کار دیگر دردِ ما را دوا نمیکند. یا، به هر روی دردِ بیشترِ ما را. امروزه در مقایسه با هر زمانی در ۲۰ سال گذشته عدهی بیشتری از افراد به سبب کمیِ دستمزد و ترفیع نگرفتن شغلشان را رها میکنند. البته این جای تعجب ندارد اگر ملاحظه کنیم که «دستمزدهای واقعی» ــ میانگین نرخ ساعتی با در نظر گرفتن تورم ــ برای کسانی که مدیر نیستند درست سه سال پیش مثل اوایل دههی ۱۹۷۰ بود. در همان حال، اهمیت فزایندهی کارهای پروژهای [gig] کار را از «صعود» تدریجی از نردبان ترقی به «تلاش و فعالیتی» مخاطرهآمیز تبدیل کرده است.
از میان شمار فزایندهی افرادی که با برنامههایی مثل اوبر [Uber] یا تسکرَبیت [Taskrabbit] کار میکنند، تقریباً ۷۰ درصد از آنها میگویند که این کاری فرعی برای آنهاست، تا درآمد اصلیشان را که برای تأمین ضروریات زندگی کافی نیست تکمیل کنند. حتی متخصصان جوانی که پلههای ترقی را طی میکنند برای پیشرفت در حرفهی خود باید شغلشان را عوض کنند و مدتی طولانی در یک شغل نمانند. از دست دادنِ تقریباً عمدیِ حرفههای ثابت نوعی امتیاز به حساب میآید. سارا اِلیس [Sarah Ellis] و هلن تاپر [Helen Tupper]، که هر دو مشاور شغلی هستند، میگویند که ما باید این «حرفههای پرافت و خیز» [squiggly careers] را بهعنوان هنجار جدید «انعطافپذیر»تر بپذیریم.
سیاستمداران ادعا میکنند که راهحل مشکلات کاریِ ما «شغلهای بیشتر» است. اما افزایش صرفِ تعداد شغلهای بد به اجتناب از مشکلات کار کمک نخواهد کرد. به نظر میرسد که آنچه نیاز داریم نه کارهای بیشتر، بلکه کار خوب است. اما کار خوب دقیقاً چیست؟
وزارت کار ایالات متحده «شغل خوب» را شغلی میداند با روال استخدامی منصفانه، مزایای چندگانه، برابری صوریِ فرصتها، امنیت شغلی و فرهنگی که به کارکنان ارج نهد. در گزارشی مشابه در بریتانیا دربارهی بازار کار مدرن که «کار خوب» نامیده میشود (۲۰۱۷)، مَتیو تیلور [Matthew Taylor] و همکارانش بر حقوق مربوط به محل کار و برخورد منصفانه، فرصتهایی برای ترفیع، و «رویّههایی برای پاداش مناسب» تأکید میکنند. سرانجام، «اعلامیهی جهانیِ حقوق بشرِ» سازمان ملل دو بخش دربارهی کار دارد که به انتخاب آزادانهی شغل و سازمان، دستمزد منصفانه و برابر، و اوقات فراغتِ کافی بهعنوان حقوق کارکنان میپردازد.
وجه مشترک این سه گزارش توجه به ویژگیهای شغلها است ــ توافقی که شما با رئیستان برای اجرای کار میکنید ــ و نه بر خود کار. انصاف رئیستان، مدت قراردادتان، پیشرفت حرفهای شما ــ اینها چیزی را دربارهی کیفیت کاری که انجام میدهید معلوم نمیکند. و باز هم خودِ کار است که تمام روزمان را برای انجام آن صرف میکنیم. ملالآورترین و ناخوشایندترین کار هم میتواند حقوقی بالا داشته باشد، ولی شاید ما نخواهیم چنین کاری را کار «خوب» بنامیم. (در گزارش تیلور ــ که بیش از ۱۰۰ صفحه است ــ فقط اشارهی مختصری به این ایده وجود دارد که کارگران باید در مورد چگونگیِ اجرای کارشان قدری استقلال داشته باشند، یا اینکه کار نباید ملالآور یا تکراری باشد.) منظور این نیست که جنبههای بیرونیِ کار مانند دستمزد و مزایا مهم نیست؛ طبیعتاً کار خوب کاری است که مزد کافی داشته باشد. اما خوبیهای درونیِ کار چه میشود؟ آیا چیزی دربارهی فرایند خودِ کار کردن وجود دارد که بهتر است در فهرست معیارهای ما گنجانده شود، یا همهی ما باید از زندگیِ آکنده از کارِ کسالتآور ولی پردرآمد خرسند باشیم؟
فیلسوفان میکوشند با ارائهی تعریفی از کار به این پرسش پاسخ دهند. از آنجا که تعاریف به ما میگویند که چه چیز ذاتیِ شیء یا چه چیز برای شیء طبیعی و اصلی است، تعریفی از کار به ما خواهد گفت که آیا چیزی ذاتی یا اصلی در مورد کار وجود دارد که بخواهیم شغلهای خوبمان از آن بهرهمند باشند. عامترین تعریف کار در اندیشهی غربی، که تقریباً در همهی آثار مکتوب دربارهی این موضوع دیده میشود، این است که کار از حیث ذاتی و درونی ناخوشایند و از حیث ابزاری ارزشمند است. کار ناخوشایند است زیرا انرژیِ ما را مصرف میکند (این را با فراغت مقایسه کنید)، و از حیث ابزاری ارزشمند است زیرا ما فقط به محصولاتِ کارمان اهمیت میدهیم، و نه خودِ فرایند کار کردن. از این منظر، کار چیزی ندارد که آن را مطبوع و قابلتوصیه کند، و بهتر است زمانی را که صرف آن میکنیم تا حد ممکن کاهش دهیم. نظریهای دربارهی کار که مبتنی بر این تعریف باشد احتمالاً میگوید که شغلِ خوب شغلی است که دستمزدش (به ازای ناخوشایندیِ کار) زیاد باشد و در کوتاهترین زمانِ ممکن انجام شود.
اما این تنها تعریفِ موجود نیست. تعریف ایمانوئل کانت از کار در دو بندی که چندان جلب نظر نمیکند در کتابی دربارهی زیبایی، نقد قوهی داوری (۱۷۹۰)، مهجور مانده است. کانت در بخشی که «دربارهی هنر به طور کلی» نامیده است، تعریفی از هنر (به زبان آلمانی Kunst) بهمثابهی زیرمجموعهای از قابلیتِ عامتر ما برای «مهارت» [skill] یا «حرفه» [craft] ارائه میدهد (توجه کنید که تعریف کانت نباید به هنرهای زیبا مانند شعر یا نقاشی محدود شود، که به آلمانی [schöne Künste] میگویند، و او در بخش بعدی کتاب به آن میپردازد). به عبارت دیگر، کانت هنر را نوعی خاص از کار ماهرانه [skilled labour] توصیف میکند. تعریف کانت از هنر بهمثابهی کارِ ماهرانه ما را به ویژگیهای ذاتیِ کار هدایت خواهد کرد، ویژگیهایی که باید در مفهومِ شغلِ خوب بگنجانیم.
کانت هنر را با استفاده از روش تحلیلیاش تعریف میکند، روشی که شیوهی رسیدن به چیستیِ شیء است، به آن چیزی که هست، با متمایز کردنش از آن چیزی که نیست. نخستین تمایزش متوجه تفاوت میان از یک سو چیزهایی است که توسط نیروهای طبیعی تولید میشود، و از سوی دیگر چیزهایی که با تلاش انسانی تولید میشود. هنر، بهمثابهی کارِ ماهرانه، مثالی از دومی است. او مینویسد:
حق نداریم که چیزی را هنر بنامیم مگر محصولی باشد از رهگذر آزادی، یعنی از رهگذر قدرت انتخابی که افعالش بر مبنای عقل باشد. زیرا هرچند دوست داریم که محصولی را که زنبورهای عسل میسازند (لانهی با نظم و قاعده ساختهشدهی زنبورها، کندو) اثر هنری بنامیم، اما فقط به سبب شباهت با هنر چنین میکنیم؛ زیرا به مجرد آنکه به یاد آوریم که کارشان مبتنی بر هیچ تأمل عقلانی از سوی آنها نیست، فوراً میگوییم که این محصول محصول طبیعتشان (به عبارتی محصول غریزه) است.
استعدادی که به آدمیان امکان میدهد تا دست به آفرینش هنری بزنند آزادیِ ما، «قدرت انتخابِ» ماست. این است آنچه کارِ انسانی را، که آزادانه است، از کار زنبورها، که کانت در ادامه میگوید «اجباری» یا «مکانیکی» است، متمایز میکند. آنچه آدمیان را قادر میسازد که آزادانه تولید کنند آن است که آنان ابژهی (متعلَّق ذهن) خود را، چونان مفهوم یا هدفی در آگاهی، نخست در دنیای تصور یا ایدهها بنا میکنند، پیش از آنکه ابژهی خود را در جهان واقعی برپا کنند. این است منظور کانت وقتی میگوید که عمل ما، کار ما، «بر مبنای …عقل بنا» میشود. زنبورهای عسل این قابلیت را برای عمل هدفمند ندارند، و به همین علت است که ما محصولِ آنها را اثر هنری محسوب نمیکنیم، بلکه فقط معلول طبیعت میدانیم. برای زنبور عسل، لانهی زنبور عسل محصول غریزه است. زنبور عسل گزینهای جز تولید کردن بر طبق معیارهایی که موهبتِ طبیعت در حقِ آن است ندارد. از آنجا که آدمیان «قدرت انتخاب» دارند، «آزاد»اند که طبق هر مفهوم یا معیاری که میخواهند به تولید بپردازند. به این معنا که، اگر بخواهیم، ما میتوانیم بر طبق معیار زنبور عسل به تولید بپردازیم (نکتهای که کارل مارکس در دستنوشتههای ۱۸۴۴ به آن میپردازد).
پس میتوانیم ببینیم که کانت با تمایز قائل شدن میان هنر (بهمثابهی کارِ ماهرانه) و طبیعت، فلسفهای مقدماتی دربارهی کار به ما ارائه میدهد. کارِ ماهرانه اساساً هدفمند است. محصول کارِ ما بر اساس هدفی بنا میشود، و این هدف محصول را به شیوهای امکانپذیر میکند که طبیعتِ محض نمیتواند چنین کند. شناساییِ کارِ انسانی با هدفمندی برجسته کردنِ اهمیت تفکر در فرایند کار است. برخلاف حیوان، که کار برایش معلول صرفِ طبیعت است، کارِ انسانی محصول تفکر و عمل، در هماهنگی با یکدیگر است. هرچه بیشتر اندیشهها و نقشههای ما در محصول کارمان منعکس شود، کارِ ما «انسانی»تر میشود.
این بینش پیامدهای ژرفی برای این مسئله دارد که چه چیزی کار را به کاری خوب تبدیل میکند، بهویژه در پرتو تقسیم میان ارائهی طرح و اجرای کار در نظام سرمایهداری. در نظام سرمایهداری، بیشتر کارگران فقط اجازه دارند که هدفی را که رئیسشان تعیین کرده در کارِ خود متحقق سازند. خودِ آنها تعیین نمیکنند که چه هدفی را متحقق سازند. اگر از زبان کانتی استفاده کنیم، میتوانیم بگوییم که بیشتر کارگران سرِ کار «قدرت انتخاب» ندارند. در عوض، آن قدرت به طور منحصربهفرد در اختیار رؤسایشان است. این امر بسیاری از کارگران را سرِ کار به حیواناتی محض تبدیل میکند، زیرا آنچه تولید میشود «بر مبنای هیچ تأمل عقلانی از سوی آنان انجام» نمیشود. بنابراین، در حالی که کار در نظام سرمایهداری با هدفی تعیین میشود (هدف رؤسا)، مهم این است که آن هدفِ کارگران نیست.
نظری بیندازید به برخی از نظریههای برجستهتر دربارهی شغل خوب، خواهید دید که به سختی میتوانید در آن نظریهها اشارهای به هدفمندی بیابید. علتش این است که سازمان مدرنِ کار چنان بهدقت از طریق این تقسیمِ کار به ارائهی طرحِ هدفمند از سوی مدیریت از یک طرف، و اجرای صِرف از سوی کارگران از طرف دیگر سامان داده شده است، که اغلب این امر بدیهی پنداشته میشود. سفت و سختیِ این تقسیم چه بسا بر حسبِ محل کار متفاوت باشد، اما خود ایدهی مدیریت مقولاتِ طراح و مجری را از پیش بدیهی فرض میکند. با وجود این، میبینیم که چنین سازمان کاری مانع از آن میشود که بسیاری از ما استعداد آشکارا انسانیِمان را برای کارِ هدفمندانه به منصهی ظهور برسانیم، و سبب میشود احساس کنیم که کارمان «اجباری» و «مکانیکی» است، نه «آزادانه».
درون حوزهی چیزهایی که به واسطهی تلاش انسانی تولید میشود، کانت تمایز دیگری برقرار میکند میان چیزهایی که میتوانند صرفاً با پیروی از قواعدِ ازپیشمعلوم تولید شوند، و آنهایی که نیازمند نوعی داوری یا خلاقیتاند. کانت اولی را «علمی» و دومی را «تکنیکی یا فنی» مینامد. هنر، بهمثابهی کار ماهرانه، تکنیک است. او ادامه میدهد:
هنر، بهمثابهی مهارت انسانی، در عین حال متمایز از علم است (یعنی ما توانستن را از دانستن متمایز میکنیم)، همانطور که تواناییِ عملی متمایز از تواناییِ نظری است، همانطور که تکنیک از نظریه (مثلاً حرفهی مسّاحی از هندسه) متمایز است. دقیقاً به همین علت است که ما پرهیز میکنیم از اینکه هر چیزی را، که توانایی انجامش را داریم لحظهای که دانستیم باید چه کاری انجام شود، یعنی لحظهای که به حد کافی آگاه شدیم که نتیجهی مطلوب چیست، هنر بنامیم. فقط اگر چیزی [چنان باشد که] حتی کاملترین آشنایی با آن فوراً مهارتِ لازم برای ساختنش را برای ما فراهم نکند، آنگاه به آن میزان آن چیز به هنر تعلق دارد.
هنر غیر از علم است زیرا به منظور اشتغال به تولید هنری، به چیزی نیاز داریم بیش از فهمی نظری از آن چیزی که میخواهیم تولید کنیم. شکافی وجود دارد میان «دانستن آنچه قرار است انجام شود» و قابلیت عملیِ ما برای انجام دادن آن. به عبارت دیگر، هنر عبارت از عدم تعیّن تولیدی [productive indeterminacy] است.
این ایدهی کانت که هنر از حیث تولیدی نامتعین است نتیجهی این ادعای اوست: «ذوق نمیتواند هیچ قاعدهی عینیای داشته باشد، هیچ قاعدهی ذوقی که به وسیلهی مفاهیم تعیین کند که چه چیزی زیباست.» به عقیدهی نقاش مورد نظرِ ما، این به معنای آن است که فرایند کشیدن تابلوی زیبای او را نمیتوان در قالب بعضی قواعد تدوین کرد. بلکه، او باید «نبوغِ» خود را به کار برد، «نبوغ» اصطلاح کانت است برای «استعدادِ ما در ساختن چیزی که نمیتوان برای آن هیچ قاعدهی معینی به دست داد».
در نگاه نخست، به نظر میآید که تمایز هنر از علم ربطی به مسئلهی کار ندارد. سیمکشی برقیِ خانهای را میتوان با قواعدی به شیوهای آموخت که سرودن شعری زیبا را نمیتوان. شاید این همان جایی است که مفهوم هنریِ ما دربارهی کار نارسا میشود. کانت موافق نیست، و ساختن کفش را نوعی از کار میداند که در سویهی «هنر»، در تمایز هنر از علم قرار میگیرد. معنای ضمنیاش این است که هر نوعی از کار، که دربردارندهی عدم تعینی است در چگونگیِ تولید شیء مورد نظر، دارای عنصری هنری است.
مثال مَتیو کرافورد دربارهی تعمیرکار موتورسیکلت را در مقالهاش «دورهی آموزشیِ حرفهای بهمثابهی مهارت روح» (۲۰۰۶) در نظر بگیرید: یک تعمیرکار باید وضعیت کلاچ را در هنگام استارت زدن در یک موتورسیکلت قراضهی ۵۰ ساله بررسی کند. اما برای انجام چنین کاری او باید پوشش موتور را بردارد، پوششی که با پیچهایی محکم شده است که هرز شدهاند. سوراخ کردن و درآوردن پیچها ممکن است به موتور صدمه بزند. کرافورد مینویسد که «دفترچهی راهنمای خدماتِ کارخانه به شما میگوید که در هنگام حذف عواملِ متغیر دقیق و حسابشده عمل کنید، اما آنها هرگز چنین عواملی را در نظر نمیگیرند.»
تعمیرکار کرافورد ممکن است بداند که «نتیجهی مطلوب» ــ تعمیر موتور ــ چیست اما وقتی کارش را شروع میکند دستهای از قواعد وجود ندارد که نحوهی دستیابیِ او به آن نتیجه را به طور کامل مشخص کند. تعمیرکار، به زبان کانت، از «مهارت تعمیر آن» بیبهره است. او ممکن است با دفترچهی راهنمای خدمات موتورسیکلت آشناییِ زیادی داشته باشد، اما همانطور که کانت ممکن است بگوید، «حتی کاملترین آشنایی با [دفترچهی راهنما] فوراً مهارت [تعمیر موتور] را برای ما ایجاد نمیکند.»
مشکلات عملی وجود دارد ــ مشکلاتِ به مرحلهی عمل درآوردن، مشکلات محیطهای تصادفی و پیشبینیناپذیر ــ که نمیتوان آنها را پیش از تولید به نحو علمی (یعنی از حیث نظری) فهمید. منظور این است که نمیتوان آنها را توسط دفترچهی راهنما، سرپرست، یا استادکار ماهر تعلیم داد، بلکه باید مستقیماً آنها را یاد گرفت. این همانا تفاوت میان «دانستن» دربارهی چیزی و «توانایی عملی» برای انجام دادن آن است.
اصطلاحی که من برای توصیف نوعی از مشکلات عملیای به کار بردهام که سرِ کار با آن مواجه میشویم «عدم تعیّن تولیدی» است. تمایز کانت میان هنر و علم به ما میگوید که کار ــ که در سویهی «هنر» در این تمایز واقع میشود ــ از حیث تولیدی نامتعین است زیرا فرایند کار کردن را نمیتوان با آموزش و تعلیمِ آشکار تمام و کمال آموخت. به بیان دیگر، همیشه شکافی وجود دارد میان قواعد و تعلیماتی برای چگونگی اجرای کارِ شخص، از یک سو، و آنچه برای تولید عملیِ محصول یا خدماتِ مطلوب لازم است، از سوی دیگر. در اینجا شباهت با هنرمند مورد نظرِ کانت برجسته میشود. وقتی هنرمند شروع به ساختن چیزی زیبا میکند، به طور قطع نمیداند که حاصل کارش در تولید چه خواهد بود و هیچ قاعدهای به دست ندارد تا با پیروی از آن به نتیجه برسد. به جای پیروی از قواعد، او باید داوریاش را به کار بندد برای آنکه به تأمل (اصطلاح کانت) درینباره پردازد که چه قواعدی ــ تکنیکهای هنری، سبکهای هنری و غیره ــ به بهترین شکل برای نتیجهی مورد نظرش مناسباند. به زبان کانت، او باید از «نبوغ»اش استفاده کند.
در مورد کارگرِ مورد نظرِ ما نیز همین است. تعمیرکار موتورسیکلت را بار دیگر در نظر آورید. تعمیرکار مجموعهای از «قواعد» دارد ــ تکنیکهای عمومی و آزمونها ــ که در هنگام شاگردی و کارآموزی یاد میگیرد. اما، هنگام مواجهه با موتورسیکلت واقعی، باید تأمل کند تا دریابد که کدام یک از این قواعد و تکنیکها را در این محیط کاریِ نامتعین به کار برد. در آغاز، تعمیرکار در واقع نمیداند که کدام تکنیک درست است. او باید داوریاش را به کار بندد تا بفهمد که در این شرایطِ معلوم مناسبترین تکنیک کدام است.
و این فقط کار یدی نیست که نیازمند داوری و خلاقیت است. در همهی شغلها عدم تعیّنها و چیزهایی غیرقطعی وجود دارد که با پیرویِ محض از قواعد قابل حل شدن نیست. نظریهی روانپویایی (سایکودینامیکِ) کار، نظریهای مهم دربارهی کار در نظریهی اجتماعیِ معاصر فرانسه، میگوید که «هیچ میزانی از رهنمود، هر قدر چشمگیر یا پیراسته، نمیتواند تمام تغییراتِ ممکن را در زمینهی واقعی و عینیای که [کار] در آن انجام میشود پیشبینی کند.» از نظر طرفداران نظریهی روانپویایی، تطبیق دادن با این «تغییرات» همانا تجربهی اصیل کار کردن است.
ایدهی عدم تعیّن تولیدی کانت ــ مشتق از تمایز هنر از علم نزد او ــ دربارهی کارِ خوب به ما چه میگوید؟ از منظر کانت، چیره شدن بر عدم تعیّن تولیدی از طریق داوری به جای پیروی از قاعده، جزئی اساسی از معنای کار کردن است. استفاده از داوری سرِ کار سبب میشود که احساس کنیم کار آزادانه، سازنده، خلاق و مشورتمحور است. از سوی دیگر، اگر استفاده از داوری سرِ کار ممنوع شود، ممکن است کارمان را کمتر «سرزنده» و هنری، و بیشتر «برای مزد» احساس کنیم (تمایزی که کانت در بند بعدی برقرار میکند).
اینکه برخی شغلهای خاص متضمن پیروی از قواعد فراوانی است در روایتِ ما از کارِ خوب اخلال ایجاد نمیکند. چون شغلهایی هم هستند که برای جامعه بسیار ضروریاند و داوری در آنها آشکارا هیچ نقشی ندارد، یا فقط با رعایت استانداردهای لازم قابلاجرا هستند. به نظر میرسد که جمعآوری زباله هر دوی این ویژگیها را دارد. معقول است که مقرراتی برای جمعآوری زباله ــ اینکه آیا مثلاً باید زبالههای ساختمانی را جمعآوری کرد ــ در سراسر شهر توسط یک ادارهی مرکزی، و نه توسط تکتک کارگران نظافت شهری، تعیین شود. اگر کانت بر حق باشد، رعایت استانداردهای جمعآوریِ زباله ممکن است باعث شود که چنین کاری ملالانگیز شود. اما این امر لزوماً به این معنا نیست که جمعآوریِ زباله به وضوح «شغل بدی» است. به خاطر آورید که استفاده از قوهی داوری تنها امر مطلوب برای شغل خوب نیست. به ازای انجام دادن کارِ کسالتبار اما ضروری برای اجتماع، مطلوب و ایدئال این است که به کارگران نظافت شهری با مزد بیشتر، مزایا، و شرایط کاریِ ایمن و منظم پاداش داده شود.
با وجود این، مسئلهی پیروی از قواعد این است که به نظر میرسد سازمان مدرن کار، در کل، میزان داوریِ لازم توسط کارکنان را کاهش میدهد. مدیران فرایند کار را به نام بازدهی و رعایت استانداردها تنظیم و کنترل میکنند، اما به این ترتیب بسیاری از تصمیمگیریهایی را که در غیر این صورت خودِ کارکنان انجام میدادند به خود اختصاص میدهند. به عبارت دیگر، مدیریت، کارکنان را از داور به پیرو قواعد تبدیل میکند.
افراطیترین شیوهی پیرو قواعد شدن سر کار وقتی است که شغل شما به نحو علمی مدیریت شود. ایدهی اصلی مدیریت علمیِ فردریک تیلور [Frederick Taylor] این است که مدیرانِ کار، نه خودِ کارکنان، باید فرایندِ کار را تا بیشترین حد ممکن کنترل و بر آن نظارت کنند. به گفتهی تیلور، «کارِ هر کارگری توسط مدیریت کاملاً طرحریزی میشود… و هر کسی… تعلیمات مکتوبِ کامل دریافت میکند، تعلیماتی که وظیفهای را که قرار است انجام دهد، و نیز ابزاری را که باید برای انجام دادن این وظیفه به کار گیرد مفصلاً توضیح میدهد.» نگرش تیلور به نیروی کاری که به نحو علمی مدیریت و اداره میشود نگرشی است که در آن مدیریت از قبل دقیقاً تصمیم میگیرد که چه کاری باید انجام شود و چگونه باید انجام شود. اما چنین کنترلی بر فرایند کار برای کارگر اختیاری جز پیروی از قواعد مدیریت باقی نمیگذارد. اساساً، مدیریت علمی سعی میکند که پیشاپیش تکتک امورِ نامتعین در فرایند کار را پیشبینی کند و آنها را ذیل تعلیمات کارگران بگنجاند. به عبارت دیگر، این نه کارگر بلکه مدیر است که میتواند سرِ کار داوری کند. در نتیجه، کارگران با امور نامتعینِ بسیار کمتری در هنگام کار و تولید مواجه میشوند، و از هر فرصتی برای داوری و خلاقیت که کارشان زمانی در اختیار آنها میگذاشت محروم میشوند.
همانطور که هَری براورمَن [Harry Braverman] در کار و سرمایهی انحصاری (۱۹۷۴) مینویسد، این نوع مدیریت علمیِ کار هنوز «بنیاد و شالودهی هر نوع طراحی کار» است، حتی اگر اصطلاح «تیلوریسم» در محافل مدیریتی از مُد افتاده باشد. افراطیترین شکلِ آن را میتوانید در تحقیق امیلی گوئندلسبرگر [Emily Guendelsberger] دربارهی کار با دستمزد پایین در کار ساعتی (۲۰۱۹) بیابید، اما لازم نیست که به انبار کالای آمازون یا به آشپزخانهی یک رستوران زنجیرهای مکدونالد بروید تا نتایجش را ببینید. حتی شغلهای بسیار پرطرفدار هم عناصری از مدیریت علمی دارند، مانند شغلهای فروشندگی با پاسخها و سهمیههای از پیش مکتوب. اساساً، در این شغلها، مدیران به جای کارکنان پیشاپیش داوری میکنند تا کارکنان مجبور به داوری نباشند.
آزادی و اختیارِ سرِ کار همواره منشأ کشمکش و اختلاف میان نیروی کار و مدیریت بوده است. فقط کافی است که نگاهی به تاریخ جنبش کارگری بیندازید تا مثالهای بیشماری از کشمکش بر سر اینکه چه کسی فرایند کار را تعیین میکند بیابید. با وجود این، این کشمکش نظریههای ما را دربارهی شغل خوب شکل نمیدهد. این ایدهی کانت که کارکنان باید امور نامتعین در کار و تولید را با داوری کردن، و نه پیروی کردن از قواعد، حل کنند این وضعیت را اصلاح میکند. البته، کاری که متضمن داوری باشد کافی نیست. شغلی که در آن فرصتهای داوری وجود دارد اما دستمزدش بسیار پایین است بهتر از عکس آن نیست. اما نظریهی کانت ما را برمیانگیزد تا به ضرورت «شغلهای بیشتر»، بدون توجه به چگونگیِ آن شغلها، با تردید بنگریم.
برگردان: افسانه دادگر
تایلر ری دانشجوی دورهی دکترای فلسفه در دانشگاه پنسیلوانیاست. او دربارهی فلسفهی کار و ایدهآلیسم آلمانی پژوهش میکند. آنچه خواندید برگردان این مقاله با عنوان اصلیِ زیر است:
Tyler Re, ‘Freedom at work’, Aeon, 18 September 2023.