاومت کنند؟ البته نباید از یاد برد که شرایط مواجهه‌ی هر زنی با حجاب اجباری با توجه به وضعیت اجتماعی و اقتصادی، محل زندگی و امتیازات و حمایت‌های اطرافیانش، متفاوت است.

***

دریا به نسلی تعلق دارد که با رسیدن به هفت سالگی و آغاز مدرسه مجبور به سر کردن مقنعه نبوده است. انقلاب ۵۷ که پیروز شد، دبستانی بود و با دامن کوتاه و روبان سفیدی که به موهایش می‌بست به مدرسه می‌رفت و تا چند سال بعد نیز هنوز ماجرا همان بود.

هرچند خمینی، ۴۷ روز پس از پیروزی انقلاب اولین دستور برای اجبار زنان به رعایت حجاب را صادر کرد، اما اعتراضات زنان، تحمیل حجاب اجباری را به تعویق انداخت. از سال ۱۳۵۹ بود که بخشنامه‌های حجاب صادر شد: «وقتی حجاب اجباری شد، زن‌ها اصلاً نمی‌دانستند که چه چیزی باید سر کنند؟ روسری‌ها اکثراً از این پارچه‌های سنگین کرپ‌ژورژت‌ بود. مادرم برای خودش یک مقنعه از همین کر‌پ‌ژورژت‌ها درست کرده بود و از بقیه‌اش هم چیزی برای من دوخته بود. یادم است که رنگش صورتی چرک بود و مدام در مدرسه به من می‌گفتند این را عوض کن و یک چیز خاکستری سرت کن. چیز شلی بود که جلویش چرخ شده بود و مدام هم از سرم لیز می‌خورد و می‌افتاد. معلم‌هایمان هنوز کت و دامن می‌پوشیدند با جوراب نازک و کفش پاشنه‌ی بلند. چیزی هم سرشان بود.»

اما از سال ۱۳۶۲ ماجرا جدی شد: «راهنمایی که بودم، مقنعه‌‌ام همچنان از کرپ‌ژورژت بود و این بار سفید. معلم‌هایمان هم دیگر مانتو و شلوار می‌پوشیدند. آن موقع من خیلی با مقنعه مشکل نداشتم و حتی دوستش داشتم، برایم یک‌جوری مثل روپوش مدرسه‌ بود. اما از دبیرستان به فاجعه تبدیل شد. جنس پارچه‌ی مقنعه‌ها تترون بود، بلندی‌اش باید تا نزدیک کمرمان می‌آمد. حتماً باید چانه داشت، بندی هم داشت که پشت سرمان می‌بستیم. واقعاً نفرت‌انگیز بود و خیلی از آن مقنعه بدمان می‌آمد. رنگش هم باید یا مشکی می‌بود یا سورمه‌ای. معلم‌هایمان هم کم‌کم رفتند زیر حجاب اجباری. سال‌های جنگ بود و فشار سرِ حجاب خیلی زیاد بود. جلوی مدرسه حجابمان را چک می‌کردند. پاچه‌ی شلوارمان را اندازه می‌گرفتند. جوراب سفید ممنوع بود و همه‌چیز خاکستری و سورمه‌ای و مشکی بود. سال سوم و چهارم دبیرستان سخت‌گیری‌ها خیلی زیاد شده بود. و چون بحث کنکور هم بود بچه‌ها خیلی می‌ترسیدند که در گزینش رد شوند و خودشان هم خیلی سفت‌وسخت رعایت می‌کردند.»

در همان سال‌های ۱۳۶۰-۱۳۶۲ که دختربچه‌ها باید در مدرسه حجاب را رعایت می‌کردند، در بیرون از مدرسه اوضاع کمی متفاوت‌ بود: «بیرون از مدرسه باید روسری سرمان می‌کردیم و حجاب می‌داشتیم، روسری‌های بزرگ مربع که سه‌گوش تا می‌کردیم و از جلو گره می‌زدیم و حالا شاید کمی هم از جلو مویمان معلوم بود. ولی هنوز سخت‌گیری شدید نبود. مثلاً یادم نمی‌آید اگر در ماشین خودمان نشسته بودیم روسری سرم می‌کردم یا نه. در آن دو سال، بیرون از مدرسه وضعیت مغشوش بود. انگار دوره‌ی گذار از بی‌حجابی به باحجابی بود.»

اما در مورد زنان سخت‌گیری‌های بیشتری اِعمال می‌شد. زنان هم بیشتر مقاومت می‌کردند: «مادرم تا جایی که می‌توانست روسری سر نمی‌کرد. وقتی هم که مجبور شد به خاطر کارش مقنعه سر کند، مدام از سرش می‌افتاد و کلی سر این امر ماجرا داشت. اگر هم کسی چیزی به او می‌گفت و تذکر می‌داد خیلی تند جوابش را می‌داد. بارها دیده بودم که وقتی به زنانِ دیگر، و مخصوصاً دختران جوان، به خاطر حجاب‌ گیر می‌دادند، مادرم برای دفاع از آنها با بقیه دعوا می‌کرد.»

همان‌طور که شواهد تاریخی خاطراتِ دریا را تأیید می‌کند، از اواسط دهه‌ی شصت تا اوایل دهه‌ی هفتاد اوج سخت‌گیری‌ درباره‌ی حجاب بود. دریا می‌گوید در شهری که درس می‌خواند حتی اجازه‌ نداشت که در دانشگاه کاپشنی با رنگ روشن بپوشد، و به علت پوشیدن جوراب سفید چند بار به او تذکر دادند. اما از اوایل دهه‌ی هفتاد زنان به سمت کم کردن حجابشان رفتند: «اگر بخواهم از روی عکس‌های خودم قضاوت کنم، باید بگویم که در اوایل دهه‌ی هفتاد که در تهران کارمند دولت بودم خیلی ساده لباس می‌پوشیدم. اما بعضی از همکارانم در خارج از محیط کار، مانتوهای کوتاه و رنگی می‌پوشیدند.»

در همان اوایل دهه‌ی هفتاد بود که نزدیک بود او را به جرم «بدحجابی» بازداشت کنند. «با دوستم در راهِ رفتن به سینما بودیم، و وقتی که از تاکسی پیاده شدیم، باد زد و روسریِ بزرگِ سفیدم را کمی عقب برد. یک مأمور آمد و می‌خواست من را ببرد، اما دوستم آمد جلو و شلوغ کرد و من را از دستشان نجات داد.»

دریای بیست‌وچندساله، که از نوجوانی مجبور به پوشاندن خود در فضای عمومی شده بود، انگار در دهه‌های سوم و چهارم زندگی‌اش دیگر حجاب را پذیرفته بود: «آن موقع دنبال این بودیم که چطور خوشگل‌ترش کنیم. دنبال این بودیم که مثلاً مانتو را چطور با روسری هماهنگ کنیم یا روسری را چطور ببندیم که قشنگ‌تر باشد. یادم است که در دوره‌ای زمستان‌ها کلاه هم سرم می‌کردم اما نه همه‌جا.»

وقتی از او می‌پرسم که یعنی به حجاب عادت کرده بودی؟ می‌گوید: «غر زدن به حجاب که همیشه بود. خودِ من هم همیشه غر می‌زدم. مثلاً می‌خواستیم برویم مهمانی، موهایمان را سشوار کشیده بودیم، یا رفته بودیم سلمانی موهایمان را کوتاه کرده بودیم، خب دوست داشتیم که لذت ببریم از قشنگی‌اش اما باید یک چیزِ کلفتی می‌گذاشتیم روی سرمان که موهایمان را خراب می‌کرد. یعنی نفرت همیشه بود اما آن‌قدر دغدغه‌های دیگری داشتیم و دنبال آزادی‌های دیگری مثل سانسور نشدن فیلم و کتاب و روزنامه بودیم که کمتر به حجاب فکر می‌کردیم. یادم نمی‌آید که در آن دوره به این فکر کرده باشم که حجاب برایم محدودیت است. البته الان چنین احساسی دارم و می‌دانم که همان یک‌تکه پارچه‌ای که به اجبار روی سرمان می‌کشیم چطور می‌تواند زندگی‌مان را کنترل و محدود کند. اما در عالم نوجوانی و جوانی حسم این بود که همه‌ی این‌ها به تدریج کم‌رنگ می‌شود و از بین می‌رود. من البته تحت تأثیر پدرم بودم. پدرم می‌گفت انقلاب مثبت است، مردم از سیستم پادشاهی به سمت جمهوری رفته‌اند و این نوعی پیشرفت است. او می‌گفت سخت‌گیری‌ها و تعصباتِ مربوط به حجاب در طول زمان کم‌رنگ می‌شود و دوباره همه‌چیز درست می‌شود.»

 

مادرم همیشه عصبانی و معترض بود

اما بسیاری از زنان مثل دریا و پدرش فکر نمی‌کردند. مادر دریا، یکی از آن‌ها بود: «مادرم از این وضعیت عصبانی بود و همیشه اعتراض می‌کرد. از هیچ‌چیز هم نمی‌ترسید. از همان ابتدا همیشه با حجاب مشکل داشت. اصلاً از روسری خوشش نمی‌آمد و می‌گفت حیف از پولی که آدم برای روسری بدهد. اصلاً چرا باید این روسری را با لباسم هماهنگ کنم. کلاً به روسری به‌عنوان چیز زائدی نگاه می‌کرد، نه به‌عنوان بخشی از لباسش.»

مادرِ دریا از اولین نسل زنان ایرانی بود که وقتی به هشت-نه سالگی (سن تکلیف شرعی) رسیدند، می‌توانستند حجاب نداشته باشند. وقتی انقلاب شد مادرش تقریباً چهل‌ساله بود و هرگز در عمرش حجاب اجباری را تجربه نکرده بود. بعد از انقلاب اما مجبور شد که برای رفتن به محل کار مقنعه، و در دیگر اوقات روسری سر کند: «اما همیشه روسری‌اش عقب بود و این‌طور نبود که همه‌ی موهایش را بپوشاند.»

زندگیِ زنانی که حجاب از سر برداشته‌اند، به بازیِ «مار و پله» شبیه شده است. بی‌حجاب جلو می‌روند تا ببینند کجا مار به آن‌ها نیش‌ می‌زند و پرت‌شان می‌کند پایین. اما بعد دوباره دنبال راه‌های دیگری می‌گردند و جلو می‌آیند تا نیش بعدی و سقوط بعدی.

دریا می‌گوید بقیه‌ی زنان اطرافش نیز که هم‌سن مادرش هستند همین‌طورند. از ابتدا تا همین الان، رعایت حجاب برایشان زجر بوده و تا جایی که توانسته‌اند آن را دور زده‌اند. در سال‌های اخیر نیز آن‌ها خیلی زودتر از هم‌سن‌وسالانِ دریا روسری‌هایشان را درآوردند. مادرشوهرِ دریا بارها به علت بی‌حجابی با دردسر مواجه شده، ماشین‌اش توقیف شده و دخترش هم به علت بی‌حجابیِ مادر از مدرسه اخراج شده است. مادر هشتاد ساله‌ی دوستش هم چند سال قبل از کشته شدن ژینا، روسری‌اش را کنار گذاشته بود و با موهای افشان و رژلب قرمز و بلوز-شلوار به خیابان می‌رفت: «طوری که آدم خجالت می‌کشید جلوی او روسری سر کند.»

دریا اما از آن نسل میانی‌ است که همیشه به اجبار چیزی سر کرده و هم‌زمان در تقلای کنار زدنش بوده است: «من در جاده‌های بیرون شهر همیشه بی‌روسری بودم. همه‌ی زنانِ اطرافم نیز همین‌طور بودند. یعنی هر جایی که می‌توانستیم سعی می‌کردیم که حجاب نداشته باشیم، یا اگر در خیابان روسری‌مان سُر می‌خورد و از سرمان می‌افتد دیگر کاری به کارش نداشتیم و این‌طوری نبود که بلافاصله بکشیمش روی سرمان. در داخل شهر وقتی در ماشین خودمان بودیم خیلی وقت‌ها روسری‌ام را می‌انداختم اما همسرم همیشه می‌ترسید. از همان اولِ ازدواج‌مان سر این ماجرا حساس بود. نه اینکه مذهبی باشد و برایش مهم باشد که من خودم را بپوشانم اما همیشه نگران بود که به‌ علت بی‌حجابی بلایی سرم بیاید. حتی بیست سال پیش هم که مثل الان بگیر و ببند نبود همیشه نگران بود و می‌گفت روسری‌ات را سر کن تا چیزی به ما نگویند.»

از اواخر دهه‌ی هشتاد بسیاری از زنان هرجا که می‌توانستد روسری‌ها را روی شانه می‌انداختند. دریا هم می‌گوید که با دیدن زن‌های بدون روسری خیلی راحت‌تر شده بود و اگر روسری‌اش از سرش می‌افتاد خیلی طول می‌کشید تا دوباره سرش کند.

 

بعد از ژینا دیگر روسری سر نکردم

اما جان‌باختن ژینا-مهسا امینی پس از بازداشت از سوی مأموران گشت ارشاد، این نسل اهل مدارا و معتقد به تغییرات تدریجی را هم تکان داد. دریا یکی از زنانی بود که چند هفته بعد از کشته شدن ژینا، تصمیم گرفت که دیگر روسری سر نکند: «اولین بار از میدان ولی‌عصر تا خیابان تخت طاووس و از آنجا تا خیابان مهناز را بدون روسری پیاده رفتم. سه ساعتِ تمام بدون روسری در وسط شهر راه رفتم. آن روز وقتی تصمیم گرفتم که بدون روسری به خیابان بروم، می‌خواستم شجاعتِ خودم را بسنجم. چون واقعاً ترسناک است. همان روز هم مدام برمی‌گشتم و پشت سرم را نگاه می‌کردم. احساس امنیت نمی‌کردم، یک جاهایی ترسیدم، یک جاهایی آدم‌هایی از کنارم رد شدند و بدجور نگاه کردند. وقتی در مسیرم از پادگان عباس‌آباد رد می‌شدم پر از نگهبان بود، و ‌ترسیدم. اما گفتم این‌همه بچه‌ی جوان‌تر از من این کار را انجام می‌دهد، مگر من چه چیزم از این‌ها کمتر است؟ می‌خواستم ببینم چقدر توانایی دارم.»

می‌پرسم چه شد که این تصمیم را گرفتی؟ می‌گوید: «شب اخبار کشته‌ها را شنیدم، فردا صبح گفتم من هم بدون حجاب بیرون می‌روم. می‌دانستم که ممکن است هر لحظه همان اتفاق برای من هم رخ دهد. واقعاً هم ترسناک بود. اما تصمیمم را گرفته بودم.»

دریا مثل بسیاری از دیگر زنان ایرانی، از آن روز به بعد دیگر روسری سر نکرد. با این حال، روسری‌اش همیشه یا دور گردنش بود یا ته کیفش. به غیر از یک روز: «آن روز مسیری بیست دقیقه‌ای را پیاده رفتم و اصلاً روسری هم با خودم نبردم. شلوار جین و کفش ورزشی پوشیده بودم با یک بلوز آستین بلند. وقتی به میدان کاج رسیدم، دور میدان پر از مأمور بود. از آن شب‌هایی بود که در آماده‌باش به سر می‌بردند. از میدان که رد می‌شدم احساس می‌کردم که زمین دارد زیر پایم دهن باز می‌کند.»

می‌پرسم که چطور در چنین وضعیتی همچنان بدون حجاب به خیابان می‌رفتی، و با این ترس چه‌ می‌کردی؟

می‌گوید: «ترکیب عجیب‌وغریبی از خشم و ترس بود. آدم عاقل از مهاجمی که قصد جانش را دارد، می‌ترسد و این طبیعی است. اما پشت‌مان به یکدیگر گرم بود. وقتی در خیابان سه تا زنِ بی‌حجاب را می‌دیدی که از روبه‌رو می‌آیند خب دلت به آن‌ها گرم می‌شد. این حرکت جمعی انگیزه را خیلی زیاد می‌کرد. وقتی می‌دیدی که در خیابان تعداد زن‌هایی که حجاب ندارند بیشتر است اعتماد به نفست برای از سر برداشتن حجاب بیشتر می‌شد. ولی ترس هم بود.»

او می‌گوید در بسیاری از اوقات نه فقط نگران خودش است بلکه دلواپس زنانی است که خیلی جسورانه لباس می‌پوشند و به خیابان می‌آیند: «در همین تهران زنانی هستند که با رکابی و شلوارِ کوتاه بیرون می‌آیند یا حتی نیم‌تنه می‌پوشند و نافشان بیرون است. مال الان هم نیست. از دو سال قبل از کشته شدن ژینا شروع شده. آن موقع تعداد بی‌حجاب‌ها این‌قدر زیاد نبود اما در مرکز شهر اطراف خانه‌ی هنرمندان و کریم‌خان که پاتوق جوان‌هاست پر از زن‌های بی‌روسری بود و این برای همه عادی بود. اصلاً انگار مردم حجاب را خودشان حذف کرده بودند. حتی کسانی هم که در کافه کار می‌کردند حجاب نداشتند.»

دریا توضیح می‌دهد که کنار گذاشتن حجاب تصمیمی ناگهانی نبوده است: «شاید حتی اگر ژینا هم کشته نمی‌شد، حوادث طور دیگری پیش می‌رفت و قطعاً وضعیت حجاب به همین‌جا می‌رسید. آن اتفاق این قضیه را تسریع کرد و خشم مردم را افزایش داد. قبل از این اتفاق، حکومت خیلی روی حجاب مانور می‌داد و سخت‌گیری‌ها سر حجاب خیلی بیشتر شده بود. این‌ها همه را خیلی خشمگین کرده بود و دست‌مان هم به جایی نمی‌رسید. این خشم در ما انباشته شده بود و کشته شدن ژینا ناگهان همه را منفجر کرد. آن اتفاق نقطه‌ی عطفی بود اما تصمیم مردم در مورد کنار گذاشتن حجاب از چند سال قبل شروع شده بود.»

به نظر دریا، «دختران خیابان انقلاب» تأثیر انکارناپذیری بر تصمیم زنان داشته‌اند: «شجاعتِ آن‌ها خیلی عجیب بود. ژینا حادثه‌ی نمادینی بود که به خشم مردم دامن زد. اما تصمیم دختران خیابان انقلاب برای کشف حجاب‌ خیلی در زندگی زنانِ جامعه تأثیر داشت. در واقع، هر یک از این اتفاقات آجرهایی بودند که روی هم چیده شدند.»

 

راننده‌ی تاکسی می‌گفت چرا روسری سرت کرده‌ای؟

حرف‌ها و توجه‌ها عمدتاً بر زنانی متمرکز است که بی‌حجاب به خیابان می‌آیند، اما دیگر بخش‌های جامعه ــ مذهبی‌های معتقد به حجاب یا مردانی که زنان حتی زیر روسری و مقنعه و چادر هم از متلک و دستمالیِ بعضی از آنان در امان نبودند ــ چگونه به این تغییر می‌نگرند؟

دریا می‌گوید تا به حال از مردم و حتی مذهبی‌ها تذکر و توبیخی نشنیده است: «چند بار پیش آمده که در اسنپ نشسته بودم و راننده خیلی مذهبی بوده، از همان‌هایی که رادیو قرآن گوش می‌دهند. من هم روسری سرم نبوده اما چیزی نگفتند.» او اما گاهی نگاه‌های سنگین و ناراضی را احساس کرده است: «مثلاً در مسیرِ من یک مدرسه‌ی مذهبی است و گاهی که بی‌حجاب از جلوی آن رد می‌شوم خیلی بد به من نگاه می‌کنند و واقعاً می‌ترسم.»

یکی از علل سکوتِ مخالفان بی‌حجابی، همدلی و حمایت مردم از زنانِ بی‌حجاب است: «آن اوایل اگر کسی به یک زنِ بی‌حجاب چیزی می‌گفت واقعاً مردم می‌ریختند سرش، و به همین دلیل آن‌ها جرأت نداشتند که چیزی بگویند.»

آن‌طور که دریا و بسیاری از دیگر زنان در داخل ایران می‌گویند، از زمانی که زنانِ زیادی حجاب‌ را کنار گذاشته‌اند، آزارهای خیابانی نیز به شکل چشمگیری کاهش یافته است. قبلاً هرگاه از آزادی پوشش در ایران حرفی زده می‌شد یکی از استدلال‌های مخالفان این بود که بعد از چهل سال حجاب اجباری، جامعه آماده‌ی کنار گذاشتن حجاب نیست و مردها باید مرحله به مرحله با پذیرش زنانِ بی‌حجاب کنار بیایند. اما دریا می‌گوید که تجربه‌ی او به‌هیچ‌وجه چنین ادعایی را تأیید نمی‌کند: «اتفاقاً من به این موضوع خیلی دقت می‌کردم و هیچ‌وقت ندیدم که مردی به یک دخترِ بی‌حجاب، حتی دخترانی که نافشان معلوم است، کاری داشته باشد یا چیزی بگوید. شاید بعضی آدم‌ها می‌خواهند حسابِ خودشان را از این نظام جدا کنند و بگویند ما هم با این حکومت مخالف‌ایم.»

البته دریا حساب‌ِ کسانی را که به زنانِ بی‌حجاب حمله می‌کنند از مردمِ معمولی جدا می‌کند: «من دو سه بار با این‌هایی که حمله می‌کنند مواجه شدم، خیلی ترسناک بود. یک بار در یکی از شب‌های تظاهرات بود. با سه نفر از دوستانم و مادرِ هفتادساله‌شان بودیم. هیچ‌کدام‌ هم روسری نداشتیم. در ماشین سرودهای انقلابی با صدای بلند پخش می‌شد و خودمان هم با آن می‌خواندیم. مأمورها سر همه‌ی خیابان‌ها با اسلحه ایستاده بودند. با موتور و مسلسل. روی ماشین‌ها می‌زدند. فحش می‌دادند. حیدر حیدر می‌گفتند. ولی ما روسری‌ سر نکردیم.»

تعداد مأموران و آتش‌به‌اختیارهایی که می‌خواهند با زور و ارعاب روسری را روی سر زنان برگردانند، در حال افزایش است. اما بسیاری از زنان، از جمله دریا، تصمیم گرفته‌اند که حتی در برابر فریادهای هولناک حیدر حیدرِ مردان خشمگین، روسری‌هایی را که شاید دور گردن یا داخل کیف‌شان باشد سر نکنند. اما وقتی که گذرشان به ادارات و مکان‌های دولتی می‌افتد چه می‌کنند؟

دریا یکی از کسانی بوده که خوش‌بختانه در این مدت اصلاً به ادارات دولتی نرفته است. دوستان دیگرش اما تجربه‌های تلخی داشته‌اند: «می‌دانم که بعضی‌ جاها به زنانِ بی‌حجاب خدمات ارائه نمی‌دادند. یکی دو بار هم پیش آمده که در بانک‌ به زنان بی‌حجاب خدمات ارائه داده‌اند اما یک مشتریِ دیگر رفته به رئیس بانک اعتراض کرده یا خبرش را رسانه‌ای‌ کرده و برای آن کارمند دردسر ایجاد شده است. یکی از دوستانم هم که به یک اداره‌ی دولتی رفته بود، به او گفته بودند باید روسری سر کند اما او قید کارش را زده بود و زیر بار روسری سر کردن نرفته بود.»

دریا خودش وقتی برای یک سفر مهمِ کاری به فرودگاه رفت، با این مشکل مواجه شد: «یک بار که به فرودگاه رفتم روسری سرم نبود. خیلی هم نگران بودم. اما تا وقتی که مهر خروج را روی گذرنامه‌ام زدند، هیچ‌کس چیزی نگفت. تعداد زنانِ بی‌حجاب خیلی زیاد بود. اما کمی جلوتر دیدم که کنار گِیت سپاه جلوی یک دخترِ بی‌حجاب را گرفته‌اند و او هم داد و بیداد می‌کرد. لباسش کاملاً شبیه به من بود. یک بلوز و شلوار ساده. شنیدم که آقایی می‌گفت ما فقط بهش گفتیم روسری‌ات را سر کن و دختر هم داد می‌زد که بی‌خود کردید. سرانجام، دختر روسری‌ سر نکرد و آنها هم نگذاشتند که سوار هواپیما شود. ولی من نمی‌توانستم از این سفر صرف‌نظر کنم، و در نتیجه موقع رد شدن از جلوی گِیت سپاه روسری‌ سر کردم و چند قدم بعد دوباره روسری‌ را از سر برداشتم.»

دریا می‌گوید زندگیِ زنانی که حجاب از سر برداشته‌اند، به بازیِ «مار و پله» شبیه شده است. بی‌حجاب جلو می‌روند تا ببینند کجا مار به آن‌ها نیش‌ می‌زند و پرت‌شان می‌کند پایین. اما بعد دوباره دنبال راه‌های دیگری می‌گردند و جلو می‌آیند تا نیش بعدی و سقوط بعدی.

وسط این بازیِ مار و پله با حکومت، اتفاقات فراوانِ دیگری هم رخ می‌دهد، از تغییر نگاه مردان گرفته تا شیوه‌های گوناگون مبارزه‌ی زنان.

همسر دریا یکی از کسانی است که بعد از کشته شدن ژینا تغییر کرده است: «از وقتی که کلاً روسری‌ام را برداشته‌ام، با اینکه همچنان نگران است اما دیگر چیزی نمی‌گوید. حتی وقتی که ماشین را جریمه و توقیف کردند چیزی نگفت. شاید همین که می‌بیند زن‌های بی‌حجاب خیلی زیاد شده‌اند ترسش را از بین برده است.»

البته دریا بعد از چند بار توبیخ و جریمه و توقیف ماشین‌ به علت بی‌حجابی، وقتی سوار ماشین‌ می‌شود روسری‌ را روی سرش می‌اندازد: «طی دو سال گذشته به‌خاطر بی‌حجابی‌ در جاده ۱۲ بار اخطار گرفتم. سه چهار بار اول فقط اخطار بود. اما بعدش ماشین ما را برای ۱۰ روز در یک پارکینگی توقیف کردند و پول دادیم تا ماشین را آزاد کردند. این شایعات هم بود که اگر دو بار ماشین را توقیف کنند، بار سوم ماشین را کلاً می‌گیرند. و خب اگر این اتفاق بیفتد خیلی‌ها دیگر توان مالی‌اش را ندارند که یک ماشین دیگر بخرند. من از آن موقع به همسرم گفتم قول می‌دهم که دیگر در جاده روسری‌ را روی سرم نگه‌دارم. چون همسرم برای آزاد کردن ماشین واقعاً به دردسر افتاده بود و دلم برایش می‌سوخت. اما از لحظه‌ای که در ماشین می‌نشستم تا لحظه‌ای که پیاده شوم، خشم داشتم و فقط فحش و بدو‌بیراه می‌دادم. اینکه در ماشین خودم، سه صبح، در تاریکی مطلق، اینها دوربین می‌اندازند داخل ماشین و آدم را برای بی‌حجابی جریمه می‌کنند فقط یک لجبازی با زنان است و تحملش خیلی سخت است. این رفتارشان هیچ منطقی ندارد و فقط می‌خواهند اذیت کنند. با این رفتارشان به‌صراحت می‌گویند که ما کوچک‌ترین حقی برای تو قائل نیستیم و تو بر روی زندگی خودت، حتی در ماشین خودت و حتی در نصف شب که اصلاً کسی تو را نمی‌بیند، کوچک‌ترین کنترلی نداری.»

او به دلیل نگرانی از توقیف ماشین راننده‌های تاکسی، هنگام سوار شدن به تاکسی هم روسری سرش می‌کند و همین کارش هم برایش ماجرا شده است: «یک بار اسنپ گرفته بودم و موقع سوار شدن روسری‌ سر کرده بودم. روسری هم که می‌گویم یعنی یک چیز نحیف و کوچکی که فقط موقع استفاده از اسنپ می‌اندازم روی سرم تا راننده‌ را به خاطر من جریمه نکنند یا ماشینش را نگیرند و از زندگی نیفتد. آن روز، راننده دائماً در آینه نگاه می‌کرد و من فکر می‌کردم که شاید شاکی است که حجابِ درستی ندارم. بعد شروع کرد به حرف زدن و غر زدن از اوضاع و گفت: “بعد از این‌همه مصیبت و تظاهرات و کشته شدن بچه‌های بی‌گناه، بعضی‌ها هنوز روسری سر می‌کنند.” با تعجب سرم را بلند کردم که ببینم درست شنیده‌ام؟ دیدم که واقعاً شاکی است و از من پرسید: “خودِ شما که معلوم است اعتقاد نداری، چرا این روسری سرت است؟” گفتم من فقط برای اینکه شما را جریمه و ماشین‌تان را توقیف نکنند روسری سرم کرده‌ام، و وقتی که پیاده شوم روسری‌ام را برمی‌دارم. گفت برای من مهم نیست و غلط می‌کنند که بخواهند کاری کنند. شما هم نباید به خاطر من روسری سرت کنی. خب، من هم روسری‌ام را برداشتم.»

 

مثل بازی مار و پله

دریا می‌گوید که از شهریور پارسال، جز داخل ماشین و همان دفعه‌ای که از جلوی گیت سپاه رد شده، دیگر روسری سر نکرده اما نمی‌داند که اگر قوانین را سخت‌تر و برخوردها را تشدید کنند چه باید بکند. «مثلاً ممکن است قوانین را آن‌قدر سفت و سخت کنند که اگر روسری نداشته باشم من را در همان فرودگاه بگیرند و ببرند. خب، اگر این‌طور باشد شاید یک چیزی روی سرم بیندازم. مدتی می‌گفتند بانک‌ها و ادارات دولتی به زنانِ بی‌حجاب خدمات ارائه نمی‌دهند. اگر واقعاً همه‌جا این‌طور شود چه کار باید بکنیم؟ می‌توانیم اصلاً بانک نرویم؟ یا مثلاً اگر بدون حجاب به بیمارستان‌ راه‌مان ندهند چه کار باید بکنیم؟»

می‌گویم اما همان وقتی هم که بی‌حجاب از جلوی مأمورها رد می‌شدی ممکن بود تو را بگیرند، آن موقع به این فکر نمی‌کردی؟ «آن موقع هم به همین‌ چیزها فکر می‌کردم و به همین علت آن‌قدر می‌ترسیدم. اما آن موقع، مقاومتم قوی‌تر از ترسم بود. این جدال بین ترس و مقاومت همیشه وجود دارد. این‌طور نیست که بگویم لحظاتی بوده که اصلاً از هیچ چیزی نمی‌ترسیدم. هر وقتی که روسری سرم نبوده ترس هم بوده. اما آن خشم و مقاومتِ جمعی خیلی تأثیر داشت. هر بار که به خیابان می‌رفتم و می‌دیدم که آدم‌های بیشتری بی‌حجاب هستند انگیزه‌ی بیشتری پیدا می‌کردم که روسری سر نکنم. از طرف دیگر، روسری سر نکردن به‌نوعی بیرون‌ریزیِ خشم‌مان است. خشم ناشی از این‌همه بلایی که سر مردم آوردند و دست‌مان به هیچ‌جا نمی‌رسد و تازه دارند برای مجازات بی‌حجاب‌ها قانون تصویب می‌کنند.»

می‌پرسم اگر اوضاع بدتر شود و مجبور شوی که دوباره حجاب سر کنی چطور با آن روبه‌رو خواهی شد؟

می‌گوید: «خودم خیلی به این فکر می‌کنم. چون هر چیزی که فکر می‌کردم با عقل و منطق سازگار نیست و محال است که این حکومت آن را انجام دهد، اتفاق افتاده و این بار هم می‌توانند تا آخرش بروند. میزان زورگویی‌شان حد و مرزی ندارد و این‌طور نیست که بگوییم بالاتر از سیاهی رنگی نیست. من بعید نمی‌دانم که سخت‌گیری‌ در مورد حجاب را خیلی بیشتر کنند. اما در عین حال می‌گویم که امکان ندارد شرایط مثل قبل شود. زن‌هایی که حجاب‌ را برداشته‌اند، هر پله‌ای را که پشتِ سر می‌گذارند آگاهیِ جمعی‌شان افزایش می‌یابد و دیگر هرگز مثل قبل نمی‌شوند.»

دریا می‌گوید برای او که سرانجام توانسته دوباره طعم آزادی و انتخاب پوشش را بچشد، بازگشت به نقطه‌ی قبلی و تن دادن به حجاب نوعی «شکست» است اما «در آن صورت باید باز به راه‌های دیگری فکر کنیم و ببینیم چطور می‌توانیم دوباره آزادی‌مان را به دست آوریم.»